۲۵ شهریور ۱۳۸۶

كدام سويي وطن، پيش رو يا پشت سر

يادداشت يك صرعي به احترام محمد آقازاده وپاسخ به لطف بهنام قلي پور و ليلا ملك محمدي
شايد صرع گرفته ام، گيجم، منگم، تار مي بيند چشم هايم. گاهي از سر بي حوصلگي سري مي زنم به پرنس ابله و او را از سوييس همراهي مي كنم تا وطنش روسيه، سرزميني جن زده با استپ هاي بي پاياني از يخ و برف كه براي مرضش هيچ خوب نيست. او را در بلوار پرليتيناياي پترزبورگ به ملاقات ژنرال يپانچين مي برم و زنش پرنسس ليزاوتاپراكفي يونا آخرين بازمانده از نسل ميشكين ها. ابلهي همچون فاميل جوانش پرنس ابله. اول لعنتي بلند مي فرستم به تمامي نام هاي روسي كه خواندن شان پدر در مي آورد، بعد به پرنس نفهم كه بهشت سوييس را به سوداي وطن رها كرد. در اين ميانه بايد با حواس پرتي سري هم بزنم به محمد آقازاده، سطر سطرش را بخوانم و از آن فونت عجيب كه چنگ مي اندازد توي صورتت چيزي سر در نياورم. مي دانم بازي ، بازي با وطن است، آتشي كه از گور حسين نوروزي بلند مي شود. مي دانم كه بايد چيزي از وطن نوشت و من هم دعوتم درست مثل پرنس ابله براي شام در منزل ناستاسيافيليپوونا، اما وقتي كه معناها در مه و ابر مي گريزند، چگونه؟ من صرع گرفته ام برادر و دير نيست كه افتضاحي به بار آورم
وطن
من كي به تو انديشيده ام؟ تو كجايي مگر كه من به تو انديشيده باشم؟ شايد روزي كه از مرز گلدن اسميت گذشتيم. ميني بوس در طوفاني از شن گم شده بود و ما مشغول تماشاي گله بزهاي چغر بوديم كه معلوم نبود از كدام سو مي آيند و به كدام سو مي روند. از راننده پرسيديم كي به گلدن اسميت مي رسيم، چقدر به افغانستان مانده آقا؟
راننده گفت يك ساعت است كه از گلدن اسميت گذشته ايم. ساعتي است كه از تو عبور كرده ام وطن! پس اين بزهاي چغر هم وطن منند كه در برهوت افغان تيغه خاك را مي چرند؟ يا افغانياني كه جنگ به سوي اين درياي ناپيداي شان كوچانده؟ دريايي از ريگ كه زير پاي مان پرنيان مي آيد! تو كدام سويي وطن؟ پشت سر؟ پيش رو؟ خدايا نويسنده ها و بزهاي گرت را نجات ده
وطن
من كي به تو انديشيده ام؟ شايد در آن نيمه شب زمستان، آن سوي كوه هاي سر به فلك كشيده آرارات، آغري داغ، كوه هاي درد، بر درياي يخ بسته وان، وقتي در كاناپه هاي گرم فرو رفتيم و از ياد برديم دست هاي مان دقيقه اي پيش مثل گوشتي تازه و گرم به ميله هاي پله كشتي مي چسبيد. آه كه از سرماي كشنده ات رسته بوديم وطن
صداي ويولون كه بلند شد ديگر بهشت گم شده اي بود كشتي اجنبي. ويولونچي بار ديگر " اوزل بيرا" سفارش داد و بي آنكه لب هايش به هم نزديك شود يا سيب آدم گلويش بجنبد، همچون ناوداني در شب بهار تمام قوطي را از آن ارتفاع در حلقش خالي كرد و نواخت
اي ايران اي مرز پر گهر
اي خاكت سرچشمه هنر
دور از تو انديشه بدان
پاينده ماني جاودان
شور برمان داشت و پاهاي مان را مثل سربازان در حال عبور از جايگاه بر كف كشتي كوفتيم. چه لحظه باشكوهي بود وطن! تمام شب را به تو و "آز گيتتيك دوز گيتتيك" عزيز نسين فكر كردم. افسري هيجان زده پرسيد
ان گوكچن بير شاركي، آنلامي نه؟
بغل دستي ام گفت بگو يك ترانه عشقي است وگرنه فكر مي كنند با سرود ملي قصد حمله داريم و همه را كت بستته تحويل پليس مي دهند. آري ما آن شب ترانه اي از سر عشق و حماقت خوانديم. عزيز نسين كجا بودي كه چيزي نمانده بود پرچم به دست بگيريم و راستي راستي با حمله اي از سر مستي و عشقي سوزان كشتي ات را فتح كنيم اجنبي خوب شد كه آز گيتتيك دوز گيتتيك
وطن
من كي به تو انديشيده ام؟ شايد آن روز كه بر پل ارس دلم لرزيد و هاي هاي گريستم، تو چه زيبا بودي عروس بلند بالاي چشم آبي، تو چه زيبا بودي ساراي من، از كدام سو مي آمدي به كدام سو مي رفتي كه هواي سيل و ارس به سرت زد؟
راستي كه من اهل توام اهلي توام درست مثل پرنس ميشكين ابله كه همچون آخرين عضو از گونه ابله خويش به بيابان هاي يخ زده مي انديشد، مثل بز گري كه ياراي دل كندن از ريگ و ماسه ندارد، عاشق تو ام درست مثل يك موژيك رنج كشيده صرعي با كلاهي گشاد و گترهاي گلي و مسخره، آري من به تو مي انديشم ناستاسيافيليپوونايي كه از ترانه
هاي مادربزگ مي آيي و با سيل ارس مي روي، تو به كه مي انديشي بلند بالاي پريده رنگ
دعوت مي كنم از مهري حقاني، داود پنهاني ، فهيمه خضرحيدري ، يوسف عليخاني وسراينده شعر بي بديل ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه، پرويز بيگي حبيب آبادي

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام آقاي مطلق.چه دلنشين بود و اين يادآوريهاتان از ميشيكين عالي بود. دلم را لرزاند.سپاس