۰۸ مهر ۱۳۸۶

وبلاگ‌هاي ايراني قابل اعتماد نيستند

نوشتن در وبلاگ با روزنامه تفاوت عمده‌اي دارد، وبلاگ‌نويس در لحظه تصميم مي‌گيرد كه مطلبي بنويسد حتي ممكن است مطلب او به لحاظ نگارشي داراي نواقصي باشد ويا از منابع صحيحي استفاده نكرده باشد، حال با توجه به افت و خيزها و حوادث روز در نظر بگيريد كه يك ميليون وبلاگنويس در يك لحظه تصميم به نوشتن مي گيرند، اما هنگام مراجعه، با مسدود بودن سرويس دهنده وبلاگ مواجه مي‌شوند، بدون شك اين مشكل به معناي از دست رفتن انرژي يك ميليون نويسنده است كه براي مثال قصد پوشش خبري را در آن روز داشته‌اند
مسدود شدن سرويس دهنده وبلاگ بدتر از توقيف يك روزنامه است، چرا كه هنگام توقيف روزنامه نهايتا تعداد محدودي از اعضاي تحريريه كار خود را از دست مي‌دهند، اما مسدود شدن يك وبلاگ به معناي محروميت تعداد زيادي نويسنده از پيوستن به يك جريان خبري، مخدوش شدن جريان ذهني وبلاگ‌نويسان واز بين رفتن انرژي تعداد زيادي نويسنده در آن لحظه است

۰۷ مهر ۱۳۸۶

كتاب، توهم / چرا بايد كلاسيك ها را خواند

چرا بايد كلاسيك ها را خواند؟ اين پرسشي است كه در ذهن همه ما هست و جواب دقيقي هم برايش نداريم. من هم از اين قاعده مستثني نيستم، از خودم مي پرسم چرا بايد كلاسيك ها را خواند و جوابي جز اين پيدا نمي كنم: چرا نبايد كلاسيك ها را خواند؟
قرآن، انجيل، تورات، اوستا، اوديسه، شاهنامه، گيلگمش، بخش دوزخ كمدي الهي دانته، بهشت گمشده جان ميلتون،انه ايد ويرژيل،سرخ و سياه، برادران كارامازوف،هملت، جنگ و صلح و مثنوي معنوي. آيا مي توان از خواندن اين كتاب ها- آسماني و زميني- شانه خالي كرد؟ آيا با خواندن اين كتاب ها ديگر نيازي به خواندن هست؟ آيا كتاب هاي ديگر تقليدي استادانه و گاه ناشيانه و خنده دار از اين كتاب ها نيستند؟ پس كلاسيك ها را بايد خواند و خواند و خواند و خواند بي آنكه به روشني بدانيم چرا
پي نوشت چهارم براي پست قبلي: بعدا فهميدم تازه وارد ابليس است آرام آرام تبديل به سازمان امنيت شوروي شد و اين طور كه پيش مي رود به نظرم دوباره به مسيح برگردد

۰۵ مهر ۱۳۸۶

مسيح در پاتريارك پاندز

شاعر كه همه گفته هاي سردبير برايش تازگي داشت، به دقت به سخنان ميخاييل الكساندرويچ گوش مي داد و با چشمان گستاخ سبزش به او خيره شده بود و گهگاه سكسكه اي مي كرد و زير لب به آب زردآلو فحشي مي داد. برليوز گفت
حتي يك دين شرقي هم پيدا نمي شود كه در آن باكره عفيفه اي خدايي را به اين دنيا نياورده باشد و مسيحيان كه هيچ خلاقيتي نداشتند، مسيح خود را دقيقا با همين الگو خلق كردند. واقعيت اين است كه مسيج هرگز وجود خارجي نداشته. اين نكته اي است كه بايد به آن توجه كرد
تازه وارد از كنار نيمكت شاعر و سردبير گذشت، از گوشه چشم نگاهي به آنها انداخت و ايستاد. سپس ناگهان بر نيمكتي نشست كه يكي دو قدم آن طرف تر قرار داشت. برليوز فكر كرد"آلماني است" بزدومني انديشيد"انگليسي است چون توي اين هواي گرم دستكش به دست داشت." برليوز گفت
مي دانيد، توصيف شما از تولد مسيح، پسر خدا، بغايت طنزآلود بود ولي نكته مضحك اين است كه قبل از مسيح نيز چندين فرزند ديگر خدا مانند آدونيس فينقي، آتيس فريجيه اي و ميتراي پارسي ها به دنيا آمده بود
شخص ناشناس، با لهجه اي خارجي ولي به زبان روسي سليس گفت
مرا مي بخشيد كه بي آنكه خودم را معرفي كنم مزاحم مي شوم... ولي موضوع بحث فاضلانه شما آنقدر جالب بود كه

مرشد و مارگريت. ميخاييل بولگاكف. عباس ميلاني
پي نوشت اول: من فكر ميكنم تازه وارد مسيح است
پي نوشت دوم: دور از چشم
داود وسط داستايوفسكي خواني لايي كشيدم و رفتم سراغ بولگاكف
پي نوشت سوم: يادداشت هاي كتاب و توهم ادامه دارد، البته فكر مي كنم

۰۴ مهر ۱۳۸۶

كتاب، توهم / فراموشي

راينر ماريا ريلكه در دفترها يا يادداشت هاي "مالده لائوريس بريگه" در فصلي كه به شاعري مي پردازد با رگباري از جملات پي در پي مي گويد شاعر كسي است كه كتاب هاي زيادي خوانده باشد، سفرهاي زيادي رفته باشد، بر بالين محتضري كه با مرگ دست به گريبان است نشسته باشد، كنار زني كه از درد زايمان فرياد مي كشد بوده باشد، سحرگاه در باغچه شكفتن گل ها را ديده باشد و مي گويد و مي گويد و با هرجمله اي بار مسووليت خويش و شاعر را سنگين تر مي كند اما به يكباره باجمله اي عجيب، آب سردي بر سر خواننده مي ريزد:" و بتواند تمامي اين ها را فراموش كند" اگر بايد آموخت از كتاب ها و آدم ها و سفرها ديگر فراموشي چرا؟
پيش از پرداختن به فراموشي همين چا بايد به نكته اي توجه داشت و آن مطالعه از سه منبع كتاب، درون و طبيعت و آدم هاست كه ريلكه بدان توجه مي كند. شاعر بايد كتاب بخواند، سفر كند، آدم ها و طبيعت را ببيند، اما نه آنگونه كه مي بينند بلكه" الهي ارني الاشيا كما هي"( خدايا اشيا را آنچنان كه براي خود هستند به من شان ده) و براي مطالعه خويش سر در جيب مراقبه فرو برد چنانكه " من عرف نفسه فقد عرف ربه" و بعد تمام اين ها را فراموش كند! بايد مولف مرده باشد تا اثري خلق شود؟ ريلكه خود در پاريس خانه اي اجاره مي كند تا سر در جيب مراقبت فرو برد و "ديدن" را تمرين كند ديدن چيزها آن گونه كه براي خويش هستند، تمريني براي مطالعه رفتار انسان ها و طبيعت، بعد مي نويسد كه امروز صبح موفق شده است ببيند، او پير زني را ديده است كه از خيابان مي گذرد
اما چرا فراموشي؟ اين فراموشي همان چيزي نيست كه كريشنا مورتي فيلسوف هندي و استاد سهراب سپهري با عنوان "رهايي از دانستگي" از آن ياد مي كند؟ چرا ياد مي گيرم؟ براي آنكه فراموش كنم. چرا فراموش مي كنم براي آنكه بتوانم ياد بگيرم." صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق / نيست فردا گفتن از شرط طريق" فراموشي قدرت حركت است، فراموشي ايستگاه بعدي را نشان مي دهد، فراموشي گذشته را و آينده را از پروسه زمان حذف مي كند با از بين رفتن گذشته و آينده پيش ذهن و پيش داوري از بين مي رود معناي فرديت به گونه اي ديگر مي شود همان كه هايدگر به "دازاين" تعبير مي كند." دازاين من آنيت من است و من زمان خودم، من زمانم " كسي كه فراموش مي كند به تعبير پيكاسو ديگر از خويش تقليد نمي كند و خودش را مدام تكثير نمي كند چرا كه در هر آني، آنيتي ديگر است. پس فراموشي همان حضور است و حضور خود يكسره فراموشي
زندگي در حال، فراموشي خود، خوانده ها و ديده ها و شنيده ها و در نيفتادن به وادي تكرار و تقليد از خويش يعني امپرسيونيسم يعني نقاشي هاي ونگوگ كه رنگي از عجله دارند، بايد به سرعت به سراغ اثر بعدي رفت وگرنه لحظه ها مي گريزند. يعني داستان هاي چخوف كه در آن لحظه ها به اوج مي رسند، توصيف لحظه اي را كه سورتمه از سراشيبي پايين مي آيد و برف بر چهره ها مي نشيند، يادتان هست؟ براي به اوج رسيدن لحظه بايد امكاني از ميان بي نهايت امكان را انتخاب كرد و انتخاب دلهره مي آورد و دلهره هسته مركزي فلسفه سارتر است. آيا مي شود هنر و فلسفه امروز را بدون زمان، دلهره و فراموشي فهميد؟ لويي استروس آب پاكي روي دست همه مي ريزد و خيال همه را راحت مي كند:" مشكل اصلي فلسفه امروز زمان است. زمان نقطه مشترك همه ساختارهاي فلسفي امروز است" وقتي مشكل همه زمان است و اين مفهوم نقطه مشترك همه انديشه هاي معاصر است پس مشكل همه فراموشي است. ترديد دارم بدون روشن كردن تكليف خويش با اين موضوع بشود خواند يا نوشت واين قصه همچنان سر دراز دارد

۰۳ مهر ۱۳۸۶

كتاب، توهم / شهوت ويراني خويش با سيگار

تعجب مي كنم وقتي مي خوانم همينگوي سيگار نمي كشيد، او معتقد بود سيگار حس بويايي را ضعيف مي كند، ضعيف شدن حس بويايي يعني اينكه نويسنده يكي از مهمترين سويه هاي حسي و در نتيجه تجربي خود را از دست داده است و اين يعني اختلال در توصيف. همينگوي يك مشت زن بود والبته چنين حكمي هم با قاطعيت از سوي او چندان دور از ذهن نيست. از همينگوي چيزي جز اين هم نبايد انتظار داشت. آدمي كه به ازراپاند مي گويد من به تو مشت زدن ياد مي دهم و تو به من تكنيك نوشتن، و بعد در ازاي هر مشتي كه بر پوزه روباه سرخ فرود مي آورد و او را در برابر چشم زن بي همتاي انگليسي اش نقش زمين مي كند، تا برخيزد و بگويد" ارنست جان تو بايد اول برادران كارامازوف را بخواني تا بعد حرفي براي گفتن داشته باشيم تا حالا هم هرچه نوشته اي بريز دور" همينگوي بعد از خواندن برادران كارامازوف گويي كه بزرگترين رسالت زندگي اش را به انجام رسانده دوباره به دفتر روباه سرخ بر مي گردد و مي گويد" خواندم حالا بنويسم؟ البته اجازه دهيد اول كمي خودمان را گرم كنيم و من چند مشت به چانه مبارك بزنم بعد هه هه هه" ازراپاند هم بايد سيگارش را كنار بگذارد و بالا و پايين بپرد
از اين شيوه عجيب همينگوي كه بگذريم، ديگر كمتر نويسنده اي مي شود پيدا كرد كه به راحتي از تخريب بدن خويش گذشته باشد، سلينجر مي گويد " معمولا براي هنرمند بدني خوب و قوي در نظر گرفته مي شود ولي آنها كمتر قدرش را مي دانند" قوي، واژه عجيبي است، چرا كه نه، چه كسي مي تواند مثل خود سالينجر روزي 45 بسته سيگار بكشد، آن همه استرس تحمل كند، با هر نوشته بميرد و زنده شود و قبراق تر از هر پسر بچه 16 ساله اي وقتي خبرنگاري را مي بيند تا خانه اش وحشت زده بدود
نظريه هاي افراطي هم مي توانيد در زمينه مصرف دخانيات پيدا كنيد كه از همه بنيادگرايانه تر متعلق به يونگ است او بي هيچ رودربايستي مي گويد" كسي كه سيگاري نيست با من حرف نزند" و البته نظريه پردازان ايراني هم در اين زمينه هيچ كم فروشي نكرده اند كه از جمله مي توان به نظريه مرحوم گلشيري اشاره كرد" نويسنده به كسي ضمانت ندادده است كه مراقب سلامتي اش باشد"
اين ميل به ويراني خويش از كجا مي آيد و چرا روانشناس بزرگي همچون يونگ تمايل ندارد با كسي كه ميل به ويراني خويش ندارد، حرف بزند؟

۰۱ مهر ۱۳۸۶

كتاب، توهم / كلكسيونرهاي قهار

كلكسيونر كلكسيونر است خواه تمبر يا انواع ادكلن جمع كند، خواه كتاب. سوم و چهارم دبيرستان معلم ادبياتي داشتيم كه هنوز هم از كلكسيون اش در تعجب ام و همين طور از اطلاعاتي كه درباره اين كلكسيون داشت. هنوز نظيرش را نديده ام. نام ايشان در سايت فرمانداري بيجار ثبت شده اما نه به عنوان كلكسيونر بلكه به عنوان يكي از مفاخر اين شهر. به هر حال آدم جالبي بود و من بخشي از پيشرفت خودم را مديون او هستم. كافي بود مي گفتي سيمين. مي گفت اول بايد توللي را بخواني بعد سيمين، سيمين هم از مرمرش شروع كن، انتشارات فلان سال فلان چاپ كرده، جلدش سفيد رنگ است و فلاني طراحي اش كرده، آن زمان اين انتشاراتي توي ولي عصر دفتر داشت مسوولش آقاي فلاني آدم خوبي است و خودش يك پا عين القضات شناس است. همه كتاب هاي سيمين را او چاپ كرده مثل اينكه با خواهر سيمين هم دوست بوده، مرمر 75 صفحه دارد و مقدمه اش را فلاني نوشته اما چاپ دومش... و اگر ولش مي كردي تا فردا صبح اطلاعات به خوردت مي داد يادتان باشد اطلاعات و نه دانش
كلكسيونرها آدم هاي به روزي هستند، آنلاين آنلاين. آنها خبر دارند مرواريد سه شنبه، كدام رمان را به بازار مي فرستد و چشمه كدام مجموعه شعر را بنابراين پيش اين جور جانورها هيچ وقت نبايد از گوگول يا چخوف حرف بزنيد، حسابي به ريش تان مي خندند و دستتان مي اندازند. به اعتقاد يك كلكسيونر گوگول ارزش بالاي موزه اي دارد اما چيز تازه اي نيست و شما حق نداريد از گوگول طوري حرف بزنيد كه انگار سلينجر را نمي شناسيد. به عبارت ديگر نكته ظريف اينجاست كه بايد طوري از گوگول حرف بزنيم كه بله مي شناسيمش اما سلينجر فعلا روي بورس است
ادبيات از ديد يك كلكسيونر مفهومي ذاتي و جوهري ندارد بلكه اين معناها بر اساس جنس و پسند روز تغيير مي كند. اما در مقابل اين عجايب مجبورم به دو گروه ديگر اشاره كنم هرچند مي دانم نوشته ام طولاني مي شود. به جهنم، مي توانيد نخوانيد
سال اول دانشگاه دوستي داشتم كه رياضي مي خواند، هم اتاق بوديم و بايد بگويم انصافا آدم تيز هوشي بود. كارش صبح تا شب سيگار كشيدن و رياضي خواندن بود، عشق بازي مي كرد با اعداد و ارقام. خسته كه مي شد مي رفت سراغ ادبيات. برايش هم فرقي نمي كرد، امروز شهريار مي خواند فردا روبسك رباخوار بالزاك، پس فردا دن آرام شلخوف، بعد مي ديدي مقالات عين القضات را به دست گرفته و ديوانه وار مي خواند. آدم عجيبي بود ادبيات را نه براي احساس خلاقيت مي خواند نه به عنوان تشخص يك كلكسيونر، واقعا مي خواند كه به قول هگل روحش را كاتارسيس كند. زلال مي شد شفاف شفاف، احساس عيب و ننگ هم نمي كرد كه بپرسد، فرق شعر آهنگين با هجايي چيه؟ مي دانستم 37 برابر من داستان و شعر خوانده و فيلم و نمايشنامه ديده اما اعصابم را به هم مي ريخت وقتي مي ديدم از پابلو نرودا مي پريد به فرخي سيستاني، از فرخي مي پريد به هايكوي ژاپني بعد هم ماركز و يكباره مي ديدي سر از يغماي جندقي در آورده
نفر بعدي كه مي خواهم معرفي كنم باز دوستي هم اتاقي بود، ادبيات مي خواند و چند ماجراي شكست عشقي فرجامش را به شاعري كشانده بود، غزل مي گفت و اين اواخر به ضرب و زور من راضي شده بود صفحه بشنو از ني روزنامه اطلاعات را بخواند، نه مي فهميد هايكو چيست نه از شعر عرب و شعر اسپانيا چيزي شنيده بود. مي گفتي" سه زار وايه خو" مي گفت ساندويچ جديده يا اسم خواننده س؟ با اين همه شعرهايش دل آدم را كباب مي كرد. آن دوست ديگرم كه بچه نازي آباد بود و رياضي مي خواند يكي از خوانندگان پر و پا قرص شعرهايش بود حتي قسم مي خورم بعضي ها را هم آنقدر خوانده بود ازبر شده بود
من آن زمان به اين نتيجه ساده رسيدم كه آدم هاي مستعد و خلاق كتاب نمي خوانند و آدم هايي كه بويي از خلاقيت نبرده اند، مجبورند بخوانند. مي گوييد دروغ است؟ شما تا به حال شاعر يا نويسنده اي ديده ايد كتاب بخواند، شان آن ها اجل از اين حرف هاست. هيچ مي دانيد روشنفكر جماعت ما كتاب نخوان ترين آدم ها هستند البته شايد اندكي در اين نظريه اغراق كرده باشم و تا حدودي آن را آبكي تصور كنيد اما خيلي هم دور از حقيقت نيست. اگر كتابي به اين جماعت امانت دهيد، مي دانيد چه اتفاقي مي افتد، آن را مچاله مي كنند و بر مي گردانند كه بگويند خوانديم. باور نمي كنيد، امتحان بفرماييد، بعد هم بپرسيد و مچ بگيريدف خوب است مي توانيد روسو را دست يك روزنامه نگار خلاق بدهيد همان هايي كه روي كارت ويزيت شان مي نويسند: شاعر، نويسنده، ژورناليست و... اگر مچاله تحويل نگرفتيد

كتاب، توهم / نكته سنجي

آدم نكته سنج روبرويت مي ايستد و مي گويد يقه ات كج است يا سبيلت را خوب نزده اي. نكته سنجي در فرهنگ ايراني معادل هوش اجتماعي و به همان نسبت، آداب داني به شمار مي رود اما اين هوش وقتي در ارتباط با كتاب خواني به ويژه نقد حرفه اي معنا پيدا مي كند، چيز خطرناكي از آب در مي آيد. آدم نكته سنج در واقع همان آدمي است كه به دليل تفكر استقرايي از درك كلي اثر عاجز مي ماند، هيچ نويسنده جهاني را نمي توانيد مثال بزنيد كه داراي چنين شيوه اي در انديشيدن باشد، مثال جالبي مي زنم كه همين ديشب در فصل هاي پاياني" ابله" به آن برخوردم. در جايي داستايوفسكي يادش مي رود كه نامه را آگلايا براي پرنس نخوانده بلكه آن را به خود او داده تا بعد بخواند ولي از زبان آگلايا چنين اشتباهي را مرتكب مي شود تا جايي كه سروش حبيبي مترجم اثر در پي نوشت مي نويسد، اينجا نويسنده اشتباه كرده و روال داستان را گم كرده است اما من جرات تصحيح آن را ندارم. سوال من اين است كه آيا واقعا براي داستايوفسكي اين موضوع خيلي مهم بوده؟ جواب روشن است نه. داستا يوفسكي به شكل ديگري فكر مي كند او اساسا آدم نكته سنجي نيست و حتي جايي هم به طنز نويسنده جواني را به نقد مي كشد كه چقدر در احوال مردم دقيق مي شد! حال آنكه آثار خود او حاصل چيزي جز اين دقت و مراقبه حال و رفتار ديگران نيست اما همان طور كه گفتم او به جرياني ديگر از انديشه وابسته است، يعني به شكل ديگري دقت مي كند، چيزي كه لويي استروس در مورد ساختار گرايي مي گويد:" اين موضوع اساسا شكل ديگري از تفكر و نوع ديگري از انديشيدن است." آدم هاي نكته سنج و دقيق البته عادت هاي رفتاري و انديشه اي جالبي هم دارند
يكي از عادات آدم هاي نكته سنج نت برداري است، نت برداري به خودي خود هيچ عيبي ندارد اما وقتي شما از يك اثر 1500 صفحه اي دو سه جمله نت بر مي داريد يعني اينكه بقيه را دور ريخته ايد، شك نكنيد، اجازه دهيد سوالي بپرسم و آن اينكه چگونه مي خواهيد از "فراسوي نيك و بد" نيچه، نت برداري كنيد؟ جايي كه هر جمله جمله ديگري را نقض مي كند؟ جايي كه معنا در فراسوي تضادها و تعارض ها شكل مي گيرد، اينجا نكته سنجي و شعور استقرايي چگونه به دادمان خواهد رسيد؟ نت برداري از رمان يا آثار فلسفي دقيقا مثل اين است كه بخواهيم از سمفوني پيچيده و لايه لايه واگنر يا اشتراوس دو سه نت را جدا كنيم و آن را جايي براي خود داشته باشيم خب قاعدتا اين نت ها فقط به درد زنگ تلفن همراه مي خورد اما فاجعه اينجاست كه با همان چند نت در كسوت منتقدي وارد ميدان شويم و به تحليل اثر بنشينيم، مثلا " نيچه انسان ضد زني بود و در جايي هم گفته است اگر نزد زنان مي رويد تازيانه را فراموش نكنيد" در مقابل نكته سنج ديگري مي گويد:" نيچه در زنانه ترين محيط بزرگ شد، نزد خاله ها و عمه ها و... و هميشه هم در زندگي شخصي احترام و ارادت خود را به زنان ثابت كرد." راستي كدام يك از اين ها نيچه است؟ آنكه در جست و جوي ابرانسان خويش مسئله قدرت و جنگ را مطرح مي كند يا مردي مهربان كه براي نجات جان اسبي به زير كالسكه مي رود؟ اين نكته ها را چگونه مي شود سنجيد و با هوش اجتماعي به تحليل شان نشست؟ آيا جز اين است كه حقيقت ملغمه اي از تضاد ها و تعارض هاي نا هم سويي است كه مدام با هم در ستيزند؟ پس چگونه مي توانيم دل مان را به نكته سنجي مان خوش كنيم؟

۳۱ شهریور ۱۳۸۶

كتاب، توهم / خطر كنار شما مي نشيند و به چشم هاي تان زل مي زند

مطالعه در مترو البته كار احمقانه اي است حتي اگر ابتداي خط با فراغ بال صندلي مورد دلخواه خود را انتخاب كرده باشيد و يا اينكه در ايستگاه هاي بعدي موفق شويد پس از جنگي تن به تن خود را وسط دو نفر كه هيچ اعتقادي به رژيم غذايي و حمام روزانه ندارند جا دهيد. پيشنهاد من به عنوان يك مترو سوار حرفه اي اين است كه گوشي موبايل تان را در بياوريد و 45 دقيقه شيرين بولينگ بازي كنيد. صدا را هم تا حد امكان بلند كنيد تا وقتي گوي به هدف خورد و تمام وزنه ها ريخت آن خروس مسخره بپرد جلوي مانيتور و به افتخار 30 امتياز مفت حسابي كولي بازي در بياورد. مطمئن باشيد خستگي اطرافيان تان را هم در مي آوريد و همه از اينكه همسفري مثل شما نصيب شان شده كيف خواهند كرد، بعد يكي يكي موبايل ها بيرون مي آيد و تفريحات جالبي شروع مي شود، چيزي شيبه كارناوال
گوشي يكي مدام صداي باد معده پخش مي كند و آن طور كه براي بغل دستي اش حرف مي زند، معلوم مي شود ارتعاشات اولي متعلق به نازيلا و چند تاي بعدي مربوط به ساناز جون بوده. ميانه او هم با ساناز گرم تر است هرچند هفته گذشته سه شنبه بعد از ظهر توي داروخانه نبش بهار حسابي به تيپ هم زده اند و البته خيلي زود هم، به كافي شاپ نبش ايرانشهر نرسيده آشتي كرده اند، اما... بغل دستي مي گويد، نگفتي خر خودتي؟
آن طرف تر چند نفر دارند موبايلي را وارسي مي كنند كه 8 كانال تلويزيوني را پخش مي كند. مدام صداي برفك مي آيد و يكباره گوشي وصل مي شود به شبكه قرآن" يا ايهاالذين آمنو لم تقولون مالا تفعلون" ملاحظه مي فرماييد كه در چنين شرايطي مطالعه كردن كار احمقانه اي است. البته مسئله سر و صدا نيست. آن را مي شود با آهنگي از كيتارو حل كرد طوري كه به يكباره حس كنيد در برهوتي هستيد كه از هر سو دريغ از سايه آدميزادي، شب پر ستاره كوير و زنگوله كاروان شتر و از اين جور مزخرفات. اما موضوع جدي تر از اين هاست. من به عنوان يك مترو سوار حرفه اي به شما هشدار مي دهم كه اگر بخواهيد با سماجت كتابتان را دربياوريد و شروع به خواندن كنيد، با خطرات زيادي مواجه خواهيد بود كه شرح آن مفصل است كه قصد پرداختن به يك يكشان را ندارم. با اين همه لازم مي بينم توجه تان را براي اينكه سالم به مقصد برسيد به چند نكته اساسي جلب كنم
تا حد امكان از خواندن كتاب هاي قطور مثل برادران كارامازوف و سرخ وسياه و نظير اين ها پرهيز كنيد
هنگام دنبال كردن خطوط كتاب خيلي عميق نشويد و قيافه جدي به خود نگيريد. طوري بخوانيد كه انگار داريد وارسي مي كنيد. مثلا همين چند دقيقه پيش آن را پيدا كرده ايد و خودتان هم چيزي سر در نمي آوريد
گاهي سرتان را بلند كنيد و به جواني كه تي. شرت مشكي بدن نما پوشيده و بازوهاي كلفت برهنه اش با چشم هاي بي حال و خمارش هيچ تناسبي ندارد، نگاهي بيندازيد و حتي نيم خيز شويد و جاي تان را تعارف كنيد. به هر حال اين جوان غيور هفته اي 25 هزار تومان مخارج قرص هاي پروتئين و آمپول هاي تقويتي دارد كه بدش نمي آيد نظر شما را به عنوان شخص فرهنگي در اين مورد جويا شود آقاي مطالعه
كمي حالت خواب به خود بگيريد و طوري وانمود كنيد كه در طول روز جان كنده ايد و چون گوشي خوبي نداريد و يا نتوانسته ايد مجله جدول بخريد، حالا هم مثل يك آدم بدبخت مجبور شده ايد نيمه خواب كتابي را كه همين جوري پيدا كرده ايد و بدون علاقه داريد وارسي اش مي كنيد، مي خوانيد . در واقع به خواب علاقه بيشتري داريد تا مطالعه. اين حالت كمك زيادي به شما خواهد كرد، به ويژه زماني كه قطار مي ايستد و چند خانم يا سالمندي وارد مي شود. به هر حال آدم فرهنگي شما هستيد و همه انتظار دارند سريع بلند شويد. اين البته نگرشي مثبت است كه نشان مي دهد هنوز جامعه به از خود گذشتگي روشنفكرانش دلبسته است و هيچ انتظار ندارد اين جماعت در موقعيت هاي حساس خود را به خريت بزند. موضوع فقط اين نيست ، ممكن است بي توجهي شما نظر يكي را جلب كند و ببيند كه چگونه مثل يك آدم بي عار نشسته ايد و كتاب مي خوانيد. به هر حال بايد بدانيد كه در اين مملكت هر چيزي كه كم باشد، انسانيت، وظيفه شناسي، مسووليت پذيري و احقاق حق فراوان يافت مي شود و مجموع اين ها مي تواند نتايج خطرناكي در پي داشته باشد
موردي كه بايد رعايت كنيد اين است كه اگر كتاب را از كتابخانه امانت گرفته ايد حتما كتابدار خوش سليقه 45 جاي آن را مهر زده است. بنابراين وقت خواندن با كف دست ها و ساعدهاي تان آن جاها را بپوشانيد وگرنه مثل يك بوزينه براي شهروندان محترم به سوژه اي به ياد ماندني تبديل خواهيد شد

۲۹ شهریور ۱۳۸۶

كتاب، توهم/ رابطه خانوادگي

تماشاي دسته جمعي تلويزيون در خانواده رسم وعادتي است كه مشاركت در آن نوعي فعاليت مفرح و نشانه اي از خانواده دوستي محسوب مي شود. اعضاي خانواده ساعت هاي طولاني لام تا كام با هم حرف نمي زنند و تلويزيون نگاه مي كنند، در حالي كه مطالعه، جز در مواردي كه بتوان از آن به منفعتي مشخص رسيد( كنكور، معرفي كتاب و گرفتن حق التحرير، اخذ مدرك معتبر زبان انگليسي و تسهيل پروسه كاريابي و...) عملي مخرب است، اين عمل مخرب مي تواند به انزواي فرد در خانه، از بين بردن رابطه سازنده، افسردگي و هزار مرض ديگر بينجامد. به عبارت ديگراگر مطالعه براي كنكور باشد خوب است، بايد محيطي مناسب و دلخواه فراهم كرد و اجازه نداد تا آب توي دل كتاب خوان تكان بخورد اما كسي كه براي بالا رفتن شعورش كتاب مي خواند، فردي خطرناك است كه مي تواند شيرازه همه پيوندهاي حقيقي را از هم بگسلد. در اين شرايط نيز توصيه عموم قرباني كردن فرد در راه تعالي خانواده است
نمي خواهم نظريه مارشال مك لوهان را در مورد رسانه هاي سرد و گرم بررسي كنم، اين نظريه را مي توانيد در كتاب حقيقت و زيبايي بابك احمدي با شرح و تفصيل بخوانيد اما همين قدر اشاره مي كنم كه رسانه سرد و نماد آن يعني تلويزيون نه تنها باعث پيوند دادن فكرها و قلب ها به هم نيست بلكه به دليل تحكم و تسلط در اين رسانه از خلاقيت فكري باز مي مانيد، ذهن شما قدرت مانور خود را در حوزه توليد و تكميل معنا از دست خواهد داد و دقيقا به همين دليل و نيز حضور مدام و مستبدانه فردي به نام تلويزيون در خانه، به زودي روابط شما با ديگر اعضاي خانواده تيره خواهد شد و... اين همان كشمكشي است كه باعث به وجود آمدن ويديوهاي خانگي شد تا اندكي از تاثير تخريبي تلويزيون كاسته شود. همين جا گفتني است كه مدرنيته براي ترميم خود عقب گرد نمي كند بلكه مدرن تر مي شود
در مقابل رسانه هاي سرد، رسانه گرم و نماد آن يعني كتاب، قدرت خلاقيت، معنا سازي، سازش پذيري، درك موقعيت و احترام به رابطه دو سويه را بارور مي كند. بنابراين بر اساس تئوري مارشال مك لوهان- فيلسوف رابطه – خانواده اي كه ظاهرا در يك اتاق و كنار هم به هدفي مشترك يعني تلويزيون چشم دوخته اند، داراي رابطه اي سرد و شكننده هستند و بالعكس خانواده اي كه هر كدام شان در گوشه اي از تنهايي خويش مشغول خواندن كتاب هاي متفاوت در زمينه هاي متفاوتي اند، داراي رابطه اي گرم، سازنده و معنادارند

۲۸ شهریور ۱۳۸۶

كتاب، توهم/ آرزوي كشويي براي خويش

خانم آلبا دسس پدس نويسنده ايتاليايي در دفترچه ممنوع، دغدغه انسان اروپايي به ويژه زنان اين جامعه را براي داشتن كشويي كه بتوان دفترچه اي براي خويش در آن پنهان كرد به تصوير مي كشد. دفترچه اي براي خويش و كشويي براي خويش، همان طور كه نويسنده شهير امريكايي ويرجينياوولف در اتاقي براي خود. گويا انسان غربي انديويدواليته و فرديت مفرد خويش را چندان هم به سادگي به دست نياورده است. رمان هاي داستايوفسكي در صفحه صفحه خود ممنوعيت فرديت در جامعه 150 سال پيش روسيه را به خوبي نشان مي دهد: ميهماني هاي گله اي ، مادراني كه فال گوش مي ايستند، دختراني كه حق خواندن هر كتابي را ندارند و اگر ارتباطي هست محدود به دو نفر، در حد زمزمه اي نامفهوم روي ايوان و دور از چشم سايرين، نمايشي است عقيم، از زندگي بورژوايي و البته گناه آلود
تنهايي و فرديت لازمه ارتباطي سازنده با ديگران است و در اين ميان نقش آن براي نويسنده و هنرمند همچون آب براي ماهي است. اما كدام فرديت؟ براي ما ايراني جماعت هنوز دستشويي مكان شكوفايي فكر است، آنجاست كه دست به خلاقيت مي زنيم و انديشه هاي ناب به سراغمان مي آيد. چه رمان ها و شعرهاي ناب ايراني كه حاصل همين دستشويي رفتن هاي مدام نويسنده ها و هنرمندان ماست. راستي حالا مي فهمم دوستان من چرا اين همه دستشويي هاي طولاني دارند، گويي آنجا تنها جايي است كه فرديت شان قابل تكريم است. اي كاش همه جاي اين كشور دستشويي بود. اي كاش همه جا مثل وقتي كه توي دستشويي هستي با احتياط وارد مي شدند تا رشته افكارت از هم نگسلد. آقا جان دارم اثر توليد مي كنم، عسل نه اثر، در بزن، اهمي، اوهومي، كوفتي، زهرماري
ادامه اين بحث را در پست هاي بعدي بخوانيد

۲۵ شهریور ۱۳۸۶

زندگي روبروي جوخه اعدام

سال پيش با شخصي آشنا شدم كه ماجراي عجيبي داشت، خيلي عجيب! خاصه به اين علت كه اين جور ماجراها خيلي كم براي مردم پيش مي آيد. اين شخص يك بار همراه محكومان ديگري به سكوي اعدام رفته بود و حكمش را خوانده بودند. جرمش سياسي بود و قرار بود تيربارانش كنند. بيست دقيقه بعد حكم يك درجه تخفيف اعدامش را خواندند. ولي خوب در فاصله ميان قرائت دو حكم، يعني بيست دقيقه يا دست كم يك ربع ساعت با اين يقين زنده بوده كه چند دقيقه ديگر به مرگي فوري خواهد مرد. نمي دانيد چقدر دوست داشتم كه گاهي، وقتي احساس هاي آن زمانش را به خاطر مي آورد، حرف هايش را بشنوم و بارها از او خواهش كردم كه خاطراتش را بازگو كند و او همه احوال خود را با روشني عجيبي به ياد داشت و مي گفت كه هرگز جزئيات اين دقايق را فراموش نخواهد كرد. در نوزده بيست قدمي سكويي كه محكومان روي آن بودند و تماشاگران و سربازان پاي آن ايستاده بودند سه تير در خاك فرو كرده بودند، زبرا شمار محكومان زياد بود. سه نفر اول را پاي ستون ها بردند و آن ها بستند و روپوش مرگ را كه كفن گشاد بلند سفيدي بود به آن ها پوشاندند و كلاه سفيدشان را روي چشمان شان پايين كشيدند تا تفنگ را نبينند. بعد در برابر هر يك از تيرها يك جوخه سرباز صف كشيدند. آشناي من هشتمين نفر بود، يعني مي بايست جزو گروه سوم به پاي ستون ها برود. كشيش با صليبش به نزد يك يك آن ها مي رفت. آن وقت معلوم شد كه پنج دقيقه ديگر به مرگش نمانده است. مي گفت كه اين پنج دقيقه در نظرش فرصتي بي نهايت دراز مي آمد، ثروتي بي كران بود. به نظرش مي آمد كه بايد ظرف اين پنج دقيقه چنان به ژرفي زندگي كند كه فرصت فكر كردن به لحظه آخر را ندارد، به طوري كه حتي كارهايي را كه بايد ظرف اين پنج دقيقه مي بايست بكند مشخص كرده بود. وقتي را كه براي وداع با دوستان همبندش لازم بود حساب كرده و براي آن حدود دو دقيقه گذاشته بود. دو دقيقه ديگر را به اين اختصاص داده بود كه براي آخرين بار به خود فكر كند و وقت باقي را براي آن كه اطراف خود را سير تماشا كند. خوب به ياد داشت كه اين سه كار را خواسته بود بكند و وقت لازم را درست به همين صورت حساب كرده بود. آن روز بيست و هفت سال داشت و جواني تندرست و نيرومند بود. به ياد مي آورد كه ضمن وداع با دوستانش از يكي شان سوال بيجايي كرده و حتي با علاقه بسيار منتظر جوابش مانده بود و چون وداعش با دوستانش تمام شده بود نوبت به دو دقيقه اي رسيد كه براي" فكر كردن درباره وجود خود" منظور كرده بود. از پيش مي دانست كه چه فكر خواهد كرد. همه اش مي خواست هر چه سريع تر و روشن تر براي خود مجسم كند كه چطور مي شود كه در اين لحظه هست و سه دقيقه بعد شخص ديگري خواهد شد. اما آخر چه كسي و كجا خواهد بود؟ مي خواست ظرف اين دو دقيقه به اين راز پي ببرد. در آن نزديكي كليسايي بود و گنبد مطلاي آن در آفتاب برق مي زد. به خاطر داشت كه به اين گنبد و نوري كه بر آن منعكس مي شد زل زده بود و نمي توانست از پرتو آن چشم بردارد. به نظرش مي رسيد كه اين اشعه ماهيت آينده اوست و او سه دقيقه ديگر معلوم نبود چه جور با آن ها در خواهد آميخت. اين جهل او و انزجار از اين ابهام و حشت آور بود. ولي مي گفت هيچ چيز در اين هنگام براي او تاب رباتر از اين فكر مدام نبود كه چه مي شد اگر نمي مردم؟ چه مي شد اگر زندگي به من بازداده مي شد؟ آن وقت اين زندگي برايم بي نهايت مي بود و اين بي نهايت مال من مي بود! از هر دقيقه آن يك قرن مي ساختم و يك لحظه از آن را هدر نمي دادم. حساب هر دقيقه آن را نگه مي داشتم تا يكي شان را تلف نكنم. مي گفت كه اين فكر عاقبت به چنان خشمي مبدل شد كه مي خواست هرچه زودتر تيربارانش كنند
فيودور داستايوفسكي
ابله
سروش حبيبي

كدام سويي وطن، پيش رو يا پشت سر

يادداشت يك صرعي به احترام محمد آقازاده وپاسخ به لطف بهنام قلي پور و ليلا ملك محمدي
شايد صرع گرفته ام، گيجم، منگم، تار مي بيند چشم هايم. گاهي از سر بي حوصلگي سري مي زنم به پرنس ابله و او را از سوييس همراهي مي كنم تا وطنش روسيه، سرزميني جن زده با استپ هاي بي پاياني از يخ و برف كه براي مرضش هيچ خوب نيست. او را در بلوار پرليتيناياي پترزبورگ به ملاقات ژنرال يپانچين مي برم و زنش پرنسس ليزاوتاپراكفي يونا آخرين بازمانده از نسل ميشكين ها. ابلهي همچون فاميل جوانش پرنس ابله. اول لعنتي بلند مي فرستم به تمامي نام هاي روسي كه خواندن شان پدر در مي آورد، بعد به پرنس نفهم كه بهشت سوييس را به سوداي وطن رها كرد. در اين ميانه بايد با حواس پرتي سري هم بزنم به محمد آقازاده، سطر سطرش را بخوانم و از آن فونت عجيب كه چنگ مي اندازد توي صورتت چيزي سر در نياورم. مي دانم بازي ، بازي با وطن است، آتشي كه از گور حسين نوروزي بلند مي شود. مي دانم كه بايد چيزي از وطن نوشت و من هم دعوتم درست مثل پرنس ابله براي شام در منزل ناستاسيافيليپوونا، اما وقتي كه معناها در مه و ابر مي گريزند، چگونه؟ من صرع گرفته ام برادر و دير نيست كه افتضاحي به بار آورم
وطن
من كي به تو انديشيده ام؟ تو كجايي مگر كه من به تو انديشيده باشم؟ شايد روزي كه از مرز گلدن اسميت گذشتيم. ميني بوس در طوفاني از شن گم شده بود و ما مشغول تماشاي گله بزهاي چغر بوديم كه معلوم نبود از كدام سو مي آيند و به كدام سو مي روند. از راننده پرسيديم كي به گلدن اسميت مي رسيم، چقدر به افغانستان مانده آقا؟
راننده گفت يك ساعت است كه از گلدن اسميت گذشته ايم. ساعتي است كه از تو عبور كرده ام وطن! پس اين بزهاي چغر هم وطن منند كه در برهوت افغان تيغه خاك را مي چرند؟ يا افغانياني كه جنگ به سوي اين درياي ناپيداي شان كوچانده؟ دريايي از ريگ كه زير پاي مان پرنيان مي آيد! تو كدام سويي وطن؟ پشت سر؟ پيش رو؟ خدايا نويسنده ها و بزهاي گرت را نجات ده
وطن
من كي به تو انديشيده ام؟ شايد در آن نيمه شب زمستان، آن سوي كوه هاي سر به فلك كشيده آرارات، آغري داغ، كوه هاي درد، بر درياي يخ بسته وان، وقتي در كاناپه هاي گرم فرو رفتيم و از ياد برديم دست هاي مان دقيقه اي پيش مثل گوشتي تازه و گرم به ميله هاي پله كشتي مي چسبيد. آه كه از سرماي كشنده ات رسته بوديم وطن
صداي ويولون كه بلند شد ديگر بهشت گم شده اي بود كشتي اجنبي. ويولونچي بار ديگر " اوزل بيرا" سفارش داد و بي آنكه لب هايش به هم نزديك شود يا سيب آدم گلويش بجنبد، همچون ناوداني در شب بهار تمام قوطي را از آن ارتفاع در حلقش خالي كرد و نواخت
اي ايران اي مرز پر گهر
اي خاكت سرچشمه هنر
دور از تو انديشه بدان
پاينده ماني جاودان
شور برمان داشت و پاهاي مان را مثل سربازان در حال عبور از جايگاه بر كف كشتي كوفتيم. چه لحظه باشكوهي بود وطن! تمام شب را به تو و "آز گيتتيك دوز گيتتيك" عزيز نسين فكر كردم. افسري هيجان زده پرسيد
ان گوكچن بير شاركي، آنلامي نه؟
بغل دستي ام گفت بگو يك ترانه عشقي است وگرنه فكر مي كنند با سرود ملي قصد حمله داريم و همه را كت بستته تحويل پليس مي دهند. آري ما آن شب ترانه اي از سر عشق و حماقت خوانديم. عزيز نسين كجا بودي كه چيزي نمانده بود پرچم به دست بگيريم و راستي راستي با حمله اي از سر مستي و عشقي سوزان كشتي ات را فتح كنيم اجنبي خوب شد كه آز گيتتيك دوز گيتتيك
وطن
من كي به تو انديشيده ام؟ شايد آن روز كه بر پل ارس دلم لرزيد و هاي هاي گريستم، تو چه زيبا بودي عروس بلند بالاي چشم آبي، تو چه زيبا بودي ساراي من، از كدام سو مي آمدي به كدام سو مي رفتي كه هواي سيل و ارس به سرت زد؟
راستي كه من اهل توام اهلي توام درست مثل پرنس ميشكين ابله كه همچون آخرين عضو از گونه ابله خويش به بيابان هاي يخ زده مي انديشد، مثل بز گري كه ياراي دل كندن از ريگ و ماسه ندارد، عاشق تو ام درست مثل يك موژيك رنج كشيده صرعي با كلاهي گشاد و گترهاي گلي و مسخره، آري من به تو مي انديشم ناستاسيافيليپوونايي كه از ترانه
هاي مادربزگ مي آيي و با سيل ارس مي روي، تو به كه مي انديشي بلند بالاي پريده رنگ
دعوت مي كنم از مهري حقاني، داود پنهاني ، فهيمه خضرحيدري ، يوسف عليخاني وسراينده شعر بي بديل ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه، پرويز بيگي حبيب آبادي

۲۰ شهریور ۱۳۸۶

فارس باقري قلم زرين گرفت


بيداري بابك؟
هيچ خبري نبود. همه جا ساكت بود. آرام آرام. تنها صداي قوطي خالي كنسروي
مي آمد كه با باد تكان مي خورد. خوب خوابيده بوديم. آنقدر كه اگر بابك را بيدارم نمي كردم، معلوم نبود ديگر بيدار شود. ديگر خسته نبوديم. ديروز از صبح تا غروب مي دويديم. پشت خاك ها پنهان شديم. با كوچك ترين صدايي روي خاك دراز كشيديم. صداي تير و گلوله مي آمد و خاك مثل حباب كنار پاي مان مي تركيد
بيداري بابك؟
داستان "سيگار مي كشي" فارس باقري كه از مجموعه" پشت سرت را نگاه نكن" حذف شده بود توانست جايزه قلم زرين را به خود اختصاص دهد. صميمانه به اين دوست عزيز تبريك مي گويم

۱۸ شهریور ۱۳۸۶

ترجمه فقط ترجمه هاي بد

اجازه دهيد حرف آخر را اول بزنم: من از ترجمه هاي بد و بازاري بيشتر خوشم مي آيد تا ترجمه هاي معروف آدم هاي معروف اما براي دليل به چند نمونه دم دستي اشاره مي كنم
برخي مترجمين فارسي را خوب بلد نيستند اگر چه امكان دارد بسيار پر كار و به روزتر از سايرين باشند. در اين زمينه مثالي نمي زنم اما همين قدر مي توانم بگويم كه به شخصه با آن ها مشكلي ندارم. من به تجربه دريافته ام كه اين كتاب ها را مي توان هم زمان با دونثر خواند: يكي نثر كتاب و دوم نثري كه هنگام خواندن در ذهن شما شكل مي گيرد
البته عكس اين مسئله هم وجود دارد، يعني مترجميني كه زبان اصلي را خوب بلد نيستند، تعداي از اين گروه به دليل تسلط بر فارسي عيب خود را مي پوشانند به ويژه در شعر كه مي شود مدعي بازسرايي شد اما مترجمين آثار منثور زماني عيب كارشان برملا مي شود كه آنها را با ترجمه ديگران مقايسه كنيم. من مترجم شعري را مي شناسم كه زبان اصلي را در حد 20 درصد هم بلد نيست و همين طور مترجم معروفي كه بخش هايي از يك كتاب مهم را اصلا ترجمه نكرده است. در اين ميان دسته ديگري را هم مي توان در نظر گرفت كه با زبان واسط ترجمه كرده اند مثل ترجمه هاي متعدد آقاي پوري روي شعر يونان، تركي استانبولي و... من به وضوح عيوب عميق كار وي را روي ترجمه هاي تركي مي بينم در عين حال كه منكر ارزش هاي او نيستم
مي توان زبان ها را از نظر گستردگي فعل، فنوتيك و دستور زبان به دو دسته فلات يا تخت و حجم دسته بندي كرد حال اگر زبان اصلي حجم و زبان واسط و پس از آن زبان مقصد فلات باشد امكان ريزش معنايي به ويژه در شعر بسيار است كه در مورد ترجمه اشعار تركي استانبولي كه يك زبان حجم است به انگليسي و سپس فارسي كه هردو فلاتند اين مشكل به وضوح ديده مي شود
گروه ديگر ترجمه ها متعلق به مترجميني است كه فارسي را خوب بلدند و تمام سعي آنها در فارسي شدن اثر است، آنها نيازي نمي بينند اثر را تزئين كنند و در ترجمه خود براي به رخ كشيدن توانايي هايشان غلو كنند. خانم صاحب خانه ترجمه پرويز داريوش را مثال مي زنم كه داراي نثري روان، فارسي و سالم از نظر ويرايش است اما داريوش وسواس بي خودي به خرج نمي دهد و غلو نمي كند اين ترجمه ها در كنار آثار كساني كه فارسي را خوب بلد نيستند مورد علاقه من است نمونه عالي اين شكل از ترجمه، ترجمه دكتر سعيد نفيسي است بر روي ايلياد و اوديسه هومر كه اين دو را با انه ايد كزازي مقايسه خواهم كرد
شكل ديگري از ترجمه متعلق به كساني است كه در فارسي شدن اثر اغراق بيش از حد كرده اند. ترجمه دكتر كزازي بر انه ايد همين حالت را دارد. وي با اين برداشت كه اصل متن آركائيك است سعي كرده تا از پارسي قديمي و تا حدودي موزه اي بهره جويد. هنگام خواندن اين اثر بايد لغت نامه اي كنار خود داشته باشيد و يا مدام به پانويس ها مراجعه و در پي معناي آبخوست و بغ بانو باشيد. كتاب مدام شما را در جاذبه و دافعه اي پياپي قرار مي دهد: از يك سو مسير داستان به شما مي گويد زود باش بخوان، دنبال كن، از سوي ديگر زبان كزازي مي گويد ايست كجا مي روي؟ بگرد دنبال معني پادافره و تا مي خواهيد دور شويد همان نثر آركائيك مي گويد بي خيال انه مرا بخوان و از نثر پارسي لذت ببر. كزازي آنقدر وسواس دارد كه به عنوان نمونه حتي در حد يك ويرگول اشتباهي را در انه اش نخواهيد ديد. آيا واقعا اين همه وسواس لازم است؟ دكتر نفيسي هم در ترجمه آثار هومر همان مشكل را پيش رو دارد يعني با متني آركائيك طرف است و بايد به زباني ترجمه كند كه آن فضا را القا كرده باشد. او راه حل رندانه اي را يافته است به اين معني كه لحن اثر را به گونه اي تنظيم كرده كه خواننده فكر مي كند نثري باستاني را مي خواند در حالي كه تمامي لغات، لغات روزند
شكل ديگري از ترجمه كه معمولا از آنها به عنوان ترجمه خوب ياد مي شودف ترجمه هايي هستند كه اگر از دوستي هديه نگيرم، حاضر به خريدن شان نيستم مثل ترجمه استاد صالح حسيني روي قمارباز داستايوفسكي. دراين ترجمه ها علاوه بر فارسي شدن و يا شايد اغراق و سعي در فارسي تر شدن، تلاش مي شود نهايتا كار ايراني شود. لابد منطقي كه پشت كار است مي خواهد بگويد در اين حالت خواننده احساس نزديكي بيشتري با كتاب خواهد كرد اما واقعيت اين است كه در اين حالت ما كتابي روسي نمي خوانيم بلكه كتابي ايراني مي خوانيم كه شخصيت هاي آن نام هايي روسي دارند. فضا، فضايي ايراني است و ايچ ها و اف ها با چنان اصطلاحاتي با هم ديالوگ برقرار مي كنند كه آدم تعجب مي كند: مثلا در همين قمارباز الكسي ايوانيچ به ميس پولينا مي گويد از تو به يك اشاره از من با سر توي دره افتادن
بنابراين به من حق مي دهيد دنبال ترجمه هاي بد از مترجمين گمنام باشم؟

۱۷ شهریور ۱۳۸۶

عشق با اعمال شاقه

داستايوفسكي زماني كه مجبور بود براي امرار معاش در مجلات مبتذل بنويسد يعني سال هاي 1846 در نامه اي به برادرش مي نويسد:اميدوارم بتوانم همه قرض هاي خود را بپردازم. چه بدبختي بزرگي است كه انسان مجبور باشد مانند محكومين به اعمال شاقه كار كند! دريغا كه هرچيز از ذوق و قريحه گرفته تا جواني و اميد از دست مي رود و آدم از كار بيزار مي شود، سرانجام كارش نيز به كاغذ سياه كردن مي رسد
اما اين تمام بدبختي داستايوفسكي نيست او شب و روز كار مي كند و مثل مرتاضي مي نويسد و مي نويسد و مي نويسد:از كار خسته و كوفته ام و تعهد كرده ام كه روز پنجم ژانويه قسمت اول رمان خود به نام "نيه توچكا" را به كرايفسكي تحويل دهم. روز و شب كار مي كنم و فقط ساعت هفت شب براي آنكه دماغي تازه كرده باشم سري به اوپراي ايتاليايي مي زنم تا آواز خوانندگان بي نظير خودمان را بشنوم
داستايوفسكي سه سال بعد يعني در سال 1849 به اتهام رابطه با مجمع سوسياليستي پتراشفسكي دستگير و پس از محاكمه به اعدام محكوم شد. تا پاي اجراي حكم رفت اما با تخفيف تزار روسيه در مجازات محكومين سياسي به سيبري تبعيد شد
از مقدمه نيه توچكا به قلم محمد قاضي مترجم اثر

۱۱ شهریور ۱۳۸۶

فيدرو كارامازوف و فنون زن شناسي

فرزندانم، خوب بچه هاي نازنينم، به حرف هايم گوش دهيد. مي خواهم درباره زنان با شما صحبت كنم. من در عمرم هيچ زني را زشت نيافته ام. اين فرمول عقيده من است. خوب دقت كنيد چه مي گويم. نه نمي توانيد درك كنيد من چه مي گويم. شما هنوز خيلي بچه و نا آزموده هستيد. مثل جوجه اي مي مانيد كه از پوست تخم خود بيرون نيامده است. به عقيده من هر زني سلاح و خصوصياتي دارد كه مخصوص خودش است. فقط بايد كسي باشد كه بتواند مزاياي آن زن را درك كند و اين كار همه كس نيست. شناختن زن هنر مخصوصي است. ديده ايد كه طلا را با محك آزمايش مي كنند؟ همه مردي داراي آن محك نيست. از نظر من هيچ زني زشت و غير قابل تحمل نيست. سكسي كه در او وجود دارد، مردان را به سوي خود مي كشد اما با سكس تنها نمي توان زن ها را شناخت. شما هم مثل همه اين قدرت را نداريد. حتي در پير دخترهايي كه تصاحب نشده اند جاذبه مخصوصي هست كه وقتي انسان انها را مي بيند، تعجب مي كند براي چه تا كنون مردي وجود نداشته كه بتواند امتياز اين پير دختر را كشف كند؟
اليوشا با تو هستم من مادرت تو را زياد دوست داشتم او صفاتي داشت كه در ساير زنان پيدا نمي شد. گاهي به او زياد بي اعتنايي مي كردم، براي اينكه او را به سوي خودم جلب كنم. با خنده هاي هيجان خيز در برابرش به زانو در مي آمدم و دست و پايش را مي بوسيدم. او زياد نمي خنديد در ان وقت ها بود كه احساس مي كردم بحران بيماري اش دارد شروع مي شودو با تجربه دانستم كه او بيمار رواني است
گوش بده تا داستان عجيبي از او برايت نقل كنم. مردي به نام بليواسكي كه مرد ثروتمندي بود گاهي به منزل ما مي آمد و در همان روزهاي اول متوجه شدم كه اين مرد عاشق مادرت شده و با او عشق بازي مي كند. در يكي از روزها در حضور مادرت اين مرد به من يك سيلي زد و چون مادرت را مهربان و آرام مي دانستم، تصور كردم كه از من دفاع خواهد كرد اما از حالت چشمانش دانستم كه در حال بحران شديدي استف بطوري كه فكر كردم ممكن است مرا هم سيلي بزند اما اين طور نشد، با حالت خشم رو به من كرد و گفت
تو چه مرد بي غيرتي هستي. او در حضور من به تو سيلي زد، پس تو مي خواهي مرا به او بفروشي؟
به او گفتم چه بايد بكنم؟
گفت بايد اين اهانت را تلافي كني. برو و او را به نبرد دعوت كن لااقل يكي از شما در دوئل بميرد
دانستم كه حالت بحران رواني اش شديد شده، او را به كليسا بردم و به كشيش سفارش كردم برايش دعا بخواند تا حالت او كمي فرو كش كند ولي به خدا قسم مي خورم كه چون مي دانستم زن بيماري است تا آخرين روزي كه زنده بود به او اهانت جز يك بار
او هميشه دعا مي خواند، شب ها شمايل حضرت مريم را مقابلش مي گذاشت و مشغول دعا مي شد. ديگر مرا به اتاقش راه نمي داد. با خود گفتم فيدرو كارامازوف شايد به اين ترتيب بتواني او را معالجه كني: به او گفتم اين مجسمه مريم را كه در دست داري، بر مي دارم و روي آن آب دهان مي اندازم، ببينم او مي تواند مرا مجازات كند؟
بعد از گفتن اين حرف فكر كردم كه همين دم مرا كتك خواهد زد اما اين طور نبود، بدنش شروع به لرزيدن كرد و در حالي كه اشك مي ريخت، دست هاي خود را روي صورتش قرار داد و با حال ضعف به زمين افتاد
اليوشا چرا اين طور نگاه مي كني چه شده ايوان مي بيني كه مثل مادرش است. يك ليوان آب بياور كمي آب به صورتش بپاش تا از اغما بيرون بيايد
ايوان با خشم گفت
تو اصلا عقل نداري مادر او مادر من هم بوده، اين چه داستاني بود كه تعريف كردي؟
چطور مادر او مادر تو هم بوده، براي چه اين حرف را مي زني، آه يادم آمد به كلي فراموش كرده بودم. حق با توست

۱۰ شهریور ۱۳۸۶

فضيلت حماقت

حماقت، انسان را به مقصد مي رساند و به او روشني مي بخشد. روح انسان غير قانوني عمل نمي كند و شرافت و بزرگواري اش همانا در حماقت است. پس هرچه بيشتر با نا اميدي در حماقت خويش فرو بروم براي من بهتر است
داستايوفسكي: برادران كارامازوف
چند روزي است به فضيلت و حقانيت حماقت فكر مي كنم هنوزاما راه زيادي باقي است تا خود را احمق بدانم. روشنايي خيره كننده توهم دانايي و برازندگي كورت كرده برادر. تو احمقي بيش نيستي ايمان بياور به حماقتت كه راهي براي رستگاري جز اين نخواهي داشت به ماه اشاره نكن احمق، دايره توهماتت از شعاع زمين هم گذشته، انگشتت را به سمت خوت بگير، گنجينه ناب حماقت در تو شعله ور است