۰۹ دی ۱۳۸۶

ترانه اي از مرحوم باريش مانچو سفير صلح سازمان ملل Gülpembe


تو كه مي خنديدي گل ها مي شكفت گل پنبه
بلبل ها از تو مي خواندند، ما به خلسه مي رفتيم گل پنبه
تو كه مي آمدي، بهار مي آمد گل پنبه
دره هاي سبز، تو را فرياد مي كشيد، ما عاشق مي شديم گل پنبه
كوچيدي و رفتي با باران چشم ها يك روز
باور نكرديم گل پنبه
ايل ما بي صدا، ايل ما بي تو
از هم پاشيده شد گل پنبه
اين آخرين ترانه بر لبم گل پنبه
هنوز از تو مي گويد، تو را فرياد مي كشد گل پنبه
كوچيدي و رفتي با باران چشم ها يك روز
باور نكرديم گل پنبه
ايل ما بي صدا، ايل ما بي تو
از هم پاشيده شد گل پنبه
اين آخرين ترانه بر لبم گل پنبه
هنوز از تو مي گويد، تو را فرياد مي كشد گل پنبه
اين آخرين ترانه در چشمم گل پنبه
هنوز از تو مي گويد، تو را فرياد مي كشد گل پنبه
اين آخرين ابر در چشمم گل پنبه
هنوز دنبال توست، در انتظار توست گل پنبه
Sen gülünce güller açar Gülpembe,
Bülbüller seni söyler, biz dinlerdik Gülpembe.
Sen gelince bahar gelir Gülpembe,
Dereler seni çaglar, sevinirdik Gülpembe.
Güz yagmurlariyla bir gün göçtün gittin,
Ìnanamadik Gülpembe.
Bizim iller sessiz, bizim iller sensiz,
Olamadi Gülpembe.
Dudagimda son bir türkü Gülpembe,
Hala hep seni söyler, seni çagirir Gülpembe.
Güz yagmurlariyla bir gün göçtün gittin,
ÌnanamadIk Gülpembe.
Bizim iller sessiz, bizim iller sensiz,
Olamadi Gülpembe.
Dudagimda son bir türkü Gülpembe,
Hala hep seni söyler, seniçagirir Gülpembe.
Gözlerimde son bir bulut, Gülpembe,
Hala hep seni arar, seni bekler Gülpembe.
Dudagimda son bir türkü Gülpembe,
Hala hep seni söyler, seni çagirir Gülpembe.
Gözlerimde son bir bulut, Gülpembe,
Hala hep seni arar, seni bekler Gülpembe

۰۶ دی ۱۳۸۶

بادها جز براي پرچم ها نمي وزند / شعري از زنده ياد ابراهيم رزم آرا




زنم دل در گرو درياها دارد
و مي گويد
مرد بايد دل در گرو بادها نهد
نمي دانم
شايد خدايان درياها زنده اند او نمي داند
كه بادها جز براي پرچم ها نمي وزن
د

۰۴ دی ۱۳۸۶

واژه هاي فارسي در قرآن كريم


مشاهده اين همه واژه پارسي در قرآن كريم بدون ترديد هر ايراني را به وجد مي آورد و بار ديگر ثابت مي كند دين آسماني اسلام كه در بيابان هاي حجاز حلول كرد بايد در پيوند با فرهنگ و تمدن ايراني، به جهان عرضه مي شد و خداوند اين پيام را با در آميختن عربي فصيح به واژگان فارسي مي دهد
ابریق، استبرق، برزخ، برهان، تنور، جزیه، جناح، درهم، دین، رزق، روضه، زبانیه، زرابی، زنجبیل، زور، سجیل، سراج، سرادق، سربال، سرد، سندس، سوق، عبقری، عفریت، فرات، فردوس، فیل، کافور، کنز، مائده، مرجان، مسک، نسخه، هاروت و ماروت، ورده، وزیر، یاقوت و و و
آرتور جفري متخصص زبان هاي سامي، به اين لغات اشاره و ريشه يابي كرده كه متن كامل آن را اينجا مي توانيد ببينيد

۰۲ دی ۱۳۸۶

فردوسي هر دو ساعت يك كلمه مي نوشت، بولگاكف هر يك ساعت

شاهنامه 6300 بيت دارد كه فردوسي بزرگ آن را در طول سي سال يا به عبارتي10950 روز سروده است
بسي رنج بردم در اين سال سي
عجم زنده كردم بدين پارسي
حال اگر 6300 را تقسيم بر 10950 كنيم محاسبه سرانگشتي ما نشان مي دهد شاعر روزانه 57 صدم بيت شعر سروده است يعني حدود يك مصرع
برويم سراغ مرشد و مارگريت كه بولگاكف اين رمان 400 صفحه اي را در طول 12 سال يعني 4380 روز نوشته. اگر همان عمليات قبلي را انجام دهيم مي توانيم به اين نتيجه برسيم كه بولگاكف روزانه حدود
يك دهم صفحه پيش مي رفته و اگر هر صفحه را متوسط 10 سطر در نظر بگيريم مي توانيم بگوييم بولگاكف روزي يك سطر – دو جمله- از مرشد و مارگريت را نوشته است
حال اگر براي اين پرسش كه يك شاعر يا نويسنده حرفه اي در طول شبانه روز چند ساعت كار مي كند، پاسخي پيدا كنيم به نظرم مي توانيم به محاسبات جالب تري هم برسيم
همينگوي هر روز از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر مي نوشت، تعداد كلمات نوشته شده را هم در پايان كار گوشه اي يادداشت مي كرد. بعد به مطالعه و ماهي گيري مي پرداخت
داستايوفسكي موقع نوشتن تقريبا هر 24 ساعت را مدام كار مي كرد و يكي– دو ساعت را به استراحت يا تماشاي اپرا مي پرداخت. البته اين به روزهاي عادي او برمي گردد وگرنه گاه شبانه روز كاري جز قمار نداشت
بورخس فقط روزي چهار ساعت داخل تراموا مطالعه مي كرد و بعد از آن زندگي اش در كتاب خانه شروع مي شد
بگذريم من روزي 8 ساعت متوسط براي كار حرفه اي در نظر مي گيرم. شما هم موافقيد
حال اگر اين طور بگوييم كه فردوسي روزي 8 ساعت كار مي كرده، به نظر شما هر يك ساعت چند كلمه مي آفريده است. همان طور كه مي دانيد شاهنامه در بحر متقارب، مثمن مقصور سروده شده كه هر بيت آن 8 ركن دارد و به هر مصرع 4 ركن مي رسد. حال اگر به طور متوسط هر ركن را يك كلمه در نظر بگيريم، به اين نتيجه ساده مي رسيم كه فردوسي بزرگ هر 2 ساعت يك كلمه سروده است و اگر هر سطر نوشته را دو جمله و هر جمله را 5 كلمه محاسبه كنيم، مي بينيم كه بولگاكف تقريبا هر يك ساعت به يك كلمه انديشيده است
تحليل محتوا بماند براي شما، جالب اينكه هيچ يك از اين دو اثر ارزشمند در زمانه خود مجوز چاپ و نشر نگرفتند

۰۱ دی ۱۳۸۶

مولانا تركيه را دزديد

دكتر احمد كانار در فرهنگ معروف تركي – فارسي خود در مقابل آنكارا مي نويسد: آنقره، انگور و در مقابل آنكارالي: انگوري، اهل انگور. اما اين تنها واژه فارسي راه يافته به تركي استانبولي نيست كه بر تارك پايتخت تركيه مي درخشد، به بركت حضور مولانا در تركيه ، تركي آناتولي نيمي از واژگان خود را از فارسي عاريت مي گيرد من قصد متلك پراني ندارم و خود عاشق زبان و فرهنگ تركيه هستم اما واقع بين باشيم و از ياد نبريم كه مستشرقين به اين كشور "ايران خارجي" مي گويند. ايراني كه آن را نه آتاتورك بلكه مولانا بنا كرده است. اصلا چرا فكر مي كنيم تركيه مولانا را دزديده، چرا نمي بينيم تركيه اي را كه قرن هاست مولانا دزديده است. قبلا در اين رابطه نوشته ام اما به عشق مولانا و به احترام تركاني كه بيش از ما عاشق و پاسبان فرهنگ ايراني اند، به يك هزارم واژگاني كه از زبان فارسي در تركي استانبولي رسوخ و رسوب كرده اشاره مي كنم
توضيح اينكه واژه ها را به رسم الخط انگليسي مي نويسم كه خواندنش راحت باشد

واژگاني كه تغييرفونتيكي آنها شديد نبوده و معنا و كاربردشان در هر دو زبان يكي است
atesh آتش/ nilufer نيلوفر/ alev الو، آتش/ badem بادام/ mehtap مهتاب/ avare آواره/ derbeder دربه در/ chare چاره/ penjere پنجره


divar ديوار/ siah سياه/ bichare بي چاره/ ash آش/ chorba شوربا/ arzu ميل ، آرزو/ avaz آواز/ avize آويزه ، چلچراغ/ azad آزاد
bizar بي زار/ gunah-bigunah گناه- بي گناه/ bostan بوستان/ zira زيرا/ chunku چونكه/ jip جيب/ jam جام ، شيشه/ shushe شيشه/jivanmert جوانمرد/ jivan جوان/ chakal شغال/ chaydan قوري/ bent بند/ bahche باغچه bahchivan باغچه بان/ baht بخت
bahtiyar بختيار/ bazubent بازوبند/ tane دانه/ chift جفت/ damat داماد/ dert درد/ gam غم/ gul گل رز
كلمات و تركيباتي كه از فارسي گرفته شده اند و در معناي ديگري به كار مي روند و يا آنكه در فارسي امروز ديگر چنين كاربردي رايج نيست
chanta چنته به معناي كيف/ chapraz چپ- راست به معناي صليب/ abdest آب دست در معناي وضو/ abdestane آب دست خانه ، محل وضو/ beraber برابر: باهم بودن/ chirkin چركين: زشت/ gench گنج: جوان/ nazik نازك: آدم با احساسsahta ساخته: تقلبي/ hasta خسته بيمار/ hastane خسته خانه: بيمارستان/ kar كار: سود و فايده/ digerkan ديگر خواهي cheyrek چهار- يك: يك چهارم/ endishe انديشه: ترس/ ainali آينه اي: زيبارو/ tirendaz تيرانداز: خوش تيپchilekesh چله كش: زحمت كش ، بدبخت/ gom گم، كسي را در زير خاك گم كردن ، مراسم تدفين
كلمات فانتزي كه معمولا معادل تركي دارند اما تركان علاقه مندند از آنها استفاده كنند
endam /gerdan/ buse/ dilber /chehre/ hazan /derya /destan/ dostane
براي درك عمق و گستردگي كاربرد واژگان فارسي در تركي استانبولي اشاره به برخي اسامي افراد، روزها، ماهها، دستگاههاي موسيقي خالي از لطف نخواهد بود
الف: اسامي افراد: در تركيه تركان علاقه دارند براي مردان از نام هاي عربي و براي زنان از نام هاي فارسي استفاده كنند
bulent بلند/ derya دريا/ gulten گل تن/ mujde مژده
ب: اسامي روزهاي هفته ، ماهها و فصول
Pazar بازار، يكشنبه/ Pazartesi يك روز بعد از" بازار" دوشنبه/ charshamba چهارشنبه/ pershembe پنجشنبه/ hafta هفته/ nisan نيسان
bahar بهار/ son bahar آخرين بهار، پاييز/ nevruz نوروز
پ:دستگاهها ، گروهها و كاست هاي موسيقي
rastgah راست گاه/ dugah دوگاه/ sazinehavend ساز نهاوند/ hemavaz هم آواز
كلماتي كه تغيير فونتيكي زيادي داشته اند و تقريبا از مسير خود خارج شده اند اما هنوز قابل بازيابي هستند
ahir- mirahir آخور ، ميرآخور/ menekshe بنفشه/ selvi سرو/ chuval چال، گودال/ fistik پسته/ got گيتي/ durbun دوربين/ merdivan نردبان/ chapul چپاول
اگر بخواهيم لغات عربي با كاربرد مشترك در فارسي و تركي را نيز وارد بحث كنيم دايره مطابقت و اشتراكات اين دو زبان بيش از پيش خواهد بود اما جالب آنكه تركان همان رفتاري را با واژگان عربي دارند كه يك فارس زبان . گويي فارس زبان ها از كلمات عربي گرته برداري كرده، آنها را تغيير داده و پس از گذراندن از صافي ذهن خود در اختيار تركان قرار داده اند
بررسي دقيق تر اين مسئله نشان مي دهد انبوه واژگان عربي نه به دليل همنشيني تركا و اعراب بلكه از طريق پروسه انتقال مفاهيم فرهنگي و به ويژه ادبي و ديني از ايران به عثماني رفته است
به عنوان نمونه به واژگان و تركيبات زير توجه كنيد

واژگاني كه ريشه آنها عربي است اما در ادبيات فارسي تغيير ماهيت داده اند
amjazade عموزاده/ akitname عقد نامه/ bedava بي دعوا: مجاني/ emirber امربر: فرمان بردار/ ezjumle ازجمله helalzade حلال زاده
arifane عارفانه/ jefakesh جفا كش/ ibadetgah عبادتگاه/ sirgah سرگاه ، محل اسرار، نام هتلي معروف درآنكارا

۲۸ آذر ۱۳۸۶

نابغه بيار منگول ببر

اگر موانع اخلاقي وجود نداشت حتما ماجراي زير را به يك سوژه مطبوعاتي تبديل مي كردم، ماجرايي كه بار ديگر به من ثابت كرد آموزش و پرورش محترم در كشور ما نابغه تحويل مي گيرد و عقب افتاده ذهني تحويل مي دهد
موضوع از اين قرار است كه معلم دخترم آيدا به دليل بيماري بستري و از ادامه تدريس باز مي ماند. قاعدتا مديران مدرسه مي بايست مسئله را به آموزش و پرورش اطلاع داده و درخواست معلم جديد كنند. آموزش و پرورش در پاسخ به اين درخواست دوهفته از مدرسه مهلت خواسته و پيشنهاد مي دهد طي اين دو هفته يكي از والدين بچه ها اداره كلاس را در حد مرور درس ها به عهده بگيرد. خلاصه اينكه در نهايت اين مسووليت به همسرم واگذار شد و ايشان دو هفته اي است كه با مدرك ديپلم و شغل خانه داري دبير پايه چهارم دبستان موصوف شده اند. تا اينجاي قضيه مهم نيست اما اگر خواندن را ادامه دهيد با من هم عقيده خواهيد شد كه اين ماجرا عجب سوژه عجيب و غريبي است
بايد عرض كنم كه دخترم آيدا دو هم كلاسي دارد كه طي چهار سال گذشته عقب افتادگي ذهني آنها به همه از جمله خانواده و مدرسه ثابت شده است. آيدا در توصيف عقب افتادگي اين دو همكلاسي مي گويد: بلد نيستند يك از يك مي شود چند و وقتي چيزي از آنها مي پرسي سرخ مي شوند و سرشان را روي ميز مي گذارند. هيچ وقت هم حرف نمي زنند
جالب اينكه اين دو دانش آموز طي روزهاي تدريس همسرم زبان باز كرده اند و نه تنها مي دانند يك از يك مي شود صفر بلكه عدد سه رقم را در سه رقم ضرب مي كنند و بدون اينكه سرخ شوند با رغبت پاي تخته رفته و درس پس مي دهند
سطح نمره املاي بچه ها به شكل شگفت آوري بالا رفته طوري كه اولياي مدرسه به شك افتاده و شخصا سر كلاس حاضر شده اند تا مسئله را بررسي كنند. آيدا خودش مي گويد: بچه هايي كه زير 10 مي گرفتند حالا از 19 پايين تر نمي آيند
اداره آموزش و پرورش دو روز پيش معلم جديد را معرفي مي كند اما بچه ها همه گريه كرده و التماس مي كنند كه دوباره مادر آيدا سر كلاس حاضر شود. آنها آنقدر گريه كرده بودند كه مدير مدرسه مجبور شده بود زنگ بزند و از همسرم خواهش كند موقتا سر كلاس برگردد. آنها قول داده اند به شرط اينكه مادر آيدا معلم شان باشد، همه درس هاي شان 20 شود
تكمله: من يك سال سابقه تدريس در دبيرستان... شهرك ژاندارمري را دارم. آنجا هم تقربيا همين وضعيت پيش آمد. معلمين محترم به بنده معترض بودند كه چرا توقع خانواده ها را بالا مي برم؟ برخورد درست اين است كه گاه و بي گاه چند نمره زير ده براي هر كدام ثبت كنم تا بعد اگر مشكلي پيش آمد بتوانم دهان همه را ببندم. من هنر درس مي دادم و در كنار اطلاعات كتاب از سبك ها و مكاتب هنري هم براي بچه ها مي گفتم كه شديدا مورد حمله مدير و معلمين قرار گرفتم، دانش آموزاني كه مست لايعقل به كلاس مي آمدند و در شرط بندي هاي عجيب و غريب روي بازوهاي شان را تيغ مي زدند، بعد از دو هفته علاقه مند شده بودند بدانند رنگ تابلوهاي اكسپرسيون با امپرسيون چه تفاوت هايي دارد
بگذريم سوال من اين است كه چه عاملي باعث مي شود يك خانم ديپلمه خانه دار تا اين حد بچه ها را به درس علاقه مند كند و دو بچه را از منگوليسم نجات دهد؟ پدر و مادر اين دو بچه به شدت از پيشرفت تحصيلي فرزندشان شگفت زده هستند و مدرسه را طي چهار سال گذشته مقصر مي دانند
ياد پسر بچه اي افتادم كه معلمش در مدرسه نمونه دولتي... با سيلي محكمي پرده گوشش را پاره كرده بود و همشهري اجازه نداد گزارشش را كار كنم. يعني جنجال بي جنجال يعني همه دست به دست هم دهيم به مهر تا آموزش و پرورش بتواند در محيطي امن به تربيت منگول ها و خنگ هاي مورد علاقه اش مشغول باشد

۲۱ آذر ۱۳۸۶

اگر پوشكين زنده بود چه شادمان مي شد

تالستوي نا اميد از نويسنده شدن به كتابخانه پناه مي برد اسناد خانوادگي را زير و رو مي كند به زندگي پدر زنش مي انديشد و مي نويسد: نمي توانيد تصور كنيد كه اين كار مقدماتي كه به منزله شخم زدن زمين به منظور پاشيدن بذر است چقدر دشوار است. به راستي سخت است انسان پيوسته فكر كند و در نظر آورد كه شخصيت هاي در حال شكل گيري عاقبت به چه صورتي در خواهند آمد يا اثر پردامنه اي كه انسان در كار پديد آوردن آن است به كجا خواهد انجاميد. در نظر آوردن اين همه امكان گوناگون در پرداخت شخصيت و انتخاب يكي از ميان ميليون، بي نهايت دشوار است

تالستوي بعد از شخم زدن مي نويسد: درست شد، حالا فقط بايد نوشته هايم را تصحيح و تكميل كنم

و پس از پايان جنگ و صلح: انديشه هاي من در خصوص حدود آزادي انسان و دريافتم از تاريخ بدعتي ناگهاني نيست، اين انديشه ها حاصل كار و تلاش فكري تمام عمر من است، جزئي از جهان بيني من است كه خدا مي داند به چه قيمتي پرورده و پرداخته شده و چه شيرين كامي و آرامشي برايم فراهم آورده اند. با اين همه مي دانم كه مردم به صحنه هاي هيجان انگيزي كه شرح گفتار يا اعمال فلان دوشيزه است توجه بيشتري مي كنند. زيرا درك اين چيزها براي شان آسان تر است و كسي به اصل كار من نخواهد پرداخت

با اين همه آدمي مثل بوگوردين هم پيدا مي شود كه با خواندن جنگ و صلح بگويد: اگر پوشكين زنده بود چه شادمان مي شد
از مقدمه جنگ و صلح - لئون تالستوي - سروش حبيبي

۱۹ آذر ۱۳۸۶

چشم هايش آبي انتحار

به خوبي منعكس كننده احساسات يك ترك است. كمتر پيش مي آيد در كنسرت هاي يوسف مردم هاي هاي گريه سر ندهند و البته صداي گيرا و اجراي متفاوتش نيز به فضاي احساسي ناظران دامن مي زند. اشعار او چندان عميق نيست اما به زندگي روزمره مردم اشاره دارد، با همان زبان كوچه و بازار و شكستگي هاي شيرين خاص خود. يوسف حيال اوغلو( پسر خيال) در تركيه به مردي شهرت دارد كه از چشم هاي دريايي اش انتحار مي بارد. با اين همه نا اميدي به زيباترين شكل خود در ترانه هاي غنايي يوسف جلوه مي كند
ترانه زير را به شكل خلاصه برگردانده ام
كي قرار گذاشتي، راه ات را كشيده بروي؟ كدام حرف من به تو برخورد، اين گونه نازك دل شدي؟ كدام اتوبوس بگو، كدام هواپيما، كدام ترن، تو را ربود از من؟ كدام دست رقصنده حالا، در خرام است با كمرت؟ كدام باد ترانه مي خواند در اعماق ماه ايزدبانوي تن ات
كدام شيشه را با سرم بشكنم، لنگه كدام در را با شانه ام؟ در كدام ميخانه ديوانه شوم، ميزها را بريزم به هم؟ كله خرفت و ابله ام را، به ديوار كدام كلانتري بكوبم؟ به كدام حقيقت زشت سر آوردي اتوپيامان را؟ براي كدام گلوي گرسنه گشودي، رازهاي مگومان را؟ آخر خودم را وسط كدام جاده پرت كنم، پهن شوم زير ماشين ها؟ به كدام شيوه راحت مي ميرم؟ آگهي بدهم بهتر است از اينكه شهر به شهر جست و جوي ات كنم! جايزه مي گذارم براي آنكه زنده يا مرده ات را به من برساند
كدام دعاي مبارك، ذكر كدام اوليا، تاثير مي كند كه تو برگردي؟ كدام خواهش سفله بگو، خاموش مي كند آتش قلبم را؟ مي شود اين گونه؟ مي شود؟ اين ها از دست آدمي مثل من ساخته است؟ عشقي كه مي گويي دستمال است مگر؟ مچاله كني و به گوشه اي بيندازي؟ وفا اين همه ساده است؟ خريده مي شود؟ فروخته مي شود
كدام جيب بر از جيب پاره ام تو را كش رفت؟ كدام انبر جدامان كرد؟ كدام حمال كريه چمدان ات را برداشت؟ كدام رفتگر رد پايت را جارو كشيد؟ آرامش كدام منظره پاگيرت كرد؟ كدام تخيل شارلاتان اين گونه خيالت را دزديد؟ سررسيد كدام وعده جذب كرد مثل پنبه قلبت را
كدام گلوله پاره پاره ام مي كند؟ كدام بك چي كدام پليس دستگيرم مي كند؟ و... يا مي بخشد مرا؟ آه كدام مصلا تطهيرت خواهد كرد
اين ديگر چگونه جدايي است

۱۷ آذر ۱۳۸۶

انتهاي راه در خوشه هاي بيد مجنون گم


تو اي پرنسس روياها
حالا جدا ناشدني ترين شده اي
نانم
آبم
شوربايم

عباس بابا

دست ها آويزان
انتهاي راه در خوشه هاي بيد مجنون گم
پيراهنش
نه، پنبه كبود نيست
خاطره هاي كهنه ومندرسند

چشم دختر به دوردست هاست
با گيسواني كه بر ميز كساد پاشيده است


آبالي يوسف سراج

دست هاي تو ابر بودند
گونه هايت پنبه سرخ
باد كه آمد از هم گسست
همراه با قلبم

آه اين چه دلتنگي است كه من دارم

عابدي قادر بيرنجي

در پيچ تند، چنار
در كوه بلند، آب
در نداري، درويش
در انتهاي راه آدم بودن چه سخت است

۱۴ آذر ۱۳۸۶

او در آستانه فصلي سرد زاده شد

خليل عزيز نامه ات را به ابراهيم خواندم نامه اي كه تا به امروزهیچ مهر باطل شدی بر روی تمبرش ننشسته‌است و برای اولین بار پست می‌شود، گريستن يادم رفته بود. گريستم. به هق هق افتادم، چشم هايم تار شد، بي حضور تو، بي حضور ابراهيم، جهان دستي شكسته است آويخته از گردن. دارم شعرت را زمزمه مي كنم شاعر
رفته بودم به شوق ليمو هاي ناسوده ات
حريري از مخيله ي پروانه ها بياورم
باغ در نايره مي سوخت
و پيله ها
غلاف سرنيزه ها بودند
دست هايم را ببخش
مي گريم و سبك نمي شوم خليل! چه كنم؟ بي سبب برخيزم و اتاق را گرد بگيرم خوب است
حاليا
بي سبب هم كه شده
برخيز اتاق را گرد بگيريم
يا...اصلا به كوچه و خيابان بزنيم
هر كه پرسيد كجا
بگو دعوت شده ايم
براي چيدن گل مي رويم
از اين همه سايه و ميله و ديوار و ...ديوار
هراسي به دلت راه نده
بيا حلول دستهايي از گل و آيينه را
بر كوچه ها و خيابان ها
به تماشا بنشينيم
كافي ست اندكي باران ببارد
نوشته جواد امانم را بريد ، نوشته پروانه همسر خوش قلب و مهربانش و شعر چاپ نشده ابراهيم كه تير خلاص بود، حتي حرف هاي سيد شعر آرامم نكرد

و من
نوزاده اي كه در آستانه فصلي سرد
زاده شد
و ايمان تلخ مادرش را گريست
اكنون
يخپاره پيرسال رويايي است
كه هر شب
با نگاه دختري از سلاله مادرش
در باغچه آب مي شود
تا هميشه آن دست ها
سبز بمانند

برادران و خواهران ناتني ام
جست و جوي بهاران تان مجابم مي كند
اما من
نوزاده اي كه در آستانه فصلي سرد
زاده شد
حضور هموار زمستان را
ايمان آورده است
و تنها
در آغوش دختري از سلاله مادرش
گرم مي شود اكنون
عكس ها: سمت راست زنده ياد ابراهيم رزم آرا و همسرش پروانه حسين خاني، سمت چپ: خليل شيخلو شاعر مجموعه "بي حضور تو" و ابراهيم رزم آرا

۱۲ آذر ۱۳۸۶

فردا يكباره صبح از خواب بيدار مي شوي و مي بيني كه عاشق نيستي

فارس باقري: اداره هواشناسى اعلام كرده است كه به زودى سرما سراسر كشور را فرا خواهد گرفت. كم كم هواى مطبوع پاييزي ناپديد مي شود و سرماى زمستان از راه مي رسد. همينطورهاست ديگر. اين روزها همه چيز در حال محو شدن است. هر روز احساس مي كنيم كه در پيرامونمان چيزهايي در حال محو شدن است. اين احساس ما به پيرامون و اشياء، احساسي نوستالژيك نيست. احساس فقدان و غيبت چيزهايي است كه حضورشان جزء طبيعت و فرهنگ انساني است و ما ناگهان غيبتشان را درمي يابيم. اين روزها همه چيز در حال محو شدن است. لباسي كه به تن مي كرديم، محو مي شود و پوششهاي تازه در راه اند، كتابهايي كه مي توانستند چاپ شوند، كمتر چاپ مي شوند، كافه كتابهايي كه باز بودند، بسته مي شوند، ناشرهايي كه در كار چاپ و نشر دستي داشتند، به تعطيلات ساليانه خود مي روند، صحنه هاي تئاتر از هر تئاتري خالي مي شوند، داستانهايي كه مجوز مي گرفتند، ناچيزتر مي شوند و لباسي كه به تن مي كرديم، كم كم قاعده مند مي شود و ناگهان مجسمه تئاتر شهر ناپديد مي شود
ما چه وقتهايي احساس مي كنيم كه برهنه ايم؟ وقتي كه لباسهايمان را از تن بيرون مي آوريم و گزندگي سرما را بر پوستمان احساس مي كنيم و درمي يابيم كه برهنه ايم، يك روح برهنه
انسان بادكنكي نيست كه روح در آن دميده باشند، اما هر روز چيزي در روح و جسم ما مي شكند و نابود مي شود. هر روز تكه اي از ما جدا مي شود و در هوا پاره پاره مي شود و در فضا مي ميرد. فرهنگ هر كشوري روح آن سرزمين و محصولات فرهنگي اش پوشش آن فرهنگ است
اين روزها صبح كه از خواب بيدار مي شويم ديگر نمي دانيم به زودي چه چيزي محو خواهد شد. در خيابان پشت ويترينهاي خالي كتابفروشيها سرگردان مي گرديم و يكباره سر مي چرخانيم و مي بينيم كه ميدان انقلاب را برداشته اند و ديگر وجود ندارد و ميدان آزادي در دست تعمير است. اين روزها همه چيز در حال محو شدن است. تنها نشسته ايم و به صداي شكستن ها گوش مي سپاريم. خانم ها و آقايان! ما كم كم در حال ناپديد شدنيم. اين كشف دانشمندان عصر ماست: معجزه نامرئي شدن
خبرهاي تازه اي در راه است. فردا يكباره صبح از خواب بيدار مي شوي و مي بيني كه عاشق نيستي. نبايد حيرت كرد. هيج چيز بعيد نيست. كابوسي تازه در راه است. انگار هر روز مدام از كابوسي به كابوسي ديگر مي غلتيم. بايد شال و كلاه كرد. اجسام از آنچه در آينه مي بينيد، به شما نزديكترند

۱۱ آذر ۱۳۸۶

اژدها وارد مي شود

دوست عزيز آقاي ياسر نوروزي ، اولين باري است كه با قلم تان آشنا مي شوم و چشمم به ديدار تصوير زيبايتان روشن مي شود. بي طعنه مي گويم به امام زاده همزه عرب سوگند، از نوشته ات خوشم آمد نه به خاطر تيزبيني يا درك عميق ات بلكه فقط و فقط به خاطر هيجان و خون گرمي كه در نوشته ات بود. من هم معناي خيلي از گزاره هاي نقد نقدت را نفهميدم همان طور كه شما از " آب چكان تفرج صنع" منتقديني كه به نقد اژدهاكشان نشستند، چيزي نفهميديد. خوب مي نويسيد، گرم و احساساتي، مرا به ياد جواني ام مي اندازيد. اگر سرت درد نمي گيرد بگذار خاطره اي كوچك برايت تعريف كنم. سال 1370 براي اولين بار با خواندن ساختار و تاويل متن بابك احمدي و نشستن در جلسات درس گفتار چنگيز عباسي، چنان هيجاني داشتم كه نمي دانستم روي زمين راه مي روم يا توي آسمان پر و بال مي زنم. آن وقت ها نه توي شهرستان ما نه حتي تهران از اين جور حرف ها نبود، لااقل فراگير نشده بود. وقتي مي گفتم "فراساختار" همه با دهان نيمه باز نگاه مي كردند كه حالا ساختار چيست كه فراي آن چه باشد. كلاس هاي روشنفكري شعر "متفاوط" و اين جور چيزها بعدا مد شد. اين ها را ول كن. من سرمست از خوانش ساختار و تاويل متن و فلسفه روشنگري و جلد هفتم تاريخ و فلسفه كاپلستون الكي الكي پايم به جلسات نقد باز شد. روزي در جشنواره تئاتر فجر داشتم پشت ميكروفون علم خود به رخ مي كشيدم كه يادم آمد شب گذشته كتابي به نام گروتسك خوانده ام و اتفاقا اين نمايشي كه اجرا شد چه خصلت هاي مشابهي داشت. خوب بايد حكم صادر مي كردم كه كردم. گفتم اين تئاتر در يك كلام در ژانر گروستك مي گنجد. احساس كردم درست تلفظ نكرده ام و الان است كه سالن از خنده منفجر شود. باز هم گفتم گروستك و باز هم گفتم اما كسي نخنديد. بيرون از جلسه يكباره يادم افتاد گروتسك بوده نه گروستك. به خودم گفتم خاك برسرت مطلق! حتي قسم مي خورم همه نه اما لااقل چند نفري از اساتيد فهميدند و به روي خودشان نياوردند. نتيجه اخلاقي اينكه بعد از آن سعي كردم تا حد امكان هيجانات ناشي از دانايي را كنترل كنم. باور مي كني حالا كه دارم اين متن را مي نويسم مطمئن نيستم كه غلط املايي دارم يانه؟
خوب اين هم از بدبختي هاي ادبيات است
دوست من عصبي شدن قلم را به گند مي كشد، باور نمي كني؟ اگر مي خواهي سلينجر را مثال بزني من مي گويم اتفاقا آن متن هاي عصبي را در كمال آرامش نوشته و كلا ماجرايش فرق مي كند. دوست من چرا مي گويي" سياه مشق"؟ به امامزاده شارشيد قسم به خودم نگرفته ام اما باور كن اين طور حكم صادر كردن خيلي بد است. درونت را انباشته از زهر كينه مي كند و اين فرسنگ ها با ادبيات كه به قول هگل مي خواهد روح و روان انسان را پالايش دهد، فاصله دارد. دوست من تو به نوشته ملك ميان مي گويي سياه مشق
قسم مي خورم آن بيچاره 12 برابر وزن من كه 85 كيلو هستم كتاب خوانده و حرمت اين چيزها نبايد شكسته شود
دوست گلم! نه كاسه اي زير نيم كاسه است و نه مردم ما گوش شان بدهكار نوشته هاي ما كه ببينند حالا محمد مطلق توي روزنامه ايران چه تعريف و تمجيدي از يوسف كرده كه بروند سريع كتابش را بخرند. خوب واقعيت اين است كه اژدهاكشان دارد مي فروشد و اين نه ربطي به نوشته هاي ما دارد نه خوش آمد و بدآمدهايمان. مي داني كه دوستان يوسف عليخاني بدبخت هم يكي مثل من است كه نه روشنفكريم، نه تريبون هاي روشنفكري در اختيار داريم. خودمان كه بو مي دهيم، روزنامه مان بو مي دهد، دوستان مان بو مي دهند، افكارمان هم همين طور با اين حساب آخر دوست عزيز چه كسي براي ما تره خرد مي كند كه با گفته ها و نوشته هايمان بدوند انقلاب و كتاب يوسف را توي هوا بقاپند. راستي شنيده ام دارد به چاپ دوم مي رسد و اين خيلي خوب است
مكدر نشو عزيز!خيلي دوست دارم معناي چند تا از اين جمله ها را برايم توضيح دهي به حضرت عباس قصد شوخي ندارم. من ادبيات فارسي خوانده ام - البته اين را هم بگويم كه با معدل 13 ليسانس گرفته ام، بس كه سر كلاس مثنوي پابلو نرودا مي خواندم- با اين همه بر من ببخش كه معناي اين عبارت را نمي فهمم" آب چكان به تفرج صنعش شتافتند" قسم مي خورم حداقل 20 سالي است كه بيدل دهلوي را مي شناسم و با پيچش هاي زباني اش آشنا هستم تمام تفسير و حواشي و كتاب هايي كه در موردش نوشته شده را خوانده ام. توي حمام هم فقط بيدل زمزمه مي كنم اما واقعا از اين عبارت تو چيزي نفهميدم
منظورت از ادبيات اقليمي را هم نمي فهمم. اگر اشتباه مي كنم بگو، تري ايگلتون مي گويد ادبيات يعني عمومي كردن مسايل شخصي. خوب وقتي مسايل و درگيري هاي شخصي مي تواند عمومي و ادبيات شود چرا مسايل و درگيري هاي قومي و "ميلكي" نتواند؟ اگر آيزاك باشوبس سينگر هم جهاني شده بايد رازش را در همين جست و جو كني: كه چگونه مي توان مسايل محدود را به ادبيات تبديل كرد نه اينكه نويسنده اش اقليمي نويس خوبي بوده يا ترجمه شده يا هر چيز ديگر. وقتي در ذات نوشته او چنين خصيصه اي هست حتي اگر ترجمه هم نشود باز جهاني است. خوب ديگر اقليمي و غير اقليمي چه معني دارد! من نمي گويم اژدها كشان اقليمي است يا غير اقليمي، اساسا اين نظرگاه غلط است. ما مي توانيم بگوييم ادبيات است يا غير ادبيات. من مي گويم هست و تو مي گويي نيست. خوب بيا حرف بزنيم چرا فحش مي دهي برادر
گفته اي متن را نمي تواني بخواني. طبيعي است به نظرم بايد تمرين كرد. من هم خيلي از متن ها را نمي توانم بخوانم. بعضي وقت ها هم مي خوانم و نمي فهمم با اين همه لذت مي برم. قاعدتا لذت متن بارت را خوانده اي. من هم حرف تازه و عجيبي كه نمي زنم، همان را مي گويم. البته ما داريم از زبان هنر حرف مي زنيم نه نقد. در نقد نمي توانيم بگوييم: آب چكان به تفرج صنعش شتافتند ازيرا كلك نابخردانه در هياهوي رنگ و آيينه گم شد. اما در هنر مي توانيم بي معني تر از اين بگوييم" حيرت دميده ام گل داغم بهانه اي است / طاووس جلوه زار تو آيينه خانه اي است" مي بيني كه يك بيدل خوان حرفه اي هستم. راستي اين پاراگراف يعني چه
متن ساديستي اين گونه داستان ها، مخاطب را از خود مي راند و اگر خواننده اي بماند، احساسات مازوخيستي است كه به تحركش واداشته. در اين پروسه متن از رنج مخاطب لذت مي برد و كاركرد پيشين آن رابطه اي معكوس مي گيرد. در اين گونه متون بيشتر بايد به لذت مازوخيستي انديشيد تا لذت داستاني
ساديسم تا جايي كه من مي دانم يعني ديگر آزاري و مازوخيسم يعني خودآزاري، درست مي گويم يا اشتباه مي كنم؟ بعد گفته اي كه چون متن دوست دارد من را آزار دهد و من هم دوست دارم كه آزار ببينم براي همين دوست دارم اژدهاكشان را بخوانم! يا اژدها كشان دوست دارد به واسطه من خوانده شود، يا كلا منظورت چيست؟ اگر اوضاع من خيلي نافرم است حتما دكتر بروم،ها؟ جدي مي گويم بنده واقعا نسبت به سلامتي ام دچار شك و ترديد شدم. بگذريم اين مهم نيست، همين حالا چيزي به ذهنم آمد: راستي اگر متني اين همه اكتيو و داراي قدرت القا حسي مرض گونه به آدم مريضي مثل من است چرا نبايد ادبيات باشد؟ مگر ما وقتي كه از جهان متن حرف مي زنيم از همين چيزها حرف نمي زنيم: جهاني زنده و داراي مكانيزم و روابط و مناسباتي كه توانايي تغيير ذهنيات، احساسات و عواطف را دارد. بگذريم بيش از اين مي توان حرافي كرد
دوست من آقاي ياسر نوروزي. بهترين دوستان من كساني هستند كه گاه و بي گاه كتابي روي سرم مي كوبند و مي گويند: بدبخت! اين را بخوان، بدبخت! من فلان كتاب را خواندم. به خدا دروغ نمي گويم از دوستانم بپرس. آنهايي كه هندوانه زير بغل آدم مي زنند، رفيق نيستند. من هم سعي مي كنم با نزديك ترين دوستانم همين رفتار را داشته باشم، زنگ مي زنم و مي گويم بدبخت! چه غلطي مي كني بخوان. تو دوست تازه يافته مني و ممكن است از اين رفتارم دلخور شوي. بنابراين ملايم تر مي گويم: عزيز دلم بخدا اين نوشته ها براي فاطي تنبان نمي شود. بنشين و در كمال آرامش فقط بخوان و بخوان و بخوان، اگر خلاقيتي باشد خودش يك روزي مثل زخم تازه شكوفا مي شود. دوستت دارم
در همين رابطه

پادشاهي در لهيب آتش

جان ميلتون براي دوزخ مزاياي فراواني قايل است كه يكي از آنها فراغت از رقابت و تعالي جويي است. آنجا كسي به رقابت بر نمي خيزد، به فكر ساختن موقعيتي نيست، به فكر پاداشي نيست و طلب منفعتي ندارد. در ميان شعله هاي دوزخ كه ممون معمار بزرگ شياطين نقشه آن را ريخته و ثلث فرشتگان درگاه ايزدي كه رانده شدگان و نفرين شدگان اند ديوارهاي آتشين آن را با سقفي از الماس نفوذ ناپذير ساخته اند تا جايگاه ابدي شان باشد و قصري براي پيكار با آسمانيان، مساوات حاكم است و تعالي و رقابت يعني عذابي دردناكتر. آنجا همه با حالي نزار بر درياچه آتش راه مي روند و گوگرد جهنمي را استنشاق مي كنند. همه باهم از آب گنديده لته مي نوشند و دچار نسيان ابدي مي شوند، گويي دوزخ همان جامعه كمونيستي است كه فرديت آدم ها در آن مضمحل است. فرد جمع است و جمع فردي است كه پادشاهي در لهيب آتش را به بندگي در آسمان برگزيده است
جريمه: خواندن رمان دوهزار صفحه اي جنگ و صلح تالستوي با ده ها پرسناژ، كشنده تر از جريمه مشق دبستان است اما ديگر جاي شانه خالي كردن نيست، بايد اين جريمه را پرداخت. خدا به دادم برسد