۰۷ شهریور ۱۳۸۸

چند كتاب خوب

موسسه ايران به تازگي مجموعه اي 8 جلدي با عنوان "با چشم باز" منتشر كرده كه گذشته از برخي اشكالات تكنيكي و ويرايشي، اطلاعات مختصر و مفيدي از مهمترين حوادث سال هاي پس از انقلاب همچون مك فارلين، كودتاي نوژه، طبس و... را در اختيار خواننده قرار مي دهد. هر يك از كتاب هاي كم حجم اين مجموعه حدود 50 صفحه است كه در دو وعده مترو سواري مي توان خواند. من مك فارلين و كودتاي نوژه را بيش از بقيه پسنديدم اگرچه مجبور بودم مدام در ذهنم متن را از لباس شعارها و كلي بافي هاي يك جانبه برهنه كنم تا بدن لخت و عور ماجرا را ببينم.

۰۵ شهریور ۱۳۸۸

از مثل های سلیمان

عهد قدیم – کتاب امثال(مثل های حضرت سلیمان): "در دنیا چهار چیز مثل زالوست که هرچه می خورد سیر نمی شود: دنیای مردگان، رحم نازا، زمین بی آب، آتش مشتعل.
چهار چیز برای من بسیار عجیبند و من آنها را نمی فهمم: پرواز عقاب در آسمان، خزیدن مار روی صخره، عبور کشتی از دریا و عشق میان زن و مرد. زن بدکاره زنا می کند و با بی شرمی می گوید:"گناهی نکرده ام!"
چهار چیز است که زمین تاب تحملش را ندارد و از شنیدنش می لرزد: برده ای که پادشاه شود، احمقی که سیر و توانگر گردد، زن بداخلاقی که شوهر کرده باشد، کنیزی که جای بانوی خود را بگیرد.
در زمین چهار موجود کوچک و دانا وجود دارد: مورچه ها که ضعیف هستند ولی برای زمستان خوراک ذخیره می کنند، گورکن ها که ناتوانند اما در میان صخره ها برای خود لانه می سازند، ملخ ها که رهبری ندارند ولی در دسته های منظم حرکت می کنند و مارمولک ها که می توان آنها را در دست گرفت اما حتی به کاخ پادشاهان نیز راه می یابند.
چهار موجود هستند که راه رفتن شان باوقار است: شیر که سلطان حیوانات است و از هیچ چیز نمی ترسد، طاووس، بز نر و پادشاهی که سپاهیانش همراه او هستند.
اگر از روی حماقت مغرور شده ای و اگر نقشه های پلید در سر پرورانده ای، به خود بیا و از این کارت دست بکش؛ از زدن شیر، کره به دست می آید و از ضربه زدن به دماغ خون جاری می شود و از برانگیختن خشم، نزاع درمی گیرد."
پانوشت: سلیمان، پس از شائول و داود سومین پادشاه بنی اسرائیل است. خداوند پس از مرگ موسی و دستیارش یوشع پیامبر که در کوه سینا 40 روز با وی بود تا خداوند 10 فرمان را روی دو کتیبه سنگی بنویسد، 350 سال پیامبری برای این قوم نفرستاد و هرگاه که بنی اسرائیل گمراه شد، یک داور برگزید که مجموع این داورها 12تن بودند. یکی از این داوران سامسون است که ماجرای او با دلیله خواندنی است. پس از 350 سال که سموئیل پیامبر قوم شد، بنی اسرائیل نزد او آمدند و گفتند که برای ما پادشاهی برگزین. خداوند به سموئیل گفت این قوم دیگر نمی خواهند که من پادشاه شان باشم پس خودت برای آنها پادشاهی انتخاب کن. سموئیل میان 12 قوم بنی اسرائیل(هر قوم ادامه یکی از 12 فرزند یعقوب یا اسرائیل است و موسی از قوم لاوی فرزند ارشد یعقوب است که 450 سال پس از یوسف در مصر ظهور کرد تا بنی اسرائیل را که برده شده بودند برهاند و به سرزمین موعود ببرد.) قرعه کشید تا قرعه به نام قوم بنیامین افتاد بعد میان خاندان های این طایفه یک خاندان بیرون آمد و از میان پسران آن خاندان شائول به قید قرعه پادشاه شد.
شائول که خداوند دوستش نداشت و او ترویج بت پرستی می کرد، بیمار شد و طبیبان پیشنهاد دادند پسر چنگ نوازی به نام داود برای او چنگ بنوازد تا آرام گیرد و به این ترتیب پادشاه برگزیده خداوند به قصر راه یافت و با شائول دوست شد. سموئیل به فرمان خداوند، مخفیانه او را برای پادشاهی تدهین کرد و پس از کشته شدن شائول و فرزندانش در جنگ با فلسطینی ها که آن زمان بت پرست بودند، داود رسما به سلطنت رسید.
روزی داود روی بام کاخ خود رفت و زنی زیبا را دید که حمام می کند(لطفا توجه کنید به داستان نورالسنا و حسن بصری در هزار و یک شب). او را به کاخ فراخواند و با وی همبستر شد. بعد وقتی فهمید بتشبع یعنی همان زن زیبا شوی دارد و شویش از افسران خود اوست، به مافوقش دستور داد او را به خط مقدم نبرد بفرستند تا کشته شود. آن افسر بیچاره کشته شد و داود بتشبع را به زنی گرفت اما خداوند به خاطر گناه داود فرزند نامشروع بتشبع را کشت. پس از آن بتشبع دوباره حامله شد و نام پسرش را سلیمان گذاشتند.
روزی داود به خداوند گفت: این انصاف نیست که من در کاخ زندگی کنم و تو در خیمه ای محقر، اجازه بده برایت خانه ای بسازم!
زمان حضرت موسی خداوند به وی دستور داده بود خیمه ای برای عبات درست کند و 10 فرمان را هم در صندوقی به نام صندوق عهد در آن نگهدارد و هر جا که برای جنگ می روند، صندوق و خیمه را پیشاپیش حرکت دهد.
خداوند به داود اجازه نداد برایش خانه ای بسازد و گفت نگران من نباش پسرت سلیمان برای من هم خانه ای می سازد. سلیمان پس از آنکه پادشاه شد، 13 سال هزاران کارگر و مهندس را به کار گرفت تا خانه ای برای خدا ساخت و صندوق عهد را در اتاق انتهایی که قدس الاقداس نامیده بود، گذاشت. کار که تمام شد، خداوند به شکل ابری تیره وارد معبد شد و همه جا را پر کرد طوری که کاهنان نتوانستند در داخل بمانند و بیرون آمدند.
پی نوشت دوست ندارد تمام شود: خلاصه اینکه سلیمان در اولین روزهای پادشاهی اش خدا را در خواب دید و به او گفت من مثل پدرم تدبیر ندارم و با این قوم بزرگ چه کنم؟خدایا تو خودت راهش را به من نشان بده. خداوند از این حرف سلیمان خوشش آمد و گفت تو از من نه قدرت خواستی، نه ثروت، نه دفع دشمن و... پس من به خاطر این حرفت به تو حکمتی می دهم که بروی و خوش باشی. او در طول عمرش سه هزار مثل گفت که چند تای آنها را در بالا خواندید و همین طور هزار و پنج ترانه هم نوشت اما در آخر عمر خود ایمانش را از دست داد و به حرف خداوند که گفته بود از زنان بی ایمان برای خود انتخاب نکن تا تو را به بت پرستی نکشند، گوش نکرد و 700 زن بت پرست و 300 کنیز گرفت که او را به بت پرستی کشاندند و در حالی که ایمانش را به خدا از دست داده بود مرد.
پس از سلیمان میان قوم یهود که از فرزندان یهودا بودند و موسی اورشلیم را به آنها بخشیده بود، با بقیه اقوام بنی اسرائیل اختلاف افتاد و از آن پس آنها دو پادشاه برای خود انتخاب کردند. آخرین پادشاه بنی اسرائیل هوشع است که شلمناسر پادشاه آشور او را به بند کشید و همه قوم او را به بردگی برد و برخی از اسیران را هم در شهرهای سرزمین ماد جای داد. پادشاهی یهود که در ساحل غربی رود اردن بود، کمی دیر تر به پایان رسید ولی این سلسله نیز بالاخره توسط نبوکد نصر، پادشاه بابل از هم پاشید. نبوکد نصر هزاران نفر از سران اورشلیم را به بابل تبعید کرد و تنها بیماران و فقیران را باقی گذاشت.
پس از آن خداوند 70 سال به آن سرزمین استراحت داد تا از ناپاکی ها پاک شود. جالب است که بدانید خانه خدا هم در حمله نبوکد نصر کاملا درهم کوبیده شد و همه اموال آن به غارت رفت و ویرانه ای از آن باقی ماند.
در سال 539 پیش از میلاد، کورش کبیر بابل را با خاک یکسان و اسیران را آزاد کرد و در سال 586 پیش از میلاد ارمیای پیامبر از وی خواست دستور بازگشت یهودیان و بازسازی خانه خدا را بدهد و کورش نیز چنین کرد.

۲۵ مرداد ۱۳۸۸

قصه ابر و آتش

كتاب مقدس، عهد عتيق، كتاب خروج، باب ابر و آتش و عبور از درياي سرخ: سرانجام فرعون به قوم اسرائيل اجازه داد تا از مصر بيرون روند... پس قوم اسرائيل سوكوت را ترك كرده، در ايتام كه در حاشيه صحرا بود، خيمه زدند. در اين سفر، خداوند ايشان را در روز به وسيله ستوني از ابر و در شب به وسيله ستوني از آتش هدايت مي كرد... خداوند به موسي فرمود:" به قوم من بگو كه به سوي فم الحيروت كه در ميان مجدل و درياي سرخ و مقابل بعل صفون است برگردند و در كنار درياي سرخ خيمه بزنند. فرعون گمان خواهد كرد كه چون روبروي شما دريا و پشت سر شما بيابان است، شما در ميان دريا و صحرا در دام افتاده ايد، و من دل فرعون را سخت مي سازم تا شما را تعقيب كند. اين باعث مي شود كه من بار ديگر قدرت و بزرگي خود را به او و تمام لشكرش ثابت كنم تا مصري ها بدانند كه من خداوند هستم." پس بني اسرائيل در همان جا كه خداوند نشان داده بود خيمه زدند.
وقتي به فرعون خبر رسيد كه اسرائيلي ها از مصر فرار كرده اند، او و درباريانش پشيمان شده، گفتند:" اين چه كاري بود كه ما كرديم؟ براي چه به بردگان خود اجازه داديم از اينجا دور شوند؟" پس پادشاه مصر عرابه خود را آماده كرده، سپاه خود را بسيج نمود. سپس با ششصد عرابه مخصوص خود و نيز تمام عرابه هاي مصر كه بوسيله سرداران رانده مي شد، رهسپار گرديد. خداوند دل فرعون را سخت كرد و او به تعقيب قوم اسرائيل كه با سربلندي از مصر بيرون رفتند، پرداخت. تمام لشكر مصر با عرابه هاي جنگي و دسته هاي سواره و پياده، قوم اسرائيل را تعقيب كردند.
قوم اسرائيل در كنار دريا، نزديك فم الحيروت مقابل بعل صفون خيمه زده بودند كه لشكر مصر به آنها رسيد.
وقتي قوم اسرائيل از دور مصري ها را ديدند كه به آنان نزديك مي شوند، دچار وحشت شدند و از خداوند كمك خواستند. آنها به موسي گفتند:" چرا ما را به اين بيابان كشاندي؟ مگر در مصر قبر نبود كه ما را آوردي در اين بيابان بميريم؟ چرا ما را مجبور كردي از مصر بيرون بياييم؟ وقتي در مصر برده بوديم، آيا به تو نگفتيم كه ما را به حال خودمان واگذار؟ ما مي دانستيم كه برده ماندن در مصر بهتر از مردن در بيابان است."
ولي موسي جواب داد:" نترسيد! بايستيد و ببينيد چگونه خداوند امروز شما را نجات مي دهد. اين مصري ها را كه حالا مي بينيد، از اين پس ديگر هرگز نخواهيد ديد. آرام باشيد، زيرا خداوند براي شما خواهد جنگيد."
آنگاه خداوند به موسي فرمود:" ديگر دعا و التماس بس است. نزد قوم اسرائيل برو و بگو كه حركت كنند و پيش بروند. و تو عصاي خود را به طرف دريا دراز كن تا آب شكافته شود و قوم اسرائيل از راهي كه در وسط دريا پديد مي آيد، عبور كنند. ولي من دل مصري ها را سخت مي سازم تا در پي شما وارد راهي كه در دريا پديد آمده شوند. آنگاه مي بينيد كه من چگونه فرعون را با تمام سربازان و سواران و عرابه هاي جنگي اش شكست داده، جلال خود را ظاهر خواهم ساخت، و تمام مصري ها خواهند دانست كه من خداوند هستم."
آنگاه فرشته خدا كه پيشاپيش بني اسرائيل حركت مي كرد، آمد و در پشت سر آنها قرار گرفت. ستون ابر نيز به پشت سر آنها منتقل شد، به طوري كه مصري ها در تاريكي بودند و بني اسرائيل در روشنايي. پس مصري ها تمام شب نمي توانستند به اسرائيلي ها نزديك شوند.
سپس موسي عصاي خود را به طرف دريا دراز كرد و خداوند آب دريا را شكافت و از ميان آب راهي براي عبور بني اسرائيل آماده ساخت. تمام شب نيز از مشرق باد سختي وزيدن گرفت و اين راه را خشك كرد.
بنابراين، قوم اسرائيل از آن راه خشك در ميان دريا گذشتند در حالي كه آب دريا در دو طرف راه همچون ديواري بلند بر پا شده بود. در اين هنگام تمام سواران و اسب ها و عرابه هاي فرعون در پي قوم اسرائيل وارد دريا شدند. در سپيده دم، خداوند از ميان ابر و آتش بر لشكر مصر نظر انداخت و آنها را آشفته كرد. چرخ هاي همه عرابه ها از جا كنده شدند چنانكه به سختي مي توانستند حركت كنند. مصري ها فرياد برآوردند:"بياييد فرار كنيم، چون خداوند براي اسرائيلي ها با ما مي جنگد."
وقتي همه قوم اسرائيل به آن طرف دريا رسيدند خداوند به موسي فرمود:" بار ديگر دست خود را به طرف دريا دراز كن تا آب ها بر سر مصري ها و اسب ها و عرابه هاي شان فرو ريزند." موسي اين كار را كرد و سپيده دم آب دريا دوباره به حالت اول باز گشت. مصري ها كوشيدند فرار كنند، ولي خداوند همه آنها را در دريا غرق كرد. پس آب برگشت و تمام عرابه ها و سواران را فرو گرفت، به طوري كه از لشكر فرعون كه به تعقيب بني اسرائيل پرداخته بودند حتي يك نفر هم زنده نماند.

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

پيرمرد و دريا

پيرمرد با خود گفت: نه من از پس او (ماهي بزرگي كه قلاب را بلعيده و قايق پيرمرد را به دنبال خود مي كشد) برمي آيم، نه او از پس من. تا او به اين روال مي رود همين است كه هست.
يك بار ايستاد و از پهلوي قايق به دريا شاشيد و ستاره ها را نگاه كرد و سمت سير خود را ديد زد. ريسمان از شانه اش به پايين يك راست مانند يك خط شب نماي روشن در آب مي تابيد. اكنون آهسته تر مي رفتند و روشنايي هاوانا چندان قوي نبود و او مي دانست كه جريان آب دارد آنها را به سمت شرق مي برد.
درست پيش از تاريكي از كنار جزيره بزرگي از گياه ساراگاسو گذشتند كه در موج مختصر بالا و پايين مي رفت. انگار كه دريا زير يك لحاف سبزرنگ دارد عشق بازي مي كند. پيرمرد نخست پيسو را ديد كه به هوا پريد (ماهي كوچكي كه براي رفع گرسنگي با قلاب ديگري گرفته و ريسمان ماهي بزرگ را همچنان در دست ديگر دارد.) و در واپسين پرتو خورشيد، طلايي طلايي بود و منحني شده بود و بالكهايش را تند به هم مي زد. پيسو از ترس مي پريد و معلق مي زد.
با خود گفت اگر آدم مجبور بود هر روز ماه را بكشد چه مي شد. ماه فرار مي كند. اما اگر آدم مجبور بود هر روز خورشيد را بكشد چي؟ با خود گفت جاي شكرش باقي است كه چنين نيست.
پيرمرد و دريا- ارنست همينگوي- نجف دريابندري- خوارزمي

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

پاريس جشن بي كران - شكسپير و شركا

يوسا در ستايش از همينگوي مي گويد:" هر داستان خوب بايد بتواند كمي از خصلت هاي داستاني همينگوي را در خود داشته باشد." در انتهاي كتاب "پاريس جشن بيكران" كه درواقع خاطرات همينگوي از پاريس و روزگار جواني است دو مقاله خوب از يوسا و ماركز درباره همينگوي مي خوانيم. اما خود كتاب كه پس از مرگ نويسنده منتشر شده، كتابي است به غايت شيرين و جذاب و نيز در عين حال آموزنده. يك فصل از آن را با نام "شكسپير و شركا" انتخاب كرده ام كه فكر مي كنم همه چيز در آن به زلالي آب، روشن است؛ سرمستي از پاريس و جواني كه خود در توصيفش مي نويسد:" اگر بخت يارت بوده باشد تا در جواني در پاريس زندگي كني، باقي عمرت را، هر جا كه بگذراني، با تو خواهد بود؛ چون پاريس جشني است بي كران"، سادگي او در نوشتن كه تاكيد دارد " بايد از صفت ها دوري كرد و با حقيقي ترين جمله ها نوشت"، دوستي و ديدار او با بزرگاني چون ازرا پاند و جويس، عطش خواندن و نوشتن، عشق او به اولين همسرش و...
"آن روزها پولي در بساط نبود كه بشود كتاب خريد. من از كتابخانه "شكسپير و شركا" كه عضو مي پذيرفت كتاب به امانت مي گرفتم. اينجا كتابخانه و كتاب فروشي سيلويا بيج در شماره 12 خيابان ادئون بود. در آن خيابان سرد كه گذرگاه باد بود، اين كتاب فروشي مكاني بود با نشاط، با بخاري بزرگي در زمستان ها و قفسه هاي پر از كتاب و تازه هاي كتاب پشت ويترين و عكس نويسندگان مشهور زنده و مرده روي ديوارها. عكس ها به عكس هاي فوري مي مانستند و حتي نويسندگان مرده هم چنان بودند كه انگار زنده اند. سيلويا چهره اي زنده داشت با خطوطي صاف و مستقيم، چشماني قهوه اي كه به سرزندگي چشم جانوران كم جثه بود و شادي دختركي كم سن و سال، و موهايي مواج و بلوطي كه از پيشاني ظريفش به عقب شانه مي شد و زيرگوش هايش، روي خط يقه ژاكت مخمل قهوه اي اش مي ريخت. پاهاي زيبايي داشت و مهربان و پر جنب و جوش و دقيق و عاشق بذله گويي و غيبت. هيچ يك از كساني كه در زندگي شناخته ام با من مهربان تر از او نبوده اند.
بار نخست كه به مغازه رفتم، بسيار خجالتي بودم و پول كافي نداشتم كه در كتابخانه عضو شوم. سيلويا به من گفت كه مي توانم وديعه را هر وقت كه پول داشتم بپردازم و كارتي برايم پر كرد و گفت هر تعداد كتاب خواستم مي توانم با خود ببرم.
دليلي وجود نداشت كه به من اعتماد كند. مرا نمي شناخت و نشاني اي به او داده بودم – شماره 74 كوچه كاردينال لوموئن- كه از آن محقرتر امكان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزديكي سقف و تا اتاق پشتي، كه به حياط داخلي ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجينه كتاب فروشي را در بر مي گرفت.
از تورگنيف شروع كردم و دو جلد خاطرات شكارچي و يكي از آثار اوليه دي.اچ.لارنس را كه تصور مي كنم پسران عشاق بود برداشتم و سيلويا به من گفت كه اگر مي خواهم بيشتر بردارم. من جنگ و صلح ترجمه كنستانس گارنت و قمارباز و داستان هاي دير اثر داستايوفسكي را برداشتم.
سيلويا گفت:" اگر بخواهي همه اينها را بخواني، به اين زودي ها برنمي گردي."
- چرا، برمي گردم كه پول بدهم. در آپارتمانم كمي پول هست.
- منظورم اين نبود. پول را هر وقت كه خواستي بيار.
پرسيدم:"كي جويس اين طرف ها مي آيد؟"
- اگر بيايد، اواخر بعد از ظهر. تا حالا نديده ايش؟
- توي رستوران ميشو با خانواده اش ديدمش. ولي وقتي مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا كردن شان كار مودبانه اي نيست. به علاوه رستوران ميشو جاي گراني است.
- شما توي خانه غذا مي خوريد؟
- بيشتر اوقات. ما آشپز خوبي داريم.
- دور و بر محله شما رستوران كه نبايد باشد؟
- نه. شما از كجا مي دانيد؟
- لاربو آنجا زندگي مي كرد. آنجا را خيلي دوست داشت، ولي از همين موضوع دلخور بود.
- نزديك ترين جاي خوب و ارزان قيمت پانتئون است.
- من اين محله را نمي شناسم. ما هم توي خانه غذا مي خوريم. شما و همسرتان بايد پيش ما بياييد.
گفتم:" اول ببينيد پولتان را مي دهم يا نه بعد دعوت كنيد. به هر حال صميمانه سپاسگزارم."
- زياد تند نخوانيد.
خانه ما در كوچه كاردينال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هيچ گونه امكانات داخلي نداشت، مگر يك دبه مايع ضدعفوني كه براي كسي كه به مستراح هاي بيرون از خانه ميشيگان عادت داشت ناراحت كننده نبود. خانه با چشم انداز زيبا و تشك خوب فنرداري كه در كف اتاق مي انداختيم و عكس هايي كه دوست داشتيم و به ديوارها مي آويختيم، خانه شاد و با نشاطي بود. وقتي با كتاب ها به خانه رسيدم، از جاي محشري كه پيدا كرده بودم به همسرم گفتم.
گفت:" ولي تاتي، بايد همين بعد از ظهر بروي و پول شان را بدهي."
- البته مي روم. هر دو با هم مي رويم. و بعد، از كنار رودخانه و از خيابان ساحلي قدم زنان برمي گرديم.
- بيا برويم خيابان سن و نگاهي به نمايشگاه ها و ويترين مغازه ها بيندازيم.
- حتما. هر جا كه بخواهي قدم مي زنيم و مي توانيم به كافه تازه اي كه تويش نه ما كسي را بشناسيم و نه كسي ما را بشناسد، برويم و يك ليوان بنوشيم.
- مي توانيم دو ليوان بنوشيم.
- بعد هم مي رويم جايي مي نشينيم و غذا مي خوريم.
- نه فراموش نكن كه بايد پول كتاب فروشي را بدهيم.
- بر مي گرديم خانه و همين جا غذا مي خوريم و دلي از غزا در مي آوريم و از آن تعاوني كه از پنجره پيداست و قيمت شراب بن را روي پنجره اش نوشته شراب مي خريم و مي نوشيم. بعد كتاب مي خوانيم و بعد به تخت مي رويم و عشقبازي مي كنيم.
- هرگز هم عاشق هيچ كس غير از خودمان نمي شويم.
- نه. هرگز.
- چه بعد از ظهر و غروب قشنگي. حالا بهتر است ناهار بخوريم.
گفتم:"گرسنه ام. توي كافه فقط با يك قهوه خامه دار كار كردم.(همينگوي اغلب در كافه مي نوشت و گاه اتاقي به عنوان دفتر كار در مسافرخانه اي اجاره مي كرد)"
- چطور از آب درآمده تاتي؟
- به نظرم خوب است. اميدوارم باشد. ناهار چي داريم؟
- تربچه و جگر گوساله عالي با پوره سيب زميني و سالاد آنديو. شيرني سيب.
- و تمام كتاب هاي دنيا را براي خواندن داريم و هروقت هم كه سفر رفتيم مي توانيم با خود ببريم.
- اين كار شرافتمندانه است؟
- البته.
- آثار هنري جيمز را هم دارد؟
- البته.
- واي خدايا، چه خوشبختيم كه چنين جايي پيدا كرده اي.
گفتم:" ما هميشه خوشبختيم" و احمق بودم كه به تخته نزدم (به تخته زدن را همينگوي از سفر اسپانيا آموخته بود؛ وقتي گاوبازها وارد ميدان مي شدند، علاقمندان شان روي تخته مي زدند) در آن آپارتمان، هر گوشه كه نگاه مي انداختي، تخته بود كه بشود به آن بكوبيد."
پاريس جشن بي كران- ارنست همينگوي- زنده ياد فرهاد غبرايي و تصحيح دوباره مهدي غبرايي- كتاب خورشيد

۱۳ مرداد ۱۳۸۸

عقايد يك دلقك

شنير دلقك در وان حمام دراز كشيده و با ماري حرف مي زند. ماري در خانه نيست و براي هميشه او را ترك كرده تا كنار هريبرت تسوپفنر و آموزه هاي او در گروه كاتوليك هاي بن به آرامش برسد:
"تو سعي خواهي كرد خودت را با چپ گرايي پوسيده ي فرد بويل تسلي دهي، اما بي حاصل خواهد بود. از طرفي تلاش تو براي واكنش نشان دادن نسبت به راست گرايي بي شرمانه ي بلوترت نيز بي حاصل خواهد بود. يك واژه ي بسيار زيبا وجود دارد: هيچ. به هيچ فكر كن. نه به صدر اعظم و نه به كاتوليك ها، بلكه تنها به دلقكي فكر كن كه در وان حمام اشك مي ريزد و قطرات قهوه بر روي دمپائي هايش مي چكد."
عقايد يك دلقك – هاينريش بل – محمد اسماعيل زاده - نشر چشمه

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري

تصويري كه از كالوينو در "بارون درخت نشين" و "ويكنت دو نيم شده" در ذهنم شكل گرفت تصوير يك نويسنده خيالباف بود كه بيش از نثر، شعر را خوب مي شناسد. از خودم مي پرسيدم ساراماگو هم در "كوري" يا حتي در "بينايي" و حالا كه خوب فكر مي كنم در "همه نام ها"، "دخمه" و حتي "مرد تكثير شده" به ويژه خود كوري، چنين فضايي را براي ما ترسيم مي كند اما چرا فضاي تخيلي و استعاري ساراماگو در اين آثار آنقدرها اذيت نمي كند كه كالوينو در بارون درخت نشين يا ويكنت دو نيم شده؟ شايد توضيحش سخت باشد اما فكر مي كنم ساراماگو ما را با بهانه اي خيالي و استعاري به درون رمان مي كشد ولي پس از آن همه مناسبات بر اساس واقعيت پيش مي رود در حالي كه كالوينو مدام ما را با نوعي انيميشن روبه رو مي سازد. تلاش ساراماگو اين است كه به خواننده بگويد آنچه مي خواني خيالات نيست واقعيت است اما كالوينو اصرار دارد به ما بگويد اين ها واقعيت نيست بلكه جوشش خيال باريك من است!
پس از خواندن "ساخت و ساز غير مجاز" تصويري كه از كالوينو داشتم عوض شد؛ او حالا نويسنده اي بود متوسط اما متوسطي كه اصول نوشتن را بلد است درست مثل نويسنده متوسط هم وطنش آلبادسس پدس در " عذاب وجدان"، "عروس فرنگي" يا "دفترچه ممنوع" كه من اين آخري را به خاطر اينكه نويسنده تلاش نمي كند تكنيك هاي عجيب و غريبي در روايت خلق كند، بيشتر مي پسندم. عروس فرنگي او هم جذاب است اما اصرار اين نويسنده در "عذاب وجدان" براي استفاده از شيوه نامه نگاري، او را با دردسر زيادي مواجه مي كند كه جا به جا مجبور مي شود آنچه را كه روايت كرده، توجيه كند.
ويرجينياوولف، جين آستين را متوسطي موفق در مقابل خواهران برونته مستعد مي داند و البته اين استدلال در مورد خود او نيز صادق است؛ وولف بسيار نويسنده با استعدادي است اما جين آستين از او بهتر است چون آستين متوسط، روايت و داستان را نفي نمي كند. درحالي كه تشخص وولف در شناي خلاف جهت است. كاري كه كالوينو سعي دارد بكند.
"چرا بايد كلاسيك ها را خواند" چهره ديگري از كالوينو به نمايش مي گذارد؛ نويسنده اي محقق و تشتنه آموختن با اندكي تفكر فلسفي. اما "اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري" سراسر فاجعه بود. نتوانستم تا به آخر پيش بروم و هرچه تلاش كردم خودم را به امواج نوشته بسپارم نشد كه نشد. واقعا چرا بايد آدم وقتش را تلف كند و چرندياتي مثل اين كتاب را بخواند. پيشنهاد نمي كنم آن را بخوانيد چون به لعنت خدا هم نمي ارزد. هنوز يگانه نويسنده ايتاليايي كه مي شناسم خالق "وجدان زنو" ايتالو اسووو است.
اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري - ليلي گلستان - آگاه