۰۷ آبان ۱۳۸۷

سال ها

اين قطعه از رمان ويرجينيا وولف شما را به ياد كدام رمان هاي ايراني مي اندازد:
او به ياد حرف هاي پدرش افتاد" تو نمي توني بدون احساس ترحم سرنيزه را در شكم كسي فرو كني."
ادوارد گفت: "و نمي تواني بدون خوردن شراب در جلسه امتحان شركت كني." او مكث كرد و به تقليد پدرش ليوان را جلوي نور گرفت. سپس آن را جرعه جرعه نوشيد. او ليوان را روي ميز مقابل خود گذاشت و دوباره به سمت "آنتيگون" رفت. شروع به خواندن كرد، سپس جرعه اي شراب نوشيد، دوباره به خواندن ادامه داد و پس از آن باز جرعه اي ديگر خورد. گرمايي لطيف پشت گردن و ستون فقراتش پخش شد. به نظر مي رسيد شراب دريچه هاي بسته مغزش را باز مي كرد. در اثر تاثير شراب بود يا واژه هايي كه خوانده بود و يا هر دو، كه كالبدي نوراني، دودي ارغواني در مقابلش شكل گرفت و دختري يوناني از آن بيرون آمد، ولي آن دختر انگليسي بود. او آنجا ميان سنگ هاي مرمرين و گل هاي سوسن سفيد ايستاده بود، اما آنجا ميان كاغذ ديواري هاي موريس و قفسه ها بود. او دخترخاله اش "كيتي" بود، به همان صورتي كه ادوارد را در آخرين مهماني شام در "لاج" ديده بود. آن دختر هر دوي آنها بود، هم كيتي و هم آنتيگون، اينجا در كتاب و آنجا در اتاق، شاداب و سرزنده همچون گلي به رنگ ارغواني.

سال ها - ويرجينيا وولف - فرهاد بدري زاده - نشر نگاه

۲۷ مهر ۱۳۸۷

فانوس دريايي

ديشب با خواندن همان جمله هاي ابتدايي "به سوي فانوس دريايي" اين ترديد برايم به وجود آمد كه "باورهاي حقيقي" نبايد نوشته همين نويسنده باشد. پراكنده خواني نمي توانست مرا با سبك و سياق ويرجينياوولف آشنا كند يعني وضعيتي كه قبلا داشتم اما حالا مي توانستم با خودم شرط ببندم كه رمان جذاب "باورهاي حقيقي" نوشته او نيست. چرا بايد شك مي كردم؟ به خودم گفتم كه ديدگاه همان ديدگاه وولف است، همان نويسنده با همان دغدغه ها، وقتي دو پسر در "باورهاي حقيقي" پشت آكواريوم غرق در نور سرخ نشسته اند و لب هاي شان به هم نزديك مي شود، مگر همان خانم رمزي در "به سوي فانوس دريايي" نيست كه تنسلي از راه رفتن در كنار او احساس غرور مي كند؟ پرداخت ماجرا گذشته از همجنس يا غير همجنس بودن يكي است، به يك اندازه نزديك شدن و به يك اندازه سر بزنگاه رها كردن.
راستش را بخواهيد من "باورهاي حقيقي" را زنده تر و زيبا تر از "به سوي فانوس دريايي" مي دانم و با آدم هايش احساس همدردي بيشتري دارم. اما با آن سبك و پردازشي كه نويسنده در "به سوي فانوس دريايي" دارد، غير ممكن بود كه پذيرفته باشم "باورهاي حقيقي" را هم او نوشته است، متفاوت، آنقدر كه بخواهم سالينجر را با تولستوي مقايسه كنم و نزديك، انگار سالينجر و سال بلو. يك جاي كار اشكال داشت:
يادم آمد "باورهاي حقيقي" در فضايي امريكايي مي گذرد آيا ممكن بود دو وولف وجود داشته باشد، يكي انگليسي و ديگري امريكايي؟ فرضيه خوبي نبود چون نويسندگان خارجي به عكس ايراني ها به همه جاي دنيا سرك مي كشند. آيا ممكن نيست وولف انگليسي رماني با جغرافياي نيويورك نوشته باشد؟ همان طور كه فوئنتس از فرانسه مي نويسد، همينگوي از اسپانيا و...
فرض دوم اين بود كه مترجم فاضل "به سوي فانوس دريايي" استاد صالح حسيني چنان اديبانه اين اثر را ترجمه كرده كه از ادبيات "باورهاي حقيقي" به ترجمه مامك بهادرزاده متفاوت شده است. باورهاي حقيقي اين طور شروع مي شد:" اسم من لاوانه و پانزده سال دارم" اما ترجمه فاضلانه حسيني:"بادبان فرو هشت... هر روز عصر به سائقه نيازي، مرتب به آنجا مي رفتند، چنان بود كه گويي..."
و فرض بدبينانه اينكه "باورهاي حقيقي" را نه وولف بلكه مترجم آن نوشته است و چقدر هم زيبا نوشته درست مثل بعضي كتاب هاي عزيز نسين و آگاتا كريستي. امكان چنين فرضي البته خيلي ضعيف بود، امكان ندارد رمان نويسي ما به چنان بلوغي رسيده باشد كه نسخه تقلبي اش بشود "باورهاي حقيق"
صبح تحقيقاتم را شروع كردم و خيلي زود به اين نتيجه رسيدم كه فرض اول درست بوده است. واقعا دو وولف وجود دارد يكي امريكايي و ديگري انگليسي. البته ويرجينيا اورولف نام دقيق تر وولف يا ولف امريكايي و نويسنده "باورهاي حقيقي" است نويسنده كتابي كه برنده جايزه ملي نيز شده است.

۲۴ مهر ۱۳۸۷

اتاقي از آن خود

"اتاقي از آن خود" از چند جهت كتابي ويژه است، نخست به دليل درهم ريزي ژانري كه در اين زمينه مي تواند نمونه اي عالي باشد: تركيبي از سخنراني، داستان، مانيفست و البته كتاب. سخنرانيي كه شكل داستاني دارد و در نهايت پس از يك سال به كتاب تبديل مي شود:
يكي از دختران دانشجوي كالج نيوهام كه در 26 اكتبر 1928 شنونده سخنراني خانم ويرجينياوولف بوده است مي نويسد:"خانم ويرجينياوولف به ديدن ما آمد و در تالار كالج درباره "زن و داستان" سخنراني كرد. دليل اينكه تعداد زنان رمان نويس تا كنون كم بوده به طور كلي ساختار خانه و خانواده بوده است: نوشتن در اتاق نشيمن آسان نبوده است..."
وولف خود درباره اين سخنراني مي نويسد:"با ملايمت به آنها گفتم كه شراب بنوشند و اتاقي از آن خود داشته باشند" اما چرا اتاقي از آن خود؟ در واقع اين يكي از مفاهيم كليدي كتاب است كه از يك سو با انديويدواليته و فرد گرايي غرب از سوي ديگر با جنبش هاي زنان و فمنيسم ارتباط برقرار مي كند او خود در اين باره و در ابتداي فصل نخست كتاب مي نويسد:
"اما ممكن است بگوييد ما از تو خواستيم درباره زن و داستان سخن بگويي اين چه ربطي دارد به اتاقي از آن خود؟ سعي مي كنم توضيح بدهم. وقتي از من خواستيد درباره زن و داستان سخن بگويم كنار رودخانه نشستم و به معني اين كلمات فكر كردم. معني اين كلمات مي تواند به عبارت ساده سخني چند درباره فني برني چند كلمه درباره جين آستين، تجليل از خواهران برونته و شرح مختصري درباره دوشيزه ميت فورد، اظهار نضر محترمانه اي درباره جرج اليوت و اشاره اي به خانم گسكل باشد و كار به پايان مي رسيد. اما در نگاه دوم، اين كلمات آن قدر ها هم ساده به نظر نمي آيد. عنوان زن و داستان شايد به معني ساختگي بودن اوست يا احتمال دارد شما آنها را با چنين معنايي به كار گرفته باشيد يا شايد به معني زن و داستاني است كه مي نويسد يا زن و داستاني كه درباره او نوشته شده است، و ياشايد هر سه اين معاني به نحو غريبي با هم تركيب شده اند و شما از من مي خواهيد كه آنها را اين گونه بررسي كنم... تنها كاري كه از من بر مي آمد اين بود كه عقيده خود را درباره نكته كوچكي ابراز كنم: زني كه مي خواهد داستان بنويسد بايد پول و اتاقي از آن خود داشته باشد."
تفاوت فمنيسم ناب با نوع وطني آن، درك فرهنگ پدرسالار انگليسي، نگاه زنانه در ادبيات. و بسياري چيزهاي ديگر از جمله زندگي خود وولف، فانتزي نويسي، قدرت داستان در مقابل سخنراني و انواع بيان، نياز يك نويسنده به چيزهايي ابتدايي از جمله اتاق، پول، خلوت و... نكاتي است كه در اين كتاب شور انگيز شما را به خود مشغول خواهد كرد.
اتاقي از آن خود – ويرجينياوولف – صفورا نوربخش – انتشارات نيلوفر

۲۳ مهر ۱۳۸۷

عقب نشيني از زمين

فكر مي كنيد انگيزه يك نويسنده براي نوشتن چه مي تواند باشد؟ مسلما يكي از دلايل آن ميل به خودنمايي است. اولين خاطره اي كه از دوران دبستان به ياد دارم، روزي است كه جلوي كلاس ايستاده بودم و داستان هايي از جانوران ماقبل تاريخ سر هم مي كردم. در اين زمينه، معلم دهكده، آقاي "تيپر" بسيار تشويقم مي كرد. در واقع من از بابت معلمانم خيلي شانس آوردم اگر چه برخي از آنها از بقيه بهتر بودند، اما به ياد هم نمي آورم آدم بدي در بين شان بوده باشد.
وقتي 9 ساله بودم( در آن سوي اقيانوس اطلس، "گودارد" تازه اولين موشك مايع سوز خود را پرتاب كرده بود...) آقاي تيپر احساس كرد كه من به افق هاي علمي وسيعتري نسبت به آنچه كه در "بيشاپس ليدر" با جمعيتي در حدود پانصد نفر وجود داشت، نياز دارم. بنابراين به مدرسه ابتدايي "هيوش" در "تانتون" منتقل شدم و دوره دوم تحصيلاتم را در آنجا گذراندم و تا سال 1936 زماني كه در 19 سالگي به خدمت دولت وارد شدم در آنجا ماندم. در هيوش تحت تاثير استاد انگليسي، "سروان اي. بي. ميتفورد" داستان هاي كوتاهي براي مجله مدرسه نوشتم. سي سال بعد توانستم بخشي از دين خود را با تقديم كتاب"9 ميليارد نام براي خدا" به "ميتي" اولين سردبير خودم ادا كنم. هنوز آن جلسات هيات تحريريه را در اوايل دهه 1930 به خاطر دارم. تقريبا هفته اي يك بار پس از كلاس، ميتي كارمندان بچه مدرسه اي خود را دور هم جمع مي كرد و ما همه دور يك ميز – كه بسته بزرگي شكلات روي آن قرار داشت – مي نشستيم و نظرات و افكار بكر خود را مطرح مي كرديم.
بدين ترتيب اولين نوشته هايم در "مجله هيوش" به چاپ رسيدند و سرانجام توانستم 12 داستان در آن منتشر كنم.
در سال 1933 چيزهايي درباره ماه نوشتم چراكه من مجذوب افسانه هاي علمي قديمي عوام پسند شده بودم و هنوز مي توانم اولين نشريه را كه از آن خودم بود، به ياد آورم. طرح روي جلد مجله "داستان هاي حيرت انگيز علوم پيشرفته" مربوط به داستان "راهزنان ماه" اثر "ري كامينگز" هنوز در خاطرم صاف و روشن است.
خوانندگان جوان امروزي در دنيايي به دنيا آمده اند كه بسياري از اعجازهاي دهه 1930 رنگ حققت به خود گرفته اند و مجلات، كتاب ها و فيلم هاي علمي – تخيلي به جاي اينكه همچون طلا كمياب باشند، به حد وفور در همه جا يافت مي شوند.
از" اريك فرانك راسل" كه مشوق من در اولين كارهايم بود و به خاطر كسب اولين درآمدم از طريق نويسندگي متشكرم: او از ايده هاي من در يك داستان كوتاه استفاده كرد و پول خوبي هم به من داد. اريك به خاطر مهرباني هايت به يك بچه مدرسه اي سمج و آزار دهنده متشكرم.
مجموعه داستان علمي – تخيلي عقب نشيني از زمين، آرتور سي كلارك، داريوش رحمت پناه، انتشارات حوزه هنري

۱۸ مهر ۱۳۸۷

روباه

معولا دو دختر را به نام خانوادگي شان مي شناختند، بنفورد و مارچ مرزعه را با هم گرفته بودند و قصد داشتند همه كارها را خودشان انجام دهند: يعني مي خواستند مرغداري كنند، از فروش طيور اموراتشان را بگذرانند و در كنارش ماده گاوي نگه دارند و يك يا دو چهارپاي ديگر هم پرورش بدهند. متاسفانه اوضاع بر وفق مرادشان نشد.
بنفورد كوتاه قد ريز نقش، نحيف و عينكي بود. اصل سرمايه را او گذاشته بود، چون مارچ پول چنداني نداشت يا شايد اصلا كيسه اش خالي بود. پدر بنفورد كه در ايسلينگتون تجارت مي كرد، به چند علت، دستمايه اوليه در اختيار دخترش گذاشت: به خاطر سلامتي اش، چون دوستش داشت و چون بعيد مي دانست كه او روزي به خانه بخت برود. مارچ قوي بنيه تر بود. در كلاس هاي شبانه اش در ايسلينگتون، نجاري و در و پنجره سازي ياد گرفته بود. مرد آنجا بود. ابتدا پدر بزرگ پير بنفورد هم با آن ها زندگي مي كرد. او در جواني مزرعه دار بود. ولي از بخت بد، پس از يك سال اقامت در مزرعه بيلي فوت كرد. از آن به بعد دو دختر تنها ماندند.
روباه - ديويد هربرت لارنس - كاوه مير عباسي - نشر باغ نو

۱۶ مهر ۱۳۸۷

امي فاستر

اغلب اوقات كشتي شكستگان اگر هم از غرق شدن نجات مي يافتند، بر ساحلي بي آب و علف به طرزي فلاكت بار از گرسنگي هلاك مي شدند: گروهي ديگر سرانجام شان مرگي فجيع و يا بردگي بود، و سال ها از عمر گران بها را در ميان مردماني مي گذراندند كه غريبه بودن شان نفرت، بدگماني و يا ترس را در ميان اين مردمان بر مي انگيخت. اين چيزها در كتاب ها آمده اند و بسيار اسفناكند. به راستي سخت است آدمي در گوشه اي گمنام از اين كره خاكي خود را بيگانه اي ره گم كرده، درمانده، غير قابل فهم و با هويتي مشكوك بيابد. با اين حال از ميان تمام ماجراجوياني كه در وحشي ترين نقاط عالم، كشتي شان شكست، به نظرم هيچ كدام سرنوشتي غم انگيزتر از فردي كه دارم سرگذشت او را نقل مي كنم نداشت، كسي كه از معصوم ترين ماجراجويان بود و دريا او را به نقطه اي از خليج انداخت كه تقريبا از همين پنجره قابل ديدن است.
نام كشتي اش را نمي دانست. در واقع با گذشت زمان دريافتيم كه او حتي نمي دانست كشتي ها – به قول خودش "عين انسان ها" – بر خود نامي دارند و پس از اينكه روزي از فراز تپه "تالفورد" چشمش به دريا افتاد كه تا دور دست ها ادامه يافته بود، چشمانش غرق در شگفتي، تا دور دست ها را كاويد، گويي تا كنون چنين منظره اي را نديده است.
اين مجموعه چهار داستان تالاب، امي فاستر، پايگاه بشريت و قصه را در بر مي گيرد كه نوشته بالا بخشي است از امي فاستر.
امي فاستر و قصه هاي ديگر – جوزف كنراد – رحمن مكوندي - نشرموج

۱۴ مهر ۱۳۸۷

باكره و كولي

لارنس در "باكره و كولي" به طرح اين مسئله مي پردازد كه آنچه جسم، عشق جسماني و شهوت از تو مي خواهد پاك تر و منزه تر از اخلاق است: خانه كشيش روستا را كه سمبل اخلاق گرايي است سيل ويران مي كند، ديوارهاي سنگي حصار فرو مي ريزند تا حجاب ها كنار برود و هركه خواست درون خانه را ببيند و امواج آنچنان فشاري به خانه مي آورد كه مجبورش مي شود همچون انساني عصا قورت داده خم شده و به رودخانه سلام كند در حالي كه پشت عمارت پر از آت و آشغال و نخاله ها و گل و لاي است يعني همان كثافت پنهان. ايوت دختر كوچك كشيش و "مادربانو" تنها مانده اند، مادربانو كه مي تواند نمادي از اضمحلال يك نسل كور باشد، نسلي كه "همچون خزندگان باستاني بي هيچ تحركي تا ابد به حالت اغما زنده مي مانند" به ستون ها كوبيده مي شود و مي ميرد تا چشم هاي نابينايش بتركد و بيرون بيايد. اما "كولي" مردي كه با تمنايي بي پرده ايوت را مي نگرد او را نجات مي دهد تا در طبقه دوم و در بسترش براي جلوگيري از لرزش هاي جان كن بدن ها با او هم خواب شود و صبح ايوت را وقتي كه در خوابي عميق فرو رفته است با حوله هاي خونين رها كند و بگريزد. ايوت با شكستن شيشه هاي پنجره توسط افسر پليس از خواب بيدار مي شود و در حالي كه مبهوت از جاي خالي كولي، بدن برهنه اش را مي پوشاند، با خود به زمزمه مي گويد :"او حق داشت او كاري جوانمردانه كرد."
پيش از ايوت مادر او – سينتيا زن بدكاره – نيز همين راه رفته و به نداي تن خويش پاسخ داده است. زني كه دو دختر خود را رها مي كند و با مردي جوان مي گريزد. با اين همه كشيش، شوي او، به دليل حقارت برده وارش هرگز كينه اي از او به دل نمي گيرد و پيوسته عاشق وفادارش مي ماند! البته لارنس از زبان ايوت و خواهرش، كشش جنسي را به دو بخش والا و پست تقسيم مي كند و عشق را برابر با نوع متعالي آن مي داند كه وقتي نداري اش براي به به دست آوردنش تلاش مي كني و وقتي داري اش براي رها شدن از آن.
اگر رمان باكره و كولي را در بستر ادبيات اخلاق گراي انگليسي در نظر بگيريم و دست به ارزيابي بزنيم قاعدتا چنين فلسفه اي كه در پس داستاني جذاب مخفي است عجيب تر مي نمايد: گويي لارنس وظيفه دارد در ميان نويسندگان انگليسي فرياد بزند:"زنان هم مي توانند از فرط شهوت بسوزند" كاري كه پيش از او خانم ماریان اوانز- جورج اليوت - در ميدل مارچ كرده است.
اگر از انتهاي رمان كه اندكي شبيه فيلم هندي مي شود و نيز "توصيف به واسطه صفت" كه به نويسنده مقام قاضي اعطا مي كند بگذريم، اين رمان يكي از شاهكارهاي ادبيات انگليس خواهد بود.
كولي و باكره - ديويد هربرت لارنس - كاوه مير عباسي - نشر لوح فكر

۱۰ مهر ۱۳۸۷

مثنوي تركي

مدتي است دارم فكر مي كنم ترك هاي مغرب زمين – باتي توركلر – ويژگي هاي زباني مثنوي يا غزليات شمس را چگونه به تركي برگردانده اند. متاسفانه من مثنوي تركي را نخوانده ام اما مي دانم در غير منصفانه ترين حالت چاره اي از اشاره مدام به زبان فارسي نداريم به ويژه مثنوي كه به شدت بر بروز خصايص زباني استوار است:
كار خوبان را قياس از خود مگير / گرچه باشد در "نوشتن" شير شير
آن يكي شيري است كه آدم مي خورد / وين يكي شيري است كه آدم مي خورد
آن يكي شيري است اندر باديه / وين يكي شيري است اندر باديه
ترك هاي مغرب به شيري كه آدم را مي خوردaslan (آسلان) مي گويند كه اين كلمه معناي قهرمان هم مي دهد اما شيري كه آدم آن را مي خورد واژه نرم و لطيف süt (سوت - با تلفظ واو شبيه به ي) است. حال به جايگاه شير اولي كه اندر باديه(بيابان) است yayla گفته مي شود و "ييلاق" هم از همين كلمه گرفته شده اما جاي شير دومي (باديه) كه آدم آن را مي خورد در bardak است. كردها نيز كلمه باديه به معناي كاسه را "بايه" به كار مي برند و البته bardak در تركي غرب معناي ليوان هم مي دهد. حالا شعر را نصفه نيمه ترجمه مي كنيم:
كار خوبان را قياس از خود مگير / گرچه باشد در نوشتن آسلان سوت
آن يكي آسلاني است كه آدم مي خورد / وين يكي سوتي است كه آدم مي خورد
آن يكي آسلاني است اندر يايلا / وين يكي سوتي است اندر بارداك
همان طور كه توجه فرموديد اساس اين شعر بر پايه يكي از خصلت هاي زباني فارسي استوار است و مترجم بدون اشاره به آن نمي تواند معنا را انتقال دهد. حال به اين بيت توجه كنيد:
آتش است اين بانگ "ناي" و "نيست باد"
هركه اين آتش ندارد "نيست باد"
ناي در اين بيت هم معناي "گلو" دارد و هم "ني" بعلاوه "نيست باد" اولي يعني "باد نيست" و "نيست باد" دومي يعني " نابود باد".
من قصد نوشتن مقاله ندارم اما مي دانم كه در جاي جاي مثنوي و همين طور غزليات شمس مي توانيم به چنين ويژگي هايي اشاره كنيم. به عنوان مثال چيزي كه الان از غزليات به ذهنم مي رسد استواري آن بر موسيقي است كه نقش خاصي را در ساخت و بافت معنا بر عهده مي گيرد:
"از كف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم" خانم سيمين بهبهاني در مورد اين مصرع در مقدمه مجموعه اشعار خود (يادم نيست كدام مجموعه) مي گويد: "سغراق" كلمه اي بي معني است كه در هيچ فرهنگ لغتي معنايي براي آن نمي توان يافت و به طور منطقي مولانا مي بايست در كنار كلمه ساغر به جاي سغراق از "باده" استفاده مي كرد كه هم معنا دارد و هم خللي در عروض ايجاد نمي كند اما او به عمد كلمه بي معني سغراق را جايگزين مي كند تا با موسيقي دروني كلمات، قورت قورت شراب را تداعي كند.