۱۱ دی ۱۳۸۷

نيويورك شهر فراعنه

بيابان، بزرگراه، نور، گرما، وسعت عمودي و افقي و در نتيجه "وانمود" و "حاد واقعيت"، از جمله واژه هاي كليدي است كه در"آمريكا"ي ژان بودريار موج مي زند: سفرنامه اي عجيب و قوام يافته از درهم ريزي ژانرهاي گزارش مطبوعاتي، رساله فلسفي، جامعه شناسي، روانشناسي و البته زيبايي شناسي و تحليل متن، نسخه اي اصيل از يك متن پست مدرنيستي.كتاب اين طور شروع مي شود:" حسرت ناشي از عظمت تپه هاي تگزاس و رشته كوه هاي نيومكزيكو: حركت آرام در بزرگراه، پخش آهنگ هاي موفق روز از راديو ضبط كرايسلر، موج گرما. عكس ها و تصاوير كلي كافي نيستند. به كل فيلم سفر در زمان واقعي، از جمله گرماي تحمل ناپذير و موسيقي احتياج داريم." و اما عبارت هاي ناب براي توصيف آمريكا:
سالت ليك سيتي: تقارن و تناسب پر افاده مورموني. همه جا مرمرين است: بي عيب و نقص، ماتمزده. ولي با اين همه نوعي مدرنيته لس آنجلسي و وسايل لازم براي آسايش فرازميني همه جا به چشم مي خورد. گنبد مزين به تمثال مسيح. صاف و پوست كنده از برخورد نزديك، بيرون آمده: دين به مثابه جلوه هاي ويژه...
عظمت زمين شناختي – و بنابراين مابعدالطبيعي – در مقايسه با ارتفاع طبيعي مناظر معمولي نقش و نگارهاي برجسته وارونه، كه با آب و باد و يخ به صورت مجسمه درآمده، شما را به درون گرداب زمان، به ابديت بي پايان فاجعه اي با حركت آهسته مي كشاند... جادوي اين شهر ناشي از غرور تغيير جنسيت داده و سرمايه دارانه اين مردم جهش يافته و عجيب الخلقه است، مساوي و متضاد جادوي لاس وگاسآ آن روسپي طراز اولي كه در آن سوي بيابان قرار دارد. ادامه مطلب را اينجا بخوانيد

۰۹ دی ۱۳۸۷

آئورا

داستان آئورا در صفحه 57 تمام مي شود بعد مي رسي به پيوست ها و برابر حجم داستاني كه خوانده اي مي نشيني پاي حرف هاي فوئنتس و اينكه: "چگونه آئورا را نوشتم" آنقدر جذاب كه به شيرني خود داستان، داستاني درباره داستان كه نمي تواني به حساب پيوست هاي زمختي كه تا حالا خوانده اي بگذاري و مجبوري يك نفس پيش بروي :
يك، آري يك دختر بيست ساله در تابستان سال 1961 بيش از بيست و دو سال پيش، از درگاه اتاق نشيمن كوچك آپارتماني در بولوار راسپاي گذشت و به اتاق خوابي كه در آن به انتظارش بودم پاي نهاد.
زمزمه هاي ناخوشنودي و بوي انفجار در پايتخت فرانسه پيچيده بود. اين سال هايي بود كه دوگل در جست و جوي راهي براي خروج از الجزاير بود و او.آر.اس، سازمان ارتش مخفي، بي هيچ تبعيضي ژان پل سارتر و سرايدار خانه اش را هدف بمب هاي خود مي كرد: بمب هاي ژنرال هاي تساوي طلب بودند.
اما پاريس شهري دوگانه است: هرچه آنجا مي گذرد سرابي دارد كه گويي فضايي از واقعيت را باز مي آفريند. ما بسي زود درمي يابيم كه اين گونه اي فريب است. آينه هاي فراوان درون خانه هاي پاريس كارشان تنها اين نيست كه فضايي خاص بازآفرينند. گابريل گارسيا ماركز مي گويد: پاريسي ها با سپاه آينه هاشان اين پندار را به وجود مي آورند كه آپارتمان هاي كوچك شان دوبرابر اندازه واقعي است. اما جادوي واقعي – اين را من و گابريل مي دانيم – اين است كه آن چه ما بازتابش را در اين آينه ها مي بينيم، همواره زماني ديگر است: زماني گذشته، زماني نامده. و نيز اين كه گاه اگر بخت با تو يار باشدف شخصي كه ديگر است بر اين درياچه هاي سيماب ظاهر شود.
من بر آنم كه آينه هاي پاريس چيزي بيش از پندار خود در بر دارند. آنها در عين حال بازتاب چيزي ناملموس ترند: روشنايي شهر، روشنايي كه من بارها كوشيده ام توصيفش كنم...
صبح روز بعد، در كافه اي نزديك هتلم در خيابان بري، آئورا را آغاز كردم...
آئورا – كارلوس فوئنتس – عبدالله كوثري – نشر ني

۰۵ دی ۱۳۸۷

بودريار اغوا مي كند

بودريار در اغوا مي نويسد:"قرن 18 هنوز از اغوا سخن مي گفت به همراه شجاعت و شرافت كه از دل مشغولي هاي محيط هاي اشرافي بود" اگر از اين زاويه ديد به رمان هاي اوايل قرن 18 و يا اواخر قرن 17 سري بزنيم به درستي سخن بودريار پي خواهيم برد. رمان هاي جين آستين مملو از اين سه مفهومند: اغواگري زنانه در مجالس رقص و ميهماني ها و تئاترهاي خانوادگي در عين حفظ شرافت. اگر قرن 18 يا عصر روشنگري را نقطه جدايي عصر قديم و جديد بدانيم، به گفته بودريار اين انقلاب بورژوازي است كه به چنين دل مشغولي هايي پايان مي دهد:
خصيصه بارز عصر قديم آن چنان كه معمولا قضاوت مي شود، سركوب زنانگي بوده است. زن در پستوها پنهان شده اما مردان در معرض اغواگري او هستند اگرچه بودريار اعتقادي به سركوب ندارد و معتقد است زن و مرد در دنياي پيش از اين هر يك نقش خود را بازي كرده اند و هيچ يك بازنده نبوده اند. انقلاب روشنفكران و از بين رفتن تضادهاي دوگانه اي همچون دوئل و جنگ تن به تن كه جهان قديم را تفسير مي كرد، موضوع زنانگي و اغواگري را وارونه كرد، به اين معني كه جهان فرهيخته با تكثير زنانگي، انقلاب جنسي، توليد و مديريت لذت و خرد پردازشگر ميل و نيز مونث سازي در همه عرصه ها اغوا را از بين برد: انقلاب مخملي زنانه، نرم خبر زنانه، گوشي تلفن ظريف زنانه، قدرت نرم و...
به عبارت ديگر اگر در جهان قديم زن پنهان و اغوا آشكار بود، دنياي جديد زن را آشكار و اغوا را پنهان كرد. نتيجه چنين جهاني چه مي تواند باشد؟ بودريار به دو گفته از بارت و فرويد اشاره مي كند، آنجا كه بارت مي گويد:" جنسيت همه جا حضور دارد جز در خود جنسيت" و پيش از او فرويد كه به تفسير جهاني مردانه مي نشيند:"تنها يك جنسيت وجود دارد: مرد"

۳۰ آذر ۱۳۸۷

چال مورچه

تصوير كوه هاي شبيه مشت را اولين بار در"گرينگوي پير" فوئنتس خواندم و چقدر از آن لذت بردم، وقتي كه مي خواهد خشونت و نازايي بيابان هاي مكزيك را نشان دهد:"كوه ها چون مشت هاي فرسوده سياه ، سر بركرده بودند و پيرمرد پيكر مكزيك را پيش چشم آورد، چون نعشي غول آسا با استخوان هايي از نقره، چشماني از طلا، گوشتي از سنگ و بيضه هايي از مس"
اما اين تصوير به شكل ديگري در"كولي و باكره" ديويد هربرت لارنس تكرار شد. معلوم بود فوئنتس آن را از لارنس گرفته و به شكل ديگري پرورده است. حتم دارم به اين عبارت هم انديشيده كه "مكزيك و گرينگوي پير چيزي نمي تواند باشد جز همان مشت هاي گره كرده"
بالاخره رد اين تصوير زيبا را بار ديگر در "چال مورچه" لسينگ ديدم و اين بار در توصيف كوه هاي آفريقا، جايي كنار معادن عميق طلا كه مثل چال مورچه تا عمق زمين پيش رفته اند:" بايد شتاب كرد و كوه هاي خفه و خاموش را ترك گفت، تا به دشت خنك رسيد، به جايي كه بادهاي آزاد مي وزند. ولي دشتي در بين نبود. به جاي آن گردنه به گودال و دره اي منتهي مي شد كه گرداگردش را تپه هاي كوچك فرا گرفته بودند. كوه ها به صورت مشتي گره كرده در آمده بود: مشتي كه كف دستش به صورت يك مايل از بوته اي انبوه پوشيده بود."
چال مورچه – دوريس لسينگ – ضيا الدين ترابي – سوره مهر

۲۰ آذر ۱۳۸۷

خرابكاري عاشقانه

املي نوتومب بانوي 41 ساله بلژيكي و متولد ژاپن كه تجربه زندگي در چين، لائوس، نيويورك، ميانمار و بنگلادش را دارد، پكن را در يك جمله اين طور توصيف مي كند:" پكن بوي استفراغ بچه مي داد."
خيلي خوب به ياد دارم روزي را كه فهميدم براي زندگي به چين خواهم رفت. به زحمت پنج سالم مي شد. ولي خيلي زود متوجه موضوع اصلي شدم بعد از اين مي توانستم فخر فروشي كنم.
اين قاعده استثنا ندارد: حتي بزرگترين محكوم كنندگان چين، پا گذاشتن در خاك چين را همانند دريافت نشان افتخار مي دانند.
هيچ چيز براي انسان پر افتخار تر از اين نيست كه با حالتي بي اعتنا بگويد:"از چين مي آيم". امروز هم وقتي مي بينم كسي به اندازه كافي مرا تحسين نمي كند در ميان جمله اي با بي تفاوتي مي گويم:"زماني كه در چين زندگي مي كردم..."
اين ويژگي حقيقتا خاص چين است. همچنين كه مي توانم بگويم:"زماني كه در لائوس زندگي مي كردم" كه كاملا استثنايي است. ولي زياد شيك نيست. چين كلاسيك است، نامشروط است، ادكلن شانل شماره 5 است.
خرابكاري عاشقانه – املي نوتومب – زهرا سديدي – نشر مركز

۱۶ آذر ۱۳۸۷

تونل

ارنستو ساباتو انگار اين كتاب را با كالبد شكافي روحيه و ذهنيت ايراني نوشته است. داستاني تلخ و شيرين، تراژدي و مضحك و در يك كلمه گروتسك. با اين همه مهم ترين وجه "تونل" شايد اين باشد كه جنبه هاي روانشناسيك آن هرگز بر سويه هاي ادبي نمي چربد و اثر را در نهايت به يك رساله روانشناختي تبديل نمي كند. ساباتو با رو در رو قرار دادن دو شخصيت هنرمند شكاك و زني كه مدام خود را در موقعيت هاي سوظن بر انگيز قرار مي دهد، داستاني جذاب خلق مي كند و البته همه چيز همين جا ختم نمي شود: داستان اگرچه لازمه رمان است و به قول فورستر:"آه بله داستان، از آن گريزي نيست"، اما تكنيك بيان داستان گاه اهميت بيشتري پيدا مي كند و تونل به تك تك اين خواسته ها پاسخ مثبت مي دهد. يك رمان بي نقص كه آلبر كامو آن را اين گونه ستايش مي كند:
تلخي و تندي، شور حرارت آن را مي ستايم.
توماس مان: گيرا و جذاب.
گراهام گرين: به خاطر تحليل روانشناختي اش عميقا آن را ستايش مي كنم.
و همين طور سان فرانسيسكو كرونيكل كه نمي شناسمش: نمادگرايي اي كه بر ژرف ترين و عام ترين زواياي روح انگشت مي گذارد.
اين رمان را بخوانيد بخوانيد و بخوانيد.

۱۳ آذر ۱۳۸۷

بادي آرتيست

دان دليلو هيچ شباهتي به نويسندگان امريكايي ندارد و همين طور اجداد ايتاليايي اش. آيا متفاوت بودن و گريز از هر شباهتي مي تواند امتياز بزرگي باشد؟ من از ادبيات متفاوت و به اصطلاح "ادبيات پيشنهاد دهنده" متنفرم، مگر طعمي متفاوت كه آشپزي كار كشته مي آفريند. كسي كه از ذائقه ما آگاه است و بي آنكه قصد برهم زدن چنين مذاقي را داشته باشد، آرام آرام ادويه مخصوص خودش را در غذا مي ريزد. كار ديگري هم مي تواند بكند: به جاي آبگوشت يك پيتزا مكزيكي تند درست كند و سر ميز بياورد و بگويد:" بخور ببينم مي پسندي؟" يعني پيشنهاد گونه اي ديگر از غذا. آنچه دان دليلو در "بادي آرتيست" مي كند نه اين است و نه آن. او تكه اي از پيتزاي مكزيكي را توي كاسه اي شوربا مي اندازد و مي گويد تليت كن! واقعا حالم از اين پيشنهاد به هم مي خورد.
بادي آرتيست – دان دليلو – منصوره وفايي – نشر ني

فرزند پنجم

پشت جلد كتاب ها معمولا چيزهايي مي نويسند شبيه ليد گزارش هاي مطبوعاتي كه گاهي هم ما را به سمت نوعي پيش داوري مي كشاند. توصيه اي كه جان پك دارد اين است كه هرگز قبل از خواندن اثر چنين چيزهايي را نخوانيم به ويژه معرفي هاي جدي تر و يا حتي نقدها و تحليل ها. با اين همه معرفي هاي كوتاه پشت جلد را تقريبا نمي شود نخواند.
پشت جلد فرزند پنجم دو پاراگراف از گاردين و تايمز نقل قول شده كه شايد براي هر خواننده ايراني ديگري مثل من كمي بامزه به نظر برسد. عباراتي كه اثر را در ژانر وحشت تعريف مي كنند اما كتاب به پايان مي رسد و خبري از وحشت نيست. تنها نتيجه اي كه از آن تحليل ها و اين حال خوش تهي از ترس مي توانم بگيرم اين است كه دز ما ايراني ها در مقابل وحشت خيلي بالاست!
اما گاردين:" دوريس لسينگ قادر است در هر ژانري كه بخواهد بنويسد. در اين كتاب او به سراغ ژانر وحشت رفته است و به شكلي زيبا وحشت را بازآفريني كرده است. فرزند پنجم بازي با تصاويري به ياد ماندني از وحشتي است كه از دوراني دور وجود داشته است."
ساندي تايمز:" قدرت لسينگ در جذب و قانع كردن خواننده از ابتداي اين كتاب مشهود است ... فرزند پنجم كتابي است كه تمام وجود شما را غرق در وحشت مي كند اما در عين حال نمي توانيد تا پايان داستان اين كتاب را روي زمين بگذاريد."
همان طور كه گفتم با خواندن اين عبارات آماده مي شدم داستاني وحشتناك بخوانم و چند شب كابوس هاي پريشان ببينم اما واقعا اين اتفاق نيفتاد و به تاويلي متفاوت رسيدم: من فكر مي كنم بين اين اثر لسينگ در قرن بيستم و آثار جين آستين در يكي دو قرن پيش ديالوگي معنادار وجود دارد. آستين شكوه و آرامش زندگي خانوادگي در انگلستان را به تصوير مي كشد و لسينگ نابودي آن را: گويي خانواده براي هميشه در اين كشور كه نماد غرب است، تباه شده و فرزندان ناقص الخلقه اين تباهي همچون انسان هاي ميمون نماي هزاران سال پيش در خيابان ها سرگردانند. آدم هايي بريده از ريشه ها كه مستعد شورش و آشوبند، قربانيان رساله هاي فلسفي و سياسي كه خود چيزي از آن نمي فهمند:" يك روز انقلاب مي كنيم و اين خانه را از چنگ شما سرمايه دارهاي كثيف در مي آوريم" فرزند پنجم "منسفيلد پارك" معكوس است.
سبك نوشتن لسينگ - لااقل در اين اثر- نيز به نظرم بسيار جذاب آمد. مي توانم بگويم سبكي ميانه و پرهيز از انواع تند روي ها: پرهيز از توصيف هاي خسته كنند و پرداختن بيش از حد به جزئيات، پرهيز از داستان گويي بدون توجه به جزئيات به سبك رمان هاي آمريكاي لاتين و... خواندن اين رمان را به همه توصيه مي كنم.
فرزند پنجم – دوريس لسينگ – كيهان بهمني – نشر افراز

۰۵ آذر ۱۳۸۷

پشت سرت را نگاه نكن اژدها كشان است

جريان داستان در بستري مدرن و لابه لاي برج ها و آسمان خراش ها، داستان را مدرن نمي كند، همچنان كه فضاي روستا الزاما بدان رنگ ادبيات اقليمي نمي زند. نكته اي ظريف و اساسي كه در ادبيات ما مغفول مانده اين است كه ما از ياد برده ايم ادبيات مدرن وسيله اي براي تثبيت دنياي مدرن نيست بلكه حيات آن در ضديت با "خرد ابزاري" است كه مدرنيته تبليغ مي كند. هنر مدرن اولين دشمن دنياي مدرن است و راه اين دو، هزار سال از هم جداست. "عصر جديد" چاپلين نمونه اي عالي از چنين ضديتي است. چاپلين با ابزار مدرن به جنگ مدرنيسم مي رود تا زشتي له شدن انسان را ميان چرخ دنده هاي كارخانه اي كه دود مي كند و مانيفست هاي سياسي كه زندان ها را انباشته مي سازد، از ياد نبريم. مدرن بودن اين اثر در استفاده چاپلين از فضاهاي مدرن كارخانه و مترو نيست بلكه در جنگ او با همين فضاهاست و تئوري هاي مخفي و پنهاني كه آنها را شكل داده اند.
نويسنده كلان شهر نشين تهراني ما كه پايين تر از ميدان انقلاب را نمي شناسد و احتمالا هيچ وقت گذرش به دروازه غار نيفتاده ويا با ديدن چهره اي روستايي رويش را برمي گرداند و احتمالا پيف پيف مي كند، چگونه مي تواند درك خودش را از تجربه هاي دم دستي و مناسبات فانتزي محدودش، ادبيات بنامد؟ همچنان كه حيرت يك روستايي از مواجهه با مناسبات كلانشهري مثل تهران، آميخته با نوستالژي روستايي اش الزاما ادبيات نيست. جوهر ادبيات را بايد جاي ديگري جست و جو كرد.
داستان هاي آيزاك باشويس سينگر در روستاها مي گذرد، ميان طويله ها و آغل ها، بالش هاي بوگندوي حال به هم زن و تخت خواب هاي پر از كاه همين طور داستان هاي ماركز كه آدم هاي داستاني اش مدام ميان وزوز مگس ها دنبال جايي براي بستن ننوي شان مي گردند، نوشته هاي يوسا، بورخس، فوئنتس، حتي وولف كه نويسنده اي مدرن مدرن است و اجازه دهيد به لوكلزيو اشاره كنم – برنده نوبل امسال – كه تازه" موندو" يش را خواندم و مدام يا در ساحل دريا بودم لابه لاي سوراخي زير موج شكن ها يا روي تپه اي كه از شدت گرماي تابستان آتش گرفته و مي سوزد.
هيچ يك از اين فضاها اثري را ادبي نمي كند، ادبيات پيش از آنكه شهري يا روستايي باشد بايد ادبيات باشد يعني نشان دهنده تجربه وسيع و عميق نويسنده اش از انسان، تفكر، قواعد زيبايي و تكنيك بيان.
پي نوشت: براي يوسف عليخاني و اژدها كشان – بسياري از يوسف انتقاد كردند كه داستان هاي تو ميان روستاها و خرافه هاي شان مي گذرد. تبريك دوباره به او براي جايزه جلال و نامزدي اش در جايزه گلشيري
همچنين تبريك به هميشه دوست، فارس باقري عزيز براي نامزدي "پشت سرت را نگاه نكن" در جايزه گلشري

۰۴ آذر ۱۳۸۷

آيا كسي مرا به فرزندي قبول مي كند

هيچكس نمي توانست بگويد كه موندو از كجا آمده است. روزي بدون آن كه كسي او را ببيند، به طور اتفاقي وارد شهر ما شده بود و سپس همه به حضور او عادت كرده بودند. حدود ده سال داشت با صورتي گرد و چهره اي آرام و چشماني سياه و زيبا و كمي مورب. اما آن چه در ظاهر او توجه ديگران را به خود جلب مي كرد، موهايش بود: موهايي به رنگ قهوه اي مايل به خاكستري كه با توجه به جهت تابش آفتاب تغيير رنگ مي داد و هنگام غروب تقريبا به رنگ خاكستر مي شد.
كسي از خانواده و يا خانه و كسان او اطلاعي نداشت، شايد اصلا نه خانه اي داشت و نه خانواده اي. هميشه وقتي كه كسي منتظرش نبود و يا فكرش را نمي كرد، در گوشه خياباني نزديك ساحل يا در ميدانگاهي بازار روز پيدايش مي شد. هميشه يك جور لباس مي پوشيد: شلوار جين آبي، كفش هاي ورزشي و تي شرت كه تا اندازه اي برايش گشاد بود.
وقتي كه به سمت شما مي آمد، به صورتتان زل مي زد و چشمان كشيده اش به صورت دو شكاف درخشان در مي آمد. اين طرز سلام كردنش بود. وقتي از كسي خوشش مي آمد، مي ايستاد و به سادگي از او مي پرسيد:
"آيا مرا به فرزندي قبول مي كنيد؟"
و تا قبل از اينكه مخاطب از بهت و حيرت خارج شود، از آن جا دور شده بود.
موندو – ژان ماري گوستاولوكلزيو – دكتر الميرا دادور - نشرمرواريد - درباره لوكلزيو و الميرا دادور

۰۲ آذر ۱۳۸۷

آيا شازده احتجاب يك شاهكار است

گاهي كه دوباره به سراغ داستان ها و رمان هاي ايراني مي روم، ترس برم مي دارد. مي ترسم تمام آن لحظه هاي خوشي را كه سال ها پيش هنگام خواندن شان داشته ام رويايي از دست رفته بيابم. بوف كور را بخوانم و شب بهار نباشد و قلقل كتري روي بخاري و خواب هاي طلايي جواد معروفي. بدتر از همه مي ترسم بلايي كه از دوباره خواندن شازده احتجاب سرم آمد، تكرار شود يعني كشتي گرفتن با متن، غلتيدن به تاويلي متفاوت و به هم ريختن همه تصورات خوشايند. آيا شازده احتجاب واقعا يك شاهكار است؟
داستان نويس يا مبنا را بر اين مي گذارد كه خواننده چيزي از آدم ها و ماجراهاي داستاني او نمي داند و يا به عكس. اگر مبنا بر اين باشد كه خواننده چيزي از داستان نمي داند قاعدتا نويسنده خواهد كوشيد مدام اطلاعات لازم را در اختيار او قرار دهد. به عبارت ديگر در اين رويكرد توضيح، روشنگري و همدلي اساس كار نوشتن است و نويسنده پيوسته مراقب است داده هاي داستاني به شكلي شفاف از هم قابل تفكيك باشد.
در رويكرد دوم نويسنده به جاي آنكه با خواننده همدلي كند، همدلي او را مي طلبد. او مبناي كار را بر آن مي گذارد كه خواننده هم داستان را مي داند، آدم ها را مي شناسد و از زير و بم ماجراها آگاه است. البته چنين پيش فرضي نويسنده را با درد سر بزرگي روبه رو خواهد كرد. مارگريت دوراس اين درد سر را به حد اعلا مي رساند او از يك سو باور دارد كه خواننده، داستان را مي داند و از سوي ديگر تعمدا نمي خواهد چيزي تعريف كند. بنابراين روايت بايد از اين تنگنا عبور كند كه راوي اش حاضر به گفتن نيست و خواننده اش به زعم نويسنده ماجرا را مي داند كه در واقع چيزي نمي داند: "مدراتوكانتابيله" و "شيدايي لول. و. اشتاين" از همين تنگنا زاييده مي شوند. نوع ديگري از اين شكل نوشتن، نگفتني است كه از نتوانستن ناشي مي شود. نويسنده مي خواهد همه ماجرا را آن طور كه در خور عظمت حقيقت باشد بيان كند و البته كه موفق نخواهد شد. چيزي كه در غرب به "شكل گرايي اخلاقي" مطرح شد در بر گيرنده همين موضوع است. موريس بلانشو در "حكم مرگ" مي خواهد اعتراف كند و با صداقت كامل هم چنين مي خواهد ولي پيوسته" معنا به تعويق مي افتد" او هر چه سخن مي گويد كار خراب تر مي شود و از حقيقت دورتر مي شود. اگزوپري حق داشت كه مي گفت:" زبان منشا سو تفاهم است"
اما رويكرد معمول كه با روحيه نوستالژيك ايراني هم جور در مي آيد اين است كه" خواننده داستان را مي داند و نويسنده – راوي، چيزي براي او تعريف نمي كند، بلكه چيزهايي را به ياد او مي آورد" (نمي دانم شايد بشود اين فرضيه را با مثل افلاطون كه در آن يادآوري اصل است نه يادگيري و نيز روحيه افلاطوني ايراني پيوند زد.)
شازده احتجاب گلشيري از همين قاعده بهره مي برد با اين تفاوت كه آنچه گلشيري مي پندارد ما نيز مي دانيم و بايد با حس او در به ياد آوري شريك شويم، زمينه اي تاريخي بعلاوه ي زباني نيمه آركائيك نيز وجود دارد. مشكل اول اين است كه نويسنده نمي تواند اطلاعات را سر راست در اختيار خواننده قرار دهد او چنين حقي را از خود سلب كرده است پس بايد به شكل "سيلان ذهن" و "تداعي معاني" از هر دري سخني بگويد و به گونه اي سخن بگويد كه خواننده احساس نكند نويسنده گير افتاده است و به ناچار دارد درباره آدم ها توضيح مي دهد. خواننده نيز بايد پازل به هم ريخته داستان را كنار هم بگذارد و همان گونه كه نويسنده از فبيولا (داستان خطي اوليه) به سيوژه (داستان به هم ريخته غير خطي) رسيده، مسير را به عكس طي كند تا پيرنگ (برگشت زمان بعلاوه عليت) به دست بيايد. مسير سختي كه به زعم من گلشيري در آن گير افتاده و اما تاريخ كه اين وضعيت را بغرنج تر مي كند.
ببخشيد اگر به چنين برداشتي رسيده ام، مي دانم گلشيري خود يك معلم بود و اين چيزها را درس مي داد، درس خوانده هاي مكتب او را هم از بهترين هاي داستان نويسي اين كشور مي دانم اما نمي توانم قبول كنم شازده احتجاب يك شاهكار باشد و باز ببخشيد اگر مي گويم در آن خام دستي مي بينم.

۲۶ آبان ۱۳۸۷

واقعيت و آرسنيك جن و روح در رمان

ميريام آلوت مي نويسد:" استفاده از ارواح در داستان مثل استفاده از آرسنيك در پزشكي است كه اگر به جا و به اندازه نباشد، كشنده است" از اين نظر خوان رولفو نويسنده "پدرو پارامو" و ويرجينياوولف خالق آثاري همچون " به سوي فانوس دريايي"، "اتاقي از آن خود" و "سال ها"، از دو سوي بام افتاده اند:
خوان رولفو در پدروپارامو از جمله هاي ابتدايي رمان كه مي گذرد، ديگر پاي خواننده را از زمين كنده و او را به عالم ارواح برده است.غلظت اين آرسنيك كشنده تا آن حد است كه اثر هيچ نسبتي با واقعيت برقرار نمي كند مگر به شكلي مثالي و سمبوليك: هاله اي از توهم پر رنگ كه ارواح سرگردان در آن سخن مي گويند اما ويرجينياوولف راه مخالف را برمي گزيند: او هيچ علاقه اي به دخالت عوامل متافيزيكي ندارد از جمله حضور ارواح. اگر لاستيك اتومبيلي در جاده اي مي لغزد قاعدتا باران باريده است و اين اشباح و ارواح نيستند كه خواستار سرنگوني سرنشينان اتومبيلند. با اين همه وولف در ثبت واقعيت راه ميانه را نمي رود،او عاشق جزئيات است. در "به سوي فانوس دريايي" چند صفحه كتاب به لحظه اي اختصاص دارد كه خانم رمزي ظرف ميوه در دست كنار ميز پذيرايي ايستاده است. توصيف شكل و شمايل ميوه ها، سايه ظرف در رقص نور شمع و ذهن خانم رمزي. در واقع خوان رولفو با پشت كردن به واقعيت ملموس و عيني فلسفه وجودي رمان را كه ثبت واقعيت است زير سوال مي برد و ويرجينياوولف با پافشاري بر ارزشمندي لحظه لحظه واقعيت و جزئيات آن رمان را به دايره المعارفي از چيزهاي به درد نخور تبديل مي كند.
فورستر هموطن او از نظام ارزش ها مي گويد و اينكه نبايد اجازه داد هر چيزي در رمان حضور پيدا كند مگر آنكه ارزش داستاني داشته باشد و آدرنو از تناقضي كه در ثبت اغراق آميز واقعيت نهفته است. او مي نويسد:" پرداختن افراطي به جزئيات از جمله در آثاري كه شبيه به روزنوشت هستند، دقيقا به اين معناست كه همه واقعيات داراي ارزشند، حال آنكه اينگونه نيست."
وولف در "به سوي فانوس دريايي" به داستاني ساده مي پردازد، خانواده اي قرار است به ديدن فانوس دريايي بروند كه سال ها بعد اين اتفاق مي افتد. اما در قالب همين داستان ساده چنان جزئيات بر هم انبار مي شوند كه حاصل آن جز به هم ريختن اعصاب خواننده نيست و در نهايت اين پرسش باقي مي ماند كه مگر نحوه ايستادن خانم رمزي با ظرف ميوه اي كه در دست دارد چقدر مي تواند اهميت داشته باشد؟

۰۷ آبان ۱۳۸۷

سال ها

اين قطعه از رمان ويرجينيا وولف شما را به ياد كدام رمان هاي ايراني مي اندازد:
او به ياد حرف هاي پدرش افتاد" تو نمي توني بدون احساس ترحم سرنيزه را در شكم كسي فرو كني."
ادوارد گفت: "و نمي تواني بدون خوردن شراب در جلسه امتحان شركت كني." او مكث كرد و به تقليد پدرش ليوان را جلوي نور گرفت. سپس آن را جرعه جرعه نوشيد. او ليوان را روي ميز مقابل خود گذاشت و دوباره به سمت "آنتيگون" رفت. شروع به خواندن كرد، سپس جرعه اي شراب نوشيد، دوباره به خواندن ادامه داد و پس از آن باز جرعه اي ديگر خورد. گرمايي لطيف پشت گردن و ستون فقراتش پخش شد. به نظر مي رسيد شراب دريچه هاي بسته مغزش را باز مي كرد. در اثر تاثير شراب بود يا واژه هايي كه خوانده بود و يا هر دو، كه كالبدي نوراني، دودي ارغواني در مقابلش شكل گرفت و دختري يوناني از آن بيرون آمد، ولي آن دختر انگليسي بود. او آنجا ميان سنگ هاي مرمرين و گل هاي سوسن سفيد ايستاده بود، اما آنجا ميان كاغذ ديواري هاي موريس و قفسه ها بود. او دخترخاله اش "كيتي" بود، به همان صورتي كه ادوارد را در آخرين مهماني شام در "لاج" ديده بود. آن دختر هر دوي آنها بود، هم كيتي و هم آنتيگون، اينجا در كتاب و آنجا در اتاق، شاداب و سرزنده همچون گلي به رنگ ارغواني.

سال ها - ويرجينيا وولف - فرهاد بدري زاده - نشر نگاه

۲۷ مهر ۱۳۸۷

فانوس دريايي

ديشب با خواندن همان جمله هاي ابتدايي "به سوي فانوس دريايي" اين ترديد برايم به وجود آمد كه "باورهاي حقيقي" نبايد نوشته همين نويسنده باشد. پراكنده خواني نمي توانست مرا با سبك و سياق ويرجينياوولف آشنا كند يعني وضعيتي كه قبلا داشتم اما حالا مي توانستم با خودم شرط ببندم كه رمان جذاب "باورهاي حقيقي" نوشته او نيست. چرا بايد شك مي كردم؟ به خودم گفتم كه ديدگاه همان ديدگاه وولف است، همان نويسنده با همان دغدغه ها، وقتي دو پسر در "باورهاي حقيقي" پشت آكواريوم غرق در نور سرخ نشسته اند و لب هاي شان به هم نزديك مي شود، مگر همان خانم رمزي در "به سوي فانوس دريايي" نيست كه تنسلي از راه رفتن در كنار او احساس غرور مي كند؟ پرداخت ماجرا گذشته از همجنس يا غير همجنس بودن يكي است، به يك اندازه نزديك شدن و به يك اندازه سر بزنگاه رها كردن.
راستش را بخواهيد من "باورهاي حقيقي" را زنده تر و زيبا تر از "به سوي فانوس دريايي" مي دانم و با آدم هايش احساس همدردي بيشتري دارم. اما با آن سبك و پردازشي كه نويسنده در "به سوي فانوس دريايي" دارد، غير ممكن بود كه پذيرفته باشم "باورهاي حقيقي" را هم او نوشته است، متفاوت، آنقدر كه بخواهم سالينجر را با تولستوي مقايسه كنم و نزديك، انگار سالينجر و سال بلو. يك جاي كار اشكال داشت:
يادم آمد "باورهاي حقيقي" در فضايي امريكايي مي گذرد آيا ممكن بود دو وولف وجود داشته باشد، يكي انگليسي و ديگري امريكايي؟ فرضيه خوبي نبود چون نويسندگان خارجي به عكس ايراني ها به همه جاي دنيا سرك مي كشند. آيا ممكن نيست وولف انگليسي رماني با جغرافياي نيويورك نوشته باشد؟ همان طور كه فوئنتس از فرانسه مي نويسد، همينگوي از اسپانيا و...
فرض دوم اين بود كه مترجم فاضل "به سوي فانوس دريايي" استاد صالح حسيني چنان اديبانه اين اثر را ترجمه كرده كه از ادبيات "باورهاي حقيقي" به ترجمه مامك بهادرزاده متفاوت شده است. باورهاي حقيقي اين طور شروع مي شد:" اسم من لاوانه و پانزده سال دارم" اما ترجمه فاضلانه حسيني:"بادبان فرو هشت... هر روز عصر به سائقه نيازي، مرتب به آنجا مي رفتند، چنان بود كه گويي..."
و فرض بدبينانه اينكه "باورهاي حقيقي" را نه وولف بلكه مترجم آن نوشته است و چقدر هم زيبا نوشته درست مثل بعضي كتاب هاي عزيز نسين و آگاتا كريستي. امكان چنين فرضي البته خيلي ضعيف بود، امكان ندارد رمان نويسي ما به چنان بلوغي رسيده باشد كه نسخه تقلبي اش بشود "باورهاي حقيق"
صبح تحقيقاتم را شروع كردم و خيلي زود به اين نتيجه رسيدم كه فرض اول درست بوده است. واقعا دو وولف وجود دارد يكي امريكايي و ديگري انگليسي. البته ويرجينيا اورولف نام دقيق تر وولف يا ولف امريكايي و نويسنده "باورهاي حقيقي" است نويسنده كتابي كه برنده جايزه ملي نيز شده است.

۲۴ مهر ۱۳۸۷

اتاقي از آن خود

"اتاقي از آن خود" از چند جهت كتابي ويژه است، نخست به دليل درهم ريزي ژانري كه در اين زمينه مي تواند نمونه اي عالي باشد: تركيبي از سخنراني، داستان، مانيفست و البته كتاب. سخنرانيي كه شكل داستاني دارد و در نهايت پس از يك سال به كتاب تبديل مي شود:
يكي از دختران دانشجوي كالج نيوهام كه در 26 اكتبر 1928 شنونده سخنراني خانم ويرجينياوولف بوده است مي نويسد:"خانم ويرجينياوولف به ديدن ما آمد و در تالار كالج درباره "زن و داستان" سخنراني كرد. دليل اينكه تعداد زنان رمان نويس تا كنون كم بوده به طور كلي ساختار خانه و خانواده بوده است: نوشتن در اتاق نشيمن آسان نبوده است..."
وولف خود درباره اين سخنراني مي نويسد:"با ملايمت به آنها گفتم كه شراب بنوشند و اتاقي از آن خود داشته باشند" اما چرا اتاقي از آن خود؟ در واقع اين يكي از مفاهيم كليدي كتاب است كه از يك سو با انديويدواليته و فرد گرايي غرب از سوي ديگر با جنبش هاي زنان و فمنيسم ارتباط برقرار مي كند او خود در اين باره و در ابتداي فصل نخست كتاب مي نويسد:
"اما ممكن است بگوييد ما از تو خواستيم درباره زن و داستان سخن بگويي اين چه ربطي دارد به اتاقي از آن خود؟ سعي مي كنم توضيح بدهم. وقتي از من خواستيد درباره زن و داستان سخن بگويم كنار رودخانه نشستم و به معني اين كلمات فكر كردم. معني اين كلمات مي تواند به عبارت ساده سخني چند درباره فني برني چند كلمه درباره جين آستين، تجليل از خواهران برونته و شرح مختصري درباره دوشيزه ميت فورد، اظهار نضر محترمانه اي درباره جرج اليوت و اشاره اي به خانم گسكل باشد و كار به پايان مي رسيد. اما در نگاه دوم، اين كلمات آن قدر ها هم ساده به نظر نمي آيد. عنوان زن و داستان شايد به معني ساختگي بودن اوست يا احتمال دارد شما آنها را با چنين معنايي به كار گرفته باشيد يا شايد به معني زن و داستاني است كه مي نويسد يا زن و داستاني كه درباره او نوشته شده است، و ياشايد هر سه اين معاني به نحو غريبي با هم تركيب شده اند و شما از من مي خواهيد كه آنها را اين گونه بررسي كنم... تنها كاري كه از من بر مي آمد اين بود كه عقيده خود را درباره نكته كوچكي ابراز كنم: زني كه مي خواهد داستان بنويسد بايد پول و اتاقي از آن خود داشته باشد."
تفاوت فمنيسم ناب با نوع وطني آن، درك فرهنگ پدرسالار انگليسي، نگاه زنانه در ادبيات. و بسياري چيزهاي ديگر از جمله زندگي خود وولف، فانتزي نويسي، قدرت داستان در مقابل سخنراني و انواع بيان، نياز يك نويسنده به چيزهايي ابتدايي از جمله اتاق، پول، خلوت و... نكاتي است كه در اين كتاب شور انگيز شما را به خود مشغول خواهد كرد.
اتاقي از آن خود – ويرجينياوولف – صفورا نوربخش – انتشارات نيلوفر

۲۳ مهر ۱۳۸۷

عقب نشيني از زمين

فكر مي كنيد انگيزه يك نويسنده براي نوشتن چه مي تواند باشد؟ مسلما يكي از دلايل آن ميل به خودنمايي است. اولين خاطره اي كه از دوران دبستان به ياد دارم، روزي است كه جلوي كلاس ايستاده بودم و داستان هايي از جانوران ماقبل تاريخ سر هم مي كردم. در اين زمينه، معلم دهكده، آقاي "تيپر" بسيار تشويقم مي كرد. در واقع من از بابت معلمانم خيلي شانس آوردم اگر چه برخي از آنها از بقيه بهتر بودند، اما به ياد هم نمي آورم آدم بدي در بين شان بوده باشد.
وقتي 9 ساله بودم( در آن سوي اقيانوس اطلس، "گودارد" تازه اولين موشك مايع سوز خود را پرتاب كرده بود...) آقاي تيپر احساس كرد كه من به افق هاي علمي وسيعتري نسبت به آنچه كه در "بيشاپس ليدر" با جمعيتي در حدود پانصد نفر وجود داشت، نياز دارم. بنابراين به مدرسه ابتدايي "هيوش" در "تانتون" منتقل شدم و دوره دوم تحصيلاتم را در آنجا گذراندم و تا سال 1936 زماني كه در 19 سالگي به خدمت دولت وارد شدم در آنجا ماندم. در هيوش تحت تاثير استاد انگليسي، "سروان اي. بي. ميتفورد" داستان هاي كوتاهي براي مجله مدرسه نوشتم. سي سال بعد توانستم بخشي از دين خود را با تقديم كتاب"9 ميليارد نام براي خدا" به "ميتي" اولين سردبير خودم ادا كنم. هنوز آن جلسات هيات تحريريه را در اوايل دهه 1930 به خاطر دارم. تقريبا هفته اي يك بار پس از كلاس، ميتي كارمندان بچه مدرسه اي خود را دور هم جمع مي كرد و ما همه دور يك ميز – كه بسته بزرگي شكلات روي آن قرار داشت – مي نشستيم و نظرات و افكار بكر خود را مطرح مي كرديم.
بدين ترتيب اولين نوشته هايم در "مجله هيوش" به چاپ رسيدند و سرانجام توانستم 12 داستان در آن منتشر كنم.
در سال 1933 چيزهايي درباره ماه نوشتم چراكه من مجذوب افسانه هاي علمي قديمي عوام پسند شده بودم و هنوز مي توانم اولين نشريه را كه از آن خودم بود، به ياد آورم. طرح روي جلد مجله "داستان هاي حيرت انگيز علوم پيشرفته" مربوط به داستان "راهزنان ماه" اثر "ري كامينگز" هنوز در خاطرم صاف و روشن است.
خوانندگان جوان امروزي در دنيايي به دنيا آمده اند كه بسياري از اعجازهاي دهه 1930 رنگ حققت به خود گرفته اند و مجلات، كتاب ها و فيلم هاي علمي – تخيلي به جاي اينكه همچون طلا كمياب باشند، به حد وفور در همه جا يافت مي شوند.
از" اريك فرانك راسل" كه مشوق من در اولين كارهايم بود و به خاطر كسب اولين درآمدم از طريق نويسندگي متشكرم: او از ايده هاي من در يك داستان كوتاه استفاده كرد و پول خوبي هم به من داد. اريك به خاطر مهرباني هايت به يك بچه مدرسه اي سمج و آزار دهنده متشكرم.
مجموعه داستان علمي – تخيلي عقب نشيني از زمين، آرتور سي كلارك، داريوش رحمت پناه، انتشارات حوزه هنري

۱۸ مهر ۱۳۸۷

روباه

معولا دو دختر را به نام خانوادگي شان مي شناختند، بنفورد و مارچ مرزعه را با هم گرفته بودند و قصد داشتند همه كارها را خودشان انجام دهند: يعني مي خواستند مرغداري كنند، از فروش طيور اموراتشان را بگذرانند و در كنارش ماده گاوي نگه دارند و يك يا دو چهارپاي ديگر هم پرورش بدهند. متاسفانه اوضاع بر وفق مرادشان نشد.
بنفورد كوتاه قد ريز نقش، نحيف و عينكي بود. اصل سرمايه را او گذاشته بود، چون مارچ پول چنداني نداشت يا شايد اصلا كيسه اش خالي بود. پدر بنفورد كه در ايسلينگتون تجارت مي كرد، به چند علت، دستمايه اوليه در اختيار دخترش گذاشت: به خاطر سلامتي اش، چون دوستش داشت و چون بعيد مي دانست كه او روزي به خانه بخت برود. مارچ قوي بنيه تر بود. در كلاس هاي شبانه اش در ايسلينگتون، نجاري و در و پنجره سازي ياد گرفته بود. مرد آنجا بود. ابتدا پدر بزرگ پير بنفورد هم با آن ها زندگي مي كرد. او در جواني مزرعه دار بود. ولي از بخت بد، پس از يك سال اقامت در مزرعه بيلي فوت كرد. از آن به بعد دو دختر تنها ماندند.
روباه - ديويد هربرت لارنس - كاوه مير عباسي - نشر باغ نو

۱۶ مهر ۱۳۸۷

امي فاستر

اغلب اوقات كشتي شكستگان اگر هم از غرق شدن نجات مي يافتند، بر ساحلي بي آب و علف به طرزي فلاكت بار از گرسنگي هلاك مي شدند: گروهي ديگر سرانجام شان مرگي فجيع و يا بردگي بود، و سال ها از عمر گران بها را در ميان مردماني مي گذراندند كه غريبه بودن شان نفرت، بدگماني و يا ترس را در ميان اين مردمان بر مي انگيخت. اين چيزها در كتاب ها آمده اند و بسيار اسفناكند. به راستي سخت است آدمي در گوشه اي گمنام از اين كره خاكي خود را بيگانه اي ره گم كرده، درمانده، غير قابل فهم و با هويتي مشكوك بيابد. با اين حال از ميان تمام ماجراجوياني كه در وحشي ترين نقاط عالم، كشتي شان شكست، به نظرم هيچ كدام سرنوشتي غم انگيزتر از فردي كه دارم سرگذشت او را نقل مي كنم نداشت، كسي كه از معصوم ترين ماجراجويان بود و دريا او را به نقطه اي از خليج انداخت كه تقريبا از همين پنجره قابل ديدن است.
نام كشتي اش را نمي دانست. در واقع با گذشت زمان دريافتيم كه او حتي نمي دانست كشتي ها – به قول خودش "عين انسان ها" – بر خود نامي دارند و پس از اينكه روزي از فراز تپه "تالفورد" چشمش به دريا افتاد كه تا دور دست ها ادامه يافته بود، چشمانش غرق در شگفتي، تا دور دست ها را كاويد، گويي تا كنون چنين منظره اي را نديده است.
اين مجموعه چهار داستان تالاب، امي فاستر، پايگاه بشريت و قصه را در بر مي گيرد كه نوشته بالا بخشي است از امي فاستر.
امي فاستر و قصه هاي ديگر – جوزف كنراد – رحمن مكوندي - نشرموج

۱۴ مهر ۱۳۸۷

باكره و كولي

لارنس در "باكره و كولي" به طرح اين مسئله مي پردازد كه آنچه جسم، عشق جسماني و شهوت از تو مي خواهد پاك تر و منزه تر از اخلاق است: خانه كشيش روستا را كه سمبل اخلاق گرايي است سيل ويران مي كند، ديوارهاي سنگي حصار فرو مي ريزند تا حجاب ها كنار برود و هركه خواست درون خانه را ببيند و امواج آنچنان فشاري به خانه مي آورد كه مجبورش مي شود همچون انساني عصا قورت داده خم شده و به رودخانه سلام كند در حالي كه پشت عمارت پر از آت و آشغال و نخاله ها و گل و لاي است يعني همان كثافت پنهان. ايوت دختر كوچك كشيش و "مادربانو" تنها مانده اند، مادربانو كه مي تواند نمادي از اضمحلال يك نسل كور باشد، نسلي كه "همچون خزندگان باستاني بي هيچ تحركي تا ابد به حالت اغما زنده مي مانند" به ستون ها كوبيده مي شود و مي ميرد تا چشم هاي نابينايش بتركد و بيرون بيايد. اما "كولي" مردي كه با تمنايي بي پرده ايوت را مي نگرد او را نجات مي دهد تا در طبقه دوم و در بسترش براي جلوگيري از لرزش هاي جان كن بدن ها با او هم خواب شود و صبح ايوت را وقتي كه در خوابي عميق فرو رفته است با حوله هاي خونين رها كند و بگريزد. ايوت با شكستن شيشه هاي پنجره توسط افسر پليس از خواب بيدار مي شود و در حالي كه مبهوت از جاي خالي كولي، بدن برهنه اش را مي پوشاند، با خود به زمزمه مي گويد :"او حق داشت او كاري جوانمردانه كرد."
پيش از ايوت مادر او – سينتيا زن بدكاره – نيز همين راه رفته و به نداي تن خويش پاسخ داده است. زني كه دو دختر خود را رها مي كند و با مردي جوان مي گريزد. با اين همه كشيش، شوي او، به دليل حقارت برده وارش هرگز كينه اي از او به دل نمي گيرد و پيوسته عاشق وفادارش مي ماند! البته لارنس از زبان ايوت و خواهرش، كشش جنسي را به دو بخش والا و پست تقسيم مي كند و عشق را برابر با نوع متعالي آن مي داند كه وقتي نداري اش براي به به دست آوردنش تلاش مي كني و وقتي داري اش براي رها شدن از آن.
اگر رمان باكره و كولي را در بستر ادبيات اخلاق گراي انگليسي در نظر بگيريم و دست به ارزيابي بزنيم قاعدتا چنين فلسفه اي كه در پس داستاني جذاب مخفي است عجيب تر مي نمايد: گويي لارنس وظيفه دارد در ميان نويسندگان انگليسي فرياد بزند:"زنان هم مي توانند از فرط شهوت بسوزند" كاري كه پيش از او خانم ماریان اوانز- جورج اليوت - در ميدل مارچ كرده است.
اگر از انتهاي رمان كه اندكي شبيه فيلم هندي مي شود و نيز "توصيف به واسطه صفت" كه به نويسنده مقام قاضي اعطا مي كند بگذريم، اين رمان يكي از شاهكارهاي ادبيات انگليس خواهد بود.
كولي و باكره - ديويد هربرت لارنس - كاوه مير عباسي - نشر لوح فكر

۱۰ مهر ۱۳۸۷

مثنوي تركي

مدتي است دارم فكر مي كنم ترك هاي مغرب زمين – باتي توركلر – ويژگي هاي زباني مثنوي يا غزليات شمس را چگونه به تركي برگردانده اند. متاسفانه من مثنوي تركي را نخوانده ام اما مي دانم در غير منصفانه ترين حالت چاره اي از اشاره مدام به زبان فارسي نداريم به ويژه مثنوي كه به شدت بر بروز خصايص زباني استوار است:
كار خوبان را قياس از خود مگير / گرچه باشد در "نوشتن" شير شير
آن يكي شيري است كه آدم مي خورد / وين يكي شيري است كه آدم مي خورد
آن يكي شيري است اندر باديه / وين يكي شيري است اندر باديه
ترك هاي مغرب به شيري كه آدم را مي خوردaslan (آسلان) مي گويند كه اين كلمه معناي قهرمان هم مي دهد اما شيري كه آدم آن را مي خورد واژه نرم و لطيف süt (سوت - با تلفظ واو شبيه به ي) است. حال به جايگاه شير اولي كه اندر باديه(بيابان) است yayla گفته مي شود و "ييلاق" هم از همين كلمه گرفته شده اما جاي شير دومي (باديه) كه آدم آن را مي خورد در bardak است. كردها نيز كلمه باديه به معناي كاسه را "بايه" به كار مي برند و البته bardak در تركي غرب معناي ليوان هم مي دهد. حالا شعر را نصفه نيمه ترجمه مي كنيم:
كار خوبان را قياس از خود مگير / گرچه باشد در نوشتن آسلان سوت
آن يكي آسلاني است كه آدم مي خورد / وين يكي سوتي است كه آدم مي خورد
آن يكي آسلاني است اندر يايلا / وين يكي سوتي است اندر بارداك
همان طور كه توجه فرموديد اساس اين شعر بر پايه يكي از خصلت هاي زباني فارسي استوار است و مترجم بدون اشاره به آن نمي تواند معنا را انتقال دهد. حال به اين بيت توجه كنيد:
آتش است اين بانگ "ناي" و "نيست باد"
هركه اين آتش ندارد "نيست باد"
ناي در اين بيت هم معناي "گلو" دارد و هم "ني" بعلاوه "نيست باد" اولي يعني "باد نيست" و "نيست باد" دومي يعني " نابود باد".
من قصد نوشتن مقاله ندارم اما مي دانم كه در جاي جاي مثنوي و همين طور غزليات شمس مي توانيم به چنين ويژگي هايي اشاره كنيم. به عنوان مثال چيزي كه الان از غزليات به ذهنم مي رسد استواري آن بر موسيقي است كه نقش خاصي را در ساخت و بافت معنا بر عهده مي گيرد:
"از كف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم" خانم سيمين بهبهاني در مورد اين مصرع در مقدمه مجموعه اشعار خود (يادم نيست كدام مجموعه) مي گويد: "سغراق" كلمه اي بي معني است كه در هيچ فرهنگ لغتي معنايي براي آن نمي توان يافت و به طور منطقي مولانا مي بايست در كنار كلمه ساغر به جاي سغراق از "باده" استفاده مي كرد كه هم معنا دارد و هم خللي در عروض ايجاد نمي كند اما او به عمد كلمه بي معني سغراق را جايگزين مي كند تا با موسيقي دروني كلمات، قورت قورت شراب را تداعي كند.

۰۳ مهر ۱۳۸۷

اروپايي ها

هنري جيمز اگر چه متولد امريكاست و در رمان هايش مدام اين امريكايي ها هستند كه موفق مي شوند و برتري خود را تحميل مي كنند اما اجازه دهيد او را انگليسي بناميم. البته انگليسي بودن هنري جيمز را نه اجداد بريتانيايي اش بلكه ذهنيت او تعريف مي كند و به همين دليل است كه منتقدين انگليسي در كنار نويسندگان هم وطن خود مدام به او و آثارش اشاره مي كنند. اساسا تقابل امريكا و اروپا يكي از موضوعات اصلي است كه بن مايه نوشته هاي جيمز را شكل مي دهد. آنچنان كه گفته اند:" تقابل دو شيوه زندگي يكي سنت گرا، ظاهر پرست، آداب دان، تصنعي و ديگري جوان، خام، شكل ناگرفته، ساده و غير نقاد"
تصوير ابتدايي اروپايي ها حيرت است و بس:
منظره گورستاني باريك و دراز در دل شهري شلوغ و بي اعتنا، آن هم از پنجره مسافرخانه اي دلگير و خفه، هرگز الهام بخش تخيلات شاد و زنده نيست و آن گاه كه برفي تر و سنگين به سنگ قبرهاي فرسوده و سايبان هاي غمبار طراوتي بي رمق بخشيده باشد، منظره چندان بهتر نمي شود. حال اگر در اين هنگام كه هوا از اين بارش ريز يخ زده و سنگين است تقويم نشان بدهد كه شش هفته از فصل خجسته بهار مي گذرد، بايد اذعان كرد كه همه اسباب ملال فراهم است. اين حس زني بود كه بيش از سي سال قبل در دوازدهم ماه مه روزي در كنار پنجره بهترين هتل شهر باستاني بوستون ايستاده بود و به بيرون نگاه مي كرد.
اروپايي ها – هنري جيمز – فرشته داوران و عباس خليلي - نشر مركز

۲۸ شهریور ۱۳۸۷

غرور و تعصب

غرور و تعصب را كه مي خواندم دوستي گفت:" تعجب مي كنم حالا ديگر كسي رمان هاي جين آستين را نمي
خواند!"
گفتم درست مي گويي خيلي چيزها از مد افتاده مثلا رژ لب روشن، يقه ي گوش خرگوشي،مصرف مدام نخود، ادكلن شيرين حتي فاستوني چهارخانه كه من آن همه دوستش دارم و البته رمان هاي جين آستين. مي تواني عينك دسته كاوچو و خيلي چيزهاي ديگر هم به اين مجموعه اضافه كني.
اين دوست عزيز با ناراحتي ادامه داد كه خب ديوانه اي چيزي كه از مد افتاده مي خواني؟
گفتم فكر مي كردم شايد چيزي به شعورم اضافه كند اما خب با تذكر شما پي بردم كه اشتباه كرده ام شما به بزرگواري خودتان ببخشيد.
گفت واقعا تو فكر مي كني رمان چيزي هم به شعور آدم اضافه مي كند؟
چه جوابي بايد مي دادم؟ گفتم قول مي دهم به زودي خواندن ستون هاي روزنامه، آسيب شناسي رفتار ايراني دكتر سريع القلم، فرهنگ سينما و كلاس زبان را جدي تر بگيرم. قول مي دهم به زودي آپ بشم.
جمله اي از نيچه در فراسوي نيك و بد يادم آمد و خيلي قلقلكم داد اما جلوي خودم را گرفتم:" براي پريدن بايد دور خيز كني، بايد عقب عقب بروي" اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و اين جمله سالينجر را نگويم هرچند خيلي هم بي ربط بود:كتاب ها از آدم ها واقعي ترند" بعد هم تاكيد كردم :" واقعي تر، مي فهمي كه!" و باز هم ادامه دادم: زيباتر و دوست داشتني تر و بهتر نه، واقعي تر، واقعي تر مي فهمي! راستش را بخواهي براي مسئله شعور هم نيست كه جين آستين مي خوانم براي اين مي خوانم كه از تو واقعي تر است. معني واقعي را كه مي داني؟
غرور و تعصب – جين آستين – ترجمه عالي رضا رضايي – نشر ني
راستي به سرم زده كه اسم وبلاگم را به " حماقت خانه آلماير" تغير دهم. البته تنها به خاطر اسم زيباي رمان كنراد نيست كه چنين تصميمي گرفته ام، تغيير و تبديل شخصيت هاي بي نقص دوره اساطير به ناقص الخلقه هاي دوره مدرن، ستايش از"فضيلت حماقت" داستايوفسكي و خيلي چيزهاي ديگر هم هست. نمي دانم...

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

نگاهي به زمينه هاي پيدايش رمان

اين متن را كه نگاهي اجمالي به زمينه هاي پيدايش رمان است به سفارش ماهنامه وفا – نشريه داخلي وزارت ارشاد- نوشته بودم و لازم بود از سردبير اجازه درج آن را در وبلاگم بگيرم كه ايشان هم به شرط درج نام ماهنامه موافقت كردند.
پي نوشت دوم اينكه جناب آقاي شكراللهي در وبلاگ پربيننده خود، خوابگرد پست جالبي گذاشته اند با عنوان چرا داستان ايراني نه كه ديروز هر چه كردم نتوانستم كامنت بلند بالاي خود را در وبلاگ ايشان ثبت كنم و امروز هم كه به محل كارم رسيدم متاسفانه همه اطلاعات كامپيوترم پريده بود. خلاصه اينكه متاسفانه نتوانستم در بحث ايشان شركت كنم. پست زير مستقيما به اين موضوع پاسخ نمي دهد اما زمينه هايي را بررسي مي كند كه نشان مي دهد نه رمان و نه فرزندش داستان مدرن ايراني نيستند. من فكر مي كنم غافل شدن از داستان و رمان ايراني عواقب خطرناكي دارد اما راستش را بخواهيد اين موضوع براي من بيشتر موضوعي جامعه شناختي است نه زيبايي شناختي. بگذريم، اين هم مقاله كه اميدوارم مفيد باشد:
منتقدین انگلیسی و امریکایی" رابینسون کروزو"1719 اثر دانیل دفو نویسنده شهیر انگلیس را سرآغاز هنر رمان می دانند و منتقدین اروپایی به جز انگلیسی ها " دنکیشوت" سروانتس (1605)نویسنده اسپانیایی را. هرچند بسیاری هم هر دو اثر را یکجا پذیرفته اند و ما هم بر همین مبنا حرکت خواهیم کرد. ادامه

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

درباره جوزف كنراد و حماقت خانه آلماير

در اواخر قرن شانزدهم معماري اروپا شاهد تولد موجود ناقص الخلقه اي بود كه به تمسخر folly (حماقت) نام گرفت. اين بنا مظهر بلاهت فرد ثروتمندي بود كه پول بي زبان را خرج ساختن عمارتي مي كرد كه به هيچ دردي نمي خورد و با ظاهر غلط اندازش فقط هوسي را ارضا مي كرد. در دوره اي كه توجه به ويرانه هاي ابنيه باشكوه باستاني فزوني مي يافت، اين عمارت نوعا شكل مخروبه اي با ديوارهاي فرو ريخته ساخته مي شد. در سال هاي قحطي 1845 – 1849 طرح هاي ساختماني بي ثمري را كه دولت انگليس فقط براي اين كه دستمزدي بدهد تا شكم هاي گرسنه را سير كند اجرا مي كرد به اين نام مي خواندند مثل جاده اي كه در بيابان مي كشيدند و جايي را به جايي وصل نمي كرد. امروزه نمونه هايي از آن ساخته مي شود كه فقط بناهايي فانتزي اند و گاه اثر هنري به شمار مي روند اما از اين نظر كه بي مصرفند به حماقت خانه شهرت پيدا كرده اند.
جوزف كنراد نخستين رمانش را بر اين پايه نام گذاري كرده و آن را به انگليسي نوشته كه سومين زبان اوست. نويسنده اي كه اكنون يكي از اركان ادبيات انگليس به شمار مي رود زبان مادري اش لهستاني بود و نامش در اصل "يوزف تئودور كنراد كژنيوفسكي" است. در كودكي فرانسه هم آموخت و در دوره تبعيد پدرش در سيبري آثار نويسندگان بزرگي را با او به اين زبان خواند. پدرش شاعري ميهن پرست بود و در تبيعدگاه براي تامين خانواده به ترجمه روي آورد. كنراد مادر را در ده سالگي و پدر را دو سال بعد از دست داد و سرپرستي او را دايي اش بر عهده گرفت.
قصه هايي كه پدرش برايش مي خواند عشق دريا و سفر را به سرش انداخته بود، به ماجراجويي و آموزش فنون دريايي روي آورد و وارد قاچاق اسلحه شد. بعد خودكشي كرد كه گلوله به قلبش نخورد. در همين سال براي اولين بار قدم به خاك انگلستان گذاشت و شانزده سال در ناوبان بازرگاني اين كشور كار كرد و كشتي بان زبده اي شد. در سفري به شرق دور بار زغال سنگ كشتي اش آتش گرفت و با قايق نصف روز در دريا سرگردان بود تا به جزيره اي در حوالي سوماترا رسيد. در پنج شش سفري كه ظرف چهار ماه و نيم به جزاير جنوب شرقي آسيا رفت دنيايي را كشف كرد كه بعدها در آثارش به بازآفريني هنرمندانه آن پرداخت.
كنراد را نويسنده شرح حال انسان در شرايط غايي ناميده اند، شرايطي كه انسان زير سخت ترين فشارها از بيرون و درون قرار مي گيرد. از اين رو ديدگاه او در غالب آثارش بدبينانه و تقديرگرايانه است.
حماقت خانه آلماير- جوزف كنراد- حسن افشار- نشر مركز

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

منسفيلد پارك و دغدغه هايي از اين دست

شكي نيست كه "واقعيت" يكي از مهمترين خصيصه هاي نوول است اما نوع نگاه به اين مسئله در طول تاريخ 200 ساله رمان بسيار متفاوت مي نمايد: واقعيت به معناي آنچه كه وجود دارد و واقعيت به معناي آن گونه كه نويسنده دوست دارد وجود داشته باشد، يكي از مرزهاي مهم انشقاق اين بحث است و نقطه تعادل آن را مفهومي به نام " اخلاق نوشتن" شكل مي دهد كه خود باز مورد مناقشه نويسندگان روسيه، فرانسه و انگليس است.
نويسندگان انگليس تا پيش از چاپ "ميدل مارچ"،اخلاق نوشتن يا اخلاق رمان را برابر با رعايت مسائل تربيتي و آموزشي براي جوانان و نوجوانان مي دانند. حالا كه در حال مطالعه "منسفيلد پارك" جين آستن (يا آستين) هستم با وجود جذابيت ها و قدرت هاي آن، اين تقيدها را به وضوح مي بينم. يكي از نويسندگان انگليسي براي برادرش در نامه اي مي نويسد:"به برادر زاده ام اجازه نده دست به هيچ رماني بزند چون در اين كتاب ها موهوماتي غير اخلاقي نوشته مي شود كه در عالم واقع دست نيافتني است."
داستايوفسكي كه شخصيت هاي او در جهات مختلف روحي رشد غير قابل تصوري كرده اند و به تعبير فورستر " روح زيادي در آنها دميده شده"، مي گويد :" آنچه كه براي شما وهم است براي من جوهره حقيقت و واقعيت است." او براي اثبات ديدگاه خود به صفحه هاي حوادث روزنامه ها اشاره مي كند و مي گويد:" چطور در داستان چنين چيزهايي غير واقعي است مگر صفحه حوادث روزنامه ها را نمي خوانيد و نمي بينيد انسان چه كارها كه نمي تواند بكند؟" بنابراين در اين ديدگاه مفهوم اخلاق به شكل ديگري مطرح مي شود:" من تعهدي براي مراقبت از موازين اخلاقي خواننده ندارم اما وظيفه دارم چنان وقعيات را حلاجي كنم كه خواننده خود بتواند خوب و بد را بفهمد."
تولستوي اما با داستايوفسكي هم آوا نيست و راه ميانه اي را مي رود كه روش فرانسوي است اين را هم در نامه او به بالزاك مي شود فهميد و هم در تسليتش هنگام مرگ داستايوفسكي: وقتي خبر مرگ داستايوفسكي را به او دادند گفت:" من با نوشته هاي او و افكار او مخالفم اما مي دانم كه روسيه نويسنده بزرگي را از دست داده است." و در نامه اش به بالزاك مي نويسد:" خيلي خوشحالم كه شنيده ام روسو هم مثل من صبح پياده روي مي كند و بعد مي نويسد. صبح ها افكار خوبي به سراغ آدم مي آيد و ذهن تازه است مخصوصا لحظه هايي كه تازه بيدار شده ايم. شنيده ام كه داستايوفسكي شب ها مي نويسد. من فكر مي كنم در وجود هنرمند دو نفر هست يكي نويسنده و يكي منتقد اما وقتي شب انسان با سيگاري زير لب مي نويسد ديگر منتقد به خواب رفته است و اين خيلي خطرناك است."
درواقع در اين جمله ها موضع تولستوي در برابر واقعيت و هوشياري ذهن براي درك آن بي پرده ي اوهام كاملا روشن است.
بگذريم. موضع نويسندگان كلاسيك انگليس در اين زمينه برايم بسيار جالب است. مي خواهم بدانم نويسنده اخلاق گراي انگليسي چگونه با اصل تضاد و كشمكش بر خورد مي كند، چگونه مي توان اخلاق نويسندگي را در چنين شرايط سختي رعايت كرد؟ منسفيد پارك جين آستين از اين زاويه برايم بسيار جالب است، رماني شور انگيز و پر تقيد!
پي نوشت: فورستر همه نويسندگان 200 ساله رمان را – كه مي توانيم به سه كشور انگليس، فرانسه و روسيه محدود كنيم – پشت يك ميز مشترك تصوير مي كند. ميان آنها قرن ها فاصله نيست كه بتوان اختلاف هاي عمده اي يافت. دغدغه هاي مشترك، تكنيك هاي مشترك و البته قدرت هاي متفاوت. بسيار دوست دارم نام همه آنها را بدانم و چهره هايشان را بشناسم. تا اينجا مي دانم كه جين آستن هم پشت همين ميز نشسته است.
منسفيلد پارك - جين آستين - رضا رضايي - نشر ني

۰۹ شهریور ۱۳۸۷

شیوه تحلیل رمان

جان پک "شیوه تحلیل رمان" را برای دبیرستانی ها و دانشجویان سال های اول رشته ادبیات داستانی می نویسد. شاید حتی بتوان گفت نوعی کتاب کمک آموزشی که از یک سو شیوه های تحلیل شخصی از رمان را به جوانان آموزش می دهد و از سوی دیگر به دانشجویان کمک می کند تا با شناخت ابتدایی، ساده و در عین حال دقیق از عناصر رمان بتوانند پرسش های امتحانی را درک کنند و پاسخ های درستی به آنها بدهند.
با این همه نکات آموزنده بسیاری در کتاب وجود دارد، از شیوه تدریس ادبیات داستانی گرفته تا نکات بدیعی که در تحلیل و درک کلی اثر معمولا به آنها بی توجهیم.
کتاب قطعاتی از رمان های کلاسیک انگلیس را از جمله "ویورلی" اسکات و "منسفیلد پارک" جین آستن بر می گزیند و روش تحلیل را آموزش می دهد:
"الف: شرح مختصری درباره مضمون قطعه برگزیده.
ب: جست و جو برای یافتن تضاد یا تنش در قطعه.
ج: تجزیه و تحلیل جزئیات قطعه و در صورت امکان مرتبط ساختن آنها با تضاد فوق الذکر.
د: نحوه ارتباط قطعه مذکور با کل رمان.
ه: جست و جو برای یافتن وجه مشخصه قطعه: خاصه در زمینه سبک که در مراحل پیشین نادیده گرفته شده است."
شیوه تحلیل رمان – جان پک – احمد صدارتی – نشر مرکز
پی نوشت: این روزها دوست دارم فقط روی ادبیات کلاسیک انگلیس متمرکز شوم: جین آستن، کلارک، جرج الیوت، اسکات،لارنس، برونته، فیلدینگ، کنراد، هنری جیمز و البته پیش از همه دفوی بزرگ.

۰۴ شهریور ۱۳۸۷

نفرين ابدي بر خواننده اين برگ ها

اگر شيوه هاي روايت را به سه بخش نقالي حماسه، خاطره نويسي و نامه نگاري تقسيم بندي كنيم، "نفرين ابدي بر خواننده اين برگ ها" در هيچ يك از شيوه هاي بالا نمي گنجد. غربي ها شيوه اول را به سروانتس نسبت مي دهند و اعتقاد دارند كه با فيلدينگ تثبيت شد، روش دوم را ماري وو و اسمولت ابداع كردند اما شيوه ترسل يا نامه نگاري كه تركيبي از دو شيوه بالاست، با همان هيجاني كه مورد استقبال قرار گرفته بود از بين رفت و ديگر به عنوان شيوه اي مستقل مورد استفاده قرار نگرفت. بعضي از نظريه پردازان معتقدند كه همان شيوه قديمي "يكي بود يكي نبود" جالب ترين شيوه است كه با مخاطب به راحتي ارتباط مي گيرد.
اين بحث بحث مفصلي است كه نمي خواهم واردش شوم اما تا همين جا مي توانم بگويم كه شورانگيزترين بحث در رمان به موضوع شيوه روايت و به تبع آن راوي و نظرگاه و در نهايت كانون ديد برمي گردد كه يكي از نقاط افتراق دو گونه رمان و درام است.
در درام به دليل اينكه حوادث مستقيم و هم زمان با روايت اتفاق مي افتد، نيازي به راوي نيست اگرچه در برخي از نمايش نامه هاي كلاسيك، گروه هم سرايان نقش راوي را بر عهده گرفته اند اما در كل اين هنر با نمايش آني حوادث و عدم وجود راوي معنا پيدا مي كند. در حالي كه يكي از بغرنج ترين مسايل رمان همين موضوع است.
"نفرين ابدي بر خواننده اين برگ ها" نوشته "مانوئل پوييگ" با استفاده از خصيصه درام، راوي را حذف مي كند و از شيوه ديالوگ به جاي سه شيوه بالا، روايت را پيش مي برد.
شايد ذهنيت من بيش از حد كلاسيك باشد، با چنين قضاوتي مشكل ندارم. راستش را بخواهيد ترديد دارم كه اين اثر با وجود تمام ارزش هايش رمان باشد. من فكر مي كنم نمي توان به راحتي چنين قضاوت كرد – آن گونه كه ناشر در معرفي كتاب كرده است – كه هر تكنيك و روشي كه بتواند تعاريف كلاسيك و مدرن را به هم بريزد، پس پست مدرنيزم است. پست مدرنيته براي من چنين تعريفي ندارد به علاوه ترديد من در مورد اين اثر نه در پست مدرن بودن يا نبودن آن بلكه اساسا در اين است كه آيا مي توانم آن را رمان بدانم يا نه؟
در حال حاضر نمي توانم با هيچ ترفندي به خود بقبولانم كه " نفرين ابدي بر خواننده اين برگ ها" رمان است. به هر حال تعريف درام و رمان دو تعريف جداگانه است و اختلاط اين دو نمي تواند اثري را پست مدرن كند. من فكر مي كنم اين اثر را مي توان به صورت نمايش راديويي به بهترين شكل اجرا كرد.
نشر آفرينگان - ترجمه احمد گلشيري

۲۶ مرداد ۱۳۸۷

چند نامه از گوستاوفلوبر

نامه به لوئیز کوله 16ژانویه 1842
در من به لحاظ ادبی دو شخصیت متضاد هست: یکی آن که شیفته مبالغه هاست و مفتون مغازله ها و مسحور بلند پروازی های عقاب وار و همه طنطنه های سبک ها و همه قله های رفیع اندیشه ها و عقیده ها و دیگری آن که به دنبال حقایق نقب می زند و زمین می کند و خاک برمی دارد و تا آنجا که می تواند کاوش می کن، آن که دوست دارد بر جزئیات ناچیز همان قدر تاکید کند که بر کلیات بشکوه، آن که می خواهد شما آنچه را او عرضه می دارد مستقیما و تقریبا با پوست و گوشت تان لمس کنید و این شخصیت دوست دارد بخندد و از جنبه حیوانی شرست آدمی لذت ببرد.
نامه به امیلی باسکه ژوئیه 1864
حیات انسانی نمایشی غم انگیز است، در این تردید مکن. زشت است و سنگین و پیچیده. تنها هدف هنر، از چشم مردم با احساس این است که به افسونی همه ناملایمات را دود کند و به هوا بفرستد.
فلوبر وقتی از سوی طرفداران زولا به عنوان پیشوای واقعگراین نامیده می شود به لئون هینک شاگرد زولا می نویسد:
هیچ حقیقتی وجود ندارد، آنچه هست شیوه های دیدن است. مرگ بر هرچه مکتب ادبی از هر نام و مشربی که باشد گو باش. سرنگون باد سخنان پوچ و تهی.
نامه به ایوان تورگنف 14 نوامبر 1876
من هم مثل تو، یکی چند تکه از"آسوموار" را خوانده ام. کفرم را درآوردند. این زولا راستی راستی دارد به پرساوشی عوضی بدل می شود... اصول و قواعدی پیدا کرده که رفته رفته مغزش را به مغز گنجشک بدل می کنند. اگر مقالاتش را روزهای دوشنبه بخوانی، خواهی دید چطور فکر می کند که "طبیعتمداری" را خودش کشف کرده است.
نامه به مادرش 15 دسامبر 1850
هر گاه هر کسی – هرچقدر هم که بزرگ یا بی مقدار باشد- بخواهد خود را با آفریده های خدا درگیر کند باید، محض خاطر سلامت خودش هم که شده باشد، نخست خود را در موقعیتی قرار دهد که دیگر در معرض خطر آن نباشد که قربانی آن آفریده ها گردد. آری تو می توانی شراب بنوشی و با زن بجوشی و در عشق بکوشی و به جنگ درآیی و نام ننگ بخواهی اما به شرط آنکه عزیز دلم که خود نه می خواره باشی و نه زنباره و نه شوهر و نه حتی سرباز صفوف مقدم. آدم اگر خیلی زیاد با زندگی قاطی شود، دیگر نمی تواند آن را چنان که باید روشن ببیند. در آن صورت آدم یا از آن بیش از حد رنج می برد و یا بیش از حد لذت. هنرمند به عقیده من یک هیولاست چیزی غیر طبیعی و بیرون از طبیعت و همه بدبختی های پروردگار هم بر سر او می بارد، از همین تلاشی نشات می گیرد که او لجوجانه دنبال می کند تا همین اصل متعارف را نادیدده بگیرد. هنرمند از این همه رنج می برد و دیگران را نیز وا می دارد تا رنج ببرند. گواه درستی این گفته را در زنانی بجویید که شاعران را به همین سبب دوست داشته اند

۲۳ مرداد ۱۳۸۷

رمان به روايت رمان نويسان

توماس هاردي: هدف واقعي، ولي ناگفته، داستان لذت بخشيدن از رهگذر ارضا عشق آدمي به عنصر نامعمول در تجربه بشري است...
مشكل نويسنده آن است كه چگونه ميان نامعمول و معمول توازن برقرار كند به طوري كه داستانش از سو شوق برانگيزاند و از سوي ديگر واقعي بنمايد.
در حل اين مشكل نويسنده هرگز نبايد سرشت آدمي را غير طبيعي بنماياند چه با اين كار داستان خود را باور نكردني جلوه خواهد داد. عنصر نامعمول مي بايد در حوادث باشد و نه در قهرمان ها و هنر نويسنده در آن است كه بعد نامعمول را شكل بخشد و عنصر نامحتمل را پوشيده بدارد. البته اگر داستانش نامحتمل باشد. همه راز داستان و نمايش – از جنبه ساخت و پرداخت – در آن نهفته است كه چيزهاي نامعمول را در آن با چيزهاي جاويد و جهاني سازگار كنند و رمان نويسي كه دقيقا مي داند حوادث داستانش را تا چه حد مي بايد نامعمول جلوه دهد و تا چه حد معمول، بي گمان، كليد اين هنر را در دست دارد.
رمان به روايت رمان نويسان – ميريام آلوت – عليمحمد حق شناس – نشر مركز

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

جستارهايي در باب رمان

...
كار در زمينه شكل رمان اهميتي درجه اول پيدا مي كند. در واقع حكايت هاي راست ضمن همگاني و تاريخي شدن، بر حسب برخي اصول، تثبيت مي شوند، نظم مي گيرند و متراكم مي شوند. جاي آن ادراك ابتدايي از شكل رمان را ادراك ديگري مي گيرد كه قياس ناپذيرانه، غنايي كمتر از آن دارد و اسلوب مندانه برخي از جنبه هاي آن را حذف مي كند، اين ادراك اندك اندك تجربه واقعي را فرا مي پوشد، خود را به جاي آن جا مي زند، بدين ترتيب به يك فريبكاري تعميم يافته منجر مي شود.
اكتشاف شكل هاي گوناگون رمان، در آن شكلي كه به آن عادت كرده ايم، شكل هاي ممكن الوقوع را آشكار مي كند، نقاب از آن بر مي گيرد، ما را از آن رها مي سازد، به ما امكان مي دهد ماوراي اين حكايت تثبيت شده، تمامي آنچه را كه كتمان مي كند، يا از گفتنش طفره مي رود، تمامي آن حكايت بنيادين را كه زندگي ما يكسر در آن غوطه ور است، باز يابيم.
بنابراين پژوهش در باب شكل هاي تازه رمان كه قدرت جذبشان زيادتر باشد، نسبت به آگاهي يي كه ما از واقعيت داريم نقش سه گانه " افشاگري"، " اكتشاف" و " انطباق " را ايفا مي كند.
...

جستارهايي در باب رمان - ميشل بوتور - سعيد شهرتاش - انتشارات سروش

۰۷ مرداد ۱۳۸۷

والاس مارتين و نظريه هاي روايت

نظريه هاي روايت والاس مارتين كاري نمي كند جز طبقه بندي و رياضي كردن خيلي از چيزهايي كه درباره رمان مي دانيم و البته همين موضوع به هيجان خواندن مي افزايد. من كه با خواندن هر صفحه، محكم به پيشاني ام مي كوبم، بر مي گردم دوباره مي خوانم و به جاي نت برداري مجبور مي شوم تقريبا همه آنچه را كه خوانده ام رونويسي كنم.
در نقد يا حاشيه پردازي كه چند روز پيش براي "آن جا كه برف ها آب نمي شوند" نوشته بودم به موضوع "فرديت" و "اعتراف" اشاره كرده بودم كه ديشب با تحليل جالبي در "نظريه هاي روايت" به آن برخوردم. بسيار ساده و بسيار رياضي. كاري نمي توانستم بكنم جز اينكه محكم به پيشاني ام بكوبم و از اول تا آخرش را رونويسي كنم:
" بيشتر منتقدان انگليسي و آمريكايي بر اين عقيده اند كه رمان در سده هجدهم پا گرفت و هر نظريه جامعي درباره اين گونه ادبي بايد توضيح دهد كه چرا رمان در آن زمان پديد آمد. منتقداني كه بر ويژگي فني رمان تاكيد دارند بر اين عقيده اند كه "نقطه ديد ذهني" و "ثبت خودآگاه" آن گاه در ادبيات اهميت يافت كه فلسفه، انديشه سياسي و جامعه بر" استقلال فرد" تاكيد كردند. به زعم كساني كه رمان را نمايش واقعيت اجتماعي مي دانند، ظهور رمان مقارن است با پيدايش طبقه متوسط به عنوان نيروي شكل دهند تاريخ و پايان بخشيدن به دوراني كه ادبيات، همه افراد جامعه جز ثروتمندان را موجوداتي زمخت و مسخره و نالايق به حساب مي آورد.
در مورد اعتراف هم نوشته بودم كه در اين كتاب از نظر "فراي" به دو شكل مطرح شده است: "اعتراف" كه نگرش از درون است به خويش و "واكاوي" كه تحليل رفتاري ديگران است.
نظريه هاي روايت كه به عنوان يكي از متون درسي مهم ادبيات داستاني در دانشگاه هاي معتبر دنيا تدريس مي شود توسط محمد شهبا ترجمه و سال 82 از سوي نشر هرمس به چاپ رسيده است.

۰۵ مرداد ۱۳۸۷

پيرمردي كه داستان هاي عاشقانه مي خواند

پير مرد خرچنگ هاي خوشمزه را كه خورد دندان هاي مصنوعي اش را به دقت تميز كرد، لاي دستمال پيچيد و كناري گذاشت. سپس ميز را تميز كرد و خرده غذاها را از پنجره بيرون ريخت، بطري عرق فرونترا را باز كرد و يكي از رمان ها را برگزيد.
باران او را از هر طرف احاطه كرده و خلوتي بي همتا برايش به ارمغان آورده بود.
رمان آغاز زيبايي داشت:
پل دختر را پر حرارت بوسيد. كرجي بان كه همدست ماجراجويي هاي او بود رويش را برگردانده و وانمود مي كرد كه آن دو را نمي بيند و گاندولا كه دور تا دورش بالش هاي نرم گذاشته بودند آرام و خرامان در كانال هاي ونيز پيش مي رفت.
اين بخش را چندين بار خواند.
گاندولا ديگر چيست؟
در كانال پيش مي رود، پس بايد نوعي قايق يا كرجي باشد. اما پل اصلا آدم محترمي نيست زيرا جلو چشم دوستش، همدست ماجراجويي اش، دارد دختر را "باحرارت" مي بوسيد.
با اين همه، از آغاز رمان خوشش آمد.
انديشيد كه نويسنده كاملا حق داشته از همان ابتدا روشن كند آدم بدها چه كساني اند. اين كار مانع از بدفهمي ماجرا و همدلي با شخصيت هاي بد مي شد.
و اما بوسه "پر حرارت" ديگر چگونه است؟ چگونه مي توان كسي را پر حرارت بوسيد؟
"دولورس انكارناسيون دل سانتيسيمو ساكرامنتو استوپينان اوتاوالو" را چند بار بوسيده بود. شايد بدون اينكه خودش متوجه باشد يكي از آن بوسه ها، همچون بوسه پل در رمان، پر حرارت بوده است. ولي به هر حال بوسه هاي فراواني در كار نبود زيرا زنش يا خنده اش مي گرفت يا مي گفت كه بوسه گناه دارد.
بوسه هاي پر حرارت. ناگهان دريافت كه فقط چند بار كسي را بوسيده است. آن هم فقط زنش را، زيرا شووارها با بوسه ميانه اي نداشتند.
زن و مرد شووار يكديگر را، سر تا سر بدن راف حتي در حضور ديگران نوازش مي كردند. ولي حتي در اوج عشق ورزي نيز بوسه اي در كار نبود. زنان عشق شان نيرومند تر بود و در نتيجه سرودهاي همراهي كه مي خواندند تاثير بيشتري داشت.
نه شووارها با بوسه ميانه اي نداشتند.
نيز به ياد مي آورد كه زماني يك از جويندگان طلا را با يكي از زنان جيبارو ديده بود. زن بيچاره به اميد جرعه اي مشروب دور و بر مهاجران و ماجراجويان پرسه مي زد. هر كسي مي توانست او را به گوشه اي ببرد و تصاحب كند. زن بيچاره كه الكل عقل از سرش ربوده بود، اصلا نمي فهميد كه با او چه مي كنند. اين بار جوينده طلا او را كنار ساحل كشانده بود و مي خواست لب بر لبش بفشارد.
زن همچون حيواني وحشي واكنش نشان داد. مرد را كنار زد، مشتي ماسه به چشمش پاشيد و رفت آن سو تر بالا آورد. آشكار بود كه حالش به هم خورده است.
اگر بوسه پرحرارت اين بود پس پل رمان چه آدم بي نزاكتي بود!

نوشته لوئيس سپولودا - نشر هرمس - محمد شهبا

۰۱ مرداد ۱۳۸۷

نگاهي به رمان چاپ نشده"آنجا كه برف ها آب نمي شوند"كامران محمدي

آيا آنچه مي خوانم ادبيات است؟ اين نخستين پرسش استتيكي است كه بايد در مواجهه با يك اثر پرسيد. پرسشي كه مثل تيزاب گوشت و پوست اثر را در خود حل مي كند و اسكلتي برهنه را نمايان مي سازد. آيا اصلا اسكلتي به جا مانده يا با اسيد تيز اين پرسش آب شده و رفته است؟ من عادت دارم مدام اين سوال را هنگام خواندن قطعه شعري، داستاني و رماني هرچند بزرگ از خودم پرسيده باشم. آيا "پدرو پارامو"ي خوان رولفو رمان است؟ ترديد دارم. حالا هزار بار هم كه از فرا روايت و فرامتن برايم گفته باشيد باز كمكي به رفع ترديد من نكرده ايد، من فكر مي كنم براي پاسخ به اين پرسش بايد به سراغ كلاسيك ترين تعاريف رفت. تعاريفي كه مرزبندي همه چيز در آن به دقت رياضي است.
با اين همه پرسش " آيا آنچه مي خوانم رمان است؟" يا " آيا آنچه مي خوانم شعر است؟" پيش از اين بارها و بارها پرسيده شده و پاسخ آن به نوعي توافق جمعي تبديل شده است. من هم قصد آن را ندارم كه در بررسي" آنجا كه برف ها آب نمي شوند" چنين سوالي را مطرح كنم و در پي پاسخش باشم اما دوست دارم بپرسم "چه اتفاقي مي افتد كه رمان مي نويسيم؟" آيا اين پرسش، پرسشي حاشيه اي است يا آنكه مي تواند مثل سوال قبل كه نقش تيزاب را بازي مي كند ما را به اسكلت يا همان جوهره متن نزديك كند؟ خواهيم ديد.


اين رمان به زودي از سوي نشر چشمه منتشر خواهد شد

۲۵ تیر ۱۳۸۷

هفته اي يه بار آدمو نمي كشه

خوآنيتا همه ش منو از اين سينما به اون سينما مي كشونه تا بشينيم پاي اين فيلاي جنگي منگي پر اين مرداي خداييش خوش قيافه كه هميشه م خيلي تر و تميز تير مي خورن، همچين كه از ريخت و قيافه نيفتن، هميشه م كلي وقت دارن كه قبل كشيدن نفس آخر به يه دختر خوشگل تو شهرشون عشق برسونن، همون دختري كه اول فيل سر اين كه طرف تو مهموني رقص مدرسه چي بپوشه باهاش كلي جر و بحث داشتن. بعضي وقتا هم يارويي كه داره خيلي تميز نفس آخرو مي كشه كلي فرصت داره مداركي رو كه از جنرال دشمن گرفته، برسونه دست همقطاراش يا اصلا كل داستان فيلو توضيح بده. تو همين اوضاع احوال، باقي سربازاي خوش قيافه ي دور و برش، هم قطاراش، سر فرصت وامي ستن به تماشاي جون كندن خوش قيافه ترين مرد دنيا. بعدش ديگه هيچي نمي بينيم، فقط صداي شيپور خاموشي رو مي شنويم كه سر صبر و دل سير مي زنن.
بعدشم شهر سربازه رو مي بينيم كه مردم عينهو مور و ملخ توش جمع شده ن، با شهردار و كس و كار سربازه و دوست دخترش و گاهي هم رييس جمهور كه همه دور تابوت يارو جمع شده ن سخراني مي كنن و به سينه همديگه مدال مي زنن و همه م همچين تر و تميز و اتو كشيده ن كه انگار عزا نيست، اومده ن عروسي.
بازهم در هم تنيدگي عشق جسماني، ناپختگي، نوجوانان 14 ساله كه به شخصيت هاي مركزي داستان ها و رمان هاي سلينجر تبديل مي شوند و جنگ.
جي . دي. سلينجر - نشر نيلا - اميد نيك فرجام و ليلا نصيري ها

۲۳ تیر ۱۳۸۷

نغمه غمگين

باز هم اشتباه هميشگي ام را تكرار كردم و رفتم سراغ سلينجر:" نغمه ي غمگين" با ترجمه امير امجد و بابك تبرايي و" هفته اي يه بار آدمو نمي كشه" كه برگردان اميد نيك فرجام و ليلا نصيري هاست. كتاب دوم را هنوز شروع نكرده ام اما از مجموعه داستان نغمه ي غمگين خيلي خوشم آمد. باز هم همان ديوانه بازي ها كه جز سلينجر از دست كسي بر نمي آيد. بعضي از شخصيت هاي "ناتور دشت"، "سيمور و تيرهاي سقف را بالا بگذاريد نجاران"، "فرني و زويي"،"جنگل واژگون" و "دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم" را باز هم در نغمه غمگين ملاقات خواهيد كرد.لازم به گفتن نيست كه همه نوشته هاي سلينجر درباره يك خانواده است. خانواده اي كه به قول خود او بيست سال رياضت كشيده و مدام به آنها انديشيده است.
با خواندن نغمه غمگين مي خنديد مي خنديد و خبر نداريد كه زهر اندوه آرام آرام در جان تان رسوب مي كند و در انتها آنچه مي ماند طعم تلخي است.
از جمله مفاهيم اصلي و بهتر كه بگويم دغدغه سلينجر كه در تمامي اين داستان ها خودنمايي مي كنند، عشق است و جنگ. مثل هميشه عشقي جسماني و جوانانه، لبريز از ناپختگي و حماقت آميخته با پديده ها و مفاهيم جنگي امريكايي ها. جنگ سايه آرام و كم رنگي است كه همه چيز را مي بلعد چنان آرام كه نمي فهميم چرا با لباس سربازي به عروسي دعوت شده ايم، چرا در داستان يك پسره با يك دختره صداي گلوله آمد و... هيچ وقت از خواندنش سير نمي شوم.

۲۲ تیر ۱۳۸۷

دير راهبان

زندگي فرايرا دو كاسترو كم از رمان كوتاه او "دير راهبان" جذاب نيست: كودك پرتغالي پدر را كه از دست داد با روي زشت زندگي روبه رو شد. مردي شياد به سوداي كار در برزيل مادر را فريفت و كودك را با گروهي از كارگران كائوچو به جنگل هاي ژرف و مرطوب آمازون فرستاد. دو كاسترو تا شانزده سالگي در اين جنگل هاي خطرناك كار كرد و پس از آشنا شدن با خشونت هاي بشري گريخت. او مي خواست به وطن باز گردد اما چگونه؟ بايد كار مي كرد و مي آموخت حتي با خواندن تكه كاغذي كه در خيابان ها مي يافت و همين تجربه او را سال ها بعد به نويسنده اي بزرگ تبديل كرد. نويسنده اي كه نه تنها ديگر مي توانست به كشورش پرتغال برگردد بلكه به تمام قاره هاي جهان هم سر بزند و فروش كتاب هايش اين امكان را براي دو كاسترو فراهم كرد. او دنيا را دور زد و كتاب مصور " دور جهان" را نوشت.
دير راهبان – اولين اثر ترجمه شده از او به فارسي- در عين سادگي بسيار شگفت انگيز است. بهانه اي كوچك تمام رمان را در مي نوردد: آلمان ها در حال پيشروي در خاك فرانسه هستند و "مقام مافوق" ديري در يكي از روستاهاي دوبره دستور مي دهد بر اساس قوانين بين المللي روي بام دير كلمه" ميسيون" با رنگ سفيد نوشته شود تا دير مورد حمله هوايي قرار نگيرد. پدر ژرژ مورنيه همچون وجدان دير تذكر مي دهد كه در اين روستا تنها كارخانه مي تواند بهانه حمله باشد و از آنجايي كه هر دو ساختمان دير و كارخانه شبيه همند با نوشتن كلمه ميسيون بر بام دير در واقع هواپيماها را براي حمله دقيق تر راهنمايي كرده ايم اين درحالي است كه دير 11 ساكن مجرد و كارخانه چهارصد كارگر خانواده دار دارد. كشمكش ها، نامه نگاري ها براي مقام مذهبي در پاريس و جلسه هاي پي در پي براي اتخاذ اين تصميم كه بالاخره كلمه ميسيون نوشته شود يا نه بسيار جذاب خواندني است.

۱۷ تیر ۱۳۸۷

رمان در تعريف ادوارد مورگان فورستر

ادوارد مورگان فورستر در جنبه هاي رمان، رمان را اين گونه توصيف مي كند: مرطوب ترين نواحي ادب كه صدها جويبار آن را آبياري مي كند. جويباري محصور درميان دو رشته كوه كه با حالت تيز و قائم سر بر نيفراشته اند يعني شعر و تاريخ:
رمان توده اي است سهمگين، و بسيار بي شكل در آن نه كوهي است كه از آن بالا رفت و نه "پارناسي" و نه "هليكوني" و نه حتي "پيژگا"يي. به وضوح مرطوب ترين نواحي ادب است. صدها جويبار آن را آبياري مي كند. چندان كه گاه صورت باتلاق مي يابد. من از اين كه شعرا آن را خوار مي دارند در شگفت نيستم، هرچند كه گاهي اوقات تصادفا خويشتن را در آن نيز مي يابند و نه هم از ملالت و دلزدگي مورخان، آنگاه كه تصادفا همين باتلاق به عرصه هاي عمل ايشان هم راه مي يابد. شايد پيش از آغاز به موضوع لازم باشد رمان را تعريف كنيم. البته اين يك ثانيه هم وقت ما را نخواهد گرفت. آقاي "آبل شووالي" در جزوه كوچك اما درخشان خود تعريفي را به دست مي دهد و خوب اگر يك منتقد فرانسوي نتواند رمان انگليسي را تعريف كند، پس چه كسي مي تواند؟ وي مي گويد كه رمان داستاني است به نثر و با وسعتي معين. و اين براي ما كافي است، جز اينكه شايد اضافه كنيم كه اين حد يا وسعت نبايد كمتر از پنجاه هزار كلمه باشد. از لحاظ اين گفتارها هر اثر داستاني منثوري كه بالغ بر پنجاه هزار كلمه باشد رمان است و اگر اين سخن به نظر شما حاوي حكمتي نيست آيا ممكن است به جاي آن تعريفي را عنوان كنيد كه سلوك زائر و ماريوس ابيقوري و ماجراهاي پسر كوچكتر و ني سحر آميز و دفتر وقايع طاعون و زليخا دابسن و راسلاس و اوليس و عمارت سبز را شامل شود؟ و يا در غير اين صورت ممكن است علل و جهات اين عدم شمول را بيان كنيد؟ راست است قسمت هايي از اين راه سست و پوك ما غير واقعي تر از ساير بخش ها مي نمايد.
اما من خود با هيچ بياني نمي توانم اين تكه از راه را وصف كنم. آنچه مي توان گفت اين است كه از دو سو دو رشته كوه آن را محدود كرده اند كه هيچ يك با حالت تيز و قائمي سر بر نيفراشته است: اين دو رشته كوه، شعر و تاريخ اند و از سوي ديگر درياست، آنچنان كه در" موبي ديك" مي بينيم.
فورستر در مصاحبه اي كه بنگاه سخن پراكني انگلستان با وي داشته در پاسخ به اين پرسش كه "چرا مي نويسي؟" مي گويد: براي پول و اندكي محبوبيت ميان آنهايي كه دوست شان مي دارم.
جنبه هاي رمان – ادوارد مورگان فورستر- ابراهيم يونسي

۱۶ تیر ۱۳۸۷

زنده باد مرگ

مردي پاهايم را در ماسه هاي كرانه ي مليا چال مي كرد، دستهاي اورا بر پاهاي بچه گانه ام به ياد مي آورم. سه سال داشتم و همان طور كه خورشيد مي درخشيد، قلب و الماس در دانه هاي بي شمار آب متلاشي مي شد.
بسيار از من مي پرسند چه كسي بيشترين تاثير را بر من گذاشته و چه چيز بيشترين ستايشم را بر انگيخته و من آن گاه، كافكا و لوئيس كارول يعني چشم انداز دهشتزا و كاخ پايان ناپذير، و گراثيان و داستايوفسكي، يعني سرحدهاي جهان و روياي ملعون را از ياد مي برم، مي گويم:آن كس كه تنها دست هاي او بر پاهاي بچه گانه ام به يادم مانده: پدرم.
ساليان سال اسپانيا را در جستجوي نامه ها، پرده ها و نقاشي هاي او زير پا گذاشتم. پدرم نقاشي مي كرد و هر يك از اثرهاي او گذر صد هزار اسب گريان را از جهان سكوت و فرياد ، در من بيدار مي كند در مليا جنگ داخلي در 17 ژوئيه آغاز شد و پدرم- فرناندو آرابال روئيث- دو ساعت بعد در خانه خود دستگير و به جرم"شورش نظامي"محكوم به مرگ شد. گاهي، چون به او مي انديشم، نارنج و آسمان، پژواك و موسيقي، جامه يي از كتان و ارغوان به تن مي پوشند.
پس از نه ماه، مجازات او به سي سال و يك روز زندان تغيير يافت. ولي من تنها از او دستهايش را بر پاهاي بچه گانه ام كه در ماسه هاي كرانه مليا چال شده بود به ياد مي آورم. و چون نامش را مي خوانم ، نردبام هاي آهني و بالدار سكوت مي كنداو زندان هاي مليا، ثئوتا، ثيوداد رودريگو و بورگوس را پشت سر گذاشت. در ثئوتا سعي كرد با بريدن رگ هايش خودكشي كند و من امروز هنوز ريزش خون نمناك او را بر پشت برهنه خود احساس مي كنم.
زنده باد مرگ - رمان كوتاه - فرناندو آرابال نويسنده اسپانيايي - نشر فردا - م كاشيگر

۱۵ تیر ۱۳۸۷

شكار انسان

هتاكي، چرك نويسي و فحش هاي آبدار ژوئائو اوبالدو ريبيرو تا چه اندازه باعث جذابيت هاي "شكار انسان" مي شود، بماند. فحش ها و بد دهني هايي كه براي مخاطب چاره اي جز خنديدن باقي نمي گذارد. چيزي كه مي خواهم بگويم تقريبا هيچ ربط مستقيمي به موضوع ندارد و خودم هم نمي دانم چرا و چه چيزي باعث مي شود كه با خواندن اين فحش نامه به جريان هاي روشنفكري و نيمه روشنفكري فكر كنم! موضوع برايم حسي است يعني احساس مي كنم بايد بين فحش دادن و روشنفكر بودن نوعي رابطه مرموز و تنگاتنگ وجود داشته باشد. خوب اگر چنين نظريه اي درست باشد قطعا ريبيرو روشنفكرترين انسان همه اعصار خواهد بود:
هر جا باشين مي كشيم تون بيرون. مملكت تو نمي ذاريم تو چنگ شما آشغال كله ها بيفته كه گه آتيش مي زنين، نمك رو مزرعه ها مي پاشين. شبا اين ور و اون ور آدم مي فرستيم. آره، مي گيم كار دمكراتاس، كار ملي گراهاس، كار سوسياليستاس.كاري مي كنم زمينو گاز بگيري، مث زن ها جيغ بكشي. براي اين كار بايد عصباني بشم، بايد از كوره در برم. من كه مي گم اين آشغال كله داره يه فكرايي مي كنه. داره تو اتاق قدم مي زنه. يعني مي خوام بگم نبايد اين نفله ي الدنگو سالم تحويل بديم. نستور يه انباري داره كه توش تا بخواي ميله داغ زني هس. مي گم چطوره يكي از خرسك هاشو جزغاله كنيم؟ جايي كه پيدا نيس، كسي هم حرفي زد، بويي برد مي گيم از اولش نداشته، همين. خيال نمي كنم كار مشكلي باشه. ميله رو داغ مي كنيم مي ذاريم بش بعد ور مي داريم، بوي گوشت جزغاله شده هوا مي ره، همين، تموم شد و رفت. اين كار لازمه چون از طرف انقدر خون مي ره كه ريغ رحمتو سر مي كشه
اما شروع باشكوه رمان! سفليس اين جوري ديگه. هميشه در حركته. اگه به حال خودش بذارينش فرياد آدمو به آسمون مي رسونه و هزار جور درد بي درمون ديگه به جون آدم ميندازه
شكار انسان - ژوئائو اوبالدو ريبيرو - نشرنگاه - احمد گلشيري

۰۹ تیر ۱۳۸۷

يك نوع مردن

اگر در حال مطالعه ادبيات آمريكاي لاتين هستيد پيشنهاد مي كنم رمان"روزي از روزهاي زندگي" مانليو آرگه تا را با " يك نوع مردن" ماريو مونته فورته تولدو، با هم بخوانيد. دو اثر با دو رويكرد و ايدئولوژي متفاوت از جريان انقلاب هاي كمونيستي و توده اي در السالوادور و گواتمالا. سبك وسياق هر دو نويسنده تقريبا شبيه به هم است اما نگرش ها دقيقا در دو جبهه رو به روي هم. آرگه تا- رييس كتابخانه ملي السالوادور- مستقيما ليبراليسم امريكايي و ديكتاتورهاي دست نشانده را مورد حمله قرار مي دهد و راه نجات را در حركت هاي توده اي مي بيند. جالب آنكه توده و تفكر توده اي كه او ترسيم مي كند به نوعي با كليسا نيز آميخته شده و ناخودآگاه ما را به ياد كمونيسم نوع ايراني مي اندازد. چنانكه شورش هاي مردمي اغلب از كليسا سازمان دهي مي شود. از سوي ديگر تولدو به تفكر توده اي حمله ور مي شود و چهره اي طنزآلود و كاريكاتوري از آن در برابر چشم خواننده مي گذارد:
رفيق روئه دا مسئول انجمن كارگري روستا تصميم مي گيرد مشكل آب روستايي ها را حل كند. در اين روستا پيرزني از طبقه بورژوا زندگي مي كند كه دهقانان زمين هاي كشاورزي او را از چنگش درآورده اند اما حالا آبي براي كاشتن نيست. آب در انحصار پير زن و زمين در انحصار روستايي هاست. رفيق روئه دا به عنوان آخرين راه حل مجبور به سازش مي شود، بخشي از زمين ها را در بهاي آب براي كشاورزان پس مي دهد، گزارش به حزب مي رسد و دفتر مركزي حزب، پرالتا را براي محاكمه او به روستا مي فرستد، حالا پرالتا شب ها مجبور است در خانه روئه دا سر كند و روزها به محاكمه او بپردازد. او براي اين محاكمه سخت چنانچه عبرت روستائيان شود از خود روئه دا هم كمك مي گيرد:" نه بايد فكر ديگري بكنيم پيشنهاد اعدام خوب نيست از تو يك قهرمان مي سازد. فكر ديگري نداري؟"
يكي از تلخ ترين لحظه هاي رمان لحظه اي است كه زن روئه دا به شوي اش مي گويد كه نماينده حزب را در جريان همه جزئيات قرار دهد اينكه آنها سال ها پيش به شكلي اتفاقي "در كليسا عقد كرده اند". تا زن و شوهري كه پيوندهاي آنها فراتر از عشق و دوست داشتن و ازدواج است اينگونه در مقابل ايدئولوژي حزب مسخ شدگي خود را به نمايش بگذارند:
"زن توضيح داد:
چند سال پيش بود. در شمال، در كوهستان بوديم. به كليسايي رسيديم، كليسايي زيبا بود، محقر و گل هاي زيبايي جلوي درش بود. تصميم گرفتيم وارد شويم. چون هيچ كدام بلد نبوديم دعا بخوانيم همان طور كه نشسته بوديم به شمع ها و مجسمه ها نگاه مي كرديم. راستش براي اينكه استراحتي كرده باشيم. كشيشي بيرون آمد. پيرمرد چاقي بود. بعد دو كودك وردستش آمدند و كشيش ما را براي هم عقد كرد. بعدش هم رفتيم. فقط همين بود.
روئه دا خيلي جدي گفت:
درست است رفيق. در اين مورد هم بايد قضاوت شود، چون ممكن است اقدامي ... انحرافي باشد.
پرالتا احساس كرد كه يك طرف صورتش آتش گرفته. فقط يك گونه اش، مثل اينكه به صورتش سيلي زده باشند."
نشر ثالث – ترجمه قاسم صنعوي