۰۹ دی ۱۳۸۶

ترانه اي از مرحوم باريش مانچو سفير صلح سازمان ملل Gülpembe


تو كه مي خنديدي گل ها مي شكفت گل پنبه
بلبل ها از تو مي خواندند، ما به خلسه مي رفتيم گل پنبه
تو كه مي آمدي، بهار مي آمد گل پنبه
دره هاي سبز، تو را فرياد مي كشيد، ما عاشق مي شديم گل پنبه
كوچيدي و رفتي با باران چشم ها يك روز
باور نكرديم گل پنبه
ايل ما بي صدا، ايل ما بي تو
از هم پاشيده شد گل پنبه
اين آخرين ترانه بر لبم گل پنبه
هنوز از تو مي گويد، تو را فرياد مي كشد گل پنبه
كوچيدي و رفتي با باران چشم ها يك روز
باور نكرديم گل پنبه
ايل ما بي صدا، ايل ما بي تو
از هم پاشيده شد گل پنبه
اين آخرين ترانه بر لبم گل پنبه
هنوز از تو مي گويد، تو را فرياد مي كشد گل پنبه
اين آخرين ترانه در چشمم گل پنبه
هنوز از تو مي گويد، تو را فرياد مي كشد گل پنبه
اين آخرين ابر در چشمم گل پنبه
هنوز دنبال توست، در انتظار توست گل پنبه
Sen gülünce güller açar Gülpembe,
Bülbüller seni söyler, biz dinlerdik Gülpembe.
Sen gelince bahar gelir Gülpembe,
Dereler seni çaglar, sevinirdik Gülpembe.
Güz yagmurlariyla bir gün göçtün gittin,
Ìnanamadik Gülpembe.
Bizim iller sessiz, bizim iller sensiz,
Olamadi Gülpembe.
Dudagimda son bir türkü Gülpembe,
Hala hep seni söyler, seni çagirir Gülpembe.
Güz yagmurlariyla bir gün göçtün gittin,
ÌnanamadIk Gülpembe.
Bizim iller sessiz, bizim iller sensiz,
Olamadi Gülpembe.
Dudagimda son bir türkü Gülpembe,
Hala hep seni söyler, seniçagirir Gülpembe.
Gözlerimde son bir bulut, Gülpembe,
Hala hep seni arar, seni bekler Gülpembe.
Dudagimda son bir türkü Gülpembe,
Hala hep seni söyler, seni çagirir Gülpembe.
Gözlerimde son bir bulut, Gülpembe,
Hala hep seni arar, seni bekler Gülpembe

۰۶ دی ۱۳۸۶

بادها جز براي پرچم ها نمي وزند / شعري از زنده ياد ابراهيم رزم آرا




زنم دل در گرو درياها دارد
و مي گويد
مرد بايد دل در گرو بادها نهد
نمي دانم
شايد خدايان درياها زنده اند او نمي داند
كه بادها جز براي پرچم ها نمي وزن
د

۰۴ دی ۱۳۸۶

واژه هاي فارسي در قرآن كريم


مشاهده اين همه واژه پارسي در قرآن كريم بدون ترديد هر ايراني را به وجد مي آورد و بار ديگر ثابت مي كند دين آسماني اسلام كه در بيابان هاي حجاز حلول كرد بايد در پيوند با فرهنگ و تمدن ايراني، به جهان عرضه مي شد و خداوند اين پيام را با در آميختن عربي فصيح به واژگان فارسي مي دهد
ابریق، استبرق، برزخ، برهان، تنور، جزیه، جناح، درهم، دین، رزق، روضه، زبانیه، زرابی، زنجبیل، زور، سجیل، سراج، سرادق، سربال، سرد، سندس، سوق، عبقری، عفریت، فرات، فردوس، فیل، کافور، کنز، مائده، مرجان، مسک، نسخه، هاروت و ماروت، ورده، وزیر، یاقوت و و و
آرتور جفري متخصص زبان هاي سامي، به اين لغات اشاره و ريشه يابي كرده كه متن كامل آن را اينجا مي توانيد ببينيد

۰۲ دی ۱۳۸۶

فردوسي هر دو ساعت يك كلمه مي نوشت، بولگاكف هر يك ساعت

شاهنامه 6300 بيت دارد كه فردوسي بزرگ آن را در طول سي سال يا به عبارتي10950 روز سروده است
بسي رنج بردم در اين سال سي
عجم زنده كردم بدين پارسي
حال اگر 6300 را تقسيم بر 10950 كنيم محاسبه سرانگشتي ما نشان مي دهد شاعر روزانه 57 صدم بيت شعر سروده است يعني حدود يك مصرع
برويم سراغ مرشد و مارگريت كه بولگاكف اين رمان 400 صفحه اي را در طول 12 سال يعني 4380 روز نوشته. اگر همان عمليات قبلي را انجام دهيم مي توانيم به اين نتيجه برسيم كه بولگاكف روزانه حدود
يك دهم صفحه پيش مي رفته و اگر هر صفحه را متوسط 10 سطر در نظر بگيريم مي توانيم بگوييم بولگاكف روزي يك سطر – دو جمله- از مرشد و مارگريت را نوشته است
حال اگر براي اين پرسش كه يك شاعر يا نويسنده حرفه اي در طول شبانه روز چند ساعت كار مي كند، پاسخي پيدا كنيم به نظرم مي توانيم به محاسبات جالب تري هم برسيم
همينگوي هر روز از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر مي نوشت، تعداد كلمات نوشته شده را هم در پايان كار گوشه اي يادداشت مي كرد. بعد به مطالعه و ماهي گيري مي پرداخت
داستايوفسكي موقع نوشتن تقريبا هر 24 ساعت را مدام كار مي كرد و يكي– دو ساعت را به استراحت يا تماشاي اپرا مي پرداخت. البته اين به روزهاي عادي او برمي گردد وگرنه گاه شبانه روز كاري جز قمار نداشت
بورخس فقط روزي چهار ساعت داخل تراموا مطالعه مي كرد و بعد از آن زندگي اش در كتاب خانه شروع مي شد
بگذريم من روزي 8 ساعت متوسط براي كار حرفه اي در نظر مي گيرم. شما هم موافقيد
حال اگر اين طور بگوييم كه فردوسي روزي 8 ساعت كار مي كرده، به نظر شما هر يك ساعت چند كلمه مي آفريده است. همان طور كه مي دانيد شاهنامه در بحر متقارب، مثمن مقصور سروده شده كه هر بيت آن 8 ركن دارد و به هر مصرع 4 ركن مي رسد. حال اگر به طور متوسط هر ركن را يك كلمه در نظر بگيريم، به اين نتيجه ساده مي رسيم كه فردوسي بزرگ هر 2 ساعت يك كلمه سروده است و اگر هر سطر نوشته را دو جمله و هر جمله را 5 كلمه محاسبه كنيم، مي بينيم كه بولگاكف تقريبا هر يك ساعت به يك كلمه انديشيده است
تحليل محتوا بماند براي شما، جالب اينكه هيچ يك از اين دو اثر ارزشمند در زمانه خود مجوز چاپ و نشر نگرفتند

۰۱ دی ۱۳۸۶

مولانا تركيه را دزديد

دكتر احمد كانار در فرهنگ معروف تركي – فارسي خود در مقابل آنكارا مي نويسد: آنقره، انگور و در مقابل آنكارالي: انگوري، اهل انگور. اما اين تنها واژه فارسي راه يافته به تركي استانبولي نيست كه بر تارك پايتخت تركيه مي درخشد، به بركت حضور مولانا در تركيه ، تركي آناتولي نيمي از واژگان خود را از فارسي عاريت مي گيرد من قصد متلك پراني ندارم و خود عاشق زبان و فرهنگ تركيه هستم اما واقع بين باشيم و از ياد نبريم كه مستشرقين به اين كشور "ايران خارجي" مي گويند. ايراني كه آن را نه آتاتورك بلكه مولانا بنا كرده است. اصلا چرا فكر مي كنيم تركيه مولانا را دزديده، چرا نمي بينيم تركيه اي را كه قرن هاست مولانا دزديده است. قبلا در اين رابطه نوشته ام اما به عشق مولانا و به احترام تركاني كه بيش از ما عاشق و پاسبان فرهنگ ايراني اند، به يك هزارم واژگاني كه از زبان فارسي در تركي استانبولي رسوخ و رسوب كرده اشاره مي كنم
توضيح اينكه واژه ها را به رسم الخط انگليسي مي نويسم كه خواندنش راحت باشد

واژگاني كه تغييرفونتيكي آنها شديد نبوده و معنا و كاربردشان در هر دو زبان يكي است
atesh آتش/ nilufer نيلوفر/ alev الو، آتش/ badem بادام/ mehtap مهتاب/ avare آواره/ derbeder دربه در/ chare چاره/ penjere پنجره


divar ديوار/ siah سياه/ bichare بي چاره/ ash آش/ chorba شوربا/ arzu ميل ، آرزو/ avaz آواز/ avize آويزه ، چلچراغ/ azad آزاد
bizar بي زار/ gunah-bigunah گناه- بي گناه/ bostan بوستان/ zira زيرا/ chunku چونكه/ jip جيب/ jam جام ، شيشه/ shushe شيشه/jivanmert جوانمرد/ jivan جوان/ chakal شغال/ chaydan قوري/ bent بند/ bahche باغچه bahchivan باغچه بان/ baht بخت
bahtiyar بختيار/ bazubent بازوبند/ tane دانه/ chift جفت/ damat داماد/ dert درد/ gam غم/ gul گل رز
كلمات و تركيباتي كه از فارسي گرفته شده اند و در معناي ديگري به كار مي روند و يا آنكه در فارسي امروز ديگر چنين كاربردي رايج نيست
chanta چنته به معناي كيف/ chapraz چپ- راست به معناي صليب/ abdest آب دست در معناي وضو/ abdestane آب دست خانه ، محل وضو/ beraber برابر: باهم بودن/ chirkin چركين: زشت/ gench گنج: جوان/ nazik نازك: آدم با احساسsahta ساخته: تقلبي/ hasta خسته بيمار/ hastane خسته خانه: بيمارستان/ kar كار: سود و فايده/ digerkan ديگر خواهي cheyrek چهار- يك: يك چهارم/ endishe انديشه: ترس/ ainali آينه اي: زيبارو/ tirendaz تيرانداز: خوش تيپchilekesh چله كش: زحمت كش ، بدبخت/ gom گم، كسي را در زير خاك گم كردن ، مراسم تدفين
كلمات فانتزي كه معمولا معادل تركي دارند اما تركان علاقه مندند از آنها استفاده كنند
endam /gerdan/ buse/ dilber /chehre/ hazan /derya /destan/ dostane
براي درك عمق و گستردگي كاربرد واژگان فارسي در تركي استانبولي اشاره به برخي اسامي افراد، روزها، ماهها، دستگاههاي موسيقي خالي از لطف نخواهد بود
الف: اسامي افراد: در تركيه تركان علاقه دارند براي مردان از نام هاي عربي و براي زنان از نام هاي فارسي استفاده كنند
bulent بلند/ derya دريا/ gulten گل تن/ mujde مژده
ب: اسامي روزهاي هفته ، ماهها و فصول
Pazar بازار، يكشنبه/ Pazartesi يك روز بعد از" بازار" دوشنبه/ charshamba چهارشنبه/ pershembe پنجشنبه/ hafta هفته/ nisan نيسان
bahar بهار/ son bahar آخرين بهار، پاييز/ nevruz نوروز
پ:دستگاهها ، گروهها و كاست هاي موسيقي
rastgah راست گاه/ dugah دوگاه/ sazinehavend ساز نهاوند/ hemavaz هم آواز
كلماتي كه تغيير فونتيكي زيادي داشته اند و تقريبا از مسير خود خارج شده اند اما هنوز قابل بازيابي هستند
ahir- mirahir آخور ، ميرآخور/ menekshe بنفشه/ selvi سرو/ chuval چال، گودال/ fistik پسته/ got گيتي/ durbun دوربين/ merdivan نردبان/ chapul چپاول
اگر بخواهيم لغات عربي با كاربرد مشترك در فارسي و تركي را نيز وارد بحث كنيم دايره مطابقت و اشتراكات اين دو زبان بيش از پيش خواهد بود اما جالب آنكه تركان همان رفتاري را با واژگان عربي دارند كه يك فارس زبان . گويي فارس زبان ها از كلمات عربي گرته برداري كرده، آنها را تغيير داده و پس از گذراندن از صافي ذهن خود در اختيار تركان قرار داده اند
بررسي دقيق تر اين مسئله نشان مي دهد انبوه واژگان عربي نه به دليل همنشيني تركا و اعراب بلكه از طريق پروسه انتقال مفاهيم فرهنگي و به ويژه ادبي و ديني از ايران به عثماني رفته است
به عنوان نمونه به واژگان و تركيبات زير توجه كنيد

واژگاني كه ريشه آنها عربي است اما در ادبيات فارسي تغيير ماهيت داده اند
amjazade عموزاده/ akitname عقد نامه/ bedava بي دعوا: مجاني/ emirber امربر: فرمان بردار/ ezjumle ازجمله helalzade حلال زاده
arifane عارفانه/ jefakesh جفا كش/ ibadetgah عبادتگاه/ sirgah سرگاه ، محل اسرار، نام هتلي معروف درآنكارا

۲۸ آذر ۱۳۸۶

نابغه بيار منگول ببر

اگر موانع اخلاقي وجود نداشت حتما ماجراي زير را به يك سوژه مطبوعاتي تبديل مي كردم، ماجرايي كه بار ديگر به من ثابت كرد آموزش و پرورش محترم در كشور ما نابغه تحويل مي گيرد و عقب افتاده ذهني تحويل مي دهد
موضوع از اين قرار است كه معلم دخترم آيدا به دليل بيماري بستري و از ادامه تدريس باز مي ماند. قاعدتا مديران مدرسه مي بايست مسئله را به آموزش و پرورش اطلاع داده و درخواست معلم جديد كنند. آموزش و پرورش در پاسخ به اين درخواست دوهفته از مدرسه مهلت خواسته و پيشنهاد مي دهد طي اين دو هفته يكي از والدين بچه ها اداره كلاس را در حد مرور درس ها به عهده بگيرد. خلاصه اينكه در نهايت اين مسووليت به همسرم واگذار شد و ايشان دو هفته اي است كه با مدرك ديپلم و شغل خانه داري دبير پايه چهارم دبستان موصوف شده اند. تا اينجاي قضيه مهم نيست اما اگر خواندن را ادامه دهيد با من هم عقيده خواهيد شد كه اين ماجرا عجب سوژه عجيب و غريبي است
بايد عرض كنم كه دخترم آيدا دو هم كلاسي دارد كه طي چهار سال گذشته عقب افتادگي ذهني آنها به همه از جمله خانواده و مدرسه ثابت شده است. آيدا در توصيف عقب افتادگي اين دو همكلاسي مي گويد: بلد نيستند يك از يك مي شود چند و وقتي چيزي از آنها مي پرسي سرخ مي شوند و سرشان را روي ميز مي گذارند. هيچ وقت هم حرف نمي زنند
جالب اينكه اين دو دانش آموز طي روزهاي تدريس همسرم زبان باز كرده اند و نه تنها مي دانند يك از يك مي شود صفر بلكه عدد سه رقم را در سه رقم ضرب مي كنند و بدون اينكه سرخ شوند با رغبت پاي تخته رفته و درس پس مي دهند
سطح نمره املاي بچه ها به شكل شگفت آوري بالا رفته طوري كه اولياي مدرسه به شك افتاده و شخصا سر كلاس حاضر شده اند تا مسئله را بررسي كنند. آيدا خودش مي گويد: بچه هايي كه زير 10 مي گرفتند حالا از 19 پايين تر نمي آيند
اداره آموزش و پرورش دو روز پيش معلم جديد را معرفي مي كند اما بچه ها همه گريه كرده و التماس مي كنند كه دوباره مادر آيدا سر كلاس حاضر شود. آنها آنقدر گريه كرده بودند كه مدير مدرسه مجبور شده بود زنگ بزند و از همسرم خواهش كند موقتا سر كلاس برگردد. آنها قول داده اند به شرط اينكه مادر آيدا معلم شان باشد، همه درس هاي شان 20 شود
تكمله: من يك سال سابقه تدريس در دبيرستان... شهرك ژاندارمري را دارم. آنجا هم تقربيا همين وضعيت پيش آمد. معلمين محترم به بنده معترض بودند كه چرا توقع خانواده ها را بالا مي برم؟ برخورد درست اين است كه گاه و بي گاه چند نمره زير ده براي هر كدام ثبت كنم تا بعد اگر مشكلي پيش آمد بتوانم دهان همه را ببندم. من هنر درس مي دادم و در كنار اطلاعات كتاب از سبك ها و مكاتب هنري هم براي بچه ها مي گفتم كه شديدا مورد حمله مدير و معلمين قرار گرفتم، دانش آموزاني كه مست لايعقل به كلاس مي آمدند و در شرط بندي هاي عجيب و غريب روي بازوهاي شان را تيغ مي زدند، بعد از دو هفته علاقه مند شده بودند بدانند رنگ تابلوهاي اكسپرسيون با امپرسيون چه تفاوت هايي دارد
بگذريم سوال من اين است كه چه عاملي باعث مي شود يك خانم ديپلمه خانه دار تا اين حد بچه ها را به درس علاقه مند كند و دو بچه را از منگوليسم نجات دهد؟ پدر و مادر اين دو بچه به شدت از پيشرفت تحصيلي فرزندشان شگفت زده هستند و مدرسه را طي چهار سال گذشته مقصر مي دانند
ياد پسر بچه اي افتادم كه معلمش در مدرسه نمونه دولتي... با سيلي محكمي پرده گوشش را پاره كرده بود و همشهري اجازه نداد گزارشش را كار كنم. يعني جنجال بي جنجال يعني همه دست به دست هم دهيم به مهر تا آموزش و پرورش بتواند در محيطي امن به تربيت منگول ها و خنگ هاي مورد علاقه اش مشغول باشد

۲۱ آذر ۱۳۸۶

اگر پوشكين زنده بود چه شادمان مي شد

تالستوي نا اميد از نويسنده شدن به كتابخانه پناه مي برد اسناد خانوادگي را زير و رو مي كند به زندگي پدر زنش مي انديشد و مي نويسد: نمي توانيد تصور كنيد كه اين كار مقدماتي كه به منزله شخم زدن زمين به منظور پاشيدن بذر است چقدر دشوار است. به راستي سخت است انسان پيوسته فكر كند و در نظر آورد كه شخصيت هاي در حال شكل گيري عاقبت به چه صورتي در خواهند آمد يا اثر پردامنه اي كه انسان در كار پديد آوردن آن است به كجا خواهد انجاميد. در نظر آوردن اين همه امكان گوناگون در پرداخت شخصيت و انتخاب يكي از ميان ميليون، بي نهايت دشوار است

تالستوي بعد از شخم زدن مي نويسد: درست شد، حالا فقط بايد نوشته هايم را تصحيح و تكميل كنم

و پس از پايان جنگ و صلح: انديشه هاي من در خصوص حدود آزادي انسان و دريافتم از تاريخ بدعتي ناگهاني نيست، اين انديشه ها حاصل كار و تلاش فكري تمام عمر من است، جزئي از جهان بيني من است كه خدا مي داند به چه قيمتي پرورده و پرداخته شده و چه شيرين كامي و آرامشي برايم فراهم آورده اند. با اين همه مي دانم كه مردم به صحنه هاي هيجان انگيزي كه شرح گفتار يا اعمال فلان دوشيزه است توجه بيشتري مي كنند. زيرا درك اين چيزها براي شان آسان تر است و كسي به اصل كار من نخواهد پرداخت

با اين همه آدمي مثل بوگوردين هم پيدا مي شود كه با خواندن جنگ و صلح بگويد: اگر پوشكين زنده بود چه شادمان مي شد
از مقدمه جنگ و صلح - لئون تالستوي - سروش حبيبي

۱۹ آذر ۱۳۸۶

چشم هايش آبي انتحار

به خوبي منعكس كننده احساسات يك ترك است. كمتر پيش مي آيد در كنسرت هاي يوسف مردم هاي هاي گريه سر ندهند و البته صداي گيرا و اجراي متفاوتش نيز به فضاي احساسي ناظران دامن مي زند. اشعار او چندان عميق نيست اما به زندگي روزمره مردم اشاره دارد، با همان زبان كوچه و بازار و شكستگي هاي شيرين خاص خود. يوسف حيال اوغلو( پسر خيال) در تركيه به مردي شهرت دارد كه از چشم هاي دريايي اش انتحار مي بارد. با اين همه نا اميدي به زيباترين شكل خود در ترانه هاي غنايي يوسف جلوه مي كند
ترانه زير را به شكل خلاصه برگردانده ام
كي قرار گذاشتي، راه ات را كشيده بروي؟ كدام حرف من به تو برخورد، اين گونه نازك دل شدي؟ كدام اتوبوس بگو، كدام هواپيما، كدام ترن، تو را ربود از من؟ كدام دست رقصنده حالا، در خرام است با كمرت؟ كدام باد ترانه مي خواند در اعماق ماه ايزدبانوي تن ات
كدام شيشه را با سرم بشكنم، لنگه كدام در را با شانه ام؟ در كدام ميخانه ديوانه شوم، ميزها را بريزم به هم؟ كله خرفت و ابله ام را، به ديوار كدام كلانتري بكوبم؟ به كدام حقيقت زشت سر آوردي اتوپيامان را؟ براي كدام گلوي گرسنه گشودي، رازهاي مگومان را؟ آخر خودم را وسط كدام جاده پرت كنم، پهن شوم زير ماشين ها؟ به كدام شيوه راحت مي ميرم؟ آگهي بدهم بهتر است از اينكه شهر به شهر جست و جوي ات كنم! جايزه مي گذارم براي آنكه زنده يا مرده ات را به من برساند
كدام دعاي مبارك، ذكر كدام اوليا، تاثير مي كند كه تو برگردي؟ كدام خواهش سفله بگو، خاموش مي كند آتش قلبم را؟ مي شود اين گونه؟ مي شود؟ اين ها از دست آدمي مثل من ساخته است؟ عشقي كه مي گويي دستمال است مگر؟ مچاله كني و به گوشه اي بيندازي؟ وفا اين همه ساده است؟ خريده مي شود؟ فروخته مي شود
كدام جيب بر از جيب پاره ام تو را كش رفت؟ كدام انبر جدامان كرد؟ كدام حمال كريه چمدان ات را برداشت؟ كدام رفتگر رد پايت را جارو كشيد؟ آرامش كدام منظره پاگيرت كرد؟ كدام تخيل شارلاتان اين گونه خيالت را دزديد؟ سررسيد كدام وعده جذب كرد مثل پنبه قلبت را
كدام گلوله پاره پاره ام مي كند؟ كدام بك چي كدام پليس دستگيرم مي كند؟ و... يا مي بخشد مرا؟ آه كدام مصلا تطهيرت خواهد كرد
اين ديگر چگونه جدايي است

۱۷ آذر ۱۳۸۶

انتهاي راه در خوشه هاي بيد مجنون گم


تو اي پرنسس روياها
حالا جدا ناشدني ترين شده اي
نانم
آبم
شوربايم

عباس بابا

دست ها آويزان
انتهاي راه در خوشه هاي بيد مجنون گم
پيراهنش
نه، پنبه كبود نيست
خاطره هاي كهنه ومندرسند

چشم دختر به دوردست هاست
با گيسواني كه بر ميز كساد پاشيده است


آبالي يوسف سراج

دست هاي تو ابر بودند
گونه هايت پنبه سرخ
باد كه آمد از هم گسست
همراه با قلبم

آه اين چه دلتنگي است كه من دارم

عابدي قادر بيرنجي

در پيچ تند، چنار
در كوه بلند، آب
در نداري، درويش
در انتهاي راه آدم بودن چه سخت است

۱۴ آذر ۱۳۸۶

او در آستانه فصلي سرد زاده شد

خليل عزيز نامه ات را به ابراهيم خواندم نامه اي كه تا به امروزهیچ مهر باطل شدی بر روی تمبرش ننشسته‌است و برای اولین بار پست می‌شود، گريستن يادم رفته بود. گريستم. به هق هق افتادم، چشم هايم تار شد، بي حضور تو، بي حضور ابراهيم، جهان دستي شكسته است آويخته از گردن. دارم شعرت را زمزمه مي كنم شاعر
رفته بودم به شوق ليمو هاي ناسوده ات
حريري از مخيله ي پروانه ها بياورم
باغ در نايره مي سوخت
و پيله ها
غلاف سرنيزه ها بودند
دست هايم را ببخش
مي گريم و سبك نمي شوم خليل! چه كنم؟ بي سبب برخيزم و اتاق را گرد بگيرم خوب است
حاليا
بي سبب هم كه شده
برخيز اتاق را گرد بگيريم
يا...اصلا به كوچه و خيابان بزنيم
هر كه پرسيد كجا
بگو دعوت شده ايم
براي چيدن گل مي رويم
از اين همه سايه و ميله و ديوار و ...ديوار
هراسي به دلت راه نده
بيا حلول دستهايي از گل و آيينه را
بر كوچه ها و خيابان ها
به تماشا بنشينيم
كافي ست اندكي باران ببارد
نوشته جواد امانم را بريد ، نوشته پروانه همسر خوش قلب و مهربانش و شعر چاپ نشده ابراهيم كه تير خلاص بود، حتي حرف هاي سيد شعر آرامم نكرد

و من
نوزاده اي كه در آستانه فصلي سرد
زاده شد
و ايمان تلخ مادرش را گريست
اكنون
يخپاره پيرسال رويايي است
كه هر شب
با نگاه دختري از سلاله مادرش
در باغچه آب مي شود
تا هميشه آن دست ها
سبز بمانند

برادران و خواهران ناتني ام
جست و جوي بهاران تان مجابم مي كند
اما من
نوزاده اي كه در آستانه فصلي سرد
زاده شد
حضور هموار زمستان را
ايمان آورده است
و تنها
در آغوش دختري از سلاله مادرش
گرم مي شود اكنون
عكس ها: سمت راست زنده ياد ابراهيم رزم آرا و همسرش پروانه حسين خاني، سمت چپ: خليل شيخلو شاعر مجموعه "بي حضور تو" و ابراهيم رزم آرا

۱۲ آذر ۱۳۸۶

فردا يكباره صبح از خواب بيدار مي شوي و مي بيني كه عاشق نيستي

فارس باقري: اداره هواشناسى اعلام كرده است كه به زودى سرما سراسر كشور را فرا خواهد گرفت. كم كم هواى مطبوع پاييزي ناپديد مي شود و سرماى زمستان از راه مي رسد. همينطورهاست ديگر. اين روزها همه چيز در حال محو شدن است. هر روز احساس مي كنيم كه در پيرامونمان چيزهايي در حال محو شدن است. اين احساس ما به پيرامون و اشياء، احساسي نوستالژيك نيست. احساس فقدان و غيبت چيزهايي است كه حضورشان جزء طبيعت و فرهنگ انساني است و ما ناگهان غيبتشان را درمي يابيم. اين روزها همه چيز در حال محو شدن است. لباسي كه به تن مي كرديم، محو مي شود و پوششهاي تازه در راه اند، كتابهايي كه مي توانستند چاپ شوند، كمتر چاپ مي شوند، كافه كتابهايي كه باز بودند، بسته مي شوند، ناشرهايي كه در كار چاپ و نشر دستي داشتند، به تعطيلات ساليانه خود مي روند، صحنه هاي تئاتر از هر تئاتري خالي مي شوند، داستانهايي كه مجوز مي گرفتند، ناچيزتر مي شوند و لباسي كه به تن مي كرديم، كم كم قاعده مند مي شود و ناگهان مجسمه تئاتر شهر ناپديد مي شود
ما چه وقتهايي احساس مي كنيم كه برهنه ايم؟ وقتي كه لباسهايمان را از تن بيرون مي آوريم و گزندگي سرما را بر پوستمان احساس مي كنيم و درمي يابيم كه برهنه ايم، يك روح برهنه
انسان بادكنكي نيست كه روح در آن دميده باشند، اما هر روز چيزي در روح و جسم ما مي شكند و نابود مي شود. هر روز تكه اي از ما جدا مي شود و در هوا پاره پاره مي شود و در فضا مي ميرد. فرهنگ هر كشوري روح آن سرزمين و محصولات فرهنگي اش پوشش آن فرهنگ است
اين روزها صبح كه از خواب بيدار مي شويم ديگر نمي دانيم به زودي چه چيزي محو خواهد شد. در خيابان پشت ويترينهاي خالي كتابفروشيها سرگردان مي گرديم و يكباره سر مي چرخانيم و مي بينيم كه ميدان انقلاب را برداشته اند و ديگر وجود ندارد و ميدان آزادي در دست تعمير است. اين روزها همه چيز در حال محو شدن است. تنها نشسته ايم و به صداي شكستن ها گوش مي سپاريم. خانم ها و آقايان! ما كم كم در حال ناپديد شدنيم. اين كشف دانشمندان عصر ماست: معجزه نامرئي شدن
خبرهاي تازه اي در راه است. فردا يكباره صبح از خواب بيدار مي شوي و مي بيني كه عاشق نيستي. نبايد حيرت كرد. هيج چيز بعيد نيست. كابوسي تازه در راه است. انگار هر روز مدام از كابوسي به كابوسي ديگر مي غلتيم. بايد شال و كلاه كرد. اجسام از آنچه در آينه مي بينيد، به شما نزديكترند

۱۱ آذر ۱۳۸۶

اژدها وارد مي شود

دوست عزيز آقاي ياسر نوروزي ، اولين باري است كه با قلم تان آشنا مي شوم و چشمم به ديدار تصوير زيبايتان روشن مي شود. بي طعنه مي گويم به امام زاده همزه عرب سوگند، از نوشته ات خوشم آمد نه به خاطر تيزبيني يا درك عميق ات بلكه فقط و فقط به خاطر هيجان و خون گرمي كه در نوشته ات بود. من هم معناي خيلي از گزاره هاي نقد نقدت را نفهميدم همان طور كه شما از " آب چكان تفرج صنع" منتقديني كه به نقد اژدهاكشان نشستند، چيزي نفهميديد. خوب مي نويسيد، گرم و احساساتي، مرا به ياد جواني ام مي اندازيد. اگر سرت درد نمي گيرد بگذار خاطره اي كوچك برايت تعريف كنم. سال 1370 براي اولين بار با خواندن ساختار و تاويل متن بابك احمدي و نشستن در جلسات درس گفتار چنگيز عباسي، چنان هيجاني داشتم كه نمي دانستم روي زمين راه مي روم يا توي آسمان پر و بال مي زنم. آن وقت ها نه توي شهرستان ما نه حتي تهران از اين جور حرف ها نبود، لااقل فراگير نشده بود. وقتي مي گفتم "فراساختار" همه با دهان نيمه باز نگاه مي كردند كه حالا ساختار چيست كه فراي آن چه باشد. كلاس هاي روشنفكري شعر "متفاوط" و اين جور چيزها بعدا مد شد. اين ها را ول كن. من سرمست از خوانش ساختار و تاويل متن و فلسفه روشنگري و جلد هفتم تاريخ و فلسفه كاپلستون الكي الكي پايم به جلسات نقد باز شد. روزي در جشنواره تئاتر فجر داشتم پشت ميكروفون علم خود به رخ مي كشيدم كه يادم آمد شب گذشته كتابي به نام گروتسك خوانده ام و اتفاقا اين نمايشي كه اجرا شد چه خصلت هاي مشابهي داشت. خوب بايد حكم صادر مي كردم كه كردم. گفتم اين تئاتر در يك كلام در ژانر گروستك مي گنجد. احساس كردم درست تلفظ نكرده ام و الان است كه سالن از خنده منفجر شود. باز هم گفتم گروستك و باز هم گفتم اما كسي نخنديد. بيرون از جلسه يكباره يادم افتاد گروتسك بوده نه گروستك. به خودم گفتم خاك برسرت مطلق! حتي قسم مي خورم همه نه اما لااقل چند نفري از اساتيد فهميدند و به روي خودشان نياوردند. نتيجه اخلاقي اينكه بعد از آن سعي كردم تا حد امكان هيجانات ناشي از دانايي را كنترل كنم. باور مي كني حالا كه دارم اين متن را مي نويسم مطمئن نيستم كه غلط املايي دارم يانه؟
خوب اين هم از بدبختي هاي ادبيات است
دوست من عصبي شدن قلم را به گند مي كشد، باور نمي كني؟ اگر مي خواهي سلينجر را مثال بزني من مي گويم اتفاقا آن متن هاي عصبي را در كمال آرامش نوشته و كلا ماجرايش فرق مي كند. دوست من چرا مي گويي" سياه مشق"؟ به امامزاده شارشيد قسم به خودم نگرفته ام اما باور كن اين طور حكم صادر كردن خيلي بد است. درونت را انباشته از زهر كينه مي كند و اين فرسنگ ها با ادبيات كه به قول هگل مي خواهد روح و روان انسان را پالايش دهد، فاصله دارد. دوست من تو به نوشته ملك ميان مي گويي سياه مشق
قسم مي خورم آن بيچاره 12 برابر وزن من كه 85 كيلو هستم كتاب خوانده و حرمت اين چيزها نبايد شكسته شود
دوست گلم! نه كاسه اي زير نيم كاسه است و نه مردم ما گوش شان بدهكار نوشته هاي ما كه ببينند حالا محمد مطلق توي روزنامه ايران چه تعريف و تمجيدي از يوسف كرده كه بروند سريع كتابش را بخرند. خوب واقعيت اين است كه اژدهاكشان دارد مي فروشد و اين نه ربطي به نوشته هاي ما دارد نه خوش آمد و بدآمدهايمان. مي داني كه دوستان يوسف عليخاني بدبخت هم يكي مثل من است كه نه روشنفكريم، نه تريبون هاي روشنفكري در اختيار داريم. خودمان كه بو مي دهيم، روزنامه مان بو مي دهد، دوستان مان بو مي دهند، افكارمان هم همين طور با اين حساب آخر دوست عزيز چه كسي براي ما تره خرد مي كند كه با گفته ها و نوشته هايمان بدوند انقلاب و كتاب يوسف را توي هوا بقاپند. راستي شنيده ام دارد به چاپ دوم مي رسد و اين خيلي خوب است
مكدر نشو عزيز!خيلي دوست دارم معناي چند تا از اين جمله ها را برايم توضيح دهي به حضرت عباس قصد شوخي ندارم. من ادبيات فارسي خوانده ام - البته اين را هم بگويم كه با معدل 13 ليسانس گرفته ام، بس كه سر كلاس مثنوي پابلو نرودا مي خواندم- با اين همه بر من ببخش كه معناي اين عبارت را نمي فهمم" آب چكان به تفرج صنعش شتافتند" قسم مي خورم حداقل 20 سالي است كه بيدل دهلوي را مي شناسم و با پيچش هاي زباني اش آشنا هستم تمام تفسير و حواشي و كتاب هايي كه در موردش نوشته شده را خوانده ام. توي حمام هم فقط بيدل زمزمه مي كنم اما واقعا از اين عبارت تو چيزي نفهميدم
منظورت از ادبيات اقليمي را هم نمي فهمم. اگر اشتباه مي كنم بگو، تري ايگلتون مي گويد ادبيات يعني عمومي كردن مسايل شخصي. خوب وقتي مسايل و درگيري هاي شخصي مي تواند عمومي و ادبيات شود چرا مسايل و درگيري هاي قومي و "ميلكي" نتواند؟ اگر آيزاك باشوبس سينگر هم جهاني شده بايد رازش را در همين جست و جو كني: كه چگونه مي توان مسايل محدود را به ادبيات تبديل كرد نه اينكه نويسنده اش اقليمي نويس خوبي بوده يا ترجمه شده يا هر چيز ديگر. وقتي در ذات نوشته او چنين خصيصه اي هست حتي اگر ترجمه هم نشود باز جهاني است. خوب ديگر اقليمي و غير اقليمي چه معني دارد! من نمي گويم اژدها كشان اقليمي است يا غير اقليمي، اساسا اين نظرگاه غلط است. ما مي توانيم بگوييم ادبيات است يا غير ادبيات. من مي گويم هست و تو مي گويي نيست. خوب بيا حرف بزنيم چرا فحش مي دهي برادر
گفته اي متن را نمي تواني بخواني. طبيعي است به نظرم بايد تمرين كرد. من هم خيلي از متن ها را نمي توانم بخوانم. بعضي وقت ها هم مي خوانم و نمي فهمم با اين همه لذت مي برم. قاعدتا لذت متن بارت را خوانده اي. من هم حرف تازه و عجيبي كه نمي زنم، همان را مي گويم. البته ما داريم از زبان هنر حرف مي زنيم نه نقد. در نقد نمي توانيم بگوييم: آب چكان به تفرج صنعش شتافتند ازيرا كلك نابخردانه در هياهوي رنگ و آيينه گم شد. اما در هنر مي توانيم بي معني تر از اين بگوييم" حيرت دميده ام گل داغم بهانه اي است / طاووس جلوه زار تو آيينه خانه اي است" مي بيني كه يك بيدل خوان حرفه اي هستم. راستي اين پاراگراف يعني چه
متن ساديستي اين گونه داستان ها، مخاطب را از خود مي راند و اگر خواننده اي بماند، احساسات مازوخيستي است كه به تحركش واداشته. در اين پروسه متن از رنج مخاطب لذت مي برد و كاركرد پيشين آن رابطه اي معكوس مي گيرد. در اين گونه متون بيشتر بايد به لذت مازوخيستي انديشيد تا لذت داستاني
ساديسم تا جايي كه من مي دانم يعني ديگر آزاري و مازوخيسم يعني خودآزاري، درست مي گويم يا اشتباه مي كنم؟ بعد گفته اي كه چون متن دوست دارد من را آزار دهد و من هم دوست دارم كه آزار ببينم براي همين دوست دارم اژدهاكشان را بخوانم! يا اژدها كشان دوست دارد به واسطه من خوانده شود، يا كلا منظورت چيست؟ اگر اوضاع من خيلي نافرم است حتما دكتر بروم،ها؟ جدي مي گويم بنده واقعا نسبت به سلامتي ام دچار شك و ترديد شدم. بگذريم اين مهم نيست، همين حالا چيزي به ذهنم آمد: راستي اگر متني اين همه اكتيو و داراي قدرت القا حسي مرض گونه به آدم مريضي مثل من است چرا نبايد ادبيات باشد؟ مگر ما وقتي كه از جهان متن حرف مي زنيم از همين چيزها حرف نمي زنيم: جهاني زنده و داراي مكانيزم و روابط و مناسباتي كه توانايي تغيير ذهنيات، احساسات و عواطف را دارد. بگذريم بيش از اين مي توان حرافي كرد
دوست من آقاي ياسر نوروزي. بهترين دوستان من كساني هستند كه گاه و بي گاه كتابي روي سرم مي كوبند و مي گويند: بدبخت! اين را بخوان، بدبخت! من فلان كتاب را خواندم. به خدا دروغ نمي گويم از دوستانم بپرس. آنهايي كه هندوانه زير بغل آدم مي زنند، رفيق نيستند. من هم سعي مي كنم با نزديك ترين دوستانم همين رفتار را داشته باشم، زنگ مي زنم و مي گويم بدبخت! چه غلطي مي كني بخوان. تو دوست تازه يافته مني و ممكن است از اين رفتارم دلخور شوي. بنابراين ملايم تر مي گويم: عزيز دلم بخدا اين نوشته ها براي فاطي تنبان نمي شود. بنشين و در كمال آرامش فقط بخوان و بخوان و بخوان، اگر خلاقيتي باشد خودش يك روزي مثل زخم تازه شكوفا مي شود. دوستت دارم
در همين رابطه

پادشاهي در لهيب آتش

جان ميلتون براي دوزخ مزاياي فراواني قايل است كه يكي از آنها فراغت از رقابت و تعالي جويي است. آنجا كسي به رقابت بر نمي خيزد، به فكر ساختن موقعيتي نيست، به فكر پاداشي نيست و طلب منفعتي ندارد. در ميان شعله هاي دوزخ كه ممون معمار بزرگ شياطين نقشه آن را ريخته و ثلث فرشتگان درگاه ايزدي كه رانده شدگان و نفرين شدگان اند ديوارهاي آتشين آن را با سقفي از الماس نفوذ ناپذير ساخته اند تا جايگاه ابدي شان باشد و قصري براي پيكار با آسمانيان، مساوات حاكم است و تعالي و رقابت يعني عذابي دردناكتر. آنجا همه با حالي نزار بر درياچه آتش راه مي روند و گوگرد جهنمي را استنشاق مي كنند. همه باهم از آب گنديده لته مي نوشند و دچار نسيان ابدي مي شوند، گويي دوزخ همان جامعه كمونيستي است كه فرديت آدم ها در آن مضمحل است. فرد جمع است و جمع فردي است كه پادشاهي در لهيب آتش را به بندگي در آسمان برگزيده است
جريمه: خواندن رمان دوهزار صفحه اي جنگ و صلح تالستوي با ده ها پرسناژ، كشنده تر از جريمه مشق دبستان است اما ديگر جاي شانه خالي كردن نيست، بايد اين جريمه را پرداخت. خدا به دادم برسد

۰۷ آذر ۱۳۸۶

در دوزخ سروري كردن به كه در آسمان بنده بودن

هنوز بلعزبوب سخن به پايان نبرده بود كه سرور شياطين به جانب كرانه به راه افتاد: سپر گران اثيري خويش را كه سنگين و پهن و مدور بود به پشت سر افكنده بود و حلقه عريض آن كه از شانه هايش فرو آويخته بود، حال آن حلقه ماه مدور را داشت كه شامگاهان اختر شناسي تسكاني از قله "فزوله" يا در "وال دارنو" با دوربين خويش بدان نگرد، تا مگر در كره پر لكه آن سرزمين هايي تازه و جويباران و كوهساراني تازه يابد. نيزه او در برابرش كه از بلندترين درخت كاج تپه هاي نروژ بود، بوته اي از ني بيش نمي نماياند
شيطان چنين گفت: پس اينجاست آن اقليم، آن خاك و آب و هوايي كه بايد با آسمانش معاوضه كنيم، و اين ظلمت ترشرو را به جاي آن فروغ آسماني كه از كف داده ايم بستانيم؟ حالا كه اختيار تصميم درباره آنچه بايد به نام عدالت شود با آن كس است كه اكنون فرمانرواست(خداوند) چنين باشد! هر قدر دور از او باشيم كه شعوري بيش از همگنان خويش ندارد، اما زورمندي بيشتر ار آنان فراترش نهاده است، بهتر است

وداعت باد، اي ديار مسعودي كه مسكن جاودان سروري، و درود بر تو اي دنياي دوزخي، اي سرزمين وحشت ها! هان اي دوزخ ژرف، خداوندگار تازه خويش را بپذير، زيرا كه وي برايت انديشه اي به ارمغان آورده است كه زمان و مكان را در آن اثري نتواند بود. روح خود خانه خويشتن است و مي تواند در درون خويش از دوزخي بهشتي و از بهشتي دوزخي سازد! چه باك كه در كجايم، زيرا همه جا همانم كه بودم و آنم كه بايد باشم. در اينجا آسوده خيال حكم توانيم راند، ومن بر آنم كه به هر تقدير حكمرفرمايي كاري شايسته طلب است ولو در دوزخ! در دوزخ سروري كردن به كه در آسمان بنده بودن

بهشت گمشده – جان ميلتون – شجاع الدين شفا

۰۶ آذر ۱۳۸۶

در هياهوي انگشتهاي شوخي و شايد

دو شعر از زنده ياد ابراهيم رزم آرا

چه مرگت است
چرا تمام نمي كني
همه به آب و آينه و ستاره
الله اكبر
هم پياله هاي من
همه طوطيان شكر شكن شده اند
و من هنوز
روياي ريقوي شاعري خاك بر سرم
خدايا
مرا از جهنم خواب هاي اين مرد
نجات ده


گم
در هياهوي انگشت هاي شوخي و شايد
وقت خواهش يك نشاني
و تنها
مثل غربت يك لهجه در پايتخت

۰۵ آذر ۱۳۸۶

لعنت به سينما و توهم خلاقيت و كارگردان هاي نويسنده نما

لعنت به سينما و توهم خلاقيتي كه در آن موج مي زند، درود بر سلينجر كه فحش هاي ركيك به هنرپيشه هاي سينما و كارگردانان متوهم مثل آدامس يكسره توي دهانش مي چرخد. لعنت به سازنده "نام گل سرخ" اومبرتو اكو كه يك هفته تمام با مشقت رمانش را نصفه - نيمه خواندم وهر بار تصاوير و صحنه هاي فيلم آنقدر آزارم داد كه نتوانستم ادامه دهم. لعنت به خالد حسيني كه با وقاحت تمام به خاطر اكران فيلمش در همين ماه بر پرده هاي سينماي امريكا در پوست خود نمي گنجد، خاك بر سر اين مرد پروژه نويس كه افتخار مي كند اكران فيلم به تعويق افتاده تا بچه هاي افغان كه در اين سناريو مورد تجاوز هنرپيشه هاي هاليوود قرار مي گيرند براي هميشه از افغانستان خارج شوند و خدا را شكر كه كسي به فكر ساختن فيلم "بهشت گمشده" جان ميلتون نيفتاده است، اگر چنين چيزي هست خبر نكيند كه محكم كتابش را مي زنم توي سر خودم. تا يادم نرفته بگويم خاك بر سر حسن فتحي كه سناريو ديگران را به نام خودش تمام كرد و ديالوگ هاي به آن زيبايي سريال " ميوه ممنوعه" را سند زد. خاك بر سر خبرگزاري فارس و دوستان عكاس بنده كه كله حسن فتحي را چنان جلوي دوربين مي برند و نويسنده را چنان لاي يقه حسن آقا نشان مي دهند كه ما هم توهم برمان مي دارد. آيا واقعا حسن فتحي اين همه از عرفان و ادبيات و جامعه شناسي و اصول دراماتيك مي فهمد؟ بعد هم خاك بر سر صدا و سيما كه او را جلوي جامعه شناسي مثل عماد افروغ مي گذارد تا براي همه حجت تمام شود كه... لعنت خدا بر سينما و توهم خلاقيتش. درود بر بهرام بيضايي كه پوست اين كارگردان هاي نويسنده نما را كنده، براي شان مي نويسد و به اندازه پزهاي احمقانه شان، جيب هايشان را خالي مي كند. خاك بر سر عشق دوربين

۰۴ آذر ۱۳۸۶

من، تو، درياي آبي آبي

متاسفانه از آباجان آشك سو شنكال نه زندگي نامه اي توانستم پيدا كنم و نه عكسي، اما هر سايت ترك را كه باز مي كني لااقل شعري ازاو مي بيني. من هم شنكال را در حد خواندن شعرهايش مي شناسم و مي توانم بگويم شاعري است سانتي مانتال، شيك و احساساتي، بي هيچ ساختمان پيچيده اي كه مي خواهد مستقيم عاطفه خواننده را هدف قرار دهد. پيشترها چند شعر از او برگردانده بودم كه حالا پست مي گذارم

سال ها

بازهم آگوستي ديگر
سال ها سال ها
هرچه مي رانيم شان
آه اي حسرت ابدي من
آرام روياهايم
حالا باهميم
من، تو، درياي آبي آبي
و جيك جيك پرندگان كه معناي هستي من است

دست هاي لطيفت را كه مي گيرم
صداي گرمت را كه مي شنوم
چشم هاي تو را كه مي نگرم
عشق را احساس مي كنم
با جادوي گيسوان سياه ات
و گيلاس لب هايت
حس مي كنم خوشبختي را
نفس كشيدن ات را در قلبم
جاري شدن ات را در رگ هايم
تقدس ات را اي عشق

صبح سرد نوامبر

زخمي كهنه در قلبم
در چشمم چند قطره اشك
گم شده اند روشنايي ها
نمانده گرماي خورشيد
پاره مي كنم نامه هاي كهنه را
روياهايم را مچاله مي كنم
امروز سه شنبه است
صبح سرد نوامبر

پاييز

چه چيزها كه از من نه ربود
زمان كه بي صدا جاري است
خوب مي فهمم
هيچ بايدي سرك نمي كشد در من

دوباره خورشيد مي تابد تميز و تازه
مي جنبد چون حشره اي در شب
و دفترش بسته مي شود در انتهاي غروب

روزها به همين تندي مي گذرند
دامان شان لبريز از عشق ناتمام
آري انتهاي رويش اشيا پاييز است

سال ها پير شدند در يك چشم به هم زدن
اما رد خاطره ها باقي است
شايد سال بعد هم بهار شد
شايد
اما همه چيز فرق خواهد كرد

سال هاي رفته را شماره كردن سخت است
شايد نگران پاييزم
چه كسي مي داند
شايد اين آخرين بهار زندگي ام باشد

۰۱ آذر ۱۳۸۶

دكتر مصدق تكليف ما را روشن كن/ شعري از شامي كرماشاني


شعرهاي شامي كرماشاني هنوز هم طراوت خود را دارند. خيلي دوست داشتم بخشي از اين شعر ها را ترجمه كنم و شما هم شريك اين التذاذ باشيد. ديدم با ترجمه تقريبا تمام مزه آن از دست مي رود. بعد متوجه شدم اگر رسم الخط را به فارسي برگردانم خواندنش براي يك فارس زبان راحت ترمي شود البته با توضيح بعضي از واژه ها. همين جا بگويم كردي لكي كه زبان شامي است، به فارسي نزديك تر است تا كردي معيار يعني اگر يك مهابادي يا اهل سليمانيه عراق كه با كردي سوراني - كردي معيار جنوب- حرف مي زند و زبانش همان است كه كردها با آن مي نويسند و مي خوانند، با يك كرد لك روبه رو شود بهتر است فارسي حرف بزنند تا كردي و قطعا چيزي از حرف هاي يكديگر را نخواهند فهميد
كردي لكي كه آن را تركيبي از لري و كردي نيز مي دانند، در شهرستان هاي سنقر، هرسين، كنگاور و كرمانشاه، متداول است
شامي شاعر نابيناي كرمانشاهي كه اصالتا هرسيني است، پيش از انقلاب دار فاني را وداع گفت و براي اولين بار ماموستا هژار اشعار او را در سال 62 جمع آوري و به چاپ رساند. او شاعري اجتماعي است كه با زباني طنز و يله تلخي ها را يادآوري مي كند. شعر دكتر مصدق، اجاره نشيني و روغن نباتي از اين دست شعر هاي او هستند. دكتر مصدق اش را با هم مي خوانيم اين شعر در سال 1331 سروده شده است
و بس كه گرديم دس و بان دس
قرب ئرام نمن چو ميوه نارس
جواو سلام نيشنوم له كس
بيكار چو ايمه له ايران فره س
خوش و حال هركس مرديت آسودس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

نيمي له ملت دچار دردن
له صب تا غروب بيكار مگردن
و گسنه يي وينه ي زعفران زردن
مرد مبارز روز نبردن
زر ئراي ئيوس شر ئراي ايمه س
دكتر مصدق تكليف مان چه س

نيمي له ملت چو گاي پرواري
هر خون و خفن له سمن كاري
سرمستن و جام باده بي عاري
هميشه هفت رنگ و سفرشان هس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

ئوشن چل هزار بيكار و پاتخت
عمر گرامي مگذرن و سخت
بي جا و مكان بي لباس و رخت
سه وعده غذا كردن و يي وخت
ئاخر ئوانش هم نوع ئيوس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

يسه چوار روژتر هم زمستانه
زوخال نابوده هيزم گرانه
صداي زيل و بم بفرو بارانه
شقه ي دنان تي چو مسگر خانه
داش! نانوايي ني كفيده دس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

غصه كسادي سفيد كرد ريشم
له صوب تا غروب خميازه كيشم
من وه انتظار مشتري نيشم
بازرس يل هرسات مكن تفتيشم
چه بكم ئراي تلكه ي بازرس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

مشتي زر پرست سكه ي زر شناس
هيچ ديني نيرن غير از اسكناس
مه مجلس ريا و روضه ي قارداس
تا نشان بين اسپاب و اثاث
يه روضه نيه، يش يي جور حقه س
دكتر مصدق تكليف مان چه س

سه ماهه حقوق پاسبان شار
نيرسيد نيده ي دس طلبكار
مر جرات ديرن بچنه بازار
يه چري آقا! ئو داد كي سركار
دس مايه نيريم حساوكت بار
و دينت قسم نقدو نسيه س
دكتر مصدق تكليف مان چه س

اوضاع مملكت درهم برهمه
وينه ي زلف يار پر پيچ و خمه
نيمي له ملت دچار غمه
رشته زندگي خيلي محكمه
ورنه و آسان گيان مدن و دس
دكتر مصدق تكليف مان چه س

دست و پاي مردم پيچاسه و هم
گش و كساتي دچارن و غم
له هر كس پرسم ئوشي چه بكم
و گيان شامي هر له كيسه خوم
من ئوشم بخوين تا ئوري كه هس
دكتر مصدق تكليف مان چه س
و: به
له: از
نمن: نماند
بان: روي، برز: بلندي
تي: مي آيد
فره س: فراوان است
گرديم: گشتيم
دس: دست
ئرام: براي من
نيشنوم: نمي شنوم
ئيمه: ما
ئراي: براي
سمن كاري: سيمان كاري، خانه محكم
خون يا خن با ضمه: مي خورند
خفن: مي خوابند
ئوشن: مي گويند
ئوانه: آنها، ئوانش: آنها هم
ئيوه: شما
يسه: حالا
روژ: روز
زوخال: زغال
بفر: برف
ني كفيده دس: به دست نمي آيد
نيشم: مي نشينم
بازرس يل: بازرس ها
هر سات: هر ساعت
مكن تفتيشم: تفتيشم مي كنند
يه روضه نيه، يش يي جور حقه س: اين روضه نيست اين هم يك جور حقه است
شار: شهر
ديرن: دارند
يه: اين
چري: صدا مي كند
ئوشم: مي گويم
بخوين: بخوريم
ئوره: آنجا

۲۸ آبان ۱۳۸۶

آوازهاي تلخي دارد اين پناهجو كه در ونكوور مهاجر است


از ابراهيم رزم آرا چه مي توانم بنويسم؟ چه مي توانم بنويسم از لحظه هاي پر نشاط جواني ام كه باآن سوگلي شعر گذشت. تپه هاي عرشلو، باغستان هاي نازلي چاي، قهوه خانه عاشيق دهقان و خانه اي محقر در كوچه پس كوچه هاي پايين شهر اروميه كه شاعري بي قرار را در خود پناه داده بود. هفته اي يك بار آنجا جمع مي شديم، همه شاگردي چنگيز را مي كرديم. خليل شيخلو مي آمد رسول يونان هم گاه و بي گاه و پروانه همسر مهربان ابراهيم كه پاي ثابت جلسه ها بود. چنگيز عباسي بي بديل ترين فيلسوف ادبياتي است كه بعد از آن هم نظيرش را نديدم، حتي بعد از آنكه غربت نشين پايتخت شدم و روزي ام را از نشستن برابر بزرگان هنر و انديشه يافتم. چنگيز راهي نروژ شد تا در دانشگاه اسلو بر كرسي فلسفه تحليل زبان تكيه بزند و روح بي قرار ابراهيم او را به تركيه كشاند و بعد كانادا كه همانجا اين پناه جو مرد تا با مرگش يك بار ديگر بگويد" باراني" نمناك گوشه آويز از ياد مي رود
تا بارانی دوباره
آن چتر تنها خواهد ماند
و بارانی
نمناک گوشه‌ی آویز
از یاد خواهدرفت

مثل من
مثل تو
که تا های هویی دیگر
پشت میزی شاید
یا کنج رؤیایی

آن روزها غزل نو را با يونان مزمزه مي كردم و شعر سپيد را با ابراهيم و خليل، چنگيز پدر بود. پدري شبيه انيشتين، عصبي، مرافه جو و مهربان. نمي شد به اين پدر نزديك شد مگر آنكه منتظر مي ماندي تا به رويت لبخندي زده باشد. اما ابراهيم از سراپايش مهرباني و شعر مي باريد، دوست داشتم مثل او شعرهايم را گردون و آدينه چاپ كنند و معروفي و تويسركاني چيزهايي برايم بنويسند. اين بچه شهرستاني كه با لهجه غليظ آذري حرف مي زد قيامت بود، كتاب خواندن را از او ياد گرفتم، مجله خواندن را از او ياد گرفتم و خيلي چيزهاي ديگر اما اعتراف مي كنم مثل او شاعرانه زندگي كردن سخت است. خيلي سخت. قبل از آخرين سفرش آمد روزنامه
خواهرم يك صد دلاري كه ته كيفش مانده بود بهم داده پاشو بريم فردوسي نقد كنيم و تا تومان آخرش را كيف كنيم. مثل يك بچه زلال بود. شايد از سال ها پيش مي دانست كه مرده است


این پناهجو که در ونکوور است
از سال‌ها پیش مرده بود
این پناهجو که روزی خیابان‌ها و کوچه‌های شهرش را
کنار دریا می‌برد لخت‌اش می‌کرد
و روی ماسه‌های داغ می‌خوابانید
سال‌ها پیش زنده بود
این پناهجو که در ونکوور مهاجر است
درکم از حضورش آن قدر پر نمی‌شود
که در غیابِ جهانی با او نم‌نم اندوهگین شوم
و آنقدر deliverاست
که فرصت نمی‌کنم
بنشینم و به جای آنکه بگویم
کمی گریه کنم اندکی به گریه بنشینم
در سرزمینِ آن آینه
که خود را چسبانده به دیوارِ رو به رو
مردم‌اَش چرا بیرون نمی‌ریزند
آوازهای تلخی دارد این پناهجو
که در ونکوور مهاجر است
گلی سیاه نیست مي گويد
که شبنم‌ها در صبح‌اَش می‌درخشند می‌گوید
یا پیشانیِ بلند فلک نیست آسمان پناهجویی
که در ونکوور مهاجر است
آسمان فقط آسمان است
که می‌توان زیرش روزنامه پخش کرد
شاعرم شاعری هامیوپات‌اَم من
و یاد می‌دهم چگونه می‌شود با برف
حمام آفتاب گرفت
ترانه‌های ملایمی داشت
این پناهجو
که در ونکوور مهاجراست

از مرگ خاطره چه مي توانم بنويسم، بگذاراين تلخي با من بماند كه مسخ ديروزهاي دور و مه آلود مانده ام

من خسته نیستم هنوز
بیست و پنج زمستان در من باریده
و فرصت برای قد کشیدن‌ام هست به قول مادرم

پناه بر آینه
پس چرا چشم‌های من
مثل چشم‌های پیرمردی که کودکی‌های ناصرالدین‌شاه را به‌خاطر می‌دارد
مسخ ِ دیروزهای دور و مه‌الود است؟

یا شناسنامه‌ام قلابی است یا
فرو ریزد این آینه ای‌کاش
که هرگز دروغ نمی‌گوید

ابراهيم هم رفت

افتاده ام گوشه ي خود خاك مي خورم
مثل شمايلي از ياد رفته در خرابه اي دور


گريه مي كنم هاي . هاي
و آب از آب تكان نمي خورد
جگرم پاره پاره است
بس كه دندان فشرده ام
خيالم راحت نمي شود
تاب برداشته انگار
اي قلب! به ايست
مثل اسبي سرگشته بر اين سينه سم مكوب
آتش گرفته ام
مرگ! مثل آب
مثل آب خوردن چرا مرا
كنار نمي گذاري

۲۶ آبان ۱۳۸۶

پشت سرت را نگاه نكن اژدها كشان است


شهريار خدايان، ايروپه دختر آگنور را مي ربايد، آگنور به فرزندانش فرمان مي دهد تا ربوده را بيابند و بي او باز نگردند، كادموس يكي از آنان، پس از جست و جوي بي حاصل به هاتف دلفي روي مي آورد و در مي يابد كه نمي تواند خواهرش را بيابد. آپولون مي گويد كه بر وي مقدر است، در جايي خاص شهري بنا كند و او شهر " تباي" را پي مي افكند، سپس كادموس مردانش را به چشمه آرس مي فرستد كه آب بياورند تا او آتنه الهه حامي خود را نيايش كند. هيچ يك بازنمي گردند. او خود به سرچشمه مي رود و مي بيند اژدهايي فرزند آرس، همه آنها را كشته است. به فرمان آتنه، كادموس اژدهاي مقدس را مي كشد و هشت سال با كفاره اين گناه، جمله خدايان را خدمت مي كند، تا خدايان بر وي مي بخشايند و به پادشاهي تباي مي رسد از مقدمه " افسانه هاي شهر تباي" به قلم مرحوم شاهرخ مسكوب
من از مجموعه " اژدها كشان" تنها داستان اژدها كشان را انتخاب مي كنم و از مجموعه " پشت سرت را نگاه نكن " داستان " خرچنگ" را تا پيش از هر چيز به جوهر قصه پردازي و داستان نويسي يوسف عليخاني و فارس باقري دست يابم و سپس با مقايسه اين دو روش، به محدوده داستان نويسي نسل نوايران نزديك شوم. آيا اين دو داستان نويس را صرفا از آن روي انتخاب كرده ام كه از يك نسل اند، يعني نسل جوان و ميراث دار و آيا اين دو داستان را براي آن برگزيده ام كه در هر دو حيواني آرميده است؟ در يكي اژدها و در ديگري خرچنگ و يا بدتر از همه تنها به اين دليل كه تاريخ انتشارشان تقريبا يكي است؟ بايد اعتراف كنم تنها حسي گنگ مرا بر آن مي دارد كه اين دو داستان را از درون دو مجموعه بيرون بكشم و دست به تطبيق شان بزنم و شايد سعي نادانسته من آن است كه در اين فرايند حس خود را بهتر بشناسم و همگام با شما ابعاد نيمه تاريك ذهنم را روشن كنم. در داستان عليخاني اژدها چگونه كشته مي شود

در ستايش حماقت

آقايان فرض كنيم كه بشر احمق نيست(البته واقعا نمي شود درباره بشر چنين حكمي كرد. زيرا بلافاصله اين سوال پيش مي آيد كه اساسا كي عاقل است، كي مي تواند عاقل باشد؟) به هر حال، اگر احمق هم نباشد، بي اندازه نمك نشناس و ناسپاس است. من معتقدم كه تعريف جامع و مانع منطقي براي بشر اين است كه "بشر موجودي است رونده بر روي دو پا و حق نشناس" حالا باز اين صفت هم آن قدرها بد نيست. خطاي اصلي و اشتباه اساسي او در اين نيست، خطاي اساسي او ناآرامي و زشت خويي است – ناآرامي و زشت خويي كه دايما روبه ازدياد است. از توفان نوح آغاز شده و تا به امروز بر سرنوشت بشريت حاكميت دارد. بله ناآرامي و زشت خويي كه به دنبال بي خردي و بي عقلي است. از قديم هم مي دانستيم كه بي عقلي و بي خردي ظاهر نمي گردد مگر بر اثر زشت خويي و برآشفتگي روح
بشر احمق در هر تصميمي اولين چيزي كه به فكرش مي رسد با قاطعيت به آن عمل مي كند. مثلا چطور است كه كساني مي توانند انتقام بگيرند و اساسا سوار كار خودشان باشند؟ اين جماعت وقتي تشنه انتقام مي شوند، از تمام وجودشان جز حس انتقام چيزي باقي نمي ماند. چنين كس مانند گاوي وحشي كه دو شاخش را رو به جلو گرفته باشد، بدون واسطه و درنگ مستقيما به جانب هدف مي رود، البته ممكن است به ديوار بخورد اما فقط ديوار مي تواند او را متوقف كند. بايد اضافه كنم كه اينگونه اشخاص كه من ايشان را مردم فورا مصمم و مردم عمل مي نامم، به ديوار كه رسيدند، بدون مقاومت تسليم اند! به قول ورق بازها پاس مي دهند. اما در همان راهي كه به ديوار منتهي مي شود بي خيال و به سرعت مي دوند، منصرف نمي شوند، تصور اينكه ممكن است به ديوار برسند آنها را منحرف نمي كند، بلكه همان نفس عمل دوندگي مقصودشان است. ولي ما مردمي كه بيشتر مي انديشيم و فكر مي كنيم و در نتيجه نمي توانيم عمل كنيم، راهي را كه به ديوار منتهي شود اصلا نمي پيماييم. براي آن ها وجود ديوار در انتهاي راه موجب و بهانه بازگشت نيست و نمي تواند باشد اما در مورد كسي نظير ما كه بيشتر فكر مي كنيم، اين بهانه وجود دارد. آن جماعت اصلا با وجود ديوار هم آهنگ اند. به ديوار مي خورند، اما ديوار برايشان راحت كننده و آرامش دهنده است. وجود ديوار براي وجدان شان مشخص خوبي است. منصفانه تر بگوييم اصلا ديوار را به صورتي خيال انگيز مجسم مي كنند! خوب يك چنين آدم فورا مصممي را مخصوصا من به عنوان نمونه، نمونه انسان حقيقي، فرزندي كه مادر طبيعت او را به آساني به دنيا داده است، مي شناسم و به حال چنين آدمي تا مغز استخوانم غبطه مي خورم و حسد مي ورزم. چرا؟ چون اين آدم آدم احمقي است


داستايوفسكي - يادداشت هاي زيرزميني - رحمت الهي

۲۴ آبان ۱۳۸۶

پستي ديگر از فيودور داستايوفسكي / لذت رنج

مي بينم كه قهقهه سر داده ايد و مي گوييد: " هاهاها پس با اين حساب و در اين صورت بايد مثلا از دندان درد هم لذت ببري!" جواب مي دهم چرا نبايد ببرم؟ حتي دندان درد هم لذت دارد. اتفاق افتاده كه يك ماه تمام درد دندان كشيده ام. مي دانم چه دردي است. بديهي است كه در اين گونه موارد در خاموشي و تنهايي به خود خشم نمي گيريم، فقط ناله مي كنيم وبا اين حال، اين ناله ناله معمولي نيست، بلكه شيون از شادي است و در اين نشاط كردن از رنج ، مطلب گفتني بسيار است. مخصوصا در همين شيون ها و ناله هاست كه همه لذت ها و ميل هاي ما جمع شده است. در همين جاست كه لذت بردن از درد را مي شود فهميد: اگر كسي لذتي نبرد كه ناله نخواهد كرد
آقايان من، خواهش مي كنم يك بار ناله فرد تربيت شده قرن نوزدهم را وقتي كه دندان درد دارد بشنويد و بعد هم در روز دوم و سوم، كه ديگر مثل اول ناله نمي كند، بار دوم ديگر به سادگي نمي نالد كه دندان درد دارم، اين فرد تربيت شده مثل رعيت يا دهقان نمي نالد، بلكه مثل كسي ناله سر مي دهد كه روحش با فرهنگ و تربيت غربي عجين شده است، مثل كسي كه خودش را به اصطلاح امروزي ها" زمين و ملتش را جدا كرده است" مي نالد. ناله هايش تا حدي خام، ساختگي و خشم آلود است، تمام شب و روز ادامه دارد. خوب مي داند كه اين ناله ها كوچك ترين تاثيري در حال او ندارد، خودش از همه كس اين را بهتر مي داند. مي داند كه خود را و ديگران را بيهوده رنج مي دهد و تحريك مي كند. حتي مي داند ديگران كه در برابر ايشان اين همه به خود زحمت مي دهد و حتي خويشانش كه شاهد ناليدن هاي او هستند، به هيچ وجه درد او را باور ندارند و با خودشان مي گويند كه مي تواند ساده تر و آرام تر از اين بنالد. مي تواند بدون اين همه ناآرامي كردن ها، كه علتش فقط خشونت ذاتي و تمايل به آزار دادن ديگران است، ناله كند. خوب مخصوصا در همين رنج ها و دانستن ها و پيچ و خم هاست كه لذت هست
داستايوفسكي - يادداشت هاي زير زميني - رحمت الهي

۲۳ آبان ۱۳۸۶

دانايي يك جور ناخوشي است


آقايان من، حالا مي خواهم براي شما از خودم تعريف كنم(برايم فرقي نمي كند كه گوش بدهيد يا نه) كه چرا نتوانستم به صورت حشره بي مقداري درآيم. براي شما خواهم گفت. چندين مرتبه اي خواستم خودم را در حد حشره ناچيزي حساب كنم، ميسرم نشد. آقايان من، واقعا مي گويم، قسم مي خورم، كه بسيار دانستن يك جور مرض است، ناخوشي است. ناخوشي درست و حسابي است. براي رفع حوايج زندگي، دانايي معمولي انسان عادي بيشتر از حد كفايت است. يعني نصف يا سه چهارم از دانستني هايي كه فردي تحصيل كرده دارد. مخصوصا اگر انسان بخواهد در شهري مانند پترزبورگ زندگي كند. پترزبورگ يعني انتزاعي ترين و هنري ترين شهر عالم.( شهرهاي هنري وجود دارند و غير هنري) مثلا مقدار دانش كساني نظير- اين طور تشريح كنم: نظير اشخاص يكدنده و كاري، نظير اشخاص اهل عمل و اجرا، اشخاص مثبت و فعال و كارآمد، اين مقدار دانايي آنها شرط مي بندم كه براي زندگي امروز كاملا كفايت مي كند. لابد حالا تصور كرديد اين ها را در اثر تكبر و خودخواهي مي گويم و مي نويسم و مي خواهم مردان فعال و مجري، مردان قوي الاراده را مسخره كنم. ولي اين نخوت و خودخواهي بس خنكي است
آقا چه كار داري، بگذار مهميزش صدا كند، مثلا همان افسر خودمان. اما آقايان من، آخر چه كسي به خاطر جنايتي كه مرتكب نشده سينه سپر مي كند و فخر مي فروشد؟ اصلا چه گفتم، چه مي گويم؟ همه كس چنين مي كند. همه به جنايني مفتخرند و من، هوم، من به نظرم از همه مردم بيشتر اين كار را مي كنم. بر سر اين كه دعوا نداريم. بهانه هاي من هم زننده و نيش دار نيست. خوب با وجود همه اين حرف ها، براي من كاملا مسلم است كه نه تنها دانش بسيار، بلكه هر گونه و هر مقدار دانشي صورت جنايت و مرض دارد. نخير تغيير عقيده نمي دهم

يادداشت هاي زيرزميني - داستايوفسكي - رحمت الهي

آه اگر داستايوفسكي وبلاگ داشت

مطمئنم اگر جناب فيودور داستايوفسكي وبلاگ داشت، يادداشت هاي زير زميني اش را يك به يك پست مي گذاشت. تقريبا مطمئنم. مي پرسيد چرا؟ معلوم است براي اينكه تم بلافاصله به نوشته تبديل مي شود و ساختاري ندارد. دقيق تر بگويم ساختار اين كتاب جاي ديگري است مثلا در فرا متن يا در ذهن خود داستايوفسكي يا اصلا در ذهن ما. مي دانم اين ها خصلت هايي پست مدرنيستي هستند و اتفاقا يادداشت هاي زيرزميني شايد از اين زاويه نقطه شروع پست مدرنيسم باشد، يعني زماني كه ما هنوز چيزي به نام فرماليسم هم نداريم. وراجي، چرند گويي، حاشيه پردازي و توضيح مكانيسم نوشتن در در خود نوشته از جمله خصايص پست مدرنيستي است كه به درستي در اين يادداشت ها رعايت شده اند. از اين كه بگذريم، تكه تكه بودن يا شايد متكثر بودن موضوعاتي كه سعي شده است به احمقانه ترين شكل به هم ربط پيدا كنند، بيش از هر ويژگي ديگري يادداشت هاي زيرزمين را به ادبيات وبلاگي نزديك مي كنند و اين چيزي نمي تواند باشد جز بلند نظري داستايوفسكي، مردي كه تنها در زمانه خود نزيست. دوست دارم كاري را كه او نتوانست انجام دهد من با كمال ميل برايش انجام دهم. اما كار سختي است. نمي شود كه هر روز يك تكه از كتاب 200 صفحه اي او را بازنويسي كرد و وارد دنياي سايبرش نمود. به چند پست قناعت كنيد خواننده محترم فرضي و مجازي. اما اجازه دهيد قبل از اولين پست خودم اين سوال را از خودم بكنم كه چه ربطي هست بين ادبيات سايبر و خصلت هاي پست مدرنيستي مثل نبودن يك نقطه عزيمت فكري واحد يا شورش حاشيه بر متن؟ خب لابد تصديق مي فرماييد كه جواب دادن به اين پرسش هم كار سختي است و هم مجال بيشتري مي خواهد. بنابراين همين قدر از من بپذيريد كه بين اين دو رابطه اي ظريف هست يعني ادبيات سايبر و پست مدرنيسم بعد هم ميان اين دو از يك سو با يادداشت هاي زيرزميني از سوي ديگر. فعلا اولين پست فيودور را بخوانيد، شايد يكي – دو پست ديگر هم گذاشتم. شايد هم نه، نمي دانم
من آدم مريضي هستم، آدم بدي هستم، مرد مطرودي هستم. خيال مي كنم مبتلا به درد كبد هم باشم، اما تا كنون نتوانسته ام چگونگي اين امراض را درست بفهمم و تشخيص بدهم. بله خوب كه دقت مي كنم اصلا نمي دانم چه مرضي دارم، در وجود من چه عضوي ممكن است واقعا ناخوش باشد. مدت هاست اين طوري زندگي مي كنم، بيست سالي است. اكنون چهل سال دارم. سابقا در اداره اي مشغول كار بودم، ولي حالا ديگر شغلي ندارم. كارمند بدجنسي بودم، خشن بودم، اعمال خشونت شادم مي كرد. چون از كسي رشوه نمي گرفتم و عايدي ناچيزي داشتم، مي بايست به ترتيبي خود را راضي مي كردم. هه چه شوخي بي مزه و گنديده اي كردم! ولي از يادش نمي برم و بر آن قلم نمي كشم. همين الان كه آن را مي نوشتم خيال كردم خيلي عميق و با ارزش جلوه خواهد كرد و حالا كه دوباره به آن رجوع مي كنم، مي بينم كه مطايبه ابلهانه اي بيش نيست اما آن را باطل نمي كنم و خط نمي زنم
مترجم: رحمت الهي

۲۱ آبان ۱۳۸۶

حسن بصري و نور السنا

آيا واقعا داستان "حسن بصري و نورالسنا" از ذهن يك انسان گذشته است يا طايفه اي از جنيان نشسته و با تخيل غيبش پرداخته اند! اين داستان از مجموعه داستان هاي هزار و يك شب سخت متحيرم كرد. داستاني مدرن كه بسياري از نوشته هاي غرب را در ذهن كمرنگ مي كند
مغزتان با خواندن اين داستان مدام نوسان دارد ميان عطار و منطق الطيرش از يك سو و بولگاكف و اجنه هاي مرشد و مارگريتش از سوي ديگر به همان اندازه مدرن و بيش از آن پر جذبه

۲۰ آبان ۱۳۸۶

بايد نفسي پل شد و از خويش گذشت

زین بحر جهانی خطر اندیش گذشت
آسوده همین کشتی درویش گذشت
محو است کنارعافیت بی تسلیم
باید نفسی پل شد و از خویش گذشت

بيدل به سجود و بندگي توام باش
تا بار نفس به دوش داري خم باش
زين عجز که در طينت تو گل کرده است
الله نمي توان شدن آدم باش
بعد از داستايوفسكي نويسندگي مرد، بعد از بيدل دهلوي شاعري

۱۸ آبان ۱۳۸۶

هزار افسان، هزار افسون، هزار افسوس

اعراب وقتي براي اولين بار"ماس" ديدند، يك الف و لام به آن اضافه كردند تا شد "الماس" ما هم از آنجايي كه در طول تاريخ مردمي نوخواه بوده ايم به تبع اعراب گفتيم" الماس" اما عرب جماعت ديدند زبان و فرهنگ پارسيان "الماس" را در خود بلعيد و رنگ عربي آن را زدود. چاره اي جز اين نماند كه دوباره الف و لام ديگري به آن اضافه كنند تا بشود"الالماس" حالا هم اگر ما بنا به روحيه نوخواهي خويش بگوييم الالماس، شك نكنيد كه عربي آن خواهد شد "الالالماس" اين بده بستان فرهنگي هميشه ميان ما و اعراب وجود داشته، نمونه اش هم هزار و يك شب كه نسخه پهلوي آن، شد "الف خرافه" و ما هزار افسان را دوباره از الف خرافه گرفتيم
من كوشش محمد جعفري( قنواتي) را مي ستايم كه با جمع آوري داستان هاي شفاهي جنوب از راوياني بومي و درس نخوانده و مقايسه آنها با قصه هاي هزار و يك شب، نشان داده است كه اين داستان ها ريشه اي ايراني دارند و بس. اگر نامي از بغداد يا هند و مصر هم برده مي شود، جز اين نيست كه گسترده بودن جغرافياي فرهنگ ايراني را نشان مي دهد
يادآوري پي در پي داستايوفسكي از هزار ويك شب و هارون و الرشيد و يادآوري مدام پراپ، نويسنده ريخت شناسي قصه پريان از اين قصه ها و اينكه چه انقلابي در ادبيات اروپا به وجود آورده است. ترغيبم كرد تا آنها را جدي تر بخوانم و قصه هاي شفاهي هزار و يك شب قنواتي كمكم كرد تا خود اصل قصه ها را بهتر بفهمم

۱۶ آبان ۱۳۸۶

از روزي كه بانوان محترم بر تحريريه ها استيلا وتفوق يافتند ما سيگاري هاي زبان بسته به راه پله ها و پاگردها تبعيد شديم. اين دو عكس را احمد جلالي فراهاني از راه پله روزنامه ايران و در ورودي تحريريه گرفته است. داود پنهاني را هم در پس زمينه مي بينيد

۱۲ آبان ۱۳۸۶

مرثيه / شعري از عارف نيهات آسيا


عارف نيهات آسيا، در سال 1904 در چالجا متولد شد، تحصيلات دانشگاهي خود را در استانبول به پايان برد، در قبرس و تركيه به معلمي پرداخت و در سال 1975 از دنيا رفت
مليت خواهي و عشق به وطن جايگاه ويژه اي در اشعار او دارد. آسيا اندكي هم به عرفان متمايل است و به اعتقاد منتقدين ترك توانسته است از تاثير شاعران ديگر تا حدودي در امان بماند و صداي خود را داشته باشد. صدايي كه هر لحظه با طنيني تازه به گوش مي رسد و تجربه اي نو را به رخ مي كشد. رباعي هاي آسيا در ميان اشعار وي حلاوت ويژه اي دارد
مجموعه اشعار: هيكل تراش،
نام كتاب به عينه فارسي است 1924، روياي متكايم 1930 آيه ها 1936 يك پرچم در انتظار باد 1946 گنبد خضرا 1956 شاخه ها و ريشه ها 1964 پستانك ها 1964 دعاها و آمين ها 1967 در آينه مانده 1969 رباعيات عارف، نام كتاب به عينه فارسي است 1956، رباعي هاي قبرسي 1964 نيسان نام يكي از ماه هاي بهار است كه از فارسي گرفته شده 1964، 1967برج دلو
و در سال 1971 رباعي هايي از اروپا، چاپ و منتشر شد

مرثيه

بگرييد آي دختران روشن آب ها
بادست هاي تان كه حنا
و انگشت هاي تان كه نور
بگرييد با آسماني از ستاره و تشويش
اينك در جاده ها، كورشاد
دراز كشيده است مثل يك مرده

آه گريه كن آك اولكه، گريه كن سوتگلي
كه فرزندانم غريب مي ميرند
كدام شان در سمرقند چشم به راه من است
كدام شان در جابر

جابر نيست، تيانشان نيست، آرال نيست
من چگونه اينجايم؟
گريه كن اي آنكه در كوه سترگ خدايان
خداي شكست خورده مني

چرا بريده نمي شود اين بازوها
فرات چرا، دجله چرا، ارس چرا
زاييده مي شود از من و
در آغوش نمي گيرد مرا

من كه با اتش هم صحبتم، با سيل
با ايديل هم صحبتم با توناي و نيل

قطار مي رود

قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سال هاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاه رفته
تكيه داده ام
براي ادبيات سه دهه اخير ايران اين شعر كافي است بيش از اين هم نيازي نيست. بگذريم از شعر ديگري كه مرحوم سلمان هراتي سرود و بيتي از پرويز بيگي، باقي همه فسانه است

۱۰ آبان ۱۳۸۶

افسانه هاي تباي

همسرايان: مي خواهيم حقيقت هياهويي را كه تا به امروز بر سر زبان هاست بدانم
اديپوس: واي بر من
همسرايان: آرام باش تمنا مي كنم
اديپوس: بسيار ناهنجار است. باري مي گويم. من نارواترين بيداد را بر خود هموار كردم. من ستمي ناسزاوار بر خود هموار كردم. خدا مي داند كه اختياري در كار نبود
همسرايان: در چه كاري؟
اديپوس: در ازدواجي ننگين به خاطر شرم نادانسته به زناشويي رسوايي دست زدم
همسرايان: مي گويند مادرت در اين پيوند ننگين همسر تو بود
اديپوس: بياد آوردن آن در حكم مرگ من است. تازه اين دو نيز( آنتيگنه و ايسمنه) از آن منند
همسرايان: نه
اديپوس: فرزندان نفرين شده
همسرايان: آه، خدايا
اديپوس: و ميوه هاي بطن همان مادر
همسرايان: دختران تو و
اديپوس: خواهرانم! آه خواهران پدر خود
همسرايان: آيا پدرت را
اديپوس: باز هم رنجي ديگر و شكنجه اي تازه؟
همسرايان: تو او را كشتي؟
اديپوس: آري اما به حق
همسرايان: به حق؟
اديپوس: آري ( ناشناخته، در راه) كسي را كشتم كه مي خواست مرا بكشد
اديپوس نوشته سوفوكلس يكي از قديمي ترين تراژدي هاي بشر است كه پدر كشي اش ما را به ياد پسر كشي رستم مي اندازد و نابينايي و تبعيدش كوراغلو را به خاطر مي آورد. اين اثر به نام " افسانه هاي تباي" توسط زنده ياد شاهرخ مسكوب ترجمه شده است. مقدمه خود مسكوب بي نظير است و مقاله انتهاي آن با نام"آنتيگنه و لذت تراژيك" به قلم آندره بونار، چشم اندازي وسيع از درك تراژدي را پيش روي ما مي گستراند. بونار مي نويسد
نوشتن تراژدي كه چه؟ نشستن روي پله هاي تئاتر و تماشاي بدبختي انسان، چه فايده؟
بي شك براي لذت. اما چه لذت كه بدانيم اختياردار زندگي خود نيستيم، موجودات خدانام با ما بازي مي كنند و مرگ، ما را از شور و شوق و تقوايمان جدا مي سازد

۰۸ آبان ۱۳۸۶

پر از خاطرات ترك خورده ايم

بارها همسفر شدي و نيامدي ، گفتي دكترها سفر را ممنوع كرده اند. روي همان نيمكت چوبي در سايه درخت پاييزي نشستي و باقيافه اي ترك خورده ، مثل خاطره اي بدرقه كردي. امروز اما اجازه سفر گرفتي، تنها، بي انتظار بدرقه و ما مثل خاطره اي ترك خورده در سايه درخت پاييزي نشسته ايم

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنچره
پر از خاطرات ترك خورده ايم

۰۷ آبان ۱۳۸۶

ريخت شناسي پراپ / از اوليس تا هولدن كالفيلد

پراپ در "ريخت شناسي قصه هاي پريان" شكل تازه اي از بررسي عناصر متن ارائه مي دهد، شكلي ساده و علمي كه نظريه پردازان آن را يكي از پايه هاي اساسي ساختارگرايي دانسته اند. اهميت اين كتاب كه قدر آن در كشور ما باوجود ترجمه بسيار خوبش به همت آقاي فريدون بدره اي، كمتر شناخته شده، تا حدي است كه مي توان ادعا كرد بدون آن نه تنها پژوهش در زمينه ادبيات شفاهي، بلكه اساسا تحقيق و نقد و بررسي در همه زمينه هاي ادبي غير ممكن خواهد بود. اجازه دهيد مدعاي خود را رنگ بيشتري بزنيم و بگوييم توليد اثر و نقد اثر بدون در نظر گرفتن يافته هاي پراپ گناه بزرگي است و عجيب اينكه زبان و شيوه استدلال او به گونه اي است كه فهم مسير پژوهش را براي هر علاقه مندي ميسر مي سازد. من پيش از خواندن اين كتاب احساس مي كردم بايد رابطه اي پنهاني ميان اوليس، قهرمان اوديسه با انه قهرمان انه ايد و سپس دانته در كمدي الهي، ژولين در سرخ و سياه، پرنس ميشكين در ابله و هولدن کالفیلد در ناطور دشت باشد. بعد از خواندن ريخت شناسي اين احساس تقويت شد و من حالا با اطمينان مي توانم بگويم همه اين قهرمانان در واقع يك نفر هستند. پراپ به ما ياد مي دهد به شكلي استقرايي يك داستان را به اجزا تشكيل دهنده اش تقسيم كنيم اين اجزا همان موتيف ها هستند كه در قدم بعدي مي توانيم آنها را رده بندي و بعد از رده بندي و تعريف به كليتي كه داستان است برسيم و در نهايت ارزش و جايگاه تاريخي آن را بيابيم. من به موتيف هاي اساسي در اين چند داستان اشاره مي كنم و بس. قضاوت با شما
اوليس از تراوا به آخايي سفر مي كند
انه از تروا به ايتاليا سفر مي كند
دانته از فلورانس به دوزخ سفر مي كند
ژولين از ويرژي در فرانش كونته به پاريس سفر مي كند
ابله از سوييس به روسيه سفر مي كند
هولدن كالفيلد از مدرسه شبانه روزي اش به نيويورك سفر مي كند

اوليس پس از فتح تروا سوداي ديدار با پنه لوپ را سر دارد
انه سوداي پايه گزاري امپراتوري روم را در سر دارد
دانته رسيدن به ايماني كامل را در سر دارد
ژولين مي خواهد مثل ناپلئون شود و به آن سوي ديوارهاي بلند طبقه بورژوا رخنه كند
ابله مي خواهد چيزهاي تازه اي از زندگي بياموزد
هولدين كالفيلد مي خواهد اولين سكس اش را تجربه كند

اوليس در راه به سيرسه بر مي خورد و با او در جزيره ممنوع سيرسه مي آميزد
انه در راه به ديدون بر مي خورد و با او در معبد مي آميزد يعني در مكاني ممنوع و آميزشي ممنوع چرا كه ديدون بعد از مرگ شوهرش قسم مي خورد با مردي هم خوابه نشود
دانته در دوزخ به فرانچسكا بر مي خورد كه با خواهرش در توفان هاي سياه سرگردان است و به آن عشق ممنوع در كوه واژگون و ممنوع دوزخ حسرت مي خورد
ژولين با زن شهردار مادام دورنال در خوبگاهش مي آميزد
ابله با ناستازيافيليپونا نامزد راگوژين در مي آميزد
هولدن كالفيلد در قطار كنار مادر يكي از هم كلاسي ها مي نشيند و لذت مي برد و به گونه اي وارد اتاق خواهرش مي شود كه خواننده حس مي كند عشق او به خواهر چندان عشق معمولي نيست

اوليس ران هاي زيبايي دارد
انه زيبايي خيره كننده اي دارد
دانته بلند بالاست و كمربندي از ني مي بندد
ژولين چشم هاي زيبا و فريبنده اي دارد
ابله نيم رخ زيبايي دارد
هولدن كالفيلد يك پسر خوشگل نيويوركي است كه حتي معلمش ( مرد) به او چشم طمع دارد

اوليس حقه سوار مي كند و با اسب چوبي تروا را فتح مي كند
انه حقه سوار مي كند و با شوراندن قبايل منطقه پيروز مي شود
دانته به كمك خداوند تنها كسي است كه مي تواند با سايه وارد دنياي ديگر شود
ژولين به عهد قديم و جديد اعتقادي ندارد اما با ياري حافظه اش ديگران را به اين باور مي رساند كه بسيار دين دار است او با همين روش وارد دفتر موسيو دولامول مي شود و با دخترش عشق بازي مي كند
ابله با خط زيباي خود اعتماد سرهنگ را جلب مي كند تا در دفتر او كار كند و با دخترش نرد عشق ببازد
هولدن كالفيلد به همه "حقه بچه مدرسه اي" مي زند
و... و... و

۰۶ آبان ۱۳۸۶

يادداشتي بي سرانجام به احترام خورخه لوئيس بورخس

اگر بخواهيم در مورد يادداشت هاي 150 صفحه اي خورخه لوئيس بورخس بر كمدي الهي دانته بنويسيم، درست تر بگويم "نه مقاله و دو سخنراني درباره دانته و هزار و يك شب، به ترجمه محمد رضا رادنژاد و كاوه سيد حسيني" يا بايد بي كم و كاست 150 پست بگذاريم يا مقاله اي متشتت و پراكنده بنويسيم كه ما را به هيچ سرانجامي نخواهد رساند. اين كتاب حاصل حيرت نويسنده اي چون بورخس است و براي ما هم حاصلي جز حيرت ندارد. متحيرم و بس. با اين همه به چند بارقه كه از تماشاي اين تصوير حيرت افزا اجازه ظهور و بروز مي يابند اشاره مي كنم بورخس براي يادگيري آلماني شيوه عجيبي را آزمود و آن خواندن فلسفه شوپنهاور و نيچه به زبان آلماني بود. او اين شيوه را در مورد زبان ايتاليايي هم امتحان كرد يعني متن ايتاليايي كمدي الهي دانته را با ترجمه واژه به واژه انگليسي آن خواند، آن هم در تراموايي كه هر روز صبح او را به كتابخانه ملي آرژانتين – محل كارش- مي برد. خودش مي گويد به بهشت كه رسيدم متوجه شدم بدون ترجمه مي توانم متن اصلي را بخوانم
بورخس با كمي اغراق كمدي الهي را تنها اثر ادبي همه دوران مي داند
بورخس عاشق نيچه است يعني كسي كه به خاطر عشق به او آلماني را آموخته است اما بي رودربايستي در مقابل اين نظريه نيچه درباره دانته مي ايستد كه او را كفتار مي نامد، كفتاري كه در گورستان ها شعر مي گويد، خب البته از نيچه هم بعيد نيست. او كانت را هم به تمسخر "پدر روحاني" ناميد كسي كه عاشق نيچه مي شود بايد او را با همين مسخره بازي هايش دوست بدارد
بورخس معتقد است از قرون وسطي نبايد آن همه بد گفت چرا كه در اين دوران اثري چون كمدي الهي خلق شده است و همين براي درخشان بودن اين اعصار كافي است
در كمدي الهي نه كلمه اي بيش و كلمه اي زياد است و نظريه بورخس در اين باره چيز عجيبي است. او معتقد است اين شيوه را نبايد حمل بر بلاغت دانته بلكه بايد نشانه اي از صداقت او بدانيم
بورخس مي گويد كمدي الهي را بارها و بارها با تمامي چاپ ها و نسخه ها و تاويل ها و تفسيرهايش خوانده است و متوجه شده است كه در سده هاي ميانه اين اثر را ديني و قرن 18 تاويل تاريخي كرده اند و حالا مسئله مسئله زيبايي شناسي است
بورخس بخش داستان اوليس را كه در هيات گلوله آتش و در محلي كه جايگاه عذاب مشاوران بد و فاسد است، به شكلي عجيب تاويل مي كند. او مي گويد دريا نشانه منطقه ممنوعه در ادبيات غرب است و اوليس( قهرمان اوديسه هومر) توانست به دريايي كه تمام نيم كره جنوبي را گرفته وارد شود و كوه برزخ را كه كوه عظيم و سياهي است از دور ببيند و همين شد كه كشتي اش غرق شد در حالي كه خود دانته هم از همين جا سفرش را آغاز مي كند اما با كمك خداوند و نور الهي بعد بورخس از اينجا به كشف قاره آمريكا نقب مي زند كه تقريبا به حالت اغما فرو خواهيد رفت. توضيح اينكه اوليس در اوديسه هيچگاه غرق نمي شود بلكه به عشق همسرش پنه لوپ و فرزندش تلماك پس از سال ها سرگرداني در بازگشت از جنگ تروا به سرزمين خود آخايي بر مي گردد. اما دانته كه يك ايتاليايي است و تمدن روم را ارجح از يونان مي پندارد به تبع استادش ويرژيل اوليس را در دريا سرگردان مي گذارد و او را نزديك كوه برزخ در دريا غرق مي كند. انتقام سختي است نه؟
بورخس را بايد يك ايراني تمام عيار به حساب آورد او داستان هزار و يك شب را با نام ايران مي شناسد و "شب هاي عربي" يعني ادعاي اعراب كه اين داستان ها را به آنها نسبت مي دهد چندان به مذاقش خوش نمي آيد. او عطار را هم بهتر من و شما مي شناسد و در مقايسه عقاب دانته كه نشانه امپراتوري روم است با سيمرغ عطار، بي هيچ ترديدي سيمرغ را ارجح مي داند و مي گويد عقاب يعني همان نشانه اي كه اكنون وارد تبليغات تجاري غرب شده مجموعه اي از چند پادشاه است كه آني و لحظه اي است اگرچه اين پادشاه ها به خود مي گويند من و نه ما. اما سيمرغ سراسر چيز ديگري است. سي مرغي است كه هر كدامشان سيمرغ اند و سيمرغ سي مرغي است كه وقتي با خود سخن مي گويند با سيمرغ يعني باخود سخن مي گويند و... و... و
بورخس درخشان ترين نقطه تمدن غرب را كشف تمدن ايران در تمدن يونان مي داند و مي گويد اين جذبه چنان بود كه اسكندر را ايراني كرد
او تراژيك ترين صحنه كمدي الهي را لحظه اي مي داند كه دانته در بهشت و نزديك به عرش الهي بئاتريس را گم مي كند. بئاتريس برمي گردد و لبخند مي زند و ناپديد مي شود. تناقضي عجيب و دردناك كه بورخس ان را مربوط به شخصيت حقيقي دانته مي داند يعني دانته اي كه مي نويسد نه دانته اي كه سفر مي كند. بورخس درست مي گويد چگونه ممكن است انسان در بهشت غمگين شود و البته خود دانته هم به غمگيني خويش اشاره اي نمي كند. همچنان كه به شادماني فرانچسكا در دوزخ، جايي كه با عشق ممنوع خويش يعني خواهرش در توفان هاي سياه سرگردان است. اما اجازه دهيد بگويم مثل روز روشن است كه چرا بورخس اين لحظه هاي دردناك را خوب كشف مي كند. براي آنكه او خود همچون دانته به لبخندي عاشق شد و تا انتهاي عمر از داشتن بئاتريسي محروم ماند. تا جايي كه مدام مي ترسيد نوشته هايش اعترافي به اين مسئله باشد. شايد براي همين وقتي به لبخند بئاتريس مي رسد قلمش رگبار مي شود و بي تاب و بي امان مي نويسد
بئاتريسي كه لباس قرمز مي پوشيد، بئاتريسي كه يك بار هم پاسخ سلام دانته را نداد، بئاتريسي كه همسر... شد، بئاتريسي كه در 24 سالگي مرد و دانته چنان در مورد او نوشت كه هيچ كس درباره زني نگفته و ننوشته است

۰۵ آبان ۱۳۸۶

روايتي متفاوت از تاريخ ادبيات


در يكصد و نود و نهمين جلسه هفتگي كانون ادبيات ايران مجموعه داستان "پشت سرت را نگاه نكن" نوشته فارس باقري نقد و بررسي شد
پويا رفويي، دكتر در رشته پژوهش هنر، محمد مطلق، منتقد و روزنامه نگار، فرزام حقيقي، منتقد درباره اين اثر صحبت كردند. رفويي درباره موج تازه داستان نويسي در ايران گفت: اين موج باعث آشنايي مخاطبان با تاريخ ادبيات هاي جديد شده و متفاوت است. تاريخ ادبيات با توجه به دگرگوني نويسندگان وجهان هاي داستاني آنها دگرگون شده است. هر نويسنده اي با بهره گيري از شگردهاي خاص خود، جهاني متفاوت از ديگري را خلق مي كند

۰۳ آبان ۱۳۸۶

نخستين قانون زندگي

نخستين قانون هر موجودي صيانت نفس است و زندگي. شما شوكران مي افشانيد و انتظار داريد كه خوشه گندم به بار آيد
ماكياولي
استاندال در بخش 23 كتاب دوم سرخ و سياه با نام " روحانيون ، جنگل ها و آزادي " با اشاره به اين جمله از ماكياولي به قهرمانان داستانش مي فهماند كه تا چه حد بايد محتاط باشند، اما دو بخش بيشتر نمي گذرد كه حرف خود و ماكياولي را فراموش مي كند و به نقل از نمايشنامه نويس اسپانيايي لوپ دووگا مي نويسد
من اگر براي تمتع از اين لذت ناگزير از اين همه حزم و احتياط و ملاحظه باشم، اين لذت ديگر براي من لذتي نخواهد بود
پي نوشت: لوپ دووگا كه در سال 1635 از دنيا رفته بيش از 2 هزار نمايشنامه نوشته است و هيچ يك به فارسي ترجمه نشده

۰۱ آبان ۱۳۸۶

پيشخدمت چيني/ شعري از كوچك اسكندر


كوچك اسكندر متولد 1964 استانبول است. 5 سال در رشته جراحي درس خواند اما به دليل عشق به شعر، پزشكي را رها كرد و وارد دانشكده ادبيات شد. او شيفته ادبيات مدرن است و به اعتقاد منتقدين ترك مي توان جايگاه شايسته اي را در اين ژانر براي وي در نظر گرفت
تنها مجموعه شعر وي "چشم هايي كه در چهره ام پناه نمي گيرند" است كه در سال 1988 به چاپ رسيده است. ترجمه شعرهاي او به دليل پيچش هاي عجيب و غريب زباني تقريبا غير ممكن است و در ترجمه زير نيز تنها سعي كرده ام فضا و حس منتقل شود

پيشخدمت چيني

اجازه نمي دهم دوستم بداري
اين را در نت بوك دم در نوشته بودي
همان لحظه مردنم را فهميدم
حالا
در اين جنگل يخ زده
تنه زمستاني را به ياد مي آورم كه تكه تكه اش كرديم
پهلو به پهلو ايستاده بود تنهايي مان
مثل پلاستيك، سخت و زهردار
تكه تكه اش كرديم، يادت هست؟
و بعد عشق را به هم آموختيم
دست هايت در چه تلاشي بودند
سرت روي شانه افتاد
چشم هايت بسته بود و گيسوانت يله
پيشخدمت چيني
عشق را چقدر كودكي

۳۰ مهر ۱۳۸۶

من از اين جاده بيزارم

قوشما، در زبان آذري به سبكي از شعر سرگرم كننده مي گويند كه از نظر شعريت چندان داراي اهميت نيست، اين كلمه را در فارسي مي توانيم "سر هم كردن" معني كنيم: نوعي سيلان ذهن كه بيشتر براي سرگرم كردن بچه ها سروده مي شود. "قوشما" يا "كوشما" در تركي استانبولي معناي" دويدن" مي دهد كه در آذري" قاچما" يا محاوره آن"قاشما"است. هدف از اين دراز گويي مزمزه كردن دوباره قوشمايي بود كه به عنوان اولين شعر كودكي از مادربزرگ به ياد دارم. جغرافيا و نگاه سياسي در آن هنوز هم برايم لذتبخش است. به زمان افعال و تغيير يكباره راوي دست نمي زنم
اين سو دويدم، دود/ آن سو دويدم، دود/ سيب هاي درشتي دارم/ سيب هاي درشتم را گرفتند/ در اين جاده رهايم كردند/ من از اين جاده بيزارم/ در آن چاهي عميق مي كنم/ كنار چاه، قنبر مي رقصد با پنج بزش/ گرگ قنبر را برد/ دمش جا ماند/ دمش را به" تات" دادم/ از او ارزن گرفتم/ ارزن را به گنجشك دادم/ دو بال براي پرواز گرفتم/ درهاي حقيقت را خواهم گشود/ درهاي حقيقت بسته اند/ كليدش آويزان از كمر پدر بزرگ/ پدربزرگ مسافر جاده هاي" شروان"/ جاده شروان از اين سر تا آن سر/ پر از بوزينه هاي زشت است / روزي يكي از اين بوزينه ها/ پسري زاييد / نامش را "سليمان" گذاشتند/ سليمان به درو رفته بود كه/ منقاركلاغي در رانش فرو رفت/ كلاغ نبود، پيكاني از نقره بود/ پيكان نقره ام را گم كردم/ خودم را به" خراسان" رساندم/ اسب هاي خراسان برايم شيهه كشيدند/ براي مشتي جو/ جوي ندارم من/ جو نزد دختر خان است/ دختر خان قالي مي بافد/ در قالي اش بلبل ها چهچه مي زنند/ برادر كوچك من و برادر بزرگ تو هم/ قرآن مي خوانند

۲۹ مهر ۱۳۸۶

مولانا با جهان حرف مي زند


سلطان سليم پيش از جنگ چالدران، به رسم پيشينيان بر سر قبر مولانا رفت و از آن روح بزرگ استمداد طلبيد. دعايش مستجاب شد و او به يمن اين چيرگي ارزشمند و فرخنده رواق و بارگاه سبز حضرتش را رونقي ديگر بخشيد. مولانا خود وصيت كرده بود كه گنبد مزارش آسمان باشد و گنبدي از آسمان بنا شد
گوك در تركي هم معناي آسمان و فلك مي دهد و هم رنگ سبز آسماني و اين بسيار عجيب است كه تركان و فارس ها آسمان را آبي مي نامند ولي سبز مي بينند:"مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو"." گوك گوبه" يا قبه سبز و قبه الخضرا، آسماني ترين گنبدي است كه تركيه امروز تمام هويت و بودن خويش را در گنجينه هاي اين مامن پاسباني مي كند
راستي چه فرق مي كند مولانا كجايي باشد، حوالي درگز يا سيواس يا اصلا دوبلين. مولانا متعلق به تمامي بشريت است. چه خوب كه كشورهاي ديگر هم از تركيه ياد بگيرند و هرساله به احترام تعالي انديشه بشر مجلس رقص و سماعي برگزار كنند و البته شايد ما بيش از همه محتاجيم. بنابراين تلاش براي ترك شدن مولانا همان قدر احمقانه است كه ما ايرانيان او را مثل سماور مسي مادر بزرگ كه البته ارثيه اي گرانقدر است، در گنجه مخفي كنيم و تنها متعلق به خود بدانيم. نگه اش داريم براي روز مبادا، چيزهاي با ارزش روزي به درد مي خورد
اما از ياد نبريم كه مولانا بادگيرهاي يزد نيست كه سرت را برگرداني و ببيني عرب ها به نام خويش سند زده اند. مولانا دارد با جهان با بشر حرف مي زند و به زبان سليس فارسي و اين را كسي منكر نشده است
ادامه

۲۶ مهر ۱۳۸۶

لعنت خدا بر ادبيات

غصه ام مي گيرد وقتي به حال و روز خيال پردازان زندان ادبيات فكر مي كنم، خداوند به آنها غضب كرده است؟ شايد. گاهي سوله اي بزرگ را تصور مي كنم كه عده اي ديوانه وار با چشماني دريده و حريص، كنار هم نشسته اند و ميان انبوه كتاب ها، تئوري ها و انديشه ها سرگشته و حيرانند. آنها حتي مجال احوال پرسي از هم را ندارند. بايد خواند، بايد خواند، بايد خواند با نااميدي بايد خواند. كاميون ها از راه مي رسند و بارشان را خالي مي كنند وسط سوله. كاميون كاميون كتاب كاميون كاميون تئوري، كاميون كاميون فلسفه. چقدر بايد خواند؟ تا مي آيي از كتابي كه در دست داري لذت ببري هزاران كتاب ديگر روي سرت آوار مي شود، حتي كتابي را كه به نيم نگاهي مراقبش بوده اي ، زير آوار مدفون شده است. آيا اين غضب خداوند بر اين جماعت نيست؟ هر يك از اين ديوانگان كه مثل اتومبيلي شش سيلندر از فرط فراخي باك هاي شان، در حال آتش زدن خود هستند، چه گناهي كرده اند؟ اگر مي نشستند و شيمي مي خواندند يا مباني مكانيك بهتر نبود؟ راستي براي آنكه متخصص مكانيك شوي چقدر بايد بخواني؟ ده كتاب، پنجاه كتاب؟ دويست كتاب؟ هزار كتاب؟ واقعا نمي شود با هزار كتاب، شيمي دان شد؟ شايد با هزار كتاب شيمي، آدم جايزه نوبل هم ببرد. هزار كتابي كه معلوم است كدام ها هستند. اما اسيران بدبخت ادبيات حتي اگر نوبل هم ببرند، يكي پيدا مي شود كه بگويد چيزي نمي فهمد! اين غضب خداوند نيست؟
من عين القضات مي خوانم و غرقم در بحور عروضي، كنار دستي ام شعر معاصر مي خواند و زيبايي شناسي شعر نو، آن طرف تر يكي رمان مي خواند، آن طرف تر يكي غرق هايكو است، تو هم كه بند كرده اي به نماشنامه و مدام مي گويي پيش از مرگ نمي رسم كه همه نمايشنامه هاي خوب جهان را بخوانم. بغل دستي ات تاريخ ادبيات مي خواند و دنبال اين است كه بالا خره مولوي به سوريه كه مي رفت از رشت هم گذشته است يا نه؟ كداممان ادبيات را مي خوانيم؟ كداممان از مرحله پرتيم؟ اصلا ادبيات چيست و چطور بايد يادش گرفت؟ ياد گرفتن و همين؟ پس كي غصه بخوريم و قيافه مغموم به خود بگيريم؟ كي به كافه برويم و به هم نشان دهيم كه چقدر ظريف و انديشه ورز و غم زده ايم؟ لعنت خدا بر تو ادبيات

۲۵ مهر ۱۳۸۶

دست از سرم بردار


سال گذشته آتيلا ايلهان را در كادوس معرفي كردم. شايد هم دوباره معرفي شاعران ترك را از سر بگيرم، كشو ميزم پر است از بيوگرافي ها وشعرهاي درهم و برهم. شايد پنجاه شاعر ترك در همين كشو مدفون شده باشد. گورستاني است! امروز خواستم مرتب كنم نشد، اما اين شعرايلهان را پيدا كردم


دست از سرم بردار
من
مرگ خويش را به تماشا نشسته ام
مي بيني چقدر تاريكم و تلخ
اندكي هم زشت

عبور تو دشوار است
در هواي من كه باراني ام
آشفته مي شود بسترت
از شبي كه منم
و سخت مي ترسي
خواب هاي مرا اگر ديده باشي در خواب
كدام ثانيه ام را تاب نفس كشيدن داري
دست از سرم بردار
مكدر و چركين مكن روشنايي ات را
من تاريكم و تلخ
اندكي هم زشت

امتحان كن
خواهم افتاد از چشمت