دوست عزيزم هاتف جليل زاده كه نواي سازش را بيشتر از نوشته هايش مي پسندم در نقد "ديدا" مي نويسد:" به هنگام بررسي شخصيتهاي يك داستان بزرگترين اشتباه، اصرار بر واقعي بودن آنهاست.هيچ شخصيتي در كتاب يك شخص واقعي نيست. اين همان كاري است كه ابراهيم ميرقاسمي انجام ميدهد در رماني با نام «ديدا» كه به تازگي در نشر آموت به چاپ رسيده است."
من ديدا را نخوانده ام و در اين زمينه حرفي براي گفتن ندارم اما هرچه كردم، نتوانستم تعجب خودم را از اين عبارت جليل زاده پنهان كنم چون "به هنگام بررسي شخصيت هاي يك داستان، بزرگترين اشتباه اصرار بر غير واقعي بودن آنهاست." قاعدتا منظورم از واقعيت، رئاليسم ابتدايي و قواعد خشك آن در تعريف امر رئال نيست؛ امروزه ما از "حاد واقعيت" حرف مي زنيم و " واقعيت هاي اعتباري"؛ زماني مي توانستيم به تعداد بسته هاي اسكناس يك نفر اشاره كنيم و بگوييم :" او از من پولدارتر است" اما حالا در معاملات بين المللي نه تنها پولي رد و بدل نمي شود بلكه كالايي هم براي خريدن و فروختن وجود ندارد و گاه خبري از خريدار و فروشنده هم نيست اما واقعا معامله اي صورت مي گيرد و تاثير آن را هم مي توان به چشم ديد. نهاد اجتماعي كجاست؟ فرهنگ كو؟ آيا كسي مي تواند انگشت اشاره اش را به سمت آنها دراز كند و بگويد "اين هم واقعيت." دريدا از "متافيزيك حضور" حرف مي زند، فوكو از "قاعده قدرت" و...
پس قاعدتا معناي واقعيت مثل عشق، زيبايي، عدالت، آزادي و... تغيير كرده؛ تفاوت عشق هاي قرن 19 را با عشق هاي قرن 20 به خوبي در رمان هاي غرب مي توان ديد اما كسي نمي تواند بگويد كه ديگر عشق موضوعيت ندارد.
بگذريم ؛ نمي خواهم در تعاريف تو در توي واقيعت غرق شوم اما همين قدر مي توانم بگويم كه اصلي ترين مسئله براي رمان، واقعيت است. رمان آمده است تا واقعيت را ثبت كند و انواع آن را به ميزان انحرافش از واقعيت يا تعريف خاصش از همين مقوله مي سنجند. از دوست عزيزم مي خواهم كمي به مجادله هاي تولستوي و داستايوفسكي، زولا و بالزاك، ميشل بوتور و رولان بارت و... دقت كند. هيچ يك از آنها نگفته اند "من به واقعيت اعتقادي ندارم" بلكه گفته اند :" تو به واقعيت وفادار نبوده اي" نامه تولستوي به زولا (فكر مي كنم) و بدگويي او از داستايوفسكي در " رمان به روايت رمان نويسان" واقعا خواندني است و همين طور پاسخ داستايوفسكي به او و ديگراني كه محكومش مي كنند به اينكه " تو به واقعيت وفادار نيستي" داستايوفسكي با هزار زبان مي كوشد تا ثابت كند منتقدانش اشتباه مي كنند و او كاملا به واقعيت و آدم هاي واقعي وفادار است:" كمي به صفحات حوادث روزنامه ها سر بزنيد! چرا آنجا روايت هاي عجيب و غريب را باور مي كنيد اما آدم هاي داستاني مرا و داستان هاي شان را نه؟" داستايوفسكي در مقابل اين انتقادات هيچ گاه نگفته است " من بر اساس تخيل خودم مي نويسم و اعتقادي به واقعيت ندارم" زيرا او مي داند كه رمان عرصه تخيل نيست.
من ديدا را نخوانده ام و در اين زمينه حرفي براي گفتن ندارم اما هرچه كردم، نتوانستم تعجب خودم را از اين عبارت جليل زاده پنهان كنم چون "به هنگام بررسي شخصيت هاي يك داستان، بزرگترين اشتباه اصرار بر غير واقعي بودن آنهاست." قاعدتا منظورم از واقعيت، رئاليسم ابتدايي و قواعد خشك آن در تعريف امر رئال نيست؛ امروزه ما از "حاد واقعيت" حرف مي زنيم و " واقعيت هاي اعتباري"؛ زماني مي توانستيم به تعداد بسته هاي اسكناس يك نفر اشاره كنيم و بگوييم :" او از من پولدارتر است" اما حالا در معاملات بين المللي نه تنها پولي رد و بدل نمي شود بلكه كالايي هم براي خريدن و فروختن وجود ندارد و گاه خبري از خريدار و فروشنده هم نيست اما واقعا معامله اي صورت مي گيرد و تاثير آن را هم مي توان به چشم ديد. نهاد اجتماعي كجاست؟ فرهنگ كو؟ آيا كسي مي تواند انگشت اشاره اش را به سمت آنها دراز كند و بگويد "اين هم واقعيت." دريدا از "متافيزيك حضور" حرف مي زند، فوكو از "قاعده قدرت" و...
پس قاعدتا معناي واقعيت مثل عشق، زيبايي، عدالت، آزادي و... تغيير كرده؛ تفاوت عشق هاي قرن 19 را با عشق هاي قرن 20 به خوبي در رمان هاي غرب مي توان ديد اما كسي نمي تواند بگويد كه ديگر عشق موضوعيت ندارد.
بگذريم ؛ نمي خواهم در تعاريف تو در توي واقيعت غرق شوم اما همين قدر مي توانم بگويم كه اصلي ترين مسئله براي رمان، واقعيت است. رمان آمده است تا واقعيت را ثبت كند و انواع آن را به ميزان انحرافش از واقعيت يا تعريف خاصش از همين مقوله مي سنجند. از دوست عزيزم مي خواهم كمي به مجادله هاي تولستوي و داستايوفسكي، زولا و بالزاك، ميشل بوتور و رولان بارت و... دقت كند. هيچ يك از آنها نگفته اند "من به واقعيت اعتقادي ندارم" بلكه گفته اند :" تو به واقعيت وفادار نبوده اي" نامه تولستوي به زولا (فكر مي كنم) و بدگويي او از داستايوفسكي در " رمان به روايت رمان نويسان" واقعا خواندني است و همين طور پاسخ داستايوفسكي به او و ديگراني كه محكومش مي كنند به اينكه " تو به واقعيت وفادار نيستي" داستايوفسكي با هزار زبان مي كوشد تا ثابت كند منتقدانش اشتباه مي كنند و او كاملا به واقعيت و آدم هاي واقعي وفادار است:" كمي به صفحات حوادث روزنامه ها سر بزنيد! چرا آنجا روايت هاي عجيب و غريب را باور مي كنيد اما آدم هاي داستاني مرا و داستان هاي شان را نه؟" داستايوفسكي در مقابل اين انتقادات هيچ گاه نگفته است " من بر اساس تخيل خودم مي نويسم و اعتقادي به واقعيت ندارم" زيرا او مي داند كه رمان عرصه تخيل نيست.
۱ نظر:
سلام
ارسال یک نظر