۰۷ آذر ۱۳۸۶

در دوزخ سروري كردن به كه در آسمان بنده بودن

هنوز بلعزبوب سخن به پايان نبرده بود كه سرور شياطين به جانب كرانه به راه افتاد: سپر گران اثيري خويش را كه سنگين و پهن و مدور بود به پشت سر افكنده بود و حلقه عريض آن كه از شانه هايش فرو آويخته بود، حال آن حلقه ماه مدور را داشت كه شامگاهان اختر شناسي تسكاني از قله "فزوله" يا در "وال دارنو" با دوربين خويش بدان نگرد، تا مگر در كره پر لكه آن سرزمين هايي تازه و جويباران و كوهساراني تازه يابد. نيزه او در برابرش كه از بلندترين درخت كاج تپه هاي نروژ بود، بوته اي از ني بيش نمي نماياند
شيطان چنين گفت: پس اينجاست آن اقليم، آن خاك و آب و هوايي كه بايد با آسمانش معاوضه كنيم، و اين ظلمت ترشرو را به جاي آن فروغ آسماني كه از كف داده ايم بستانيم؟ حالا كه اختيار تصميم درباره آنچه بايد به نام عدالت شود با آن كس است كه اكنون فرمانرواست(خداوند) چنين باشد! هر قدر دور از او باشيم كه شعوري بيش از همگنان خويش ندارد، اما زورمندي بيشتر ار آنان فراترش نهاده است، بهتر است

وداعت باد، اي ديار مسعودي كه مسكن جاودان سروري، و درود بر تو اي دنياي دوزخي، اي سرزمين وحشت ها! هان اي دوزخ ژرف، خداوندگار تازه خويش را بپذير، زيرا كه وي برايت انديشه اي به ارمغان آورده است كه زمان و مكان را در آن اثري نتواند بود. روح خود خانه خويشتن است و مي تواند در درون خويش از دوزخي بهشتي و از بهشتي دوزخي سازد! چه باك كه در كجايم، زيرا همه جا همانم كه بودم و آنم كه بايد باشم. در اينجا آسوده خيال حكم توانيم راند، ومن بر آنم كه به هر تقدير حكمرفرمايي كاري شايسته طلب است ولو در دوزخ! در دوزخ سروري كردن به كه در آسمان بنده بودن

بهشت گمشده – جان ميلتون – شجاع الدين شفا

۰۶ آذر ۱۳۸۶

در هياهوي انگشتهاي شوخي و شايد

دو شعر از زنده ياد ابراهيم رزم آرا

چه مرگت است
چرا تمام نمي كني
همه به آب و آينه و ستاره
الله اكبر
هم پياله هاي من
همه طوطيان شكر شكن شده اند
و من هنوز
روياي ريقوي شاعري خاك بر سرم
خدايا
مرا از جهنم خواب هاي اين مرد
نجات ده


گم
در هياهوي انگشت هاي شوخي و شايد
وقت خواهش يك نشاني
و تنها
مثل غربت يك لهجه در پايتخت

۰۵ آذر ۱۳۸۶

لعنت به سينما و توهم خلاقيت و كارگردان هاي نويسنده نما

لعنت به سينما و توهم خلاقيتي كه در آن موج مي زند، درود بر سلينجر كه فحش هاي ركيك به هنرپيشه هاي سينما و كارگردانان متوهم مثل آدامس يكسره توي دهانش مي چرخد. لعنت به سازنده "نام گل سرخ" اومبرتو اكو كه يك هفته تمام با مشقت رمانش را نصفه - نيمه خواندم وهر بار تصاوير و صحنه هاي فيلم آنقدر آزارم داد كه نتوانستم ادامه دهم. لعنت به خالد حسيني كه با وقاحت تمام به خاطر اكران فيلمش در همين ماه بر پرده هاي سينماي امريكا در پوست خود نمي گنجد، خاك بر سر اين مرد پروژه نويس كه افتخار مي كند اكران فيلم به تعويق افتاده تا بچه هاي افغان كه در اين سناريو مورد تجاوز هنرپيشه هاي هاليوود قرار مي گيرند براي هميشه از افغانستان خارج شوند و خدا را شكر كه كسي به فكر ساختن فيلم "بهشت گمشده" جان ميلتون نيفتاده است، اگر چنين چيزي هست خبر نكيند كه محكم كتابش را مي زنم توي سر خودم. تا يادم نرفته بگويم خاك بر سر حسن فتحي كه سناريو ديگران را به نام خودش تمام كرد و ديالوگ هاي به آن زيبايي سريال " ميوه ممنوعه" را سند زد. خاك بر سر خبرگزاري فارس و دوستان عكاس بنده كه كله حسن فتحي را چنان جلوي دوربين مي برند و نويسنده را چنان لاي يقه حسن آقا نشان مي دهند كه ما هم توهم برمان مي دارد. آيا واقعا حسن فتحي اين همه از عرفان و ادبيات و جامعه شناسي و اصول دراماتيك مي فهمد؟ بعد هم خاك بر سر صدا و سيما كه او را جلوي جامعه شناسي مثل عماد افروغ مي گذارد تا براي همه حجت تمام شود كه... لعنت خدا بر سينما و توهم خلاقيتش. درود بر بهرام بيضايي كه پوست اين كارگردان هاي نويسنده نما را كنده، براي شان مي نويسد و به اندازه پزهاي احمقانه شان، جيب هايشان را خالي مي كند. خاك بر سر عشق دوربين

۰۴ آذر ۱۳۸۶

من، تو، درياي آبي آبي

متاسفانه از آباجان آشك سو شنكال نه زندگي نامه اي توانستم پيدا كنم و نه عكسي، اما هر سايت ترك را كه باز مي كني لااقل شعري ازاو مي بيني. من هم شنكال را در حد خواندن شعرهايش مي شناسم و مي توانم بگويم شاعري است سانتي مانتال، شيك و احساساتي، بي هيچ ساختمان پيچيده اي كه مي خواهد مستقيم عاطفه خواننده را هدف قرار دهد. پيشترها چند شعر از او برگردانده بودم كه حالا پست مي گذارم

سال ها

بازهم آگوستي ديگر
سال ها سال ها
هرچه مي رانيم شان
آه اي حسرت ابدي من
آرام روياهايم
حالا باهميم
من، تو، درياي آبي آبي
و جيك جيك پرندگان كه معناي هستي من است

دست هاي لطيفت را كه مي گيرم
صداي گرمت را كه مي شنوم
چشم هاي تو را كه مي نگرم
عشق را احساس مي كنم
با جادوي گيسوان سياه ات
و گيلاس لب هايت
حس مي كنم خوشبختي را
نفس كشيدن ات را در قلبم
جاري شدن ات را در رگ هايم
تقدس ات را اي عشق

صبح سرد نوامبر

زخمي كهنه در قلبم
در چشمم چند قطره اشك
گم شده اند روشنايي ها
نمانده گرماي خورشيد
پاره مي كنم نامه هاي كهنه را
روياهايم را مچاله مي كنم
امروز سه شنبه است
صبح سرد نوامبر

پاييز

چه چيزها كه از من نه ربود
زمان كه بي صدا جاري است
خوب مي فهمم
هيچ بايدي سرك نمي كشد در من

دوباره خورشيد مي تابد تميز و تازه
مي جنبد چون حشره اي در شب
و دفترش بسته مي شود در انتهاي غروب

روزها به همين تندي مي گذرند
دامان شان لبريز از عشق ناتمام
آري انتهاي رويش اشيا پاييز است

سال ها پير شدند در يك چشم به هم زدن
اما رد خاطره ها باقي است
شايد سال بعد هم بهار شد
شايد
اما همه چيز فرق خواهد كرد

سال هاي رفته را شماره كردن سخت است
شايد نگران پاييزم
چه كسي مي داند
شايد اين آخرين بهار زندگي ام باشد

۰۱ آذر ۱۳۸۶

دكتر مصدق تكليف ما را روشن كن/ شعري از شامي كرماشاني


شعرهاي شامي كرماشاني هنوز هم طراوت خود را دارند. خيلي دوست داشتم بخشي از اين شعر ها را ترجمه كنم و شما هم شريك اين التذاذ باشيد. ديدم با ترجمه تقريبا تمام مزه آن از دست مي رود. بعد متوجه شدم اگر رسم الخط را به فارسي برگردانم خواندنش براي يك فارس زبان راحت ترمي شود البته با توضيح بعضي از واژه ها. همين جا بگويم كردي لكي كه زبان شامي است، به فارسي نزديك تر است تا كردي معيار يعني اگر يك مهابادي يا اهل سليمانيه عراق كه با كردي سوراني - كردي معيار جنوب- حرف مي زند و زبانش همان است كه كردها با آن مي نويسند و مي خوانند، با يك كرد لك روبه رو شود بهتر است فارسي حرف بزنند تا كردي و قطعا چيزي از حرف هاي يكديگر را نخواهند فهميد
كردي لكي كه آن را تركيبي از لري و كردي نيز مي دانند، در شهرستان هاي سنقر، هرسين، كنگاور و كرمانشاه، متداول است
شامي شاعر نابيناي كرمانشاهي كه اصالتا هرسيني است، پيش از انقلاب دار فاني را وداع گفت و براي اولين بار ماموستا هژار اشعار او را در سال 62 جمع آوري و به چاپ رساند. او شاعري اجتماعي است كه با زباني طنز و يله تلخي ها را يادآوري مي كند. شعر دكتر مصدق، اجاره نشيني و روغن نباتي از اين دست شعر هاي او هستند. دكتر مصدق اش را با هم مي خوانيم اين شعر در سال 1331 سروده شده است
و بس كه گرديم دس و بان دس
قرب ئرام نمن چو ميوه نارس
جواو سلام نيشنوم له كس
بيكار چو ايمه له ايران فره س
خوش و حال هركس مرديت آسودس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

نيمي له ملت دچار دردن
له صب تا غروب بيكار مگردن
و گسنه يي وينه ي زعفران زردن
مرد مبارز روز نبردن
زر ئراي ئيوس شر ئراي ايمه س
دكتر مصدق تكليف مان چه س

نيمي له ملت چو گاي پرواري
هر خون و خفن له سمن كاري
سرمستن و جام باده بي عاري
هميشه هفت رنگ و سفرشان هس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

ئوشن چل هزار بيكار و پاتخت
عمر گرامي مگذرن و سخت
بي جا و مكان بي لباس و رخت
سه وعده غذا كردن و يي وخت
ئاخر ئوانش هم نوع ئيوس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

يسه چوار روژتر هم زمستانه
زوخال نابوده هيزم گرانه
صداي زيل و بم بفرو بارانه
شقه ي دنان تي چو مسگر خانه
داش! نانوايي ني كفيده دس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

غصه كسادي سفيد كرد ريشم
له صوب تا غروب خميازه كيشم
من وه انتظار مشتري نيشم
بازرس يل هرسات مكن تفتيشم
چه بكم ئراي تلكه ي بازرس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

مشتي زر پرست سكه ي زر شناس
هيچ ديني نيرن غير از اسكناس
مه مجلس ريا و روضه ي قارداس
تا نشان بين اسپاب و اثاث
يه روضه نيه، يش يي جور حقه س
دكتر مصدق تكليف مان چه س

سه ماهه حقوق پاسبان شار
نيرسيد نيده ي دس طلبكار
مر جرات ديرن بچنه بازار
يه چري آقا! ئو داد كي سركار
دس مايه نيريم حساوكت بار
و دينت قسم نقدو نسيه س
دكتر مصدق تكليف مان چه س

اوضاع مملكت درهم برهمه
وينه ي زلف يار پر پيچ و خمه
نيمي له ملت دچار غمه
رشته زندگي خيلي محكمه
ورنه و آسان گيان مدن و دس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

دست و پاي مردم پيچاسه و هم
گش و كساتي دچارن و غم
له هر كس پرسم ئوشي چه بكم
و گيان شامي هر له كيسه خوم
من ئوشم بخوين تا ئوري كه هس
دكتر مصدق تكليف مان چه س
و: به
له: از
نمن: نماند
بان: روي، برز: بلندي
تي: مي آيد
فره س: فراوان است
گرديم: گشتيم
دس: دست
ئرام: براي من
نيشنوم: نمي شنوم
ئيمه: ما
ئراي: براي
سمن كاري: سيمان كاري، خانه محكم
خون يا خن با ضمه: مي خورند
خفن: مي خوابند
ئوشن: مي گويند
ئوانه: آنها، ئوانش: آنها هم
ئيوه: شما
يسه: حالا
روژ: روز
زوخال: زغال
بفر: برف
ني كفيده دس: به دست نمي آيد
نيشم: مي نشينم
بازرس يل: بازرس ها
هر سات: هر ساعت
مكن تفتيشم: تفتيشم مي كنند
يه روضه نيه، يش يي جور حقه س: اين روضه نيست اين هم يك جور حقه است
شار: شهر
ديرن: دارند
يه: اين
چري: صدا مي كند
ئوشم: مي گويم
بخوين: بخوريم
ئوره: آنجا

۲۸ آبان ۱۳۸۶

آوازهاي تلخي دارد اين پناهجو كه در ونكوور مهاجر است


از ابراهيم رزم آرا چه مي توانم بنويسم؟ چه مي توانم بنويسم از لحظه هاي پر نشاط جواني ام كه باآن سوگلي شعر گذشت. تپه هاي عرشلو، باغستان هاي نازلي چاي، قهوه خانه عاشيق دهقان و خانه اي محقر در كوچه پس كوچه هاي پايين شهر اروميه كه شاعري بي قرار را در خود پناه داده بود. هفته اي يك بار آنجا جمع مي شديم، همه شاگردي چنگيز را مي كرديم. خليل شيخلو مي آمد رسول يونان هم گاه و بي گاه و پروانه همسر مهربان ابراهيم كه پاي ثابت جلسه ها بود. چنگيز عباسي بي بديل ترين فيلسوف ادبياتي است كه بعد از آن هم نظيرش را نديدم، حتي بعد از آنكه غربت نشين پايتخت شدم و روزي ام را از نشستن برابر بزرگان هنر و انديشه يافتم. چنگيز راهي نروژ شد تا در دانشگاه اسلو بر كرسي فلسفه تحليل زبان تكيه بزند و روح بي قرار ابراهيم او را به تركيه كشاند و بعد كانادا كه همانجا اين پناه جو مرد تا با مرگش يك بار ديگر بگويد" باراني" نمناك گوشه آويز از ياد مي رود
تا بارانی دوباره
آن چتر تنها خواهد ماند
و بارانی
نمناک گوشه‌ی آویز
از یاد خواهدرفت

مثل من
مثل تو
که تا های هویی دیگر
پشت میزی شاید
یا کنج رؤیایی

آن روزها غزل نو را با يونان مزمزه مي كردم و شعر سپيد را با ابراهيم و خليل، چنگيز پدر بود. پدري شبيه انيشتين، عصبي، مرافه جو و مهربان. نمي شد به اين پدر نزديك شد مگر آنكه منتظر مي ماندي تا به رويت لبخندي زده باشد. اما ابراهيم از سراپايش مهرباني و شعر مي باريد، دوست داشتم مثل او شعرهايم را گردون و آدينه چاپ كنند و معروفي و تويسركاني چيزهايي برايم بنويسند. اين بچه شهرستاني كه با لهجه غليظ آذري حرف مي زد قيامت بود، كتاب خواندن را از او ياد گرفتم، مجله خواندن را از او ياد گرفتم و خيلي چيزهاي ديگر اما اعتراف مي كنم مثل او شاعرانه زندگي كردن سخت است. خيلي سخت. قبل از آخرين سفرش آمد روزنامه
خواهرم يك صد دلاري كه ته كيفش مانده بود بهم داده پاشو بريم فردوسي نقد كنيم و تا تومان آخرش را كيف كنيم. مثل يك بچه زلال بود. شايد از سال ها پيش مي دانست كه مرده است


این پناهجو که در ونکوور است
از سال‌ها پیش مرده بود
این پناهجو که روزی خیابان‌ها و کوچه‌های شهرش را
کنار دریا می‌برد لخت‌اش می‌کرد
و روی ماسه‌های داغ می‌خوابانید
سال‌ها پیش زنده بود
این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
درکم از حضورش آن قدر پر نمی‌شود
که در غیابِ جهانی با او نم‌نم اندوهگین شوم
و آنقدر deliverاست
که فرصت نمی‌کنم
بنشینم و به جای آنکه بگویم
کمی گریه کنم اندکی به گریه بنشینم
در سرزمینِ آن آینه
که خود را چسبانده به دیوارِ رو به رو
مردم‌اَش چرا بیرون نمی‌ریزند
آوازهای تلخی دارد این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
گلی سیاه نیست مي گويد
که شبنم‌ها در صبح‌اَش می‌درخشند می‌گوید
یا پیشانیِ بلند فلک نیست آسمان پناهجویی
که در ونکوور مهاجر است
آسمان فقط آسمان است
که می‌توان زیرش روزنامه پخش کرد
شاعرم شاعری هامیوپات‌اَم من
و یاد می‌دهم چگونه می‌شود با برف
حمام آفتاب گرفت
ترانه‌های ملایمی داشت
این پناهجو
که در ونکوور مهاجراست

از مرگ خاطره چه مي توانم بنويسم، بگذاراين تلخي با من بماند كه مسخ ديروزهاي دور و مه آلود مانده ام

من خسته نیستم هنوز
بیست و پنج زمستان در من باریده
و فرصت برای قد کشیدن‌ام هست به قول مادرم

پناه بر آینه
پس چرا چشم‌های من
مثل چشم‌های پیرمردی که کودکی‌های ناصرالدین‌شاه را به‌خاطر می‌دارد
مسخ ِ دیروزهای دور و مه‌الود است؟

یا شناسنامه‌ام قلابی است یا
فرو ریزد این آینه ای‌کاش
که هرگز دروغ نمی‌گوید

ابراهيم هم رفت

افتاده ام گوشه ي خود خاك مي خورم
مثل شمايلي از ياد رفته در خرابه اي دور


گريه مي كنم هاي . هاي
و آب از آب تكان نمي خورد
جگرم پاره پاره است
بس كه دندان فشرده ام
خيالم راحت نمي شود
تاب برداشته انگار
اي قلب! به ايست
مثل اسبي سرگشته بر اين سينه سم مكوب
آتش گرفته ام
مرگ! مثل آب
مثل آب خوردن چرا مرا
كنار نمي گذاري

۲۶ آبان ۱۳۸۶

پشت سرت را نگاه نكن اژدها كشان است


شهريار خدايان، ايروپه دختر آگنور را مي ربايد، آگنور به فرزندانش فرمان مي دهد تا ربوده را بيابند و بي او باز نگردند، كادموس يكي از آنان، پس از جست و جوي بي حاصل به هاتف دلفي روي مي آورد و در مي يابد كه نمي تواند خواهرش را بيابد. آپولون مي گويد كه بر وي مقدر است، در جايي خاص شهري بنا كند و او شهر " تباي" را پي مي افكند، سپس كادموس مردانش را به چشمه آرس مي فرستد كه آب بياورند تا او آتنه الهه حامي خود را نيايش كند. هيچ يك بازنمي گردند. او خود به سرچشمه مي رود و مي بيند اژدهايي فرزند آرس، همه آنها را كشته است. به فرمان آتنه، كادموس اژدهاي مقدس را مي كشد و هشت سال با كفاره اين گناه، جمله خدايان را خدمت مي كند، تا خدايان بر وي مي بخشايند و به پادشاهي تباي مي رسد از مقدمه " افسانه هاي شهر تباي" به قلم مرحوم شاهرخ مسكوب
من از مجموعه " اژدها كشان" تنها داستان اژدها كشان را انتخاب مي كنم و از مجموعه " پشت سرت را نگاه نكن " داستان " خرچنگ" را تا پيش از هر چيز به جوهر قصه پردازي و داستان نويسي يوسف عليخاني و فارس باقري دست يابم و سپس با مقايسه اين دو روش، به محدوده داستان نويسي نسل نوايران نزديك شوم. آيا اين دو داستان نويس را صرفا از آن روي انتخاب كرده ام كه از يك نسل اند، يعني نسل جوان و ميراث دار و آيا اين دو داستان را براي آن برگزيده ام كه در هر دو حيواني آرميده است؟ در يكي اژدها و در ديگري خرچنگ و يا بدتر از همه تنها به اين دليل كه تاريخ انتشارشان تقريبا يكي است؟ بايد اعتراف كنم تنها حسي گنگ مرا بر آن مي دارد كه اين دو داستان را از درون دو مجموعه بيرون بكشم و دست به تطبيق شان بزنم و شايد سعي نادانسته من آن است كه در اين فرايند حس خود را بهتر بشناسم و همگام با شما ابعاد نيمه تاريك ذهنم را روشن كنم. در داستان عليخاني اژدها چگونه كشته مي شود

در ستايش حماقت

آقايان فرض كنيم كه بشر احمق نيست(البته واقعا نمي شود درباره بشر چنين حكمي كرد. زيرا بلافاصله اين سوال پيش مي آيد كه اساسا كي عاقل است، كي مي تواند عاقل باشد؟) به هر حال، اگر احمق هم نباشد، بي اندازه نمك نشناس و ناسپاس است. من معتقدم كه تعريف جامع و مانع منطقي براي بشر اين است كه "بشر موجودي است رونده بر روي دو پا و حق نشناس" حالا باز اين صفت هم آن قدرها بد نيست. خطاي اصلي و اشتباه اساسي او در اين نيست، خطاي اساسي او ناآرامي و زشت خويي است – ناآرامي و زشت خويي كه دايما روبه ازدياد است. از توفان نوح آغاز شده و تا به امروز بر سرنوشت بشريت حاكميت دارد. بله ناآرامي و زشت خويي كه به دنبال بي خردي و بي عقلي است. از قديم هم مي دانستيم كه بي عقلي و بي خردي ظاهر نمي گردد مگر بر اثر زشت خويي و برآشفتگي روح
بشر احمق در هر تصميمي اولين چيزي كه به فكرش مي رسد با قاطعيت به آن عمل مي كند. مثلا چطور است كه كساني مي توانند انتقام بگيرند و اساسا سوار كار خودشان باشند؟ اين جماعت وقتي تشنه انتقام مي شوند، از تمام وجودشان جز حس انتقام چيزي باقي نمي ماند. چنين كس مانند گاوي وحشي كه دو شاخش را رو به جلو گرفته باشد، بدون واسطه و درنگ مستقيما به جانب هدف مي رود، البته ممكن است به ديوار بخورد اما فقط ديوار مي تواند او را متوقف كند. بايد اضافه كنم كه اينگونه اشخاص كه من ايشان را مردم فورا مصمم و مردم عمل مي نامم، به ديوار كه رسيدند، بدون مقاومت تسليم اند! به قول ورق بازها پاس مي دهند. اما در همان راهي كه به ديوار منتهي مي شود بي خيال و به سرعت مي دوند، منصرف نمي شوند، تصور اينكه ممكن است به ديوار برسند آنها را منحرف نمي كند، بلكه همان نفس عمل دوندگي مقصودشان است. ولي ما مردمي كه بيشتر مي انديشيم و فكر مي كنيم و در نتيجه نمي توانيم عمل كنيم، راهي را كه به ديوار منتهي شود اصلا نمي پيماييم. براي آن ها وجود ديوار در انتهاي راه موجب و بهانه بازگشت نيست و نمي تواند باشد اما در مورد كسي نظير ما كه بيشتر فكر مي كنيم، اين بهانه وجود دارد. آن جماعت اصلا با وجود ديوار هم آهنگ اند. به ديوار مي خورند، اما ديوار برايشان راحت كننده و آرامش دهنده است. وجود ديوار براي وجدان شان مشخص خوبي است. منصفانه تر بگوييم اصلا ديوار را به صورتي خيال انگيز مجسم مي كنند! خوب يك چنين آدم فورا مصممي را مخصوصا من به عنوان نمونه، نمونه انسان حقيقي، فرزندي كه مادر طبيعت او را به آساني به دنيا داده است، مي شناسم و به حال چنين آدمي تا مغز استخوانم غبطه مي خورم و حسد مي ورزم. چرا؟ چون اين آدم آدم احمقي است


داستايوفسكي - يادداشت هاي زيرزميني - رحمت الهي

۲۴ آبان ۱۳۸۶

پستي ديگر از فيودور داستايوفسكي / لذت رنج

مي بينم كه قهقهه سر داده ايد و مي گوييد: " هاهاها پس با اين حساب و در اين صورت بايد مثلا از دندان درد هم لذت ببري!" جواب مي دهم چرا نبايد ببرم؟ حتي دندان درد هم لذت دارد. اتفاق افتاده كه يك ماه تمام درد دندان كشيده ام. مي دانم چه دردي است. بديهي است كه در اين گونه موارد در خاموشي و تنهايي به خود خشم نمي گيريم، فقط ناله مي كنيم وبا اين حال، اين ناله ناله معمولي نيست، بلكه شيون از شادي است و در اين نشاط كردن از رنج ، مطلب گفتني بسيار است. مخصوصا در همين شيون ها و ناله هاست كه همه لذت ها و ميل هاي ما جمع شده است. در همين جاست كه لذت بردن از درد را مي شود فهميد: اگر كسي لذتي نبرد كه ناله نخواهد كرد
آقايان من، خواهش مي كنم يك بار ناله فرد تربيت شده قرن نوزدهم را وقتي كه دندان درد دارد بشنويد و بعد هم در روز دوم و سوم، كه ديگر مثل اول ناله نمي كند، بار دوم ديگر به سادگي نمي نالد كه دندان درد دارم، اين فرد تربيت شده مثل رعيت يا دهقان نمي نالد، بلكه مثل كسي ناله سر مي دهد كه روحش با فرهنگ و تربيت غربي عجين شده است، مثل كسي كه خودش را به اصطلاح امروزي ها" زمين و ملتش را جدا كرده است" مي نالد. ناله هايش تا حدي خام، ساختگي و خشم آلود است، تمام شب و روز ادامه دارد. خوب مي داند كه اين ناله ها كوچك ترين تاثيري در حال او ندارد، خودش از همه كس اين را بهتر مي داند. مي داند كه خود را و ديگران را بيهوده رنج مي دهد و تحريك مي كند. حتي مي داند ديگران كه در برابر ايشان اين همه به خود زحمت مي دهد و حتي خويشانش كه شاهد ناليدن هاي او هستند، به هيچ وجه درد او را باور ندارند و با خودشان مي گويند كه مي تواند ساده تر و آرام تر از اين بنالد. مي تواند بدون اين همه ناآرامي كردن ها، كه علتش فقط خشونت ذاتي و تمايل به آزار دادن ديگران است، ناله كند. خوب مخصوصا در همين رنج ها و دانستن ها و پيچ و خم هاست كه لذت هست
داستايوفسكي - يادداشت هاي زير زميني - رحمت الهي

۲۳ آبان ۱۳۸۶

دانايي يك جور ناخوشي است


آقايان من، حالا مي خواهم براي شما از خودم تعريف كنم(برايم فرقي نمي كند كه گوش بدهيد يا نه) كه چرا نتوانستم به صورت حشره بي مقداري درآيم. براي شما خواهم گفت. چندين مرتبه اي خواستم خودم را در حد حشره ناچيزي حساب كنم، ميسرم نشد. آقايان من، واقعا مي گويم، قسم مي خورم، كه بسيار دانستن يك جور مرض است، ناخوشي است. ناخوشي درست و حسابي است. براي رفع حوايج زندگي، دانايي معمولي انسان عادي بيشتر از حد كفايت است. يعني نصف يا سه چهارم از دانستني هايي كه فردي تحصيل كرده دارد. مخصوصا اگر انسان بخواهد در شهري مانند پترزبورگ زندگي كند. پترزبورگ يعني انتزاعي ترين و هنري ترين شهر عالم.( شهرهاي هنري وجود دارند و غير هنري) مثلا مقدار دانش كساني نظير- اين طور تشريح كنم: نظير اشخاص يكدنده و كاري، نظير اشخاص اهل عمل و اجرا، اشخاص مثبت و فعال و كارآمد، اين مقدار دانايي آنها شرط مي بندم كه براي زندگي امروز كاملا كفايت مي كند. لابد حالا تصور كرديد اين ها را در اثر تكبر و خودخواهي مي گويم و مي نويسم و مي خواهم مردان فعال و مجري، مردان قوي الاراده را مسخره كنم. ولي اين نخوت و خودخواهي بس خنكي است
آقا چه كار داري، بگذار مهميزش صدا كند، مثلا همان افسر خودمان. اما آقايان من، آخر چه كسي به خاطر جنايتي كه مرتكب نشده سينه سپر مي كند و فخر مي فروشد؟ اصلا چه گفتم، چه مي گويم؟ همه كس چنين مي كند. همه به جنايني مفتخرند و من، هوم، من به نظرم از همه مردم بيشتر اين كار را مي كنم. بر سر اين كه دعوا نداريم. بهانه هاي من هم زننده و نيش دار نيست. خوب با وجود همه اين حرف ها، براي من كاملا مسلم است كه نه تنها دانش بسيار، بلكه هر گونه و هر مقدار دانشي صورت جنايت و مرض دارد. نخير تغيير عقيده نمي دهم

يادداشت هاي زيرزميني - داستايوفسكي - رحمت الهي

آه اگر داستايوفسكي وبلاگ داشت

مطمئنم اگر جناب فيودور داستايوفسكي وبلاگ داشت، يادداشت هاي زير زميني اش را يك به يك پست مي گذاشت. تقريبا مطمئنم. مي پرسيد چرا؟ معلوم است براي اينكه تم بلافاصله به نوشته تبديل مي شود و ساختاري ندارد. دقيق تر بگويم ساختار اين كتاب جاي ديگري است مثلا در فرا متن يا در ذهن خود داستايوفسكي يا اصلا در ذهن ما. مي دانم اين ها خصلت هايي پست مدرنيستي هستند و اتفاقا يادداشت هاي زيرزميني شايد از اين زاويه نقطه شروع پست مدرنيسم باشد، يعني زماني كه ما هنوز چيزي به نام فرماليسم هم نداريم. وراجي، چرند گويي، حاشيه پردازي و توضيح مكانيسم نوشتن در در خود نوشته از جمله خصايص پست مدرنيستي است كه به درستي در اين يادداشت ها رعايت شده اند. از اين كه بگذريم، تكه تكه بودن يا شايد متكثر بودن موضوعاتي كه سعي شده است به احمقانه ترين شكل به هم ربط پيدا كنند، بيش از هر ويژگي ديگري يادداشت هاي زيرزمين را به ادبيات وبلاگي نزديك مي كنند و اين چيزي نمي تواند باشد جز بلند نظري داستايوفسكي، مردي كه تنها در زمانه خود نزيست. دوست دارم كاري را كه او نتوانست انجام دهد من با كمال ميل برايش انجام دهم. اما كار سختي است. نمي شود كه هر روز يك تكه از كتاب 200 صفحه اي او را بازنويسي كرد و وارد دنياي سايبرش نمود. به چند پست قناعت كنيد خواننده محترم فرضي و مجازي. اما اجازه دهيد قبل از اولين پست خودم اين سوال را از خودم بكنم كه چه ربطي هست بين ادبيات سايبر و خصلت هاي پست مدرنيستي مثل نبودن يك نقطه عزيمت فكري واحد يا شورش حاشيه بر متن؟ خب لابد تصديق مي فرماييد كه جواب دادن به اين پرسش هم كار سختي است و هم مجال بيشتري مي خواهد. بنابراين همين قدر از من بپذيريد كه بين اين دو رابطه اي ظريف هست يعني ادبيات سايبر و پست مدرنيسم بعد هم ميان اين دو از يك سو با يادداشت هاي زيرزميني از سوي ديگر. فعلا اولين پست فيودور را بخوانيد، شايد يكي – دو پست ديگر هم گذاشتم. شايد هم نه، نمي دانم
من آدم مريضي هستم، آدم بدي هستم، مرد مطرودي هستم. خيال مي كنم مبتلا به درد كبد هم باشم، اما تا كنون نتوانسته ام چگونگي اين امراض را درست بفهمم و تشخيص بدهم. بله خوب كه دقت مي كنم اصلا نمي دانم چه مرضي دارم، در وجود من چه عضوي ممكن است واقعا ناخوش باشد. مدت هاست اين طوري زندگي مي كنم، بيست سالي است. اكنون چهل سال دارم. سابقا در اداره اي مشغول كار بودم، ولي حالا ديگر شغلي ندارم. كارمند بدجنسي بودم، خشن بودم، اعمال خشونت شادم مي كرد. چون از كسي رشوه نمي گرفتم و عايدي ناچيزي داشتم، مي بايست به ترتيبي خود را راضي مي كردم. هه چه شوخي بي مزه و گنديده اي كردم! ولي از يادش نمي برم و بر آن قلم نمي كشم. همين الان كه آن را مي نوشتم خيال كردم خيلي عميق و با ارزش جلوه خواهد كرد و حالا كه دوباره به آن رجوع مي كنم، مي بينم كه مطايبه ابلهانه اي بيش نيست اما آن را باطل نمي كنم و خط نمي زنم
مترجم: رحمت الهي

۲۱ آبان ۱۳۸۶

حسن بصري و نور السنا

آيا واقعا داستان "حسن بصري و نورالسنا" از ذهن يك انسان گذشته است يا طايفه اي از جنيان نشسته و با تخيل غيبش پرداخته اند! اين داستان از مجموعه داستان هاي هزار و يك شب سخت متحيرم كرد. داستاني مدرن كه بسياري از نوشته هاي غرب را در ذهن كمرنگ مي كند
مغزتان با خواندن اين داستان مدام نوسان دارد ميان عطار و منطق الطيرش از يك سو و بولگاكف و اجنه هاي مرشد و مارگريتش از سوي ديگر به همان اندازه مدرن و بيش از آن پر جذبه

۲۰ آبان ۱۳۸۶

بايد نفسي پل شد و از خويش گذشت

زین بحر جهانی خطر اندیش گذشت
آسوده همین کشتی درویش گذشت
محو است کنارعافیت بی تسلیم
باید نفسی پل شد و از خویش گذشت

بيدل به سجود و بندگي توام باش
تا بار نفس به دوش داري خم باش
زين عجز که در طينت تو گل کرده است
الله نمي توان شدن آدم باش
بعد از داستايوفسكي نويسندگي مرد، بعد از بيدل دهلوي شاعري

۱۸ آبان ۱۳۸۶

هزار افسان، هزار افسون، هزار افسوس

اعراب وقتي براي اولين بار"ماس" ديدند، يك الف و لام به آن اضافه كردند تا شد "الماس" ما هم از آنجايي كه در طول تاريخ مردمي نوخواه بوده ايم به تبع اعراب گفتيم" الماس" اما عرب جماعت ديدند زبان و فرهنگ پارسيان "الماس" را در خود بلعيد و رنگ عربي آن را زدود. چاره اي جز اين نماند كه دوباره الف و لام ديگري به آن اضافه كنند تا بشود"الالماس" حالا هم اگر ما بنا به روحيه نوخواهي خويش بگوييم الالماس، شك نكنيد كه عربي آن خواهد شد "الالالماس" اين بده بستان فرهنگي هميشه ميان ما و اعراب وجود داشته، نمونه اش هم هزار و يك شب كه نسخه پهلوي آن، شد "الف خرافه" و ما هزار افسان را دوباره از الف خرافه گرفتيم
من كوشش محمد جعفري( قنواتي) را مي ستايم كه با جمع آوري داستان هاي شفاهي جنوب از راوياني بومي و درس نخوانده و مقايسه آنها با قصه هاي هزار و يك شب، نشان داده است كه اين داستان ها ريشه اي ايراني دارند و بس. اگر نامي از بغداد يا هند و مصر هم برده مي شود، جز اين نيست كه گسترده بودن جغرافياي فرهنگ ايراني را نشان مي دهد
يادآوري پي در پي داستايوفسكي از هزار ويك شب و هارون و الرشيد و يادآوري مدام پراپ، نويسنده ريخت شناسي قصه پريان از اين قصه ها و اينكه چه انقلابي در ادبيات اروپا به وجود آورده است. ترغيبم كرد تا آنها را جدي تر بخوانم و قصه هاي شفاهي هزار و يك شب قنواتي كمكم كرد تا خود اصل قصه ها را بهتر بفهمم

۱۶ آبان ۱۳۸۶

از روزي كه بانوان محترم بر تحريريه ها استيلا وتفوق يافتند ما سيگاري هاي زبان بسته به راه پله ها و پاگردها تبعيد شديم. اين دو عكس را احمد جلالي فراهاني از راه پله روزنامه ايران و در ورودي تحريريه گرفته است. داود پنهاني را هم در پس زمينه مي بينيد

۱۲ آبان ۱۳۸۶

مرثيه / شعري از عارف نيهات آسيا


عارف نيهات آسيا، در سال 1904 در چالجا متولد شد، تحصيلات دانشگاهي خود را در استانبول به پايان برد، در قبرس و تركيه به معلمي پرداخت و در سال 1975 از دنيا رفت
مليت خواهي و عشق به وطن جايگاه ويژه اي در اشعار او دارد. آسيا اندكي هم به عرفان متمايل است و به اعتقاد منتقدين ترك توانسته است از تاثير شاعران ديگر تا حدودي در امان بماند و صداي خود را داشته باشد. صدايي كه هر لحظه با طنيني تازه به گوش مي رسد و تجربه اي نو را به رخ مي كشد. رباعي هاي آسيا در ميان اشعار وي حلاوت ويژه اي دارد
مجموعه اشعار: هيكل تراش،
نام كتاب به عينه فارسي است 1924، روياي متكايم 1930 آيه ها 1936 يك پرچم در انتظار باد 1946 گنبد خضرا 1956 شاخه ها و ريشه ها 1964 پستانك ها 1964 دعاها و آمين ها 1967 در آينه مانده 1969 رباعيات عارف، نام كتاب به عينه فارسي است 1956، رباعي هاي قبرسي 1964 نيسان نام يكي از ماه هاي بهار است كه از فارسي گرفته شده 1964، 1967برج دلو
و در سال 1971 رباعي هايي از اروپا، چاپ و منتشر شد

مرثيه

بگرييد آي دختران روشن آب ها
بادست هاي تان كه حنا
و انگشت هاي تان كه نور
بگرييد با آسماني از ستاره و تشويش
اينك در جاده ها، كورشاد
دراز كشيده است مثل يك مرده

آه گريه كن آك اولكه، گريه كن سوتگلي
كه فرزندانم غريب مي ميرند
كدام شان در سمرقند چشم به راه من است
كدام شان در جابر

جابر نيست، تيانشان نيست، آرال نيست
من چگونه اينجايم؟
گريه كن اي آنكه در كوه سترگ خدايان
خداي شكست خورده مني

چرا بريده نمي شود اين بازوها
فرات چرا، دجله چرا، ارس چرا
زاييده مي شود از من و
در آغوش نمي گيرد مرا

من كه با اتش هم صحبتم، با سيل
با ايديل هم صحبتم با توناي و نيل

قطار مي رود

قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سال هاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاه رفته
تكيه داده ام
براي ادبيات سه دهه اخير ايران اين شعر كافي است بيش از اين هم نيازي نيست. بگذريم از شعر ديگري كه مرحوم سلمان هراتي سرود و بيتي از پرويز بيگي، باقي همه فسانه است

۱۰ آبان ۱۳۸۶

افسانه هاي تباي

همسرايان: مي خواهيم حقيقت هياهويي را كه تا به امروز بر سر زبان هاست بدانم
اديپوس: واي بر من
همسرايان: آرام باش تمنا مي كنم
اديپوس: بسيار ناهنجار است. باري مي گويم. من نارواترين بيداد را بر خود هموار كردم. من ستمي ناسزاوار بر خود هموار كردم. خدا مي داند كه اختياري در كار نبود
همسرايان: در چه كاري؟
اديپوس: در ازدواجي ننگين به خاطر شرم نادانسته به زناشويي رسوايي دست زدم
همسرايان: مي گويند مادرت در اين پيوند ننگين همسر تو بود
اديپوس: بياد آوردن آن در حكم مرگ من است. تازه اين دو نيز( آنتيگنه و ايسمنه) از آن منند
همسرايان: نه
اديپوس: فرزندان نفرين شده
همسرايان: آه، خدايا
اديپوس: و ميوه هاي بطن همان مادر
همسرايان: دختران تو و
اديپوس: خواهرانم! آه خواهران پدر خود
همسرايان: آيا پدرت را
اديپوس: باز هم رنجي ديگر و شكنجه اي تازه؟
همسرايان: تو او را كشتي؟
اديپوس: آري اما به حق
همسرايان: به حق؟
اديپوس: آري ( ناشناخته، در راه) كسي را كشتم كه مي خواست مرا بكشد
اديپوس نوشته سوفوكلس يكي از قديمي ترين تراژدي هاي بشر است كه پدر كشي اش ما را به ياد پسر كشي رستم مي اندازد و نابينايي و تبعيدش كوراغلو را به خاطر مي آورد. اين اثر به نام " افسانه هاي تباي" توسط زنده ياد شاهرخ مسكوب ترجمه شده است. مقدمه خود مسكوب بي نظير است و مقاله انتهاي آن با نام"آنتيگنه و لذت تراژيك" به قلم آندره بونار، چشم اندازي وسيع از درك تراژدي را پيش روي ما مي گستراند. بونار مي نويسد
نوشتن تراژدي كه چه؟ نشستن روي پله هاي تئاتر و تماشاي بدبختي انسان، چه فايده؟
بي شك براي لذت. اما چه لذت كه بدانيم اختياردار زندگي خود نيستيم، موجودات خدانام با ما بازي مي كنند و مرگ، ما را از شور و شوق و تقوايمان جدا مي سازد