۱۰ اسفند ۱۳۸۷

داستان نفت و جنگ

تعطيلات هفته گذشته براي پيدا كردن قطعه هاي ديگري از پازل نفت، به خوزستان رفتم اما اين داستان سياه كه با حفر "چاه شماره يك" در منطقه نفتون مسجد سليمان آغاز مي شود، مرا به گنج ديگري رساند. بايد لابه لاي سطرهاي سياه اين قصه را، سفيدخواني مي كردم تا به آن گنج برسم. گنجي كه بيش از مشاهده تلمبه خانه ها و پالايشگاه ها و انبارهاي نفتي و نشستن پاي صحبت ها و درد دل ها برايم ارزش دارد. من در اين سفر جنگ را كشف كردم. اين كشف هيچ ارتباطي ندارد با تجربه ام از چند جنگ پارتيزاني كردستان، هيچ ارتباطي ندارد با گزارش هاي رسمي تلويزيون و حتي هيچ ربطي ندارد به زشت ترين خاطره جنگ، يعني بمباران شيميايي حلبچه كه از نزديكترين نقطه شاهدش بوده ام. آن روزها اگرچه همراه با بچه هاي اورامان جنازه كشيده ام و زير بغل زخمي ها را گرفته ام اما درك عميقي از آنچه دور و برم مي گذشت نداشتم، بزرگ تر كه شدم، فهميدم واقعا در حلبچه چه رخ داده است. همان سال ها در بيمارستان هاي سنندج، هفته ها پشت اتاق عمل ايستاده ام تا يكي يكي زخمي ها را داخل ببرم و از آن طرف آدم هايي با دست ها و پاهاي بريده تحويل بگيرم اما هيچ كدام، هيچ كدام ازاين تجربه ها هيچ ربطي ندارد به آنچه كه اين چند روزه از جنگ جنوب فهميدم.
بايد پاي صحبت نخستين شاهدان جنگ نشسته باشيد كه بدانيد من چه مي گويم، پاي حرف هاي كارگر "مزرعه مخازن نفت" آبادان كه صبح 30 شهريور 59 مثل هر روز براي اندازه گيري، روي مخزن 30 ميليون ليتري مي رود و آن سوي اروند، چشمش به سربازان عراق مي افتد كه آماده اولين شليك جنگند. همان رود اروندي كه حالا ماهيگيرهاي دو كشور در دو سوي ساحلش تور مي اندازند و براي هم دست تكان مي دهند.
بايد داستان مرحوم – چرا نگوييم شهيد- دريا قلي را از زبان دوستانش شنيده باشيد. همان اوراقچي معروف آباداني كه وقتي خزيدن بي سر و صداي لشكر عراق را ديد، بيش از 10 كيلومتر تا فرمانداري شهر دويد تا با خبر خود، آبادان را از سقوط حتمي نجات دهد. از خودم مي پرسم چرا داستان او كنار داستان ريزعلي - دهقان فداكار – و شهيد حسين فهميده در كتاب هاي درسي خالي است! و...

۰۳ اسفند ۱۳۸۷

آقاي گلشيري من معذرت مي خواهم

دفاع بد از حمله ناجوانمردانه هم بدتر است. دوست عزيزم آقاي يوسف عليخاني نبايد خوشحال باشد از اينكه آقاي كربلايي لو او را بالاتر از گلشيري دانسته است. اين قياس همانقدر خنده دار و مضحك است كه دوستي در ستايش من يا عدم اعتقاد به كانت بگويد: محمد مطلق را بالاتر از كانت مي دانم. كله چنين دوستي را بايد چنان با سنگ بكوبي كه ديگر هوس تعريف و تمجيد به سرش نزند. روزي به افلاتون گفتند فلاني خيلي سلام رساند. افلاتون دستمالش را در آورد و يك دل سير گريه كرد. گفتند آزاري از او به شما نمي رسد، بنده خدا فقط سلام رسانده همين، ديگر دليل اين گريه هاي شما چيست! افلاتون گفت من بدبخت حتما جايي خطايي كرده ام كه او به من سلام مي رساند وگرنه آدم خل وضعي مثل او چرا بايد از من خوشش بيايد و سلام برساند!
اگر از گلشيري و سبك كار او خوشمان نمي آيد، خوب نيايد اما يك چيز را فراموش نكنيم كه او گلشيري است. روزنامه همشهري كه بودم روزي آقاي فريدون صديقي مرا به دفترش صدا كرد و گفت راستش را بگو مطلق، بود و نبود من تاثيري در روزنامه دارد يا نه؟ گفتم آقاي صديقي گزارش "مرده شوي خانه" شما را سال هاي سال است كه توي دانشگاه تدريس مي كنند. راستش را بخواهيد من اين گزارش را بارها و بارها خوانده ام و اجازه دهيد كه بگويم گزارش عالي نيست اما همين گزارش نسلي از گزارش نويسان را در اين كشور تربيت كرده است شما هم اگر توي دفترتان بنشينيد و چايي نوش جان كنيد و سيگار بكشيد، باز هم وجودتان غنيمت است، براي اينكه شما فريدون صديقي هستيد و اگر از روي اين صندلي بلند شويد كسي جاي شما مي نشيند كه ممكن است گند بزند به همه چيز. حتي اگر اين قضاوت درست باشد كه شما و آقاي فلاني و فلاني شازده هاي مطبوعات هستيد، من به شما احترام مي گذارم چون مطبوعات ما بيش از عمله نيازمند همين شازده هاست.
گلشيري اگر چه و چه و چه را هم ننوشته باشد همين كه شازده ادبيات ماست كفايت مي كند، اگر شازده گلشيري و شازده شاملو را نداشته باشيم، آن وقت ادبيات به قول خود شاملو پر مي شود از يوسفعلي و كرمعلي و محرمعلي و...
من فكر مي كنم هنوز بعضي از دوستان نمي توانند تفكيكي ميان ادبيات كارگري و كارگري كردن قائل شوند. راستي از كي تا به حال كتابخانه گردي نقطه ضعف شاعر و نويسنده شده است؟ پس نويسنده چه غلطي بكند؟ برود بيل بزند يا در بازار حمالي كند، نويسنده رنج كشيده خوبي از آب در مي آيد؟ اگر اين طور است بايد ماركوپولو به خاطر سفرهاي زيادي كه كرده بود و رنج هاي فراواني كه برده بود، بزرگترين نويسنده تاريخ بشريت مي شد. چرا سفر كرده ي ماركوپولو او را نويسنده نكرد اما سفر ناكرده ي به بهشت و جهنم و برزخ، دانته را نويسنده كرد؟ راستي بعد از او جان ميلتون چگونه اين سفر را در بهشت گم شده و بهشت بازيافته تجربه كرد؟ لابد اگر كمدي الهي را خوانده باشد، ضعف بزرگي براي او محسوب مي شود، او بايد بند كفش هايش را ببند و برود جهنم و برگردد تا بتواند بهشت گم شده را بنويسد؟
چقدر بدبخت است بورخس كه نويسنده اي كتابخانه گرد است! نويسنده اي كه درباره كودكي اش مي نويسد:" چيزي از آن دوران به ياد ندارم جز كتابخانه پدرم."هنوز دو مقاله او را درباره عطار و هزار و يك شب، بهترين مقاله هايي مي دانم كه در زمينه ادبيات و فرهنگ ايران نوشته شده اند. بورخس كي به جاي كتابخانه گردي، ايران گردي كرده اند كه ما خبر نداريم؟ كالوينو كي به ايران آمده كه آن مقاله عجيب و غريب را درباره خمسه نظامي مي نويسد؟
يوسف عزيز لطف كرد و مرا هم به اين جلسه دعوت كرد كه خدا را شكر نتوانستم بروم. توهم و بيماري مسري موفقيت، بدجوري بيداد مي كند.

۳۰ بهمن ۱۳۸۷

دنياي مردانه بوستان

تنها نكته اي كه در بوستان آزارم مي دهد، دنياي مردانه و سخت اين كتاب است: هميشه مردي از سفر باز مي گردد، درحالي كه زني انتظارش را نمي كشد، پادشاهي به شكار مي رود و در اردوي او هيچ زني نيست. پسر عضدالدوله ديلمي در بستر بيماري مي افتد و پدر، آرام و قرار از كف مي دهد. اين زنان كجا قايم شده اند كه نه در قصر شاه نه در كوچه و بازار و نه حتي در پستوي خانه ها خبري از آنها نيست؟
گاه كه شمع و پروانه اي سخن عاشقانه در گوش هم مي گويند، پري چهره اي از ناكجا آبادي مي آيد و شعله را خاموش مي كند و مي رود، گم مي شود در روايت. آه فراموش كردم در دفتر ششم، پيرزني با گربه اش در كلبه خرابه اي زندگي مي كند، همين. سعدي در اين كتاب تنها يك جا و تنها در يك شعر به زنان اجازه تنازي و دلبري مي دهد: دفتر هفتم، حكايت دختري كه در آغوش هندوي دراز قامت سياه آرميده است:
كه در هند رفتم به كنجي فراز
چه ديدم؟ چو يلدا سياهي دراز
در آغوش وي دختري چون قمر
فرو برده دندان به لب هاش در
چنان تنگش آورده اندر كنار
كه پنداري الليل يغشي النهار
آيا چون اين دختر هندوست، اجازه حضور در بوستان را دارد؟ البته اين طور نيست. سعدي بوستان با حكايت هاي مردانه اش، همان سعدي غزليات است كه شعر او نه از كرشمه معشوقي آسماني چون حافظ كه با عطر نفس زنان زميني جان مي گيرد:
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیرشمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
ويرجينياوولف در "اتاقي از آن خود" پاسخ اين پرسش را مي دهد:" زنان دنياي قديم تنها در اشعار عاشقانه حضور داشتند." سعدي آنجا كه حكايت زندگي را روايت مي كند، خبري از زن نيست اما وقتي سخن از تغزل و "شعر ناب" به ميان مي آيد تنها زن اجازه حضور دارد و بس. با اين همه باز اين سوال بي پاسخ مي ماند: اگر بوستان حكايت زندگي است و در هيچ كجاي زندگي خبري از زن نيست كه آن را روايت كند،شاهنامه هم شعر ناب نمي تواند باشد، اين منظومه هم به نوبه خود داستان زندگي است اما چرا در اين روايت از زندگي، زنان و مردان پيوسته شانه به شانه هم حركت مي كنند؟

۲۹ بهمن ۱۳۸۷

وجود تو شهري است پر نيك و بد

وجود تو شهريست پر نيك و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
ديشب با ديدن اين بيت در ديباچه باب هفتم بوستان، واقعا تعجب كردم، موضوع در ذهنم با شخصيت پردازي رمان هاي "چند آوايي" داستايوفسكي گره خورد، بعد از شعر اسپاسمانتاليزم سر درآوردم، به عروسك ماتيوشكا فكر كردم كه عروسكي است در دل عروسكي و عروسكي در دل آن عروسك، به زبانشناسي و نشانه شناسي، به هرمنوتيك! چگونه ممكن است سعدي آدمي را اين گونه ديده باشد، اين همه مدرن!
با خودم گفتم شايد نوعي تشبيه ساده و شاعرانه باشد و اگر شعر را ادامه دهم، دست شاعر رو مي شود اما ابيات بعد نه تنها تصور اوليه را مخدوش نكرد، بلكه به آن پر و بال هم داد. اشتباه نكرده بودم سعدي، آدمي را نه خوب و نه بد، بلكه مجموعه اي از خوبي ها و بدي ها مي داند، خوبي ها و بدي هايي كه هر يك زندگي مستقل خود و آواي مستقل خود را دارند. همان چيزي كه در تحليل ابله، يا برادران كارامازوف داستايوفسكي مي گويند: آدم هايي كه ابعاد روحي شان از هر سو به شدت رشد كرده است و به قول فورستر:" روح زيادي در آنها دميده شده" آدم هايي كه هم مستعد خيانتند و هم در آخرين درجه عشق ورزي، هم به دين و اخلاق مي انديشند و هم كليسا را مسخره مي كنند، فرزندشان را براي تربيت به دست راهبان مي سپارند و در همان حال آنها را عامل بدبختي بشر مي دانند: عروسكي در دل عروسكي و عروسكي در دل آن عروسك. در شهري كه سعدي ترسيم مي كند، آدم هاي زيادي زندگي مي كنند. شهري شلوغ و پلوغ كه نام حاكم آن عقل است، نگاهبان دروازه اش راز و آدم هاي نيك نامش رضا و ورع. جيب بر اين شهر هوي و هوس است و...
مبادا كه دونان گردن فراز
در اين شهر گيرند سودا و آز
رضا و ورع نيك نامان حر
هوي و هوس، رهزن و كيسه بر
چو سلطان عنايت كند با بدان
كجا ماند آسايش بخردان
ترا شهوت و حرص و كين و حسد
چو خون در رگانند جان در جسد
گر اين دشمنان تربيت يافتند
سر از حكم و راي تو برتافتند
هوا و هوس را نماند ستيز
چو بينند سرپنجه عقل تيز
نبيني كه شب دزد و اوباش و خس
نگردند جايي كه گردد عسس
رييسي كه دشمن سياست نكرد
هم از دست دشمن رياست نكرد
و....
درون دلت شهر بند است راز
نگر تا نبيند در شهر باز

۲۶ بهمن ۱۳۸۷

سعدي شاعر هميشه آوانگارد

دهان آدم از خواندن بوستان باز مي ماند وقتي مي بيند سعدي به چه چيزهايي كه فكر نكرده: جمهوري، سرمايه داري، چالش در بحث، صنعت توريسم و گردشگري، فرار مغزها و سرمايه ها و صدها مفهوم مدرن ديگر. حتي كلمه نويسنده در اين اثر دقيقا به معناي امروزي آن به كار رفته و...
بيا تا در اين شيوه "چالش" كنيم
سر خصم را سنگ، بالش كنيم
راستي با ديدن نام رمان مشهور سالينجر در بوستان چه حسي به شما دست مي دهد؟
جهانديده پيري برو برگذشت
چنين گفت خندان به "ناطور دشت"
اين اصطلاح رايج سياسي را ببينيد:
كه "جمهور" در سايه همتش
مقيمند و بر سفره نعمتش
با اين اصطلاح پزشكي چطوريد:
چنين گفت پيش زغن كركسي
كه نبود زمن "دوربين" تر كسي
به كلمه نويسنده و شكل به كار گيري آن دقت كنيد:
چه دانند مردم كه در جامه كيست
نويسنده داند كه در نامه چيست
سعدي مديران و پادشاهان را درباره موضوعات مختلفي نصيحت مي كند كه جالب است. او تاج شاهي را براي پادشاهي كه سر پر غرور و تهي از تحملي دارد حرام مي داند:
سر پر غرور از تحمل تهي
حرامش بود تاج شاهنشهي
اگر جور در پادشايي كني
پس از پادشايي گدايي كني
او در مورد زيرآب زني مديران را اين طور پند مي دهد:
به سمع رضا مشنو ايذاي كس
وگر گفته آيد به غورش برس
مديريت و آباداني:
نمرد آنكه ماند پس از وي به جاي
پل و خاني و خان و مهمرانسراي
پادشاه هم روزي مي ميرد:
طمع برده بودم كه كرمان خورم
كه ناگه بخوردند كرمان سرم
فرار سرمايه:
شنيدند بازارگانان خبر
كه ظلمست در بوم آن بي هنر
بريدند از آنجا خريد و فروخت
زراعت نيامد رعيت بسوخت
مي دانم طولاني شد. بقيه بماند براي بعد اما لطفا نظر وي را درباره نظام تنبيه و تشويق هم بخوانيد:
به فرمانبران بر، شه دادگر
پدروار خشم آورد بر پسر
گهي مي زند تا شود دردناك
گهي مي كند آبش از ديده پاك
چو نرمي كني، خصم گردد دلير
وگر خشم گيري شوند از تو سير
درشتي و نرمي به هم در به است
چو رگزن كه "جراح" و مرهم نه است

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

آنقدر واقعي كه شبيه خيال

شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
درباره اين شعر در پست قبلي نوشتم. آخرين شعر از دفتر سوم بوستان، باب عشق و شور و مستي. چند روزي است كه به شكل روايت اين شعر و تكنيك عجيبي كه سعدي در آن به كار گرفته فكر مي كنم. حكايت از اين جا شروع مي شود كه سعدي در بستر دراز كشيده و خواب به چشمش نمي رود. بعد متوجه مي شود كه شمع و پروانه با هم دارند حرف مي زنند:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
تا به اينجا مي بينيم كه سعدي همچنان در بستر دراز كشيده و به اين گفت و گو گوش مي دهد اما بعد سر و كله دو بيت عجيب پيدا مي شود كه ادامه گفت و گوي شمع و پروانه مي تواند باشد اما ادامه وضعيت سعدي نه:
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای
حالا مثل تكنيك ديزالو در سينما با همان پديده اما در موقعيت ديگري رو به رو هستيم. ديگر شمع و پروانه در حضور سعدي ديالوگ ندارند بلكه آنها ميان انجمني نشسته اند و حرف مي زنند كه يكباره سر و كله زيبا روي پري چهره اي هم آن وسط پيدا مي شود و شمع را خاموش مي كند! عجيب تر آنكه وقتي شمع خاموش مي شود درست مثل كسي كه در حال جان كندن است، آخرين حرف ها را هم مي زند، انگار دوباره پري چهره غيبش مي زند:
همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
من فكر مي كنم تعارض دو صحنه ابتدايي و انتهايي شعر چيزي فراتر از تكنيك ديزالو باشد. اجازه دهيد دو مثال دم دستي بزنم يكي از موندو و ديگري از جزيره ناشناخته: لوكلزيو در موندو موقعيتي پيش مي آورد كه پس از به خواب رفتن موندو روي جاده شني و ادامه ماجرا، مرز رويا و واقعيت و خواب و بيداري، به هم مي ريزد به اين معني كه ما ديگر نمي دانيم آنچه پس از آن مي خوانيم خواب موندوست يا بيداري او. در جزيره ناشناخته هم زن و مرد روي عرشه كشتي به خواب مي روند. ساراماگو اندكي ما را به خواب آن دو دعوت مي كند و به همان شكل ماجرا تا به آخر ادامه مي يابد كه باز نمي دانيم هنوز در خوابيم يا واقعا صبح شده و كشتي به دريا زده است.
اولين تفاوت روايت سعدي با دو روايت لوكلزيو و ساراماگو در اين است كه اين دو نويسنده با مطرح كردن "خواب"، فضاي لغزنده بين رويا و واقعيت را به وجود مي آورند در حالي كه سعدي همان ابتدا مي گويد: خواب به چشمم نمي رفت. پس آنچه مي بينيم نه لغزش بين رويا و واقعيت بلكه شناور شدن ميان دو موقعيت متفاوت از واقعيت است كه برايند چنين تركيبي نيز" فرا واقعيت" و نه رويا مي تواند باشد.
كاري كه سعدي مي كند اندكي شبيه تكنيك سوررئاليست هاست و البته فراتر از آن. زيرا همان طور كه عرض كردم رويا و واقعيت را كنار هم قرار نمي دهد بلكه دو واقعيت ناسازه را كنار هم مي گذارد هرچند در اين شاكله كلي،خود را از عنصر رويا كه همان ديالوگ شمع و پروانه است نيز محروم نمي كند: ديالوگي رويايي در دو موقعيت واقعي ناسازه با چشماني باز و بيدار.
اگر مي خواهيد بپرسيد كه اساسا چه الزامي براي به هم ريختن مرز واقعيت و رويا يا پرداختن به فرا واقعيت، لااقل در آثار مدرن وجود دارد، بايد عرض كنم كه اين مسئله، مسئله اي پيچيده است كه نمي توان در يك پست وبلاگ به آن پرداخت مگر اينكه بخواهيم بخش هاي زيادي از موضوع را ناديده بگيريم و به سوتفاهم ها دامن بزنيم اما در همين حد مي توان گفت كه مطالعه آثار مدرن به ما مي گويد چنين دغدغه اي وجود دارد.
اما حكايت شمع و پروانه. سعدي چگونه ما را از موقعيتي واقعي به موقعيت واقعي ديگري منتقل مي كند بدون آنكه متوجه شويم؟ در موندو و جزيره ناشناخته با ساده ترين شيوه طرفيم يعني خواب، وقتي شخصيت داستاني به خواب مي رود، ديگر بيدار شدن يا ادامه خواب او هنر چنداني نمي خواهد اما كار سعدي كه بيدار است سخت تر خواهد بود. او بايد با حربه اي قوي تر ما را فريب بدهد و در جريان سيال فرا واقعيت بلغزاند. من فكر مي كنم سعدي ما را با خود قصه، فريب مي دهد و مهمتر از آن زبان. او برايمان حرف مي زند و با حكايتي شيرين ما را به خواب غفلت مي برد. او بيدار است و ما خوابيده ايم. وقتي از خواب بيدار مي شويم از ياد برده ايم كه سعدي تنها نشسته بود و خواب به چشمش نمي رفت، از خواب كه بيدار مي شويم مي بينيم ميان جمعي نشسته ايم كه پري چهره اي با كشتن شمع، وقت خواب و پراكنده شدن را علامت مي دهد. اين اتفاق فقط در آثار داستايوفسكي امكان تحقق دارد: آنقدر واقعي كه شبيه خيال باشد.

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

ياد چراغ زنبوري بخير

يادم مي آيد بچه كه بودم، نقاره كوب - محله ما در بيجار- نه برق داشت نه آب لوله كشي. چاه بود و لامپا و انگليسي (فانوس) و چراغ زنبوري. خواهرم كه به دنيا آمد، من چهار سالم بود. آن شب همه محله چراغ زنبوري هاي شان را به خانه ما آوردند تا چشم هاي جي جي – ماماي مادرم – ببيند.
چراغ زنبوري مخصوص ميهمان بود، لامپا توي اتاق و انگليسي براي حياط. آخر شب كه ميهمان بلند مي شد برود، پدرم چراغ زنبوري را تلمبه مي زد، آنقدر كه صداي يك كندو زنبور مي داد بعد همه دنبال ميهمان مي رفتيم سر كوچه و برايش چراغ مي گرفتيم. گاهي با چراغ تا خانه اش مي رفتيم. بعدها فهميدم اين رسم بدرقه ميهمان بوده، پيش از آن كه تيرهاي چراغ برق سر كوچه ها سبز شوند.
اين بيت سعدي هميشه مرا به آن سال ها مي برد:
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
وقتي چراغ را سر كوچه خاموش مي كردي، همه همسايه ها مي فهميدند كه ميهماني در خانه داشته اي و رفته است. سعدي رندانه كلك مي زند تا همسايه هاي فضول نفهمند كسي در خانه اوست اما چه فايده:
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی
عجب حكايتي دارد سعدي با اين شمع. آن زمان ها كه هنوز تيرهاي چراغ برق عادت به سر كوچه ايستادن نداشتند، شمع و لامپا همه زندگي شبانه مردم بود. شمع را از موم عسل درست مي كردند و سعدي در دفتر سوم بوستان، فصل شور و عشق و مستي، چه داستان عاشقانه اي كه از زبان موم جدا افتاده از انگبين، نمي گويد:
چو شيريني ازمن به در مي رود
چو فرهادم آتش به سر مي رود
نيمه شب است و احتمالا پرت و پلا مي نويسم. حكايت شمع و پروانه را اينجا بخوانيد.