۳۱ مرداد ۱۳۸۹

سخنراني ميجر پير براي اهالي قلعه حيوانات

"عزيزان ماهيت زندگي چيست؟ اجازه دهيد آن را براي تان ترسيم كنم: زندگي ما مصيبت بار و رنج آور و كوتاه است. ما به دنيا مي آييم به ما جيره بخور و نميري مي دهند و آن عده كه اين سهم ناچيز را دريافت مي كنند، تا آخرين نفس به بيگاري واداشته مي شوند؛ و زمانيكه قدرت كار كردن نداريم، با ظالمانه ترين شكل كشته مي شويم. بعد از يك سالگي، براي هيچ حيواني شادي و تفريح مفهومي ندارد. هيچ حيواني در انگليس آزاد نيست. زندگي حيوانات، رنج و بردگي است و اين، واقعيتي انكار ناپذير است.
آيا اين موضوع بخشي از نظام طبيعت است؟ آيا اين سرزمين چنان فقير است كه نمي تواند براي ساكنين آن، زندگي شايسته اي فراهم آورد؟ نه، رفقاي من اين طور نيست! خاك انگلستان حاصلخيز و آب و هوايش معتدل است. اين سرزمين مي تواند غذاي فراوان براي تعدادي بيش از حيواناتي كه اكنون در آن ساكنند فراهم آورد. اين مزرعه كوچك خودمان مي تواند غذاي دوازده اسب، بيست گاو، صدها گوسفند را كه همه آنها از زندگي راحت و شرافتمندانه اي كه اكنون به رويا تبديل شده، تامين نمايد. چه دليلي براي ادامه اين زندگي مصيبت بار داريم؟ علت اين است كه تقريبا همه دسترنج ما را انسان ها به يغما مي برند. دوستان، براي همه مشكلات و گرفتاري هاي ما يك راه حل وجود دارد. اين راه حل در يك كلمه "انسان" خلاصه شده است. انسان، تنها دشمن واقعي ماست. بايد انسان را از صحنه روزگار پاك كنيم. بدين ترتيب، ريشه گرسنگي و بيگاري نيز خشكانده خواهد شد...
حتي اجازه نمي دهند اين زندگي پر از درد و رنج ما سير طبيعي خود را طي كند. من نگران خودم نيستم، زيرا به اندازه كافي خوش شانس بوده ام. اكنون 12 سال دارم. تقريبا صاحب چهارصد بچه شده ام. اين عمر طبيعي يك خوك است. در هر صورت در نهايت هيچ حيواني نمي تواند از تيغ ظلم انسان فرار كند. شما خوك هاي پرواري كه در جلوي من نشسته ايد، در عرض يك سال آينده در زير تيغه ي سلاخي فريادتان به هوا بلند خواهد شد. همه ما گاوها، خوك ها، مرغ ها و گوسفندان و همه و همه روزي با اين منظره دلخراش روبرو خواهيم شد. حتي اسب ها و سگ ها سرنوشتي بهتر از اين نخواهند داشت. باكسر! روزي كه عضلات تو نيروي خود را از دست بدهند، آقاي جونز تو را به سلاخ خواهد فروخت و او كاردي را بر گلويت خواهد نهاد و تو را طعمه سگ ها خواهد ساخت. سگ ها هم وقتي پير و فرتوت مي شوند آقاي جونز سنگي را با طناب به گردن آنها مي آويزد و در نزديك ترين بركه غرق مي كند.
دوستان آيا كاملا واضح نيست كه كليه شرهاي زندگي ما از جانب آدميزاد متوجه ما مي گردد؟ اگر از دست انسان ها رها شويم، همه محصولات مان نصيب خودمان مي گردد. يك شبه مي توانيم آزاد و ثروتمند شويم. چاره چيست؟ بايد شب و روز تمام توان خود را وقف براندازي نسل انسان بكنيم! پيام من به شما اين است، دوستان شورش كنيد... و به ياد داشته باشد كه در اين راه نبايد دچار سستي شويد. نبايد حرف هاي ديگران شما را از پيمودن اين مسير باز دارد. به آنهايي كه مي گويند انسان ها و حيوان ها منافع مشترك دارند گوش فرا ندهيد، اين حرف ها دروغ محض هستند..."
ميجر پير گلويش را صاف كرد و شروع به خواندن آواز نمود. همان طور كه گفته بود صدايش چندان خوشايند نبود. ولي نسبتا خوب مي خواند. اين آواز آهنگ هيجان آوري داشت چيزي مابين كلمانتين و لاكوكاراچا بود. آواز اين طور شروع مي شد:
چارپايان ايرلند و انگليس/ چهارپايان هر سرزمين و هر منطقه/ پيام هاي اميدبخش مرا بشنويد/ از آينده اي روشن و پر اميد
دير يا زود صبح روشن مي رسد/ زورگو آدميزاد به سزايش مي رسد/ زمين هاي حاصلخيز اين سرزمين/ فقط زير پاي چهارپايان گسترده خواهد شد
پوزه بندها از پوزه مان/ و زين و يراق آلات از پشت مان كنده خواهد شد/ عمر لجام و افسارها به سر مي رسد/ دگر صداي شلاق ها به گوش نخواهد رسيد...
خواندن آواز حيوانات را به وجد آورد... از بد شانسي، صداي حيوانات آقاي جونز را از خواب بيدار كرد. او با اين تصور كه روباه وارد محوطه شده، تفنگي را كه در گوشه اي از تخت خوابش قرار داده بود برداشت و در تاريكي شليك كرد. گلوله ها در ديوار طويله نشستند و جلسه از هم پاشيده شد.

قلعه حيوانات - جورج اورول ( اريك بلر) - محمد علي جديري و صمد محمدي آسيابي - نشر اختر

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

به بهانه سفر ارداويراف

آقا ببخشيد مزاحم مطالعه شما هم شدم، معذرت مي خوام دلواپس مادرم هستم، تنگي نفس داره، الان هم اومدم بيرون براش اسپري بخرم، توي خونه تنهاس، ممكنه با موبايل شما يه تماسي بگيرم؟
سرم را بلند كردم، ايستگاه هفت تير بوديم، داشتم فكر مي كردم نسخه پهلوي ارداويراف نامه چقدر شبيه رسم الخط هندي است. هميشه به اين موضوع فكر مي كردم كه ريشه آن خط عجيب و غريب از كجاست؛ نه به انگليسي شبيه است، نه فارسي نه... پاسخ با يك نگاه پيش روي من بود. اين رسم الخط برگرفته از فارسي پهلوي است... هوم چه جالب!
- بله؟
- ببخشيد با شما نبودم... بفرماييد.
بدون اينكه نگاهش كنم گوشي را به طرفش گرفتم و دوباره با ارداويراف به سفر رفتم، آيا ارتباطي ميان اين سفر با سفر دانته مي تواند وجود داشته باشد؟
"چرا نيومدي گوزو... چك چي شد نقدش كردي... آره بابا گفتم كه درست مي شه، حالا چكار مي كني سرآستينا رو مي زني يا چي... خري ديگه ... باشه باشه خداحافظ باقالي."
- آقا ببخشيد شرمنده ام مزاحم شما هم شدم!
به قوطي اسپري نگاه كردم كه يكسره اين دست و آن دستش مي كرد:
- خواهش مي كنم يه تلفن كه اين حرفا رو نداره
- ببينم آقا اين كتاب قديمي نه؟
- بله.
- مي گن از اين قديميا دو – سه تايي بيشتر نمونده.
- بله متاسفانه!
- منم يكي دارم، جلدشم چرمه، چقدي مي ارزه؟
- الان ديگه ارزش زيادي نداره.
- ببخشيد واقعا خيلي شرمندم، خيلي مزاحم شما شدم... مي شه يه زنگي به مادرم بزنم، مي ترسم حالش بد بشه، بنده خدا تنگي نفس داره، تو خونه تنهاس...
- بله گفتين، خواهش مي كنم!
انگشت زمختش را نگاه كردم كه داشت پيش شماره 0912 را مي گرفت، بعد هم بلافاصله شروع كرد:
" ببين گوزو تازه داشتم فك مي كردم..."
داشتم فكر مي كردم كه اسكندر چگونه دروغ و بدي پراكند و ارداويراف چگونه برگزيده شد تا با سفر خويش به دنياي درون، دين بهي را از ناپاكي بپالايد.
ارداويراف نامه - فيليپ ژينيو - ترجمه و تحقيق: ژاله آموزگار - انتشارات معين - انجمن ايرانشناسي فرانسه

۱۶ مرداد ۱۳۸۹

جنگ با مردگان سخت است

ربه كا هميشه ربه كا. وقتي در ماندرلي قدم مي زدم، وقتي پشت ميز مي نشستم در همه حال به خوبي مي توانستم او را در ذهنم مجسم كنم. ساق هاي بلند و باريك، پاهاي كشيده، اندام زيبا، شانه هاي خوش فرم. دستان ظريفي كه مي توانستند قايق را هدايت كنند و يا اسبي را برانند، با مهارت گل ها را تزئين كنند و بالاي صفحه كتاب شعر بنويسند:"تقديم به ماكس از طرف ربه كا" مي دانستم كه صورتش ظريف و بيضي شكل، پوستش سفيد و موهايش سياه بود. مي دانستم چه گونه لباس مي پوشيده است، حتي خنده ها و تبسم هايش را در ذهن تصوير مي كردم. صدايش را در ميان صدها صداي ديگر تشخيص مي دادم. ربه كا هميشه ربه كا. من هرگز نتوانستم خود را از بند او برهانم.
شايد همان طور كه من در فكر او بودم او هم در فكر من بود و در سالن در كنار خانم دانورز مرا نگاه مي كرد. وقتي براي نوشتن نامه پشت ميز تحريرش مي نشستم شايد او نيز كنار من مي نشست. آن روز باراني او را پوشيدم و از دستمال او استفاده كردم، احتمالا او هم آنجا كنارم بود. جاسپر سگ او بود، ولي اكنون جلوي پاي من مي دويد. رزها به او تعلق داشتند، اما حالا من آنها را مي چيدم. آيا به همان اندازه كه من از او متنفر بودم او هم از من بي زار بود؟ آيا مي خواهد دوباره با ماكسيم در اين خانه تنها باشد؟ من مي توانم با زنده ها مبارزه كنم اما با مرده ها نمي توانم.

ربه كا - دافنه دوموريه - نازگل نيكويي - نشر مهتاب