۰۳ مهر ۱۳۸۷

اروپايي ها

هنري جيمز اگر چه متولد امريكاست و در رمان هايش مدام اين امريكايي ها هستند كه موفق مي شوند و برتري خود را تحميل مي كنند اما اجازه دهيد او را انگليسي بناميم. البته انگليسي بودن هنري جيمز را نه اجداد بريتانيايي اش بلكه ذهنيت او تعريف مي كند و به همين دليل است كه منتقدين انگليسي در كنار نويسندگان هم وطن خود مدام به او و آثارش اشاره مي كنند. اساسا تقابل امريكا و اروپا يكي از موضوعات اصلي است كه بن مايه نوشته هاي جيمز را شكل مي دهد. آنچنان كه گفته اند:" تقابل دو شيوه زندگي يكي سنت گرا، ظاهر پرست، آداب دان، تصنعي و ديگري جوان، خام، شكل ناگرفته، ساده و غير نقاد"
تصوير ابتدايي اروپايي ها حيرت است و بس:
منظره گورستاني باريك و دراز در دل شهري شلوغ و بي اعتنا، آن هم از پنجره مسافرخانه اي دلگير و خفه، هرگز الهام بخش تخيلات شاد و زنده نيست و آن گاه كه برفي تر و سنگين به سنگ قبرهاي فرسوده و سايبان هاي غمبار طراوتي بي رمق بخشيده باشد، منظره چندان بهتر نمي شود. حال اگر در اين هنگام كه هوا از اين بارش ريز يخ زده و سنگين است تقويم نشان بدهد كه شش هفته از فصل خجسته بهار مي گذرد، بايد اذعان كرد كه همه اسباب ملال فراهم است. اين حس زني بود كه بيش از سي سال قبل در دوازدهم ماه مه روزي در كنار پنجره بهترين هتل شهر باستاني بوستون ايستاده بود و به بيرون نگاه مي كرد.
اروپايي ها – هنري جيمز – فرشته داوران و عباس خليلي - نشر مركز

۲۸ شهریور ۱۳۸۷

غرور و تعصب

غرور و تعصب را كه مي خواندم دوستي گفت:" تعجب مي كنم حالا ديگر كسي رمان هاي جين آستين را نمي
خواند!"
گفتم درست مي گويي خيلي چيزها از مد افتاده مثلا رژ لب روشن، يقه ي گوش خرگوشي،مصرف مدام نخود، ادكلن شيرين حتي فاستوني چهارخانه كه من آن همه دوستش دارم و البته رمان هاي جين آستين. مي تواني عينك دسته كاوچو و خيلي چيزهاي ديگر هم به اين مجموعه اضافه كني.
اين دوست عزيز با ناراحتي ادامه داد كه خب ديوانه اي چيزي كه از مد افتاده مي خواني؟
گفتم فكر مي كردم شايد چيزي به شعورم اضافه كند اما خب با تذكر شما پي بردم كه اشتباه كرده ام شما به بزرگواري خودتان ببخشيد.
گفت واقعا تو فكر مي كني رمان چيزي هم به شعور آدم اضافه مي كند؟
چه جوابي بايد مي دادم؟ گفتم قول مي دهم به زودي خواندن ستون هاي روزنامه، آسيب شناسي رفتار ايراني دكتر سريع القلم، فرهنگ سينما و كلاس زبان را جدي تر بگيرم. قول مي دهم به زودي آپ بشم.
جمله اي از نيچه در فراسوي نيك و بد يادم آمد و خيلي قلقلكم داد اما جلوي خودم را گرفتم:" براي پريدن بايد دور خيز كني، بايد عقب عقب بروي" اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و اين جمله سالينجر را نگويم هرچند خيلي هم بي ربط بود:كتاب ها از آدم ها واقعي ترند" بعد هم تاكيد كردم :" واقعي تر، مي فهمي كه!" و باز هم ادامه دادم: زيباتر و دوست داشتني تر و بهتر نه، واقعي تر، واقعي تر مي فهمي! راستش را بخواهي براي مسئله شعور هم نيست كه جين آستين مي خوانم براي اين مي خوانم كه از تو واقعي تر است. معني واقعي را كه مي داني؟
غرور و تعصب – جين آستين – ترجمه عالي رضا رضايي – نشر ني
راستي به سرم زده كه اسم وبلاگم را به " حماقت خانه آلماير" تغير دهم. البته تنها به خاطر اسم زيباي رمان كنراد نيست كه چنين تصميمي گرفته ام، تغيير و تبديل شخصيت هاي بي نقص دوره اساطير به ناقص الخلقه هاي دوره مدرن، ستايش از"فضيلت حماقت" داستايوفسكي و خيلي چيزهاي ديگر هم هست. نمي دانم...

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

نگاهي به زمينه هاي پيدايش رمان

اين متن را كه نگاهي اجمالي به زمينه هاي پيدايش رمان است به سفارش ماهنامه وفا – نشريه داخلي وزارت ارشاد- نوشته بودم و لازم بود از سردبير اجازه درج آن را در وبلاگم بگيرم كه ايشان هم به شرط درج نام ماهنامه موافقت كردند.
پي نوشت دوم اينكه جناب آقاي شكراللهي در وبلاگ پربيننده خود، خوابگرد پست جالبي گذاشته اند با عنوان چرا داستان ايراني نه كه ديروز هر چه كردم نتوانستم كامنت بلند بالاي خود را در وبلاگ ايشان ثبت كنم و امروز هم كه به محل كارم رسيدم متاسفانه همه اطلاعات كامپيوترم پريده بود. خلاصه اينكه متاسفانه نتوانستم در بحث ايشان شركت كنم. پست زير مستقيما به اين موضوع پاسخ نمي دهد اما زمينه هايي را بررسي مي كند كه نشان مي دهد نه رمان و نه فرزندش داستان مدرن ايراني نيستند. من فكر مي كنم غافل شدن از داستان و رمان ايراني عواقب خطرناكي دارد اما راستش را بخواهيد اين موضوع براي من بيشتر موضوعي جامعه شناختي است نه زيبايي شناختي. بگذريم، اين هم مقاله كه اميدوارم مفيد باشد:
منتقدین انگلیسی و امریکایی" رابینسون کروزو"1719 اثر دانیل دفو نویسنده شهیر انگلیس را سرآغاز هنر رمان می دانند و منتقدین اروپایی به جز انگلیسی ها " دنکیشوت" سروانتس (1605)نویسنده اسپانیایی را. هرچند بسیاری هم هر دو اثر را یکجا پذیرفته اند و ما هم بر همین مبنا حرکت خواهیم کرد. ادامه

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

درباره جوزف كنراد و حماقت خانه آلماير

در اواخر قرن شانزدهم معماري اروپا شاهد تولد موجود ناقص الخلقه اي بود كه به تمسخر folly (حماقت) نام گرفت. اين بنا مظهر بلاهت فرد ثروتمندي بود كه پول بي زبان را خرج ساختن عمارتي مي كرد كه به هيچ دردي نمي خورد و با ظاهر غلط اندازش فقط هوسي را ارضا مي كرد. در دوره اي كه توجه به ويرانه هاي ابنيه باشكوه باستاني فزوني مي يافت، اين عمارت نوعا شكل مخروبه اي با ديوارهاي فرو ريخته ساخته مي شد. در سال هاي قحطي 1845 – 1849 طرح هاي ساختماني بي ثمري را كه دولت انگليس فقط براي اين كه دستمزدي بدهد تا شكم هاي گرسنه را سير كند اجرا مي كرد به اين نام مي خواندند مثل جاده اي كه در بيابان مي كشيدند و جايي را به جايي وصل نمي كرد. امروزه نمونه هايي از آن ساخته مي شود كه فقط بناهايي فانتزي اند و گاه اثر هنري به شمار مي روند اما از اين نظر كه بي مصرفند به حماقت خانه شهرت پيدا كرده اند.
جوزف كنراد نخستين رمانش را بر اين پايه نام گذاري كرده و آن را به انگليسي نوشته كه سومين زبان اوست. نويسنده اي كه اكنون يكي از اركان ادبيات انگليس به شمار مي رود زبان مادري اش لهستاني بود و نامش در اصل "يوزف تئودور كنراد كژنيوفسكي" است. در كودكي فرانسه هم آموخت و در دوره تبعيد پدرش در سيبري آثار نويسندگان بزرگي را با او به اين زبان خواند. پدرش شاعري ميهن پرست بود و در تبيعدگاه براي تامين خانواده به ترجمه روي آورد. كنراد مادر را در ده سالگي و پدر را دو سال بعد از دست داد و سرپرستي او را دايي اش بر عهده گرفت.
قصه هايي كه پدرش برايش مي خواند عشق دريا و سفر را به سرش انداخته بود، به ماجراجويي و آموزش فنون دريايي روي آورد و وارد قاچاق اسلحه شد. بعد خودكشي كرد كه گلوله به قلبش نخورد. در همين سال براي اولين بار قدم به خاك انگلستان گذاشت و شانزده سال در ناوبان بازرگاني اين كشور كار كرد و كشتي بان زبده اي شد. در سفري به شرق دور بار زغال سنگ كشتي اش آتش گرفت و با قايق نصف روز در دريا سرگردان بود تا به جزيره اي در حوالي سوماترا رسيد. در پنج شش سفري كه ظرف چهار ماه و نيم به جزاير جنوب شرقي آسيا رفت دنيايي را كشف كرد كه بعدها در آثارش به بازآفريني هنرمندانه آن پرداخت.
كنراد را نويسنده شرح حال انسان در شرايط غايي ناميده اند، شرايطي كه انسان زير سخت ترين فشارها از بيرون و درون قرار مي گيرد. از اين رو ديدگاه او در غالب آثارش بدبينانه و تقديرگرايانه است.
حماقت خانه آلماير- جوزف كنراد- حسن افشار- نشر مركز

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

منسفيلد پارك و دغدغه هايي از اين دست

شكي نيست كه "واقعيت" يكي از مهمترين خصيصه هاي نوول است اما نوع نگاه به اين مسئله در طول تاريخ 200 ساله رمان بسيار متفاوت مي نمايد: واقعيت به معناي آنچه كه وجود دارد و واقعيت به معناي آن گونه كه نويسنده دوست دارد وجود داشته باشد، يكي از مرزهاي مهم انشقاق اين بحث است و نقطه تعادل آن را مفهومي به نام " اخلاق نوشتن" شكل مي دهد كه خود باز مورد مناقشه نويسندگان روسيه، فرانسه و انگليس است.
نويسندگان انگليس تا پيش از چاپ "ميدل مارچ"،اخلاق نوشتن يا اخلاق رمان را برابر با رعايت مسائل تربيتي و آموزشي براي جوانان و نوجوانان مي دانند. حالا كه در حال مطالعه "منسفيلد پارك" جين آستن (يا آستين) هستم با وجود جذابيت ها و قدرت هاي آن، اين تقيدها را به وضوح مي بينم. يكي از نويسندگان انگليسي براي برادرش در نامه اي مي نويسد:"به برادر زاده ام اجازه نده دست به هيچ رماني بزند چون در اين كتاب ها موهوماتي غير اخلاقي نوشته مي شود كه در عالم واقع دست نيافتني است."
داستايوفسكي كه شخصيت هاي او در جهات مختلف روحي رشد غير قابل تصوري كرده اند و به تعبير فورستر " روح زيادي در آنها دميده شده"، مي گويد :" آنچه كه براي شما وهم است براي من جوهره حقيقت و واقعيت است." او براي اثبات ديدگاه خود به صفحه هاي حوادث روزنامه ها اشاره مي كند و مي گويد:" چطور در داستان چنين چيزهايي غير واقعي است مگر صفحه حوادث روزنامه ها را نمي خوانيد و نمي بينيد انسان چه كارها كه نمي تواند بكند؟" بنابراين در اين ديدگاه مفهوم اخلاق به شكل ديگري مطرح مي شود:" من تعهدي براي مراقبت از موازين اخلاقي خواننده ندارم اما وظيفه دارم چنان وقعيات را حلاجي كنم كه خواننده خود بتواند خوب و بد را بفهمد."
تولستوي اما با داستايوفسكي هم آوا نيست و راه ميانه اي را مي رود كه روش فرانسوي است اين را هم در نامه او به بالزاك مي شود فهميد و هم در تسليتش هنگام مرگ داستايوفسكي: وقتي خبر مرگ داستايوفسكي را به او دادند گفت:" من با نوشته هاي او و افكار او مخالفم اما مي دانم كه روسيه نويسنده بزرگي را از دست داده است." و در نامه اش به بالزاك مي نويسد:" خيلي خوشحالم كه شنيده ام روسو هم مثل من صبح پياده روي مي كند و بعد مي نويسد. صبح ها افكار خوبي به سراغ آدم مي آيد و ذهن تازه است مخصوصا لحظه هايي كه تازه بيدار شده ايم. شنيده ام كه داستايوفسكي شب ها مي نويسد. من فكر مي كنم در وجود هنرمند دو نفر هست يكي نويسنده و يكي منتقد اما وقتي شب انسان با سيگاري زير لب مي نويسد ديگر منتقد به خواب رفته است و اين خيلي خطرناك است."
درواقع در اين جمله ها موضع تولستوي در برابر واقعيت و هوشياري ذهن براي درك آن بي پرده ي اوهام كاملا روشن است.
بگذريم. موضع نويسندگان كلاسيك انگليس در اين زمينه برايم بسيار جالب است. مي خواهم بدانم نويسنده اخلاق گراي انگليسي چگونه با اصل تضاد و كشمكش بر خورد مي كند، چگونه مي توان اخلاق نويسندگي را در چنين شرايط سختي رعايت كرد؟ منسفيد پارك جين آستين از اين زاويه برايم بسيار جالب است، رماني شور انگيز و پر تقيد!
پي نوشت: فورستر همه نويسندگان 200 ساله رمان را – كه مي توانيم به سه كشور انگليس، فرانسه و روسيه محدود كنيم – پشت يك ميز مشترك تصوير مي كند. ميان آنها قرن ها فاصله نيست كه بتوان اختلاف هاي عمده اي يافت. دغدغه هاي مشترك، تكنيك هاي مشترك و البته قدرت هاي متفاوت. بسيار دوست دارم نام همه آنها را بدانم و چهره هايشان را بشناسم. تا اينجا مي دانم كه جين آستن هم پشت همين ميز نشسته است.
منسفيلد پارك - جين آستين - رضا رضايي - نشر ني