۲۵ مهر ۱۳۸۸

كافه پيانو؛ انحطاط هنر و اخلاق

براي اولين بار تصميم گرفتم موقع خواندن رمان با موج هاي نوشته پيش نروم و لحظه به لحظه حسم را يادداشت كنم. مي شود اسم اين جور خواندن را مثلا "خواندن كارگاهي" گذاشت. كافه پيانو را انتخاب كردم؛ چيز زيادي از نويسنده اش نمي دانم جز موضع گيري معروفش در انتخابات و تقريبا هيچ كدام از نقدهاي مطبوعاتي اثر را هم نخوانده ام. مي توانستم بدون پيش ذهن شروع به خواندن كنم و باقي قضايا:
فصل اول: ورودي كافه
اين فصل كه هم ورودي كافه و هم ورودي رمان است، سعي دارد نوشته را در حوزه "رمان تامل" و نه "رمان عمل" معرفي كند. البته نه تاملي از جنس بار هستي كوندرا، بلكه تاملي غير فلسفي و در حوزه امور روزمره، مثل ديالوگ هاي معمولي كه با لحني فلسفي هر روز بين ما رد و بدل مي شود. با اين همه ترديد دارم كافه پيانو بتواند تا انتها رمان تامل باقي بماند. اين موضوع به كليت ادبيات داستاني ما برمي گردد.
فصل دوم: آلبالويي شو بخر!
حدسم درست بود؛ رمان به سرعت از تامل به سمت عمل رفت و به همان شكل ادامه پيدا كرد، بدون هيچ تاملي. اما دارم به موضوعي بدگمان مي شوم: "اين رمان جامعيت ندارد" و آن طوري كه روي ريل افتاده به نظرم بيشتر داستان كوتاه است تا رمان. اميدوارم درست نباشد.
مي توانم همين جا كتاب را ببندم و چيزهاي زيادي را كه دارند از ذهنم عبور مي كنند، تند تند بنويسم مثلا درباره "گفتم، گفت" ها. چرا بايد نويسنده تا اين اندازه سر به هوا باشد؟ آيا نمي شود اين همه گفتم گفت كه در ابتداي هر جمله مثل قلوه سنگي جلوي پاي خواننده قرار مي گيرد را برداشت؟ هر گفتم گفتي به ما مي گويد:" آنچه مي خواني متعلق به فعل ماضي است، چيزي كه پيش از اين اتفاق افتاده و ربطي به حالاي من و تو ندارد. پس بي دليل با آن هم ذات پنداري نكن!در حالي كه مي شد اين دو فعل ماضي مسخره را به قرينه لفظي حتي معنوي حذف كرد تا جمله ها هم به سمت زمان حال گرايش پيدا كنند و هم جنبه نمايشي بيشتري به خود بگيرند كه اساس "رمان عمل" است. حالا كه قرار است ما تامل را رها كنيم و برويم سراغ عمل لااقل بايد جنبه هاي آن را خوب بشناسيم؛ جنبه نمايشي عمل، تنها با زمان حال معنا پيدا مي كند نه گذشته اي كه گفتم گفت، يكسره حضور مسلط آن را به ما گوشزد مي كند.
از محيط درون كافه خوشم آمد هرچند نويسنده آن را به ما نشان نمي دهد. او از تمام كافه به يك دستگاه بخار قهوه و يك صندلي لهستاني و چيزهاي كم اهميتي مثل شيرجوش اشاره مي كند در حالي كه فضاي كلي مبهم است و ما ناچاريم بقيه چيزها را در ذهن خودمان بسازيم. اين موضوع كه نقطه مقابل "رمان نو" قرار مي گيرد، اهميت زيادي در رمان امروز دارد.
رابطه دختر و پدر هم رابطه خوبي است مثل رابطه هولدن كالفيلد با خواهرش – كسي كه كتاب به او تقديم شده- و البته همانقدر زنده و دوست داشتني. اما در رابطه كالفيلد با هم كلاسي ها و معلم ها و همين طور خواهر كوچكش، جامعيت و افق هاي دلالت معنايي گسترده اي وجود دارد. آيا كافه پيانو هم مي تواند به چنين افق هايي برسد و ما را سيراب كند، يا اينكه با همين تصاوير سرگرم خواهيم شد.
قبل از رفتن به فصل بعد تا يادم نرفته بگويم راستي اين جمله يعني چه:" آن وقت آويزانش كرد به دسته ي برنجي آن دري از كابينت هاي بار كه زير ظرفشويي ست." اين همان چيزي است كه ماركز مي گويد:"ادبيات خستگي". به نظرم جمله را سرراست تر از اين هم مي شود نوشت و موضوع آخر اينكه چرا لحن نويسنده – راوي وقتي كه با دخترش حرف مي زند و وقتي كه براي ما حرف مي زند، چندان تفاوتي نمي كند؟ با ما مي گويد:" حواسم پيش يخچال بود كه امروز زده بود به تنبلي و نمي كرد آب را يخ بزند" و به دخترش مي گويد:" چه خوب كه اجازه مي گيري... اما چه فايده كه بعدش!"
اگر همين طور پيش بروم به صفحه آخر نرسيده، يك كتاب هم نوشته ام! سعي مي كنم بيشتر بخوانم و كمتر بنويسم.
فصل سوم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گيسو!
كافه چي يك بار در اين فصل و يك بار در فصل قبل، بيرون كافه مي رود تا رفتن دخترش را تماشا كند اما هيچ چيزي در خيابان نمي بيند؛ بار اول درختان پائيزي را و بار دوم برگ هاي زرد را همين. آيا همچنان داستان كوتاه باقي خواهد ماند، بدون جرات پرداختن به موضوعات گسترده؟
فردريك وقتي به كافه مي رود تا دنبال عشقش رزانت بگردد، آنجا آدم هايي را مي بيند كه درباره هنر بحث مي كنند و وقتي از كافه بيرون مي آيد گروه هايي از دانشجويان را كه در حال شعار دادن هستند. موضوع ساده اي نيست فردريك در بستر رمان زندگي مي كند نه داستان كوتاه. كش دادن يك داستان كوتاه آن را رمان نمي كند اين جامعيت و گستردگي است كه روايت را به سمت رمان سوق مي دهد.
فصل چهارم: لونه گنجشك واقعي؟! مطمئني؟!
كافه چي بي دليل دارد بي ادب مي شود... صفحه بعد: چيزهايي دارد درباره خودش مي گويد كه بيشتر به خاطره نويسي شبيه است. به نظرم متن از داستان كوتاه هم دارد استعفا مي دهد و تبديل به خاطره مي شود. ديگر نمي نويسم...
نمي توانم ننويسم موضوع دارد نفرت انگيز مي شود. اين شخصيت هيچ جذابيتي ندارد. كاش همان دخترش را مي نوشت.
دارم عصبي مي شوم. اين وسوسه سراغم آمده كه وقتم را بيشتر از اين تلف نكنم.
خاك بر سرت راوي! اين پاراگراف شاهكار را بخوانيد:" هر وقت خدا كه مي آيم اين جا و پا مي اندازم روي پا؛ دخترك جلف ديوانه اي كه لابد با خودش فكر مي كند ممكن است حاضر باشم يك موي گند و كثافت پري سيما را با او تاخت بزنم، مي دود مي آيد پشت پنجره..."
اين هم رمان تامل ما:" راستي كه چه قدر بايد خر باشد مرد زن و بچه داري كه تن بدهد به عشوه گري هاي يك دخترك مريض كه دايم تاپ هاي نارنجي و بنفش مي پوشد و بخش هايي از بدنش را – كه نظام بسيار اخلاقي جامعه اخلاقي ما مانع توصيف آن است- بيرون مي اندازد بلكه از راه به درت كند." لامصب ته تامل مارتين هايدگري است، بودريار دروازه غار.
آيا همچنان به تلف كردن وقتم ادامه بدهم؟ سگ تو ضرر فردا جمعه مي باشد و مرا ترسي از آن نيست كه ياراي برخاستن ام نباشد.
فصل پنجم: چقدر اين غير مترقبه بودن ها قشنگ است!
به نظرم كافه پيانو نمونه اي عالي براي انحطاط رمان است و حتي قبل از آن انحطاط در نوشتن. نوشتن هر چيزي. اين همه فحاشي، اين همه دماغ بالا گرفتن، اين همه كينه و اين همه قضاوت هاي ناشيانه اي كه با لحني فلسفي ادا مي شود، مرگ روشنفكري، مرگ نويسندگي و مرگ اخلاقي است. از خودم مي پرسم هولدن كالفيلد هم فحش مي دهد حتي بدتر از كافه چي كافه پيانو. كالفيلد به هم اتاقي اش مي گويد "مادر قحبه" اما چرا با فحش هاي او اخلاق از هم نمي پاشد، حتي بالاتر از اين مي خنديم و سرحال مي آييم. جواب خيلي خيلي روشن است: كالفيلد هر اندازه كه به سالينجر شبيه باشد اما خود او نيست ولي "نويسنده- راوي" كافه پيانو يا "راوي تلويحي" اين كتاب كه با ضمير اول شخص مفرد حرف مي زند خود نويسنده كافه پيانو است. در "شكار انسان" با اثري طرفيم كه چرك نويسي ها، هتاكي ها و فحاشي هاي قهرمان آن را به حساب ژوئائو اوبالدو ريبيرو نمي گذاريم. واقعا نويسنده چه حق دارد به دختري كه سرش را از پنجره اي بيرون آورده و برجستگي هاي بدنش را به نمايش مي گذارد بگويد:" دخترك جلف ديوانه" آيا اين تنزل غير اخلاقي جايگاه نويسنده به مقام واعظ نيست؟
ببخشد نويسنده محترم من خوابم مي آيد.

كافه پيانو - فرهاد جعفري - چشمه