۰۲ تیر ۱۳۸۸

تي صفر

حالا كه پيكان در هوا صفير مي كشد و پيكر شير در حال جهش قوس مي گيرد، من مطمئن نيستم نوك پيكان كه به زهر افعي آغشته شده، پوست زرد- قهوه اي ميان دو چشم گشاده را سوراخ خواهد كرد يا به خطا خواهد رفت و امعا و احشاي بي دفاع مرا در معرض دريدن قرار خواهد داد و آنها را روي زمين خون آلود و خاكي خواهد كشيد و پخش خواهد كرد تا پيش از شب لاشخورها و شغال ها آخرين آثارش را از بين ببرند، تمام مسئله براي من اين است كه بدانم دنباله اي كه اين لحظه جزئي از آن است باز است يا بسته.
اگر زمان دنيا در لحظه اي معين آغاز شده باشد و در انفجاري از ستارگان و سحابي ها كه همواره رقيق تر مي شوند ادامه پيدا كند، تا لحظه اي كه انتشار به حد نهايي اش برسد و ستارگان و سحابي ها دوباره شروع به تجمع كنند، نتيجه اي كه بايد بگيرم اين است كه زمان مسيرش را دوباره قدم به قدم طي خواهد كرد و زنجيره دقايق در جهت عكس باز خواهد شد تا دوباره به آغاز برسيم.
مجموعه داستان به هم پيوسته "تي صفر"- داستان تي صفر- ايتالوكالوينو- ميلاد زكريا- نشر مركز

۳۰ خرداد ۱۳۸۸

سوداگري در ساخت و ساز

كائيزوتي ديگر در ميان هوادارانش هم اعتباري نداشت. حتي مرد غول پيكر مو قرمز كه اسمش انجرين بود هم رفتار عصيانگرانه اي از خود نشان مي داد.
اين انجرين در كارگاه ساختماني، در كومه اي تخته اي كه انبار ابزارآلات بود، زندگي مي كرد تا شب ها نگهباني بدهد: مثل يك جانور روي زمين مي خوابيد، آن هم با لباس. صبح زود با آن قدم هايي كه شبيه اورانگوتان بودند و با نگاهي بي حركت و خيره، مي رفت تا براي خودش يك قرص نان، يك عدد سوسيس و يك دانه گوجه فرنگي بخرد؛ در راه برگشت، دهانش را پر مي كرد و مي جويد؛ شايد فقط با همين زنده بود. به ندرت او را مي ديدي كه روي دو تكه آجر و در يك ماهي تابه دلمه بسته آشپزي كند. به نظر مي رسيد كه كائيزوتي دستمزد چند ماه را باهم به او بدهكار باشد.
انجرين قوي هيكل و فرمانبردار، آهي در بساط نداشت و سنگين ترين كارها بر دوش او بود. ساير بناها و كارگران توقع داشتند كه سر وقت حقوقشان داده شود؛ در غير اين صورت مي رفتند و در شركت هاي ديگر مشغول به كار مي شدند چون كار ساختماني كم نبود. كائيزوتي به واسطه انجرين كه سر به راه بود و در هيچ چيز پيشقدم نمي شد، كارهايش را راست و ريست مي كرد و او را برده زرخريد خود كرده بود. انجرين در اوايل كار، گاو نري را مي مانست و فقط تماشاي رفت و آمدهايش آدم را مي ترساند اما حالا ديگر آدمي لاغر مردني بود، شانه هايش خميده تر، بازوهايش آويزان تر و صورتش رنگ پريده تر شده بود. تغذيه بد، زحمت زياد و روي زمين خوابيدن او را از پا انداخته بود.

سوداگري در ساخت و ساز- ايتالوكالوينو- مژگان مهرگان- كتاب خورشيد

۲۳ خرداد ۱۳۸۸

ويكنت دونيم شده

آن شب مداردو اگرچه خسته بود، دير خوابيد. جلو چادرش قدم مي زد، صداي ايست نگهبان ها، شيهه اسب ها و حرف هاي جويده بعضي سربازهاي به خواب رفته را مي شنيد. به ستاره هاي آسمان بوهم چشم دوخته بود و به درجه جديدش، به نبرد فردا، به ميهن دور دستش و به خش خش هايي كه ميان نيزارها شنيده مي شد فكر مي كرد.
نبرد سر ساعت ده صبح شروع شد...
"نه عاليجناب برنگرديد مي گويند سر برگرداندن پيش از جنگ بد يمن است" در حقيقت مي ترسيد اگر ويكنت ببيند ارتش مسيحيان عبارت از همين اولين رديفي است كه آرايش جنگي به خود گرفته و نيروهاي كمكي و ذخيره مركب از چند فوج پياده نظام فكسني است، دلسرد شود.
دايي ام متوجه شد كه شمشير به دست، دارد ميان دشت اسب مي تازد.هيچ چيز لذت بخش تر از آن نيست كه آدم دشمن داشته باشد و بتواند دشمنانش را از نزديك ببيند.
دايي ام گفت" آمدم الان حساب تان را مي رسم" از آن جايي كه بي تجربه و پرشور و شوق بود نمي دانست كه هرگز نبايد روبه روي توپ قرار گرفت، بلكه بايد از پهلو يا از عقب به آن نزديك شد. براي اين كه دو توپچي شبيه منجم باشي ها را بترساند، شمشير به دست خودش را جلو دهانه توپ انداخت. توپچي ها به جاي اين كه وحشت كنند، گلوله را توي سينه او شليك كردند:مداردوي ترالبا به هوا پرتاب شد.
وقتي ملافه اي را كه روي بدن ويكنت انداخته بودند برداشتند، ديدند بدنش به شكل فجيعي لت و پار شده است. نه تنها يك دست و يك پا نداشت، بلكه آن قسمت از قفسه سينه و شكم كه ميان اين دست و پا و نيمه ديگر قرار داشت نيز با شليك مستقيم توپ خرد و خاكشير شده بود. از سرش، يك چشم مانده بود، يك گوش، يك گونه، نيمي از بيني، نيمي از دهان، نيمي از پيشاني و از چانه، از نيمه ديگر جز مشتي گوشت و استخوان له و لورده چيزي نمانده بود.
چه مورد جالبي
سباستيانا دايه سالخورده خانواده گفت نيمه شر ويكنت از جنگ برگشته است.

ويكنت دو نيم شده-ايتالوكالوينو-پرويز شهدي-چشمه

۲۰ خرداد ۱۳۸۸

سبز پيروز است

براي سيد نذر شاه عبدالعظيم كرده ام. اين روزها چنان اضطرابي دارم كه تقريبا سراسر شب را نمي خوابم با اين همه از اينكه ليستي را امضا كنم يا در وبلاگم چيزي بنويسم پرهيز كرده ام نه به اين دليل كه دبير گزارش روزنامه دولتم و نگران از دست رفتن شغلم بوده ام بلكه به اين دليل كه اعتقادي به كار سياسي ندارم؛ در اين سال هاي كار حرفه اي ام بارها و بارها امكان پيوستن به تيم هاي سياسي مختلف را داشته ام اما به راحتي از كنارش گذشته ام حالا هم هر صبح ايدئولوژي و اعتقاداتم را مي بوسم و در خانه جا مي گذارم و به سر كار مي آيم. رسالت و اعتماد ملي هم برايم فرقي نمي كند.
از طرف ديگر با وجود دسترسي به بسياري از اخبار و تحليل هاي درجه يك سياسي، سعي نكرده ام در وبلاگم چيزي جز درباره كتاب ها و گاه حال و هواي شخصي ام بنويسم و حالا هم عدول از اصول حرفه اي و غرق شدن در هيجانات روز را پسنديده نمي بينم و پس از اين هم چيزي نخواهم نوشت. در عين حال نيازي به تبليغ براي سيد در وبلاگ نمي بينم چون وبلاگ نويس يعني كسي كه به او راي خواهد داد پس ما بايد طور ديگري تبليغ كنيم. من اگر امكانش را داشتم حتما به روستاها مي رفتم و براي روستايي هاي ساده دل حرف مي زدم.
اگر آقاي خاتمي در عرصه انتخابات مي ماند كه من از همان اولين روزها مي دانستم نخواهد ماند، با وجود تمام احترامي كه براي شخصيتش قائلم باز به مير حسين راي مي دادم چون به گفتمان او اعتقادي نداشتم. بگذاريد ساده تر بگويم؛ من با كساني كه موي سرشان را دم اسبي مي بندند و تنها و تنها به همين دليل خود را مركز عالم مي پندارند، مشكل دارم و از آن طرف با كساني كه تنها و تنها به اين دليل كه يقه هاي شان آخوندي و محاسن شان يك مشت و چهار انگشت است. من با توهم اول كه گفتمان خاتمي به آن دامن زد و توهم دومي كه نتيجه گفتمان احمدي نژاد بود مشكل دارم و در هر دو كمتر بوي عقلانيت استشمام مي كنم.
مير حسين تركيبي از خاتمي و رفسنجاني است و من چنين تركيبي را مي پسندم. به او راي مي دهم چون رويكردش عقلاني و اخلاقي است. به او راي مي دهم چون ترك است يعني تركيبي از عشق، صلابت، عقلانيت و اخلاق. او بسيار شبيه قهرمانان ترك است كه در دستي شمشير و در دست ديگر ساز دارند.

۱۸ خرداد ۱۳۸۸

نظامي از نگاه كالوينو

سخنم درباره يكي از آثار كلاسيك ادبيات فارسي سده هاي ميانه است، هفت پيكر نظامي. رويكرد ما بيگانگان به شاهكارهاي ادبي خاور زمين غالبا تجربه اي نسبي است، زيرا از وراي ترجمه ها و اقتباس ها تنها رايحه اي دوردست از آن به ما مي رسد و قرار دادن يك اثر در عبارتي ناآشنا هميشه دشوار است. اين شعر به خصوص، قطعا يكي از پيچيده ترين متون است چه به لحاظ سبكي، چه به لحاظ مطلب فكري اش.
هفت پيكر دو گونه داستان شگفت انگيز شرقي را در خود دارد: گونه ي داستان حماسي – افتخار آميز شاهنامه فردوسي (شاعر ايراني قرن دهم كه نظامي از او الهام گرفته) و نوع داستان كوتاه كه از طريق مجموعه هاي قديمي ايراني به هزار و يك شب مي رسد. البته به عنوان خواننده، بيشتر از نوع دوم لذت مي بريم( پس توصيه مي كنم كه با هفت حكايت شروع كنيم و سپس به چارچوب روايت برسيم) اما اين چارچوب نيز از افسون هاي شگفت انگيز و ظرافت هاي اروتيك غني است. في المثل نوازش با پا بسيار جالب است: پاهاي شاه بر كمر آن افسونگر، ميان ابريشم و پرنيان مي لغزد.
در هر حال قادر نخواهيم بود سنت هاي گوناگون را كه در هفت پيكر به يك سو همگرايي دارند، تفكيك كنيم، زيرا زبان تصويري حيرت انگيز نظامي همه آن ها را در بوته اي جذب مي كند و در هر صفحه برگي زرين مي گسترد كه در آن استعاره ها همچون سنگ هاي گرانبها در جواهري فاخر در جوار يكديگر مي نشينند.
ادبيات غرب وراي مشابهت ها و مضمون هاي قرون وسطي – با گذار از كثرت شگفت انگيز عصر نوزايي آريوست و شكسپير- طبيعتا به باروك اغراق آميزي مي رسند؛ و حتا آدونيس، مارينو و پانتامرون و ژ. بازيل در مقايسه با فراواني استعاره هايي كه منظومه نظامي از آن سرشار است و بذر داستانيي كه در هر تصوير نشانده مي شود، بسيار موجز به نظر مي آيند و...
چرا بايد كلاسيك ها را خواند- ايتالوكالوينو- آزيتا همپارتيان- كاروان

۱۷ خرداد ۱۳۸۸

بيليارد در ساعت نه و نيم

دختر از پله ها پايين آمد، پابرهنه با لباسي مانند دختران چوپان، بوي پشكل گوسفند در لابه لاي پيراهن فقيرانه اش مانده بود كه مثل پيش بند از روي سينه اش تا كمرگاه پايين مي افتاد. حالا لابد سوپ ارزن خواهد خورد با نان سياه و چند تا گردو، شير گوسفند خواهد خورد كه برايش توي يخچال خنك نگاه داشته اند؛ خودش در ترموس شير همراه آورده بود، در قوطي هاي كوچك پشكل آورده بود تا از آن به عنوان عطر براي زير پيراهنش كه از پشم رنگ نكرده بافته شده بود استفاده كند؛پس از صرف صبحانه ساعت ها در سالن پايين نشست – بافت هي بافت، مرتب مي رفت سراغ بار و براي خودش يك ليوان آب مي آورد، چپق دسته كوتاهش را مي كشيد، نشسته بود ساق هاي برهنه اش را روي كاناپه دراز كرده بود، جوري كه پينه هاي كثيف پاها ديده مي شد، پيروان و شاگردان پسر و دختر خود را به حضور مي پذيرفت. اين ها عين او لباس پوشيده بودند و بويي چون بوي او مي دادند، در دوروبرش، با پاهاي روي هم انداخته روي قالي چندك نشسته بودند، چيز مي بافتند، مرتب قوطي هاي كوچكي را كه خانم استادشان به آنها داده بود، پر از پشكل گوسفند، باز مي كردند و مانند اينكه عطر روح پروري باشد آن را مي بوييدند. آن وقت او كه در فواصل معين سينه صاف مي كرد، با آن صداي دخترانه خود از بالاي كاناپه از شاگردانش پرسيد:
" ما چطور دنيا را نجات خواهيم داد؟" و پيروان پسر و دختر جواب دادند:
" با پشم گوسفند، چرم گوسفند، شير گوسفند و بافندگي" صداي ميله هاي بافندگي، سكوت، پسري از جا جست، تا پيشخوان بار رفت، براي خانم استاد خود آب گوارايي آورد و باز صداي دخترانه از بالاي همان كاناپه چنين پرسيد:
"سعادت دنيا در كجا پنهان است؟" و همه جواب دادند:
"در گوسفند." قوطي ها را باز كردند همه با شيفتگي گه را بو كردند و اين درحالي بود كه چراغ دوربين ها روشن و خاموش مي شد و مداد خبرنگاران صفحات كاغذ را به شتاب در مي نورديد.

بيلياردر ساعت نه و نيم - هاينريش بل - كيكاووس جهانداري - سروش

۱۳ خرداد ۱۳۸۸

نان آن سال ها

من فكر مي كنم رئاليسم هاينريش بل به حال ادبيات داستاني ما كه هنوز نتوانسته از زير سيطره زبان و نگاه شاعرانه بيرون بيايد، بسيار مفيد است. يكي از نكات جالب توجه بل براي من گذر آرام و طبيعي او از كنار فاجعه است كه نمود چنين نگاهي در زبان، پرهيز از واژه هاي باردار و كلي مثل خوشبخت، بدبخت، فقر و... است. بل حتي سعي ندارد احساسات خود را عميق تر از آن چيزي كه هست نشان دهد، دچار تخيل نمي شود و در توصيف پديده ها، قطعه ادبي نمي بافد.
رفت و آمدهاي زماني بل هم ميان زمان روايت و زمان اتفاق كه بسيار نرم صورت مي گيرد، از جمله نكات جالب شيوه اوست. بل هيچ اصراري ندارد كه تكنيكش را توي چشم مخاطب بكند. او از مرحله تكنيك گذشته و اين چيزي است كه ادبيات ما سخت محتاج آن است:
"درست شنبه ها و يكشنبه ها كه شوهرها سركار نمي روند، براي سر درآوردن از كيفييت و طرز كار ماشين هاي گران قيمت، با آنها ور مي روند و من پاي تلفن مي نشينم و منتظر زنگ تلفنم كه اغلب مرا به مكاني دور افتاده در حومه شهر مي كشاند. همين كه وارد خانه مي شوم، بوي سوختگي كليدها يا سيم هايي را كه اتصال كرده اند، مي شنوم و يا چشمم به ماشين هاي لباس شويي مي افتد كه مثل كارتون از آنها كف صابون بيرون زده. شوهر دمغ را مي بينم و زن هاي گريان را كه يكي از چند دكمه اي را كه بايد مي زدند، فراموش كرده اند يا يكي را دوبار زده اند؛ آن وقت است كه از حالت بي اعتنايي خودم درحالي كه جعبه ابزارم را باز مي كنم، كيف مي كنم. با قيافه اي حق به جانب خسارت را برآورد مي كنم، آرام دكمه ها، اهرم ها و رابط ها را تنظيم مي كنم و درحالي كه پودرهاي لباس شويي را طبق قاعده با هم مخلوط مي كنم، دوباره طرز كار دستگاه را با صميميت و لبخند براي شان توضيح مي دهم، بعد دستگاه را روشن مي كنم و درحالي كه دست هايم را مي شويم، مودبانه به حرف هاي غيرمتخصصانه مرد خانه گوش مي دهم كه از اينكه دانش فني اش جدي گرفته شده، احساس رضايت مي كند. بعد وقتي صورت حساب ساعت كار و مسافت طي شده را مي دهم امضا مي كنند، اغلب با دقت به آن نگاه نمي كنند و من با خونسردي سوار اتومبيلم مي شوم و به طرف مقصد بعدي حركت مي كنم."
نان آن سال ها - هاينريش بل - سيامك گلشيري - نقش خورشيد