۰۷ مرداد ۱۳۸۸

از راه خدعه

ويكتور استرووسكي از طرف مادر اسرائيلي و از طرف پدر يهودي كانادايي است. وي در كانادا متولد و در اسرائيل بزرگ شده است، در سن 18 سالگي او جوان ترين افسر ارتش اسرائيل بود. در آزمايش سلاح تخصص داشت و به همين دليل از سوي موساد براي گذراندن دوره هاي مخصوص آن سازمان انتخاب شد و پس از گذراندن تعليمات بسيار پيچيده و حساس به درجه افسر "كاتسا" نائل شد.
براي اينكه به اهميت افسر كاتسا پي ببريم بهتر است به گفته روزنامه نگار مشهور كانادايي كليرهوي كه با روايت ويكتور استرووسكي، اين كتاب را به رشته تحرير درآورده توجه كنيم:" شايد باور كردني نباشد، در سراسر دنيا موساد فقط 30 تا 35 افسر كاتسا دارد كه مشغول فعاليت هستند. بطور كلي جمع نفرات موساد از 1200 نفر تجاوز نمي كند كه اين عده شامل منشي و نظافت چي هم مي شود." و بايد در نظر داشت كه قبل از فروپاشي سيستم كمونيستي، كشور شوروي 250 هزار نفر مامور ك.گ.ب در خارج كشور داشته و كارمندان مشهور سيا نيز 25 هزار نفر ذكر شده است.
استرووسكي در بخش "ندا و خداحافظي" دليل ترك سازمان موساد را ذكر مي كند. او در آخر كتاب نيز توضيح مي دهد كه چگونه و به چه دليل به اطلاعات سري اين سازمان دسترسي داشته است.
شايد كتاب "از راه خدعه" خود يكي از خدعه هاي موساد براي نشان دادن برتري ها و يا ارائه برخي اطلاعات غلط براي گمراه كردن باشد اما همان طور كه مترجم اثر پرويز ختايي نيز در مقدمه اشاره مي كند هر فصل از كتاب به جاي خود پر هيجان و حيرت انگيز است. بطوري كه در اواخر كتاب مي خوانيم در سال 1990 موقع انتشار آن، دولت اسرائيل با ارائه دادخواست به دادگاه عالي ايالت نيويورك سعي كرد از چاپ اثر جلوگيري كند اما موفق نشد. "از راه خدعه" به 24 زبان زنده ترجمه شده و از طرف نيويورك تايمز به عنوان "درجه يك" شناخته شده است. اين كتاب را از انتشارات فرزان تهيه كنيد.

۰۳ مرداد ۱۳۸۸

موريانه

موريانه منولوگ يك ساواكي است كه ظاهرا بزرگ علوي آن را بر اساس يك پرونده واقعي نوشته است:" من يك سواكي هستم. از اينكه چنين شغلي اختيار كرده بودم نه شرمنده ام نه مغرور. اين هم كاري است مانند كارهاي ديگر. مگر كارمندان وزارت دارائي همه دزدند و يا كساني كه در دادگاه ها دسته دسته مردم را با گناه يا بي گناه به زندان مي فرستند يا پاي دار، همه شان آدم كشند؟"
شروع اين رمان همان طور كه ديديد خيلي ساده و گيراست و نشان مي دهد نويسنده بسيار به چنين شروعي انديشيده است. شايد اشتباه مي كنم اما احساس مي كنم بزرگ علوي در نگارش اين رمان گوشه چشمي به آثار آمريكاي لاتين داشته است. با اين همه قطعيت در واقعيتي كه شروع رمان آن را به ما مي قبولاند خيلي زود از دست مي رود و نشان مي دهد علوي نيز مثل اغلب نويسندگان ايراني به غير طبيعي و غير واقعي شدن واقعيت علاقه بيشتري دارد تا واقعي و طبيعي نشان دادن غير واقعي همچون بلوف ها و خالي بندي هاي همينگوي كه از هر واقعيتي واقعي تر است. به هر حال هنوز زبان و انديشه شعري بر نثر ما سايه دارد.
احتمالا خواست خود علوي غير واقعي شدن واقعي نبوده است وگرنه متن را پر مي كرد از استعاره و تشبيه كه به قول فلوبر مثل شپش از سر و كول متن بالا مي روند. علوي به اين ورطه نيفتاده و در عين حال همچون "محاكمه" كافكا به سمت و سوي فضاي سرگيجه نيز حركت نكرده است اما آنچه او در برابر چشم ما قرار مي دهد نه روايتي واقعي بلكه حكايتي از واقعيت است.
از اين گذشته رمان از هر چهار عنصري كه براي جذابيت نام برده اند خالي است؛ خشم، عصيان، روابط دراماتيك و پرنوگرافي. خشم در موريانه بهانه اصلي راوي براي گفتن يا نوشتن است- اگر راوي اين اثر را راوي تلويحي بدانيم گوينده همان نويسنده است- اما اين خشم در طول متن اثر خود را از دست مي دهد و مي بينيم كه چندان هم خشم نيست. خشمي نيست كه به عصيان تبديل شود. درباره روابط دارماتيك مي توان گفت همين كه با منولوگ طرف هستيم، يعني از ديالوگ و چنين روابطي دوريم اگرچه لابه لاي تك گويي مي شود گريز زد و ايجاد تنش كرد اما در همين حد نيز علوي خوب عمل نكرده است و در نهايت پرنوگرافي كه بايد بگويم موريانه در اين زمينه اثري مايوس كننده است همچون برهوتي پاك كه گاهي به برخي روابط نيز اشاره مي كند اما راوي هيچ جا مجال ايستادن و تشريح گوشه اي از لاشه واقعيت را هم ندارد. نتيجه اينكه رمان به شدت نخواندني است.
من كتاب "از راه خدعه" كه خاطرات يك افسر موساد است را بسيار جذاب تر از موريانه مي دانم. درباره از راه خدعه نوشته ويكتور استرووسكي خواهم نوشت.
موريانه- بزرگ علوي- نگاه

۲۸ تیر ۱۳۸۸

نيرنگ بازان

مدتي بود دلم مي خواست لابه لاي كتاب هاي ادبي چيزي درباره كا. گ. ب و سيستم اطلاعاتي روسيه و شوروي قديم بخوانم كه رسيدم به كتاب "نيرنگ" نوشته ادوارد جي اپشتين ترجمه فريدون دولتشاهي. اين كتاب سال 70 توسط انتشارات موسسه اطلاعات چاپ شده است و حالا پس از 18 سال فكر مي كنم كتابي است كه بايد آن را با جديت خواند.
كتاب با آنچه كه برداشت شخصي من از سياست داخلي و خارجي شوروي و روسيه بود، كاملا تناقض داشت؛ من نيرنگ را با دهان باز خواندم و فكر مي كنم شما هم اگر به سراغ اين كتاب برويد همين قدر دچار حيرت و سرگيجه خواهيد شد. نيرنگ – تراست- به ما مي گويد كه شوروي چگونه در سيستم هاي اطلاعاتي سي.آي.ا، ام. آي 6، اف.بي. آي، پليس سلطنتي كانادا و... نفوذ مي كند. در اين كتاب از شخصيت هاي عجيب و غريبي نام برده مي شود كه تا مقام رابط سرويس هاي اطلاعاتي بلوك غرب، رييس سرويس اطلاعاتي فرانسه، رئيس سرويس ضد جاسوسي انگليس و... پيش رفته اند و تمامي جاسوس شوروي بوده اند. گوليتسين يكي از اين شخصيت هاست كه به سفارت آمريكا در فنلاند پناه مي برد و مي گويد در صورت موافقت با پناهندگي او و خروج همسر و دخترش از شوروي به سي.آي.ا خواهد گفت كه در كجاهاي اين سازمان دستگاه هاي جاسوسي كار گذاشته شده است! اما گوليتسين خود نيز بخشي از نيرنگ يا سياست تراست شوروي بوده است.
نيرنگ داستان شكل گيري تراست را به عنوان ستون اصلي سازمان اطلاعاتي شوروي توضيح مي دهد و البته ستون سياست خارجي اين كشور و ستون اصلي خود اتحاد جماهير شوروي و روشن مي سازد كه چرا و با چه نيرنگ هايي، شوروي به مخالفان و فراري هاي كشور خود كمك كرد و آنها را تحت عنوان گروه تراست براي مقابله با كمونيسم تجهيز و ياري داد و نيز چرا و چگونه خود پرده از اين ماجرا برداشت تا سرويس هاي اطلاعاتي متوجه نيرنگ هاي ديگر و بازي هاي ديگري كه در جريان بود نشوند؛ انتقال تكنولوژي و سرمايه تنها بخشي از منافعي بود كه از طريق كمك به مخالفين به دست مي آمد. اين وظيفه را بعدها گروهاي ديگري تحت عنوان "وين" بازي كردند كه در تمامي بلوك شرق گسترده بودند و با كمونيزم مبارزه مي كردند. كار تا جايي پيش رفت كه قرار شد آمريكايي ها در لهستان چترباز پياده كنند و جهان را از شر شوروي ها نجات دهند. مسئول هماهنگي سرويس هاي اطلاعاتي در اين ماجرا عضو كا. گ. ب از آب درآمد و بعد معلوم شد وين سال ها پيش از بين رفته و گروه هاي خراب كار كه با اين عنوان حتي در خود مسكو بمب گذاري مي كنند همه نيروهاي امنيتي شوروي ها هستند.
نويسنده كتاب كه نويسنده مجله ريدر دايجست است اعتقاد دارد هرگز از منابع پنهاني استفاده نمي كند و منابع او اشخاص زنده اي هستند كه روبه روي آنها نشسته و در جست و جوي حلقه هاي داستانش با آنها مصاحبه كرده است. يكي از اين منابع انگلتون از مسئولان ارشد سي. آي.ا است. پدر انگلتون كسي است كه در مجله "فاريوسو" براي اولين بار آثاري از ازراپاند و تي.اس. اليوت و... را در اروپا چاپ و به معرفي آنها پرداخت وي از دوستان نزديك اليوت و ازراپاند بود و در شهرت آنها نيز نقش مهمي را بازي كرد بعلاوه وي از جمله اولين كساني است كه گروه ضد جاسوسي امريكا را شكل دادند.
پس از خواندن اين اثر اولين پرسشي كه در ذهن شما شكل مي گيرد اين است كه "آيا واقعا شوروي از هم پاشيد؟" يا اين هم تراست ديگري است!
كتاب دومي كه مي خواهم پيشنهاد خواندش را بدهم يك كتاب كم حجم و خوش خوان از جين شارپ استاد علوم سياسي دانشگاه هاروارد است كه مي توانيد اينجا دانلودش كنيد و يك نفس اما نه با دهان باز بلكه با چشم هاي گشاده بخوانيدش. لابه لاي سطرها و همين طور در فاصله هاي سفيد بين دو متن نيز به نتايج جالبي خواهيد رسيد.

۲۲ تیر ۱۳۸۸

وداع با اسلحه

يوسا در عيش مدام از 4 لايه زماني و 4 راوي مادام بواري حرف مي زند و اينكه چگونه انواع راوي و زمان روايت در اين اثر به هم تبديل مي شوند. پيش از وي سارتر هم دو نوع زمان را در مادام بواري كشف مي كند كه خود يوسا به آن اشاره دارد. يكي از راوي هاي بواري كه يوسا آن را به ما معرفي مي كند، "راوي نامرئي" است و به اعتقاد وي پس از فلوبر در همينگوي به اوج رسيده است. البته به رديابي هاي جالب ديگري هم مي شود اشاره كرد مثل اوج گيري "سخن غيرمستقيم آزاد" در جيمز جويس كه باز يوسا مبدع آن را فلوبر مي داند و از مثال هايي كه مي آورد، نشان مي دهد حق با اوست. من پيش از اين درباره سخن غير مستقيم آزاد خوانده بودم اما پس از عيش مدام فهميدم كه چيزي از آن نمي دانسته ام. سخن غير مستقيم آزاد چنان اهميتي نزد تئوريسين هاي غرب دارد كه تثبيت سواد جديد را به اين سبك نسبت مي دهند. سوادي كه در آن گوش (ادبيات مبتني بر شنيدار)كارايي اش را از دست مي دهد و چشم ( ادبيات مبتني بر خواندن) غلبه مي يابد.
عيش مدام باعث شد كمي دقيق تر به همينگوي برگردم و چه تجربه خوبي است وقتي مي بيني دست او برايت رو شده است. راستي كه يك جادوگر تمام عيار است. همينگوي هم در وداع با اسلحه درست مثل فلوبر در مادام بواري با راوي اول شخص جمع يعني "ما" آغاز مي كند كه از ويژگي هاي آن باورپذيري و قطعيت است با اين تفاوت كه "ما"ي مادام بواري بلافاصله ناپديد مي شود و تا آخر ناشناخته باقي مي ماند كه يوسا لقب "ما"ي مرموز را به آن داده است بعد آرام آرام "ما" جاي خود را به "او" مي دهد كه باز دو "او" است و راوي "معلم" يا فيلسوف و...
"ما" ي وداع با اسلحه ابتدا يك شهر است بعد تبديل مي شود به ارتش كه ديگر راوي مرموزي نيست يعني راويي است كه قرار است كاري در روايت انجام دهد. از رودخانه اي بگذرد و كوه ها و تپه هايي را تسخير كند. او يعني "ما" جاي خود را به "من" مي دهد و خود گاه به گاه پيدايش مي شود. با اين همه لحظاتي هم هست كه نقش "او" را بازي مي كند و گاهي به فاصله دو سه پاراگراف مي بينيم همه دور هم نشسته اند و همهمه اي از راويان برپاست اما آن طرف تر از همه اين راويان يك راوي تنها نشسته است كه كسي او را نمي بيند. كسي كه تمام نخ هاي شعبده بازي دست اوست و او كسي نيست جز راوي نامرئي كه امروز اصلي ترين كار سينما برعهده اوست.
وداع با اسلحه- ارنست همينگوي- نجف دريابندري- نيلوفر

۲۱ تیر ۱۳۸۸

خدا دعاي مرا مستجاب نكرد

محسن عزيز! خدا مرا قابل ندانست و دعايم را مستجاب نكرد. مثل "يازده دعاي بي استجابت" تو. من ايلياي تو را نديده بودم اما وقتي به ايلياي خودم نگاه مي كنم دنيا دور سرم مي چرخد. يك ماه از ايلياي تو كوچكتر است و همان طور كه نوشته بودي سفيد و تپل و بيشتر شبيه عروسك. دستم ياراي برداشتن گوشي تلفن را هم ندارد كه زنگ بزنم و تسليت بگويم. حالم واقعا بد است، از همان روزي كه نوشته بودي برايش دعا كنيم حالم بد است و امروز وقتي خبر رفتنش را خواندم... ما را در غم خودت شريك بدان دوست عزيز!

۱۴ تیر ۱۳۸۸

فلوبر، يوسا و عبدالله كوثري در عيش مدام

فلوبر در نامه اي به لوييز كوله مي نويسد: "من مرد قلمم، از راه قلم احساس مي كنم، به واسطه قلم احساس مي كنم، در پيوند با قلم احساس مي كنم و با قلم بسيار بيشتر احساس مي كنم" و در نامه اي ديگر به همين دوشيزه: "تنها راه تحمل هستي اين است كه در ادبيات غرقه شوي، همچنان كه در عيشي مدام."
يوسا ستايشگر فلوبر و مادام بواري اش در "عيش مدام" مي نويسد:"هر كتابي به دلايل گوناگون پاره اي از زندگي انسان مي شود و اين دلايل در آن واحد هم به كتاب مربوط مي شود هم به خود فرد. مي خواهم ببينم اين دلايل در مورد من چه بوده. چرا مادام بواري اين چنين ژرفاي وجود مرا به تلاطم انداخته، اين كتاب چه چيزي به من داده كه ساير داستان ها نمي توانسته اند بدهند.
ديل اول بي ترديد، علاقه شديدي است كه از ايام كودكي به كتاب هايي داشتم كه ساختاري محكم و متقارن دارند، آغاز و انجام شان قطعي و مشخص است. مثل دايره اي بسته كه نشان مي دهد كامل شده، تام و تمام است، بر خلاف كتاب هايي كه پاياني نابسته دارند و تعمدي كه به تو بگويند چيزي قطعي نشده، چيزي مبهم بر جا مانده، چيزي كه در فرآيند شدن است. اين كتاب ها نيمه تمام مي نمايند، احتمالا اين نوع آثار تصوير صادقانه تري از واقعيت و زندگي به ما مي دهند- هميشه ناتمام، همواره در ميانه اين يا آن- اما بي گمان چيزي كه من به شكلي غريزي به دنبالش هستم و از يافتن آن در كتاب، فيلم و نقاشي شاد مي شوم، بازتاب اين ناتمام ماندگي و فقدان قطعيت و اين جريان مداوم نيست، يلكه درست برعكس، خطوطي است مشخص و پررنگ، كليتي كه از بركت ساختار جسورانه، به گونه اي اختياري اما قانع كننده اين توهم را در تو زنده مي كند كه تصويري جامع از واقعيت است.
از سوي ديگر اين كتاب علاقه ديگر مرا كه تا آن وقت برايم ناشناخته مانده بود، شكلي قاطع بخشيد. من بين توصيف زندگي عيني و توصيف ذهني، بين عمل و تامل، بيشتر مجذوب اولي مي شوم و همواره توصيف چيز ذهني را از طريق توصيف چيز عيني كاري موثرتر دانسته ام.من تولستوي را بر داستايوفسكي ترجيح مي دهم و اگر قرار باشد از ميان غيرواقع ها يكي را انتخاب كنم آن غيرواقعي كه به عينيت نزديك تر است بر چيزي كه انتزاعي است، برتري دارد. مثلا من پورنوگرافي را بر داستان علمي و داستان هاي احساساتي را بر قصه هاي ترسناك ترجيح مي دهم."

يوسا دلايل بسياري براي برتري مادام بواري بر هر داستان ديگري دارد تا آنجا كه اين اثر را معيار سنجش هر اثري مي داند و معتقد است اگر از فلان نويسنده يا نظريه پرداز خوشش مي آيد و يا از او نفرت دارد صرفا بسته به نظري است كه آنها در مورد مادام بواري دارند. او ستايشگر بي نظيري است ستايشگري كه صادقانه اعتراف مي كند در زندگي اش دو چيز را مدام ستوده است يكي كوبا و ديگري مادام بواري و بعد اعتراف مي كند طي سال ها از حساسيت عاشقانه اش به كوبا كاسته شده اما آتش اين عشق نسبت به مادام بواري روز به روز شعله ور تر شده است. در جايي از كتاب عشق خود را اينگونه توصيف مي كند:" مي دانم جز من شارل(شوهر مادام بواري)، لئون( معشوق مادام) و رودولف( معشوق ديگر مادام) كسي به او دست نخواهد يافت."
يوسا همچنين مي گويد وقتي مادام بواري را خوانده، ديگر فهميده كه قرار است چگونه نويسنده اي باشد. او در عيش مدام علاوه بر برآوردن دين خود نسبت به گوستاوفلوبر و مادام بواري اش، سه شكل از نقد را نيز به ما مي آموزد كه بسيار جالب و جذاب است و همين طور شماره كردن ويژگي هاي بسيار ساده اي كه مي تواند يك اثر را خواندني كند. و در نهايت از ياد نبريم زحمات استاد كوثري و مقدمه دلنشين وي بر عيش مدام.
عيش مدام- ماريو بارگاس يوسا- عبدلله كوثري- نشر نيلوفر

۱۲ تیر ۱۳۸۸

خیانت و تعالی جویی مادام بواری

خیانت بدترین گناه بشریت است اگرچه خیانت به وضع موجود برای رسیدن به تعالی باشد! گوستاوفلوبر بر همین اساس، اما- خانم بواری- را سخت عقوبت می کند در عین حال که خود او بیش از هر کس دیگری شیفته تعالی جویی این زن خیانت پیشه است؛ زنی که هر بعد از روح بی قرارش به سمتی کشیده می شود و تا بی نهایت ادامه می یابد. گاه در عود عطرآگین دعا و نیایش و عظمت طاق بلند کلیسا و شیشه های رنگی اش در خلسه ابدیت فرو می رود و گاه خواهش های جسمانی چون نسیم آرام صبحدم که از پنجره می وزد او را بی تاب زنا می کند.
فلوبر در نامه ای که آلوت در کتاب "رمان به روایت رمان نویسان" آورده، اشاره می کند که همه خصلت ها و ظرفیت های ادبی را یکجا می خواهد و همین نشان از تضادها و تعارض های عمیق روح و اندشیه او دارد. تضادها و تعارض هایی که در "مادام بواری" چه به شکل ویژگی های سبکی و چه به صورت ویژگی های محتوایی، دیده می شود و درهم تنیدگی خیانت و تعالی جویی اما نیز ناشی از همین روحیه اوست.
"نوشتن" تنها راه التیام تعارض های انسانی است و شاید هم بالعکس این نوشته و نوشتن است که ما را در برابر دره های عمیقی از تعارض ها قرار می دهد همچنان که مادر آقای بواری "رمان" را عامل سربه هوایی عروسش می داند. آیا یک انسان در لحظه می تواند هم خیانت پیشه و هم تعالی جو باشد؟ مثل یک قدیس عبادت کند درحالی که فاسقش در انتظار برخاستن او از جایگاه دعا بی تاب است و با خشم قدم می زند:" قرار ما فردا کلیسای بزرگ" و بعد سوار کالسکه ای شوند که با پرده های کشیده اش مدام خیابان های شهر را به تاخت طی می کند تا فسادشان را همه جا بپراکند و لحظه ای دیگر از سر احترام و احساس فرمانبردای نسبت به همسر بی نوایش، با
هیجان به سوی خانه بدود:" آه دوست من شوهرکم بگو که دوستم داری!"
نوشتن همانقدر که تعارض های عمیق و جانکاه ما را در برابر چشم می گذارد و به رخ ما می کشد به همان اندازه هم التیامش می دهد چون خود به ارزشی بدل می شود که می تواند هر چیز دیگری را کم رنگ کند و دقیقا بر همین اساس گوستاوفلوبر ایده" قلم – مرد" را مطرح می کند. انگار آنچه که نیچه بعدها تحت عنوان "فراسوی نیک و بد" مطرح می کند، همان متن یا نوشتن و به تعبیر فلوبر قلم – مرد است. راستی چه شباهتی دارد "قلم مرد" او با "ابرمرد" نیچه!
حالا دیگر چه تفاوتی می کند اعتقاد به خصلت های سبکی رئالیسم یا رمانتیسیسم، آنچه ارزش دارد نوشتن با "همه خصلت های ادبی" است. در قطعه ای که انتخاب کرده ام ترکیب نگاه و ویژگی های سبکی رئالیسم و رمانتیسیسم کاملا مشهود است. لحظه ای که اما در طبقه دوم ساختمان شهرداری به سخنرانی مستشار استاندار گوش می دهد و در کنار رودولف بی تاب تجربه اولین خیانت است. اما پیش از آوردن خلاصه این قطعه، بد نیست که بگویم پس از خواندن اثر ماندگار مادام بواری حتما "عیش مدام" ماریو بارگاس یوسا را با ترجمه عبدالله کوثری بخوانید که تز دکترای این نویسنده درباره فلوبر و مادام بواری اوست. من هم همین الان شروع کردم.
"آقایان! اجازه می خواهم قبل از ورود به بحث درباره موضوع اجتماع امروز، با عنایت به این که همه حضار در این باره با بنده اتفاق نظر دارند اعلام سپاسگزاری کنم از راس نظام، از دولت، از مقام سلطنت آقایان، از اعلیحضرت، شاه محبوب مان که هیچ کدام از شعب رفاه ملی و شخصی را از نظر لطف خودشان محروم نمی کنند...
رودولف گفت:- باید یک کمی بنشینم عقب تر.
اما پرسید:- برای چه؟
اما در این لحظه صدای مستشار یکباره بالا گرفت و با طنطنه گفت:
آقایان، گذشت آن زمانی که بلای تفرقه اماکن عمومی ما را به خون می کشید. زمانی که مالک، کاسب، و حتی خود کارگر، شب در خواب خوش، به خود می لرزید از این که ناگهان با صدای ناقوس های آتش افروز بیدار شوند، زمانی که مخرب ترین شعارها گستاخانه بنیان جامعه ما را متزلزل می نمود...
رودولف گفت:- چون ممکن است از پایین ببینندم؛ آن وقت مجبور می شوم دو هفته تمام عذرخواهی کنم؛ اسمم هم بد در رفته...
اما گفت:- خودتان دارید به خودتان تهمت می زنید.
- نه، نه، شهرت خیلی بدی دارم، باور کنید.
- مستشار می گفت: اما آقایان، اگر خاطره این مناظره تلخ را از ذهنمان زدوده و چشم به وضعیت امروز میهن عزیزمان بگشاییم چه می بینیم؟ همه جا شکوفایی تجارت و هنر، همه جا راه های ارتباطی جدیدی که همچون شریان های تازه ای در بدنه مملکت جریان می یابد و ...
رودولف گفت:- وانگهی، شاید هم از نقطه نظر مردم، حق با آنها باشد.
اما پرسید:- چطور؟
- خب بعله! مگر نمی دانید که آدم هایی هستند که روحشان مدام در تب و تاب است؟ پیاپی هم به خیال و رویا احتیاج دارند و هم به جنب و جوش و فعالیت، هم به پاک ترین عواطف و هم به وحشیانه ترین لذت ها، به همین خاطر هم به انواع تفنن ها و دیوانگی ها تن می دهند.
اما به حالت کسی که مسافری را نگاه می کند که از شگرف ترین سرزمین ها برگشته او را ورانداز کرد و گفت:
- ما زن های بینوا، حتی این سرگرمی را هم نداریم!
- سرگرمی غم انگیزی است، چون نمی شود درش به خوشبختی رسید.
اما پرسید:- مگر اصلا می شود آدم به خوشبختی برسد؟
رودولف جواب داد:- بله، یک روزی می رسد.
جناب مستشار می گفت: این همان نکته ای است که شما درک کرده اید، آقایان. شما کشاورزان و کارگران روستاهای ما؛ شما پیشتازان طلح جوی حرکت تمدن! شما مردان پیشرفت و اخلاق! شما آقایان درک کرده اید که توفان های سیاسی بواقع از آشوب های جوی هم خطرناک تر است...
رودولف می گفت:- مثلا من و شما برای چه باهم آشنا شدیم؟ چه تقدیری در کار بوده؟ برای این که بدون شک در عین دوری، شیب های خاصی ما دوتا را به طرف هم کشاندند، مثل دو رودخانه که از دور برای این جریان دارند که به هم بپیوندند.
با این گفته دست اما را گرفت؛ اما دستش را پس نکشید...."
مادام بواری- گوستاوفلوبر- مهدی سحابی- نشر مرکز