۳۰ مهر ۱۳۸۹

نخستين ياداشت دهخدا در نخستين شماره صور اسرافيل

از مقدمه كتاب: شادروان علامه علي اكبر دهخدا در سال 1257 در تهران به دنيا آمد. پدرش مرحوم خان بابا از ملاكان متوسط قزوين بود كه پيش از تولد او به تهران آمد و در اين شهر اقامت گزيد. بيشتر از ده سال نداشت كه پدرش از دنيا رفت و علي اكبر دهخدا با سرپرستي مادر به فراگرفتن دانش همت گمارد.
دهخدا زبان عربي و معارف اسلامي را در محضر دو تن از استادان وقت – شيخ علامه حسين بروجردي و حاج شيخ هادي نجم آبادي- آموخت. وي دو سال در اروپا و بيشتر در وين اقامت داشت و در آنجا زبان فرانسه را تكميل كرد و دانش هاي جديد آموخت.
روزنامه صور اسرافيل نه ماه پس از آن كه كشور ايران در اعداد دول مشروطه قرار گرفت در تهران منتشر شد و دهخدا با ميرزا جهانگيرخان شيرازي و ميرزا قاسم تبريزي در راس اداره آن و ديگر روزنامه هاي مهم صدر مشروطيت قرار گرفت كه در بيداري مردم و مبارزه عليه دشمنان نهضت ايران نقشي سازنده داشتند. در ميان آن ها صور اسرافيل به واسطه مقاله هاي كوتاه "چرند و پرند" از اهميت ويژه اي برخوردار بود.
اين سلسله مقاله ها به امضاي دخو، خرمگس، سگ حسن دله، غلام گدا، اسير الجوال، دخو عليشاه، روزنومه چي، خادم الفقراء، دخو قلي و نخود همه آش به چاپ مي رسيد.
روزنامه صور اسرافيل تا نزديكي برانداخته شدن مشروطيت و مجلس ملي داير بود ولي به نهايت شدت مورد بغض و خصومت درباريان شده بود و سرانجام تعطيل شد و پس از آن هم دخدا را تبعيد كردند. پس از فتح تهران و خلع محمدعلي ميرزا، دهخدا از تهران و كرمان به نمايندگي مجلس شوراي ملي انتخاب شد و به كمك آزادگان و سران مشروطه از تركيه به ايران بازگشت و به مجلس رفت.
پس از جنگ جهاني اول، دهخدا از كارهاي سياسي كناره گرفت و به كارهاي علمي و ادبي و فرهنگي پرداخت. پس از كودتاي 28 مرداد 1332 دگر بار به جرگه سياسيون پيوست و به خاطر ستايش از شخصيت دكتر مصدق، تحت فشارهاي شديد روحي و جسمي قرار گرفت و محاكمه شد.
پيرمرد كه فرسوده مبارزه ساليان بود، در زير ضربات مداوم شكنجه به كلي از پاي درآمد و در يك كلمه با كودتاي 28 مرداد " دق مرگ شد". هزار دستان ادب فارسي، بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفندماه 1334 روي در نقاب خاك كشيد و به ادبيت پيوست. جنازه وي را در بامداد چهارشنبه تا شهر ري مشايعت كردند و در ابن بابويه در مقبره خانوادگي به خاك سپردند. نماز ميت را زير باران تندي برگزار كردند.
يادداشتي كه از دهخدا با تخلص دخو انتخاب كرده ام اولين يادداشت وي در نخستين شماره صور اسرافيل است:
بعد از چندين سال مسافرت به هندوستان و ديدن ابدال و اوتاد و مهارت در كيميا و ليميا و سيميا، الحمدالله به تجربه ي زندگي نايل شدم و آن دواي ترك اعتياد به ترياك است. اگر اين دوا را كسي در ممالك خارجي كشف مي كرد صاحب امتياز آن مي شد و انعام مي گرفت و در روزنامه ها نامش درج مي شد. اما چه كنم كه در ايران كسي قدردان نيست!
عادت، طبيعت ثانوي است. وقتي كسي به كاري عادت كرد ديگر به آساني نمي تواند آن را ترك كند و علاج اين است كه به ترتيب مخصوص و به مرور زمان آن را كم كند تا وقتي به كلي از سرش بيفتد. حالا من به تمام برادران غيور ترياكي خود اعلام مي كنم كه ترك ترياك به اين صورت ممكن است كه؛ اولا مثلا يك نفر كه روزي دو مثقال ترياك مي خورد، روزي يك گندم از آن كم كند و دو گندم مرفين به جاي آن مصرف كند و كسي كه روزانه ده مثقال ترياك مي كشد، روزي يك نخود از آن كم كند و دو نخود حشيش مصرف كند و همين طور ادامه دهد تا وقتي كه دو مثقال ترياك خوردني به چهار مثقال مرفين و ده مثقال ترياك كشيدني به مصرف بيست مثقال حشيش برسد. بعد از آن تبديل خوردن مرفين به آب دزدك مرفين و تبديل حشيش به خوردن دوغ وحدت بسيار آسان است. برادران غيور ترياكي من! وقتي خدا كارها را اين طور آسان كرده است چرا خودتان را از زحمت حرف هاي مفت مردم و تلف كردن اين همه مال و وقت خلاص نمي كنيد؟!
ترك عادت در صورتي كه به اين روش انجام شود موجب مرض نمي شود و كار خيلي آساني است. وقتي بزرگان هم مي خواهند عادت زشتي را از سر مردم بيندازند همين طور مي كنند. شاعر خوب گفته است كه مردم فقيرند و استطاعت خوردن نان گندم ندارند و رعيت همه ي عمرش را بايد به زراعت گندم صرف كند و خودش هميشه گرسنه باشد، ببينيد چه مي كنند:
روز اول سال نان را با گندم خالص مي پزند. روز دوم به هر خروار گندم، يك من تلخه، جو، سياه دانه، خاك اره، يونجه، شن، كلوخ، چاركه يا گلوله هشت مثقالي مي زنند. معلوم است كه در يك خروار گندم، اضافه كردن يك من از اين چيزها معلوم نمي شود. روز دوم دو من از اين چيزها به يك خروار گندم مي زنند. به اين ترتيب روز سوم سه من، روز چهارم چهر من و بعد از صد روز كه سه ماه و دو روز مي شود، صد من تلخه، جو، سياهدانه، خاك اره، يونجه يا شن مي شود و هيچ كس هم ملتفت آن نشده است و به اين ترتيب عادت نان گندم خوردن از سر مردم مي افتد. واقعا كه عقل و دولت قرين يكديگرست.
برادران غيور ترياكي من، البته مي دانيد كه انسان عالم صغير است و شباهت تمام به عالم كبير دارد، يعني مثلا هر چيز براي انسان دست مي دهد ممكن است براي حيوان، درخت، سنگ، كلوخ، در، ديوار، كوه و دريا هم اتفاق بيفتد و هر چيز هم براي اين ها دست مي دهد،براي انسان هم ممكن است دست بدهد، زيرا عالم صغير است و آن چيزها جزء عالم كبير است. مثلا اين را مي خواستم بگويم همان طور كه ممكن است عادتي را از سر مردم انداخت، مي توان عادتي را از سر سنگ و كلوخ و آجر هم انداخت. چرا كه ميان عالم صغير و كبير مشابهت كامل وجود دارد. پس حالا كه مي شود هادت سنگ و كلوخ را عوض كرد، چه انساني باشد كه از سنگ و كلوخ كمتر باشد.؟ مگر مي شود انساني از سنگ و كلوخ كمتر باشد كه نتواند عادت بدي ترك كند؟ مثلا مريضخانه اي را مرحوم حاج شيخ هادي مجتهد ساخت و موقوفاتي هم براي آن معين كرد كه هميشه يازده نفر مريض در آن بستري باشند. تا زماني كه شيخ هادي در قيد حيات بود، مريضخانه به يازده نفر مريض عادت داشت، اما همين كه حاج شيخ هادي مرحوم شد طلاب مدرسه به پسرش گفتند: ما وقتي تو را آقا مي دانيم كه موقوفات مريضخانه را خرج ما كني. حالا ببينيد اين پسر خلف ارشد شيخ هادي چه كرد:
ماه اول يك نفر از مريض ها را كم كرد. ماه دوم دو تا، ماه سوم سه تا، ماه چهارم چهار تا و همين طور تا حالا كه تعداد مريض هاي او در اين مريضخانه به پنج نفر رسيده و به حسن تدبير او، آن پنج نفر هم تا پنج ماه ديگر وجود نخواهند داشت. پس ببينيد كه با تدبير چطور مي توان عادت را از سر همه كس و همه چيز انداخت. حالا مريضخانه اي كه به بستري بودن يازده نفر عادت داشت، بدون اينكه ناخوش شود عادت بستري بودن يازده مريض در خودش از سرش افتاده. چرا؟ براي اين كه مريضخانه جزء عالم كبير است و مثل انسان كه عالم صغير است مي شود عادت از سرش انداخت.
چرند و پرند - مجموعه يادداشت هاي طنز دهخدا در روزنامه صور اسرافيل- نشر پروان

۱۳ مهر ۱۳۸۹

هواي تازه

جاده "الس مير" چيزي جز يك زندان با سلول هايي كه در يك رديف قرار گرفته اند نيست. رديفي از شكنجه گاه هاي سه نبش كه مردهاي بيچاره با هفته اي پنج تا ده پوند درآمد و با ترس و لرز در آن زندگي مي كنند و هر كدام رئيسي دارند كه به سختي از آنها كار مي كشد و همسراني كه بختك وار بر روي آنها افتاده اند و بچه هايي كه مثل زالو خون شان را مي مكند. حرف هاي مزخرف زيادي درباره رنج طبقه كارگر گفته شده است، اما من به شخصه براي آنها زياد متاسف نيستم. تا به حال عمله اي را ديده ايد كه دراز بكشد و به نوشيدني فكر كند؟ كارگرها از نظر جسمي رنج و زحمت فراواني مي كشند اما وقتي كارشان تمام شد، انسان هاي آزادي هستند كه به هيچ چيز فكر نمي كنند. اما در هر كدام از اين قوطي هاي گچ كاري شده خيابان ما، بيچاره هايي زندگي مي كنند كه فقط وقتي در خواب مي بينند كه رئيس شان را به ته چاهي انداخته اند و رويش را با زغال سنگ هاي بزرگ مي پوشانند، احساس آزادي مي كنند.
واقعيت اين است كه ما ساكنان "الس مير" حتي پس از پرداخت تمام پول خانه هايمان صاحب آن نيستيم؛ چون مالكيت اين خانه ها پانصد و پنجاه پوند است كه در طول شانزده سال قابل پرداخت مي باشد، درحالي كه همين خانه ها را مي توان به قيمت نقدي حدود سيصد و هشتاد پوند خريد. سودي كه از اين راه عايد تعاوني مسكن مي شود صد و هفتاد درصد است و البته ناگفته نماند كه اين تعاوني بيشتر از اين ها سود مي كند. مبلغ سيصد و هشتاد پوند شامل سود سازنده هم مي باشد، اما تعاوني مسكن، تحت عنوان شركت " ويلسون اند بلوم" اقدام به ساخت اين خانه ها مي كند تا سود سازنده را هم به جيب بزند. تنها هزينه باقيمانده، هزينه مصالح است كه آن را هم تحت عنوان شركت "بروكز اند اسكترباي" حل كرده اند، به طوري كه آجر، كاشي، در و پنجره، ماسه، سيمان و حتي شيشه را هم خودشان به خودشان مي فروشند. با اين حساب اگر يك روزي بشنوم كه الوار مورد نياز براي ساختن در و پنجره ها را هم خودشان با يك نام مستعار ديگر به خودشان فروخته اند، تعجب نخواهم كرد.
هواي تازه - جورج اورول – اله وحيدكيا - اختر

۲۴ شهریور ۱۳۸۹

دختر كشيش

دوباره زانو زده بودند. اين اقرار عمومي بود. دورتي دوباره چشم هايش را به حالت اول برگرداند. افسوس كه هنوز هم چشم هايش سرگردان بودند، اين دفعه به شيشه ي رنگي پنجره ي سمت راست كه توسط "سر وادره تو" كه در سال 1851 طراحي شده بود و خوشامدگويي به سن آتلستان، در دروازه ي بهشت، توسط جبرئيل و گروهي از فرشتگان كاملا هم شكل و شاهزاده كنسورت را به نمايش مي گذاشت جلب شده بود. نوك سنجاق را به جاي ديگر بازويش فرو برد. با خلوص شروع به تفكر در معني هر يك از عبارات دعا نمود و بدين ترتيب به ذهنش آرامش بيشتري داد. ولي بعد از اين تلاش نيز مجبور شد دوباره سنجاق را در بازويش فرو برد چرا كه وقتي پر‍اژت در وسط بند "بنابراين همراه با فرشتگان و مقربان درگاهت" زنگ را به صدا درآورد، مثل هميشه وسوسه شد به اين متن بخندد. اين، به خاطر داستاني بود كه پدرش برايش نقل كرده بود. گفته بود وقتي پسر كوچكي بوده در محراب به عنوان دستيار كشيش كار مي كرده كه يك لحظه پيچ زبانه زنگ شل شده بود، از اين رو، كشيش گفته بود:" بنابراين به فرشتگان و مقربان درگاهت و جميع اهل بهشت تو را مدح مي گوييم و در برابر عظمتت سر فرود مي آوريم، هميشه مي ستاييم ات و هم صدا مي گوييم زبانه را محكم كن اي كوچولوي توپولو، آن را محكم كن!"
دختر كشيش - جورج اورول - محمد علي جديري - اختر

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

1984

در همان حال كه ارقام مربوط به "وزارت فراواني" را حك و اصلاح مي كرد، با خود گفت كه در واقع اين كار جعل هم نيست. تنها جايگزين ساختن چرندياتي با چرندياتي ديگر است. اغلب اموري كه با آن ها سر و كار داشتي، در دنياي واقعي با چيزي ارتباط نداشت. حتي از نوع ارتباطي كه در دروغي صريح مستتر است، نبود. آمارها در متن اصلي به همان اندازه موهوم بود كه در برگردان تصحيح شده. بيشتر اوقات از تو انتظار مي رفت كه آن ها را به مدد تخيل خويش ساخته و پرداخته كني. في المثل، طبق پيشبيني "وزارت فراواني" بازده پوتين در آن فصل صد و چهل و پنج ميليون جفت تخمين زده شده بود. رقم بازده واقعي شصت و دو ميليون برآورد شده بود. اما وينستون – كارمند وزارت حقيقت- در بازنويسي اين پيش بيني، رقم را تا پنجاه و هفت ميليون پايين آورد تا جاي اين ادعا باقي بماند كه از ميزان پيش بيني شده محصول بيشتري ارائه شده است. در هر صورت، نه شصت و دو ميليون به حقيقت نزديك بود و نه پنجاه و هفت يا صدو چهل و پنج ميليون. احتمال زياد داشت كه اصولا پوتيني توليد نشده باشد.
جورج اورول – صالح حسيني - نيلوفر

۳۱ مرداد ۱۳۸۹

سخنراني ميجر پير براي اهالي قلعه حيوانات

"عزيزان ماهيت زندگي چيست؟ اجازه دهيد آن را براي تان ترسيم كنم: زندگي ما مصيبت بار و رنج آور و كوتاه است. ما به دنيا مي آييم به ما جيره بخور و نميري مي دهند و آن عده كه اين سهم ناچيز را دريافت مي كنند، تا آخرين نفس به بيگاري واداشته مي شوند؛ و زمانيكه قدرت كار كردن نداريم، با ظالمانه ترين شكل كشته مي شويم. بعد از يك سالگي، براي هيچ حيواني شادي و تفريح مفهومي ندارد. هيچ حيواني در انگليس آزاد نيست. زندگي حيوانات، رنج و بردگي است و اين، واقعيتي انكار ناپذير است.
آيا اين موضوع بخشي از نظام طبيعت است؟ آيا اين سرزمين چنان فقير است كه نمي تواند براي ساكنين آن، زندگي شايسته اي فراهم آورد؟ نه، رفقاي من اين طور نيست! خاك انگلستان حاصلخيز و آب و هوايش معتدل است. اين سرزمين مي تواند غذاي فراوان براي تعدادي بيش از حيواناتي كه اكنون در آن ساكنند فراهم آورد. اين مزرعه كوچك خودمان مي تواند غذاي دوازده اسب، بيست گاو، صدها گوسفند را كه همه آنها از زندگي راحت و شرافتمندانه اي كه اكنون به رويا تبديل شده، تامين نمايد. چه دليلي براي ادامه اين زندگي مصيبت بار داريم؟ علت اين است كه تقريبا همه دسترنج ما را انسان ها به يغما مي برند. دوستان، براي همه مشكلات و گرفتاري هاي ما يك راه حل وجود دارد. اين راه حل در يك كلمه "انسان" خلاصه شده است. انسان، تنها دشمن واقعي ماست. بايد انسان را از صحنه روزگار پاك كنيم. بدين ترتيب، ريشه گرسنگي و بيگاري نيز خشكانده خواهد شد...
حتي اجازه نمي دهند اين زندگي پر از درد و رنج ما سير طبيعي خود را طي كند. من نگران خودم نيستم، زيرا به اندازه كافي خوش شانس بوده ام. اكنون 12 سال دارم. تقريبا صاحب چهارصد بچه شده ام. اين عمر طبيعي يك خوك است. در هر صورت در نهايت هيچ حيواني نمي تواند از تيغ ظلم انسان فرار كند. شما خوك هاي پرواري كه در جلوي من نشسته ايد، در عرض يك سال آينده در زير تيغه ي سلاخي فريادتان به هوا بلند خواهد شد. همه ما گاوها، خوك ها، مرغ ها و گوسفندان و همه و همه روزي با اين منظره دلخراش روبرو خواهيم شد. حتي اسب ها و سگ ها سرنوشتي بهتر از اين نخواهند داشت. باكسر! روزي كه عضلات تو نيروي خود را از دست بدهند، آقاي جونز تو را به سلاخ خواهد فروخت و او كاردي را بر گلويت خواهد نهاد و تو را طعمه سگ ها خواهد ساخت. سگ ها هم وقتي پير و فرتوت مي شوند آقاي جونز سنگي را با طناب به گردن آنها مي آويزد و در نزديك ترين بركه غرق مي كند.
دوستان آيا كاملا واضح نيست كه كليه شرهاي زندگي ما از جانب آدميزاد متوجه ما مي گردد؟ اگر از دست انسان ها رها شويم، همه محصولات مان نصيب خودمان مي گردد. يك شبه مي توانيم آزاد و ثروتمند شويم. چاره چيست؟ بايد شب و روز تمام توان خود را وقف براندازي نسل انسان بكنيم! پيام من به شما اين است، دوستان شورش كنيد... و به ياد داشته باشد كه در اين راه نبايد دچار سستي شويد. نبايد حرف هاي ديگران شما را از پيمودن اين مسير باز دارد. به آنهايي كه مي گويند انسان ها و حيوان ها منافع مشترك دارند گوش فرا ندهيد، اين حرف ها دروغ محض هستند..."
ميجر پير گلويش را صاف كرد و شروع به خواندن آواز نمود. همان طور كه گفته بود صدايش چندان خوشايند نبود. ولي نسبتا خوب مي خواند. اين آواز آهنگ هيجان آوري داشت چيزي مابين كلمانتين و لاكوكاراچا بود. آواز اين طور شروع مي شد:
چارپايان ايرلند و انگليس/ چهارپايان هر سرزمين و هر منطقه/ پيام هاي اميدبخش مرا بشنويد/ از آينده اي روشن و پر اميد
دير يا زود صبح روشن مي رسد/ زورگو آدميزاد به سزايش مي رسد/ زمين هاي حاصلخيز اين سرزمين/ فقط زير پاي چهارپايان گسترده خواهد شد
پوزه بندها از پوزه مان/ و زين و يراق آلات از پشت مان كنده خواهد شد/ عمر لجام و افسارها به سر مي رسد/ دگر صداي شلاق ها به گوش نخواهد رسيد...
خواندن آواز حيوانات را به وجد آورد... از بد شانسي، صداي حيوانات آقاي جونز را از خواب بيدار كرد. او با اين تصور كه روباه وارد محوطه شده، تفنگي را كه در گوشه اي از تخت خوابش قرار داده بود برداشت و در تاريكي شليك كرد. گلوله ها در ديوار طويله نشستند و جلسه از هم پاشيده شد.

قلعه حيوانات - جورج اورول ( اريك بلر) - محمد علي جديري و صمد محمدي آسيابي - نشر اختر

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

به بهانه سفر ارداويراف

آقا ببخشيد مزاحم مطالعه شما هم شدم، معذرت مي خوام دلواپس مادرم هستم، تنگي نفس داره، الان هم اومدم بيرون براش اسپري بخرم، توي خونه تنهاس، ممكنه با موبايل شما يه تماسي بگيرم؟
سرم را بلند كردم، ايستگاه هفت تير بوديم، داشتم فكر مي كردم نسخه پهلوي ارداويراف نامه چقدر شبيه رسم الخط هندي است. هميشه به اين موضوع فكر مي كردم كه ريشه آن خط عجيب و غريب از كجاست؛ نه به انگليسي شبيه است، نه فارسي نه... پاسخ با يك نگاه پيش روي من بود. اين رسم الخط برگرفته از فارسي پهلوي است... هوم چه جالب!
- بله؟
- ببخشيد با شما نبودم... بفرماييد.
بدون اينكه نگاهش كنم گوشي را به طرفش گرفتم و دوباره با ارداويراف به سفر رفتم، آيا ارتباطي ميان اين سفر با سفر دانته مي تواند وجود داشته باشد؟
"چرا نيومدي گوزو... چك چي شد نقدش كردي... آره بابا گفتم كه درست مي شه، حالا چكار مي كني سرآستينا رو مي زني يا چي... خري ديگه ... باشه باشه خداحافظ باقالي."
- آقا ببخشيد شرمنده ام مزاحم شما هم شدم!
به قوطي اسپري نگاه كردم كه يكسره اين دست و آن دستش مي كرد:
- خواهش مي كنم يه تلفن كه اين حرفا رو نداره
- ببينم آقا اين كتاب قديمي نه؟
- بله.
- مي گن از اين قديميا دو – سه تايي بيشتر نمونده.
- بله متاسفانه!
- منم يكي دارم، جلدشم چرمه، چقدي مي ارزه؟
- الان ديگه ارزش زيادي نداره.
- ببخشيد واقعا خيلي شرمندم، خيلي مزاحم شما شدم... مي شه يه زنگي به مادرم بزنم، مي ترسم حالش بد بشه، بنده خدا تنگي نفس داره، تو خونه تنهاس...
- بله گفتين، خواهش مي كنم!
انگشت زمختش را نگاه كردم كه داشت پيش شماره 0912 را مي گرفت، بعد هم بلافاصله شروع كرد:
" ببين گوزو تازه داشتم فك مي كردم..."
داشتم فكر مي كردم كه اسكندر چگونه دروغ و بدي پراكند و ارداويراف چگونه برگزيده شد تا با سفر خويش به دنياي درون، دين بهي را از ناپاكي بپالايد.
ارداويراف نامه - فيليپ ژينيو - ترجمه و تحقيق: ژاله آموزگار - انتشارات معين - انجمن ايرانشناسي فرانسه

۱۶ مرداد ۱۳۸۹

جنگ با مردگان سخت است

ربه كا هميشه ربه كا. وقتي در ماندرلي قدم مي زدم، وقتي پشت ميز مي نشستم در همه حال به خوبي مي توانستم او را در ذهنم مجسم كنم. ساق هاي بلند و باريك، پاهاي كشيده، اندام زيبا، شانه هاي خوش فرم. دستان ظريفي كه مي توانستند قايق را هدايت كنند و يا اسبي را برانند، با مهارت گل ها را تزئين كنند و بالاي صفحه كتاب شعر بنويسند:"تقديم به ماكس از طرف ربه كا" مي دانستم كه صورتش ظريف و بيضي شكل، پوستش سفيد و موهايش سياه بود. مي دانستم چه گونه لباس مي پوشيده است، حتي خنده ها و تبسم هايش را در ذهن تصوير مي كردم. صدايش را در ميان صدها صداي ديگر تشخيص مي دادم. ربه كا هميشه ربه كا. من هرگز نتوانستم خود را از بند او برهانم.
شايد همان طور كه من در فكر او بودم او هم در فكر من بود و در سالن در كنار خانم دانورز مرا نگاه مي كرد. وقتي براي نوشتن نامه پشت ميز تحريرش مي نشستم شايد او نيز كنار من مي نشست. آن روز باراني او را پوشيدم و از دستمال او استفاده كردم، احتمالا او هم آنجا كنارم بود. جاسپر سگ او بود، ولي اكنون جلوي پاي من مي دويد. رزها به او تعلق داشتند، اما حالا من آنها را مي چيدم. آيا به همان اندازه كه من از او متنفر بودم او هم از من بي زار بود؟ آيا مي خواهد دوباره با ماكسيم در اين خانه تنها باشد؟ من مي توانم با زنده ها مبارزه كنم اما با مرده ها نمي توانم.

ربه كا - دافنه دوموريه - نازگل نيكويي - نشر مهتاب

۰۳ مرداد ۱۳۸۹

سياحت نامه محرمانه

براي شناخت آندره ئي پلاتونوف هيچ نوشته اي رساتر از گزارش مخفيانه اي نيست كه يك خبرچين حرفه اي به نام نيكلاي شيراروف از بخش چهارم اداره سياسي مخفي، به ك.گ.ب مي دهد و هم اكنون در پرونده نويسنده موجود است:
" پلاتونوف پسر يم كارگر يدي است كه خود نيز قبلا كارگر بوده است. او در كالج تكنيكي تحصيل مي كرد ولي دوره اش را به پايان نرساند، و آنگاه به عنوان مهندس مشاور براي اتحاديه سراسري شوراي ملي اقتصاد كار مي كرد كه جايزه اي هم براي طراحي ترازوهاي الكتريكي برد. پلاتونوف با حقوقي كه از اين راه در مي آورد زندگي مي كند. درآمد ادبي او در گذشته خيلي خوب بود ولي حالا در اين دو سال اخير به ندرت چيزي از او انتشار يافته است و حقوقي بابت انتشار آثارش دريافت نمي كند. وضع مالي اش خوب نيست.
او از داشتن رابطه با نويسندگان و منتقدين حرفه اي طفره مي رود. با گروه كوچكي از نويسندگان رابطه اي نامستحكم و نه چندان نزديك دارد. با اين وجود در ميان نويسندگان محبوبيت دارد و آنها او را در كارش يك استاد مي دانند. لئونيد لئونوف و ب پيلنياك با حرارتي او را در رده خودشان مي دانند و وس ايوانوف حتي او را بهترين نثر نويس معاصر مي شناسد.
معروف ترين كارهاي منتشر شده اش اينهايند:" تولد يك استاد"، اولين اثر بلندش؛" بندهاي ظهور" كه ايده بنيادينش مقايسه زمانه پطر و دوره ساختمان سوسياليسم در اتحاد شوروي است و " براي استفاده آيندگان" طنزي در مورد سازماندهي مزارع جمعي.
مسئولين روزنامه "گراسنايا نوو" به خاطر انتشار " براي استفاده آيندگان" توبيخ شدند و به همان خاطر پس از آن به پلاتونوف با توقف انتشار آثارش " درسي داده شد". پلاتونوف در اين باره گفت:" برايم هم نيست ديگران چه مي گويند. من داستان را براي يك نفر نوشته ام (براي استالين) او قصه را خوانده است و پاسخ مرا داده است. باقي برايم مهم نيست."
كارهايي كه پلاتونوف پس از "براي استفاده آيندگان" نوشته است نشانگر نظرات عميق ضد شوروي نويسنده است. مشخصه اين آثار برخورد با مشكلات ساختمان سوسياليسم است كه اساسا ضد انقلابي هستند.
پلاتونوف تلاش كرده است اين آثار را بخشا يا تماما منتشر كند با اين ادعا كه نه تنها مشكلي براي اجازه انتشارشان ندارند، بلكه انتشارشان ضروري و در جهت منافع حزب خواهد بود:"... دستكم نويسنده ديگري وجود ندارد كه مثل من از رازهاي دروني ارواح و ايشا حرف بزند. بيش از نيمي از كارهاي من خيلي بهتر از " سازمان بازرسي كارگران و دهقانان" به حزب كمك مي كند كه چيزي كپك زده را ببينند."
پلاتونوف كارهايش را براي نزديك ترين دوستانش، آنوويكوف و ي ساتس مي خواند و اجازه نمي دهد دست نوشته هايش به كس ديگري داده شود.
ضمائم: سه اثر طنزآلود نوشته پلاتونوف:
1 "رمان تكنيكي" مهمترين فصل ها ضميمه شده است.
2 "درياي نوجوانان"
3 "14 كابين سرخ"
استالين وقتي قصه "براي استفاده آيندگان" را خواند روي كتاب جمله كوتاهي نوشت:" مادر سگ!"

سياحت نامه محرمانه - رضا علامه زاده - انتشارات نگاه

۳۰ تیر ۱۳۸۹

نظام سلطاني

كاتوزيان، در تحليل چرايي و چگونگي حكومت صفويان و قجريان از الگوي "استبداد ايراني" نام مي برد. وي در بيان نكات اساسي اين نظريه مي نويسد:" در ايران فئوداليسم اروپايي هرگز پديد نيامد زيرا كه بخش بزرگي از زمين هاي زراعي مستقيما در مالكيت دولت بود و بخش ديگر به زمين داران واگذار مي شد و اين سبب شد كه طبقه اريستوكرات پديد نيايد و دولت نماينده و مقيد به رضايت چنين طبقه اي نباشد. درواقع دولت نماينده هيچ طبقه ديگري نبود... نويسنده كتاب اقتصاد سياسي ايران در مقابل اين سوال كه " چه شد چنين نظامي در ايران پديد آمد؟" مي نويسد:" فرضيه من به طور بسيار خلاصه اين است: ايران سرزمين پهناوري است كه جز در يكي دو گوشه آن، دچار كم آبي است، يعني عامل كمياب توليد، آب است نه زمين، در نتيجه آبادي هاي آن اولا مازاد توليد زيادي نداشتند و ثانيا از يكديگر دور افتاده بودند. به اين ترتيب جامعه، جامعه اي خشك و پراكنده بود و امكان نداشت كه بر اساس مالكيت يك يا چند آبادي قدرت هاي فئودالي مستقلي پديد آيند. از سوي ديگر يك نيروي نظامي متحرك مي توانست مازاد توليد بخش بزرگي از سرزمين را جمع كند و به دولت تبديل شود. اين نيروي نظامي متحرك را ايلات فراهم آوردند."
نظام سلطاني از ديدگاه انديشه سياسي شيعه ( دوره صفويه و قاجاريه) – سيد محسن طباطبايي فر – نشر ني

۰۷ خرداد ۱۳۸۹

مشترك گرامي تولدت مبارك

مشترك گرامي
تولدتان مبارك.
همراه اول، همراه لحظه هاي خوش شما.
امروز صبح با اين پيامك از خواب بيدار شدم؛ لحظه اي فكر كردم بايد جايي مثل پاريس يا لندن باشم. ما كي بار سفر بستيم... يادم نيست!
توي كوچه چند نفر داد مي زدند و درباره كارهاي ناجوري كه با خواهر و مادر يكديگر كرده بودند، گزارش هاي عجيبي به هم مي دادند.
صدايي در مغزم مي گفت بگير بخواب احمق اينجا تهران است.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

واقعيت در رمان

دوست عزيزم هاتف جليل زاده كه نواي سازش را بيشتر از نوشته هايش مي پسندم در نقد "ديدا" مي نويسد:" به هنگام بررسي شخصيت‌هاي يك داستان بزرگترين اشتباه، اصرار بر واقعي بودن آنهاست.هيچ شخصيتي در كتاب يك شخص واقعي نيست. اين همان كاري است كه ابراهيم ميرقاسمي انجام مي‌دهد در رماني با نام «ديدا» كه به تازگي در نشر آموت به چاپ رسيده است."
من ديدا را نخوانده ام و در اين زمينه حرفي براي گفتن ندارم اما هرچه كردم، نتوانستم تعجب خودم را از اين عبارت جليل زاده پنهان كنم چون "به هنگام بررسي شخصيت هاي يك داستان، بزرگترين اشتباه اصرار بر غير واقعي بودن آنهاست." قاعدتا منظورم از واقعيت، رئاليسم ابتدايي و قواعد خشك آن در تعريف امر رئال نيست؛ امروزه ما از "حاد واقعيت" حرف مي زنيم و " واقعيت هاي اعتباري"؛ زماني مي توانستيم به تعداد بسته هاي اسكناس يك نفر اشاره كنيم و بگوييم :" او از من پولدارتر است" اما حالا در معاملات بين المللي نه تنها پولي رد و بدل نمي شود بلكه كالايي هم براي خريدن و فروختن وجود ندارد و گاه خبري از خريدار و فروشنده هم نيست اما واقعا معامله اي صورت مي گيرد و تاثير آن را هم مي توان به چشم ديد. نهاد اجتماعي كجاست؟ فرهنگ كو؟ آيا كسي مي تواند انگشت اشاره اش را به سمت آنها دراز كند و بگويد "اين هم واقعيت." دريدا از "متافيزيك حضور" حرف مي زند، فوكو از "قاعده قدرت" و...
پس قاعدتا معناي واقعيت مثل عشق، زيبايي، عدالت، آزادي و... تغيير كرده؛ تفاوت عشق هاي قرن 19 را با عشق هاي قرن 20 به خوبي در رمان هاي غرب مي توان ديد اما كسي نمي تواند بگويد كه ديگر عشق موضوعيت ندارد.
بگذريم ؛ نمي خواهم در تعاريف تو در توي واقيعت غرق شوم اما همين قدر مي توانم بگويم كه اصلي ترين مسئله براي رمان، واقعيت است. رمان آمده است تا واقعيت را ثبت كند و انواع آن را به ميزان انحرافش از واقعيت يا تعريف خاصش از همين مقوله مي سنجند. از دوست عزيزم مي خواهم كمي به مجادله هاي تولستوي و داستايوفسكي، زولا و بالزاك، ميشل بوتور و رولان بارت و... دقت كند. هيچ يك از آنها نگفته اند "من به واقعيت اعتقادي ندارم" بلكه گفته اند :" تو به واقعيت وفادار نبوده اي" نامه تولستوي به زولا (فكر مي كنم) و بدگويي او از داستايوفسكي در " رمان به روايت رمان نويسان" واقعا خواندني است و همين طور پاسخ داستايوفسكي به او و ديگراني كه محكومش مي كنند به اينكه " تو به واقعيت وفادار نيستي" داستايوفسكي با هزار زبان مي كوشد تا ثابت كند منتقدانش اشتباه مي كنند و او كاملا به واقعيت و آدم هاي واقعي وفادار است:" كمي به صفحات حوادث روزنامه ها سر بزنيد! چرا آنجا روايت هاي عجيب و غريب را باور مي كنيد اما آدم هاي داستاني مرا و داستان هاي شان را نه؟" داستايوفسكي در مقابل اين انتقادات هيچ گاه نگفته است " من بر اساس تخيل خودم مي نويسم و اعتقادي به واقعيت ندارم" زيرا او مي داند كه رمان عرصه تخيل نيست.

۲۷ فروردین ۱۳۸۹

چرا حماقت خانه آلماير

حماقت را دوست دارم و فكر مي كنم همه آدم هاي دوست داشتني بايد كمي احمق باشند؛ فضيلتي كه امروزه كم ياب و گاه ناياب است؛ آدم هاي احمقي مثل داستايوفسكي، آن گونه كه در "يادداشت هاي زير زميني" آشكارا اعتراف مي كند و پرنس ميشكين اش در "ابله" كه يكي از دوست داشتني ترين احمق هايي است كه مي شناسم؛ احمقي شبيه خودش. هولدن كالفيد هم چيزي جز اين فضيلت ندارد و ژولين سورل استاندال در سرخ و سياه؛ يك احمق بي نقص.
با اين همه به احترام جوزف كنراد و آلماير احمق اش نام وبلاگم را از او وام مي گيرم و كادوس را به " حماقت خانه آلماير" تغيير مي دهم؛ خانه اي مخروبه كه جز تماشا به هيچ درد ديگري نمي خورد با جاده هايي در اطراف كه هيچ جا را به هيچ جاي ديگر وصل نمي كنند.

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

زائري زير باران

ورقه هاي سفيد آهني انبارهاي گمرك، نور خورشيد را باز مي تابد. آفتاب ولرمي، سرتا سر بندر را روشني بخشيده است. مردم، تنبل و بي حال و وارفته به نظر مي رسند. به ندرت صدايي شنيده مي شود. همه چيز آرام و بي تكان است.
نگهبانان گمرك، سينه عدلهاي پارچه تكيه داده اند و سيگار دود مي كنند. شب قبل باران مختصري زده و زمين را تر كرده و حالا، از عدلهاي پارچه، واگنهاي متروك، ديوارهاي آجري انبارها، شيروانيها، زمين و... از كلبه هاي كارگران بخار گرم برمي خيزد.
سگها با تهيگاههاي فرو رفته، كه غالبا دستها و يا پاهاشان زير چرخهاي قطار مانده و قطع شده است، زير آفتاب پهن شده اند و زمين را بو مي كنند.
ساختمان بزرگ گمرك، با كاشيهاي فيروزه اي رنگش مي درخشد. امواج ريز و آبي دريا، زير نور خورشيد، چشم را مي زند.
كارگران اسكله ها و راه آهن، با ديلمي به دست و يا پتكي به دوش، اينجا و آنجا پراكنده اند.
صداي قطاري كه از اسكله به محوطه گمرگ مي آيد، خشك است و يكنواخت و اين صدا، سكوت بندر را كه زير آفتاب پهن شده است، نمودارتر مي كند.
كشتي ها، دور و نزديك لنگر انداخته اند. پرچمهاي كشتيها، رنگ آبي و يكدست آسمان را وصله هاي رنگ به رنگ زده است.
نفتكش بزرگي پهلو مي گيرد، با ابهت سوت مي كشد و لحظه اي بعد، بندر را تكان مي دهد.
آهنگ تند جازي كه از باشگاه ملوانان بيرون مي زند، دور و نزديك شنيده مي شود.
باشگاه راه آهن، با نرده هاي آهني زنگ خورده اطرافش كه كنار رشته هاي متعدد خط آهن است، خشك و سوت و كور، به ديوارهاي اخرايي رنگ و پنجره ها و پشت دريهاي زرد و بنفش باشگاه ملوانان دهن كجي مي كند.
كلبه هاي كارگران از پشت ايستگاه شروع مي شود.
جمعيتي قريب به پنجاه نفر، لخت و پاپتي، در انتظار قطار مسافربري جلو باشگاه راه آهن، رو پاشنه هاي پا چندك زده اند.
جوانها خميازه مي كشند. دستها را تو جيب شلوارهاي نخ نما فرو كرده اند و رانها را به هم فشار مي دهند.
پيرمردها، گوشها را با پارچه هاي رنگ به رنگ پوشانده اند و زانوها راتو بغل گرفته اند و با هم اختلاط مي كنند.
ديروز سه صندوق از انبار توشه بردم دكان علي سبيل... اي بدك نبود نه زار گرفتم.
ميدوني برادر، من دوازده زار دارم. اگه امروز هجده زاري كار كنم كيفم كوك مي شه... يه تون رو ميذارم واسه ناهار و شام، دو تومن ميدم يه بليت مي خرم... شايد خدا خداست و دري به تخته خورد.
خدا باباتو بيمامرزه! برو دوتومنو وصله شكم كن كه از بي حالي موش داره از كونت ارزن مي بره...
... "تهرون خوشگلاش ميدونن"
"بندر سياهاش ميدونن"
"اهواز جاهلاش ميدونن"
و صداها در هم مي پيچد و سكوت به هم مي ريزد:
ارباب كجا؟... چمدونتو بده من.
برو بابا... من خودم حمالم.
اهوي عمو، بيا اينجا... سي شاي بگير اين چمدونو ببر ساختمون كارمندا.
سي شاي؟ همه ش سي شاي؟
ولي آخه بجايي نمي رسه.
بدرك... خودم مي برم...
زائري زير باران ( مجموعه داستان) – احمد محمود – انتشارات معين – بخشي از داستان بندر

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

از كوچه هاي برفي سردشت تا خيابان هاي شلوغ تهران

ميان تنهايي و جست و جوي انسان تا نوشتن فاصله زيادي هست كه آن را «اعتراف» پر مي كند. اعتراف يعني همان چيزي كه لوي استروس آن را سنتي غربي و تفاوت اصلي دو فرهنگ شرق و غرب قلمداد مي‌كند. اعتراف يعني گفتن و نوشتن از همان خلوتي كه فرد در محدوده فرديت خود كشف كرده است: « لايه هاي پنهان زندگي انسان كه چشم تاريخ‌نويس نمي بيندش» از اين منظر مي توان گفت «آنجا كه برف ها آب نمي شوند» رمان كم نقصي است. رماني كه به لايه هاي پنهان زندگي مي پردازد و بدان اعتراف مي‌كند. حال كه رمان نويس قرار است در خلوت خويش به انسان بينديشد و بي رحمانه واكاوي و اعتراف كند، به چه چيزي اعتراف مي كند؟ فورستر پاسخ اين پرسش را با زباني ساده مي دهد. او در جنبه هاي رمان مي‌گويد: انسان پيوسته با 5 مفهوم درگير است:«تولد، مرگ، خوردن، خوابيدن و عشق» و توضيح مي دهد كه ما هيچ تصوري از تولد نداريم، مرگ را هم تجربه نكرده ايم و با آنكه يك سوم زندگي مان در خواب مي گذرد چيز زيادي از آن در خاطرمان باقي نمي ماند و خوردن با تمام لذتي كه دارد كمترين تأثير را باقي مي‌گذارد. پس چه چيز باقي مي ماند جز عشق كه دامنه تأثير آن بسيار وسيع است. با اين سخن فورستر است كه مي‌فهميم چرا اين همه داستان ها و رمان ها مملو از عشق اند. عشق به انسان نه مهتاب و جنگل و شب كه شعر مي آفريند. « آه عشق بي تو اين جهان چقدر آرام و زيبا و دوست داشتني است» حتي اين سخن اومبرتو اكو هم نشانه عشق است. عشقي كه از آن گريزي نيست.آيا آنجا كه برف ها آب نمي شوند رمان است؟ اينكه رمان ضعيفي است يا قدرتمند بماند اما اين رمان قطعاً رمان است چون ماجرايي ميان انسان ها را روايت مي كند و در اين ميان به عشق ها و نفرت ها بي آنكه در پس اشيا مخفي شان سازد اعتراف مي‌كند. ادامه در روزنامه ايران
آنجا كه برف ها آب نمي شوند - كامران محمدي - نشر چشمه

۰۹ فروردین ۱۳۸۹

زنگبار يا دليل آخر

پسر باز در اتاقك موتورخانه نشسته بود. كنودسن از وقتي به راه افتاده بودند يك كلمه هم با او حرف نزده بود. اما پسر در بند نبود، بلكه حيرت زده نشسته بود و فكر مي كرد. پس اين طور! مسئله سياسي است. هوا هنوز تاريك بود و او متوجه شده بود كه كنودسن با احتياط و دزدانه كشتي را از آب هاي ممنوع مي گذراند. با خود مي گفت اين دختره يهودي است. او از يهوديان فقط همان چيزهايي را مي دانست كه در مدرسه شنيده بود. اما حالا ناگهان دريافت كه يهوديان تقريبا همانند كه سياهان در آمريكا. اين دختر اين جا روي كشتي درست همان نقشي را داشت كه جيم سياه پوست براي هكل بري فين. كسي بود كه بايد آزادش كرد. پسر كمي بر او حسادت كرد. آدم بايد يا سياه باشد يا يهودي تا حق داشته باشد بي غرغر و نق نق بزرگ ترها فرار كند. چيزي نمانده بود كه با خود بگويد به اين ها بد نمي گذرد. ناگهان برقي از ذهنش گذشت و با خود گفت وقتي به دانمارك يا سوئد رسيديم من خودم را پناهنده سياسي جا مي زنم. وقتي آدم فراري سياسي باشد برش نمي گردانند. وقتي پسري مثل من نتواند در خانه بند شود، و از بكن نكن بزرگ ترها ذله شده باشد، حق ندارد فرار كند اما وقتي گفت سياسي ام كاري به كارش ندارند. به آن ها مي گويم سياسي ام و حق ندارم اسمم را بگويم و آن وقت شايد بگذارند در يكي از كشتي هاي باريشان استخدام شوم و آن وقت شايد به آمريكا بروم و شايد حتي به زنگبار.
زنگبار يا دليل آخر، آلفرد آندرش، سروش حبيبي، ققنوس

۲۲ دی ۱۳۸۸

آفريقايي؛ در جست و جوي پدر

هر انساني حاصل يك پدر و مادر است. مي شود شناخت شان، دوست شان نداشت، مي شود به آن ها شك كرد. اما آن ها اين جايند، با چهره شان، حالات شان، عادات و وسواس شان، توهم شان، اميدهاشان، شكل دست ها و انگشتان شان، رنگ چشم ها و موهاشان، طرز حرف زدن شان، افكارشان، شايد سن شان هنگام مرگ، تمام اين ها در درون ما رخ داده است.
مدت ها در روياهايم، مادرم را سياه پوست تصور مي كردم. براي خود داستاني بافته بودم، تا از واقعيت پس از بازگشت از آفريقا، فرار كنم. بازگشت به كشوري كه، به شهري كه هيچ آشنايي نداشتم، جايي كه بدل شده بودم به بيگانه اي. پس از آن، هنگامي كه پدرم، در سن بازنشستگي به فرانسه آمد تا با ما زندگي كند، دريافتم كه آفريقايي او بوده است. پذيرفتن اش دشوار بود. مي بايست به عقب برگردم، از نو شروع كنم، بكوشم براي فهميدن. اين كتاب كوچك را به ياد اين موضوع نوشتم.
آفريقايي – ژان ماري گوستاولوكلزيو – آزيتا همپارتيان – نيلوفر
اينجا و اينجا را هم بخوانيد

۱۸ دی ۱۳۸۸

راز قتل پالومينو مولرو

جوان را مثله و از درخت خرنوب كهنسالي حلق آويز كرده بودند. وضع افتضاحي داشت كه به مترسك يا عروسك خيمه شب بازي درهم شكسته بيشتر شبيه بود تا جنازه. احتمالا قبل از اينكه او را بكشند يا پس از آن، با كارد به جانش افتاده اند: بيني را بريده و دهانش را جر داده بودند و خون دلمه بسته، كبودي، بريدگي و جاي داغ سيگار، قيافه اش را از ريخت انداخته بود و به نقشه درهم برهمي شباهت داشت. حتي سعي كرده بودند بيضه هايش را بكشند، چون تا زانو كش آمده بود. پا برهنه بود و از كمر به پايين عريان. تي شرت پاره اي به تن داشت. ريزه و سياه سوخته ي استخواني بود. موهاي مشكي و فرفري اش زير انبوهي مگس كه اطراف صورتش وزوز مي كردند، برق مي زد.
داستان با اين تصوير هولناك شروع مي شود و ستوان سيلوا و گروهبان ليتوما ماموريت پيدا مي كنند تا پرده از راز جنايت بردارند با اين همه رمان "راز قتل پالومينو مولرو" اثر يوسا، هرگز تبديل به رمان پليسي، لااقل با تعريفي كه ما از آن داريم، نمي شود؛ در رمان پليسي مخاطب به دنبال نشانه اي گمشده است كه پس از يافتن آن همه گره ها باز شده و همه چيز به انتها مي رسد درحالي كه در اين اثر، نويسنده ما را به دنبال يك نشانه گمشده نمي كشاند بلكه با نشانه هاي ناشناس، به نشانه هايي غايب اشاره مي كند كه در متن نيست.
راز قتل پالومينو مولرو – ماريو وارگاس يوسا – اسدالله امرايي – نشر علمي

۱۲ دی ۱۳۸۸

ماهي طلايي

مورگان فورستر مي گويد براي نوشتن رمان داستان لازم داريد و ماركز به زباني ديگر همين عبارت را تكرار مي كند: پس از رمان اول هميشه اين خطر وجود دارد كه داستاني براي تعريف كردن نداشته باشيد و بدتر از همه اينكه داستاني را بسازيد. مسئله بيش از اندازه پيش پا افتاده و بيش از اندازه مهم است.
ژان ماری گوستاو لوکلزیو برنده نوبل 2008 در "ماهي طلايي" به خوبي، درستي اين تئوري را نشان مي دهد كه تنها به پشتوانه تكنيك نمي توان نوشت و براي نوشتن رمان، داستان لازم است. به قول دوستي نمي توان تكنيك ها را روي ميز چيد و با تركيب آنها رمان سرهم كرد.
ماهي طلايي رماني است خطي كه با انگاره اي رشته اي حوادث آن از پي هم مي آيند و به سادگي پيش مي روند بدون شكست زمان، بدون بازي هاي فرمي، بدون تغيير راوي و بدون فلسفه بافي هاي عجيب و غريب و يا حتي جزئي پردازي هاي وسواسي. راوي آن كه به عكس جنسيت نويسنده "دختر" ي است مراكشي به نام ليلا، با همان منطق قديمي نقالي و يكي بود يكي نبود، داستانش را روايت مي كند كه به اعتقاد بسياري از نظريه پردازان جذاب ترين و باور پذيرترين شكل روايت است. ليلا توسط بچه دزدها از قبيله اش دزديده شده و در كيسه اي به اسما فروخته مي شود و رشته اي از حوادث ديگر كه در نهايت او را به سوي پاريس و بعد بستون سوق مي دهند. ليلا همان "آفريقا" است كه از گذشته خود بي خبر است و او تنها به واسطه آنچه كه غرب از او دزديده و در موزه هايش انبار كرده مي تواند نشانه هايي از خويش را بيابد.
اين رمان را از دست ندهيد، من نسخه قديمي آن را خواندم كه سال 1380 توسط خانم شادابه رئيس السادات لاجوردي ترجمه شده و خالي از اشكال هم نيست. اطلاعي از ترجمه جديد ندارم.
ماهي طلايي - ژان ماری گوستاو لوکلزیو - شادابه رئيس السادات لاجوردي – نشر آشيانه كتاب