۲۷ فروردین ۱۳۸۹

چرا حماقت خانه آلماير

حماقت را دوست دارم و فكر مي كنم همه آدم هاي دوست داشتني بايد كمي احمق باشند؛ فضيلتي كه امروزه كم ياب و گاه ناياب است؛ آدم هاي احمقي مثل داستايوفسكي، آن گونه كه در "يادداشت هاي زير زميني" آشكارا اعتراف مي كند و پرنس ميشكين اش در "ابله" كه يكي از دوست داشتني ترين احمق هايي است كه مي شناسم؛ احمقي شبيه خودش. هولدن كالفيد هم چيزي جز اين فضيلت ندارد و ژولين سورل استاندال در سرخ و سياه؛ يك احمق بي نقص.
با اين همه به احترام جوزف كنراد و آلماير احمق اش نام وبلاگم را از او وام مي گيرم و كادوس را به " حماقت خانه آلماير" تغيير مي دهم؛ خانه اي مخروبه كه جز تماشا به هيچ درد ديگري نمي خورد با جاده هايي در اطراف كه هيچ جا را به هيچ جاي ديگر وصل نمي كنند.

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

زائري زير باران

ورقه هاي سفيد آهني انبارهاي گمرك، نور خورشيد را باز مي تابد. آفتاب ولرمي، سرتا سر بندر را روشني بخشيده است. مردم، تنبل و بي حال و وارفته به نظر مي رسند. به ندرت صدايي شنيده مي شود. همه چيز آرام و بي تكان است.
نگهبانان گمرك، سينه عدلهاي پارچه تكيه داده اند و سيگار دود مي كنند. شب قبل باران مختصري زده و زمين را تر كرده و حالا، از عدلهاي پارچه، واگنهاي متروك، ديوارهاي آجري انبارها، شيروانيها، زمين و... از كلبه هاي كارگران بخار گرم برمي خيزد.
سگها با تهيگاههاي فرو رفته، كه غالبا دستها و يا پاهاشان زير چرخهاي قطار مانده و قطع شده است، زير آفتاب پهن شده اند و زمين را بو مي كنند.
ساختمان بزرگ گمرك، با كاشيهاي فيروزه اي رنگش مي درخشد. امواج ريز و آبي دريا، زير نور خورشيد، چشم را مي زند.
كارگران اسكله ها و راه آهن، با ديلمي به دست و يا پتكي به دوش، اينجا و آنجا پراكنده اند.
صداي قطاري كه از اسكله به محوطه گمرگ مي آيد، خشك است و يكنواخت و اين صدا، سكوت بندر را كه زير آفتاب پهن شده است، نمودارتر مي كند.
كشتي ها، دور و نزديك لنگر انداخته اند. پرچمهاي كشتيها، رنگ آبي و يكدست آسمان را وصله هاي رنگ به رنگ زده است.
نفتكش بزرگي پهلو مي گيرد، با ابهت سوت مي كشد و لحظه اي بعد، بندر را تكان مي دهد.
آهنگ تند جازي كه از باشگاه ملوانان بيرون مي زند، دور و نزديك شنيده مي شود.
باشگاه راه آهن، با نرده هاي آهني زنگ خورده اطرافش كه كنار رشته هاي متعدد خط آهن است، خشك و سوت و كور، به ديوارهاي اخرايي رنگ و پنجره ها و پشت دريهاي زرد و بنفش باشگاه ملوانان دهن كجي مي كند.
كلبه هاي كارگران از پشت ايستگاه شروع مي شود.
جمعيتي قريب به پنجاه نفر، لخت و پاپتي، در انتظار قطار مسافربري جلو باشگاه راه آهن، رو پاشنه هاي پا چندك زده اند.
جوانها خميازه مي كشند. دستها را تو جيب شلوارهاي نخ نما فرو كرده اند و رانها را به هم فشار مي دهند.
پيرمردها، گوشها را با پارچه هاي رنگ به رنگ پوشانده اند و زانوها راتو بغل گرفته اند و با هم اختلاط مي كنند.
ديروز سه صندوق از انبار توشه بردم دكان علي سبيل... اي بدك نبود نه زار گرفتم.
ميدوني برادر، من دوازده زار دارم. اگه امروز هجده زاري كار كنم كيفم كوك مي شه... يه تون رو ميذارم واسه ناهار و شام، دو تومن ميدم يه بليت مي خرم... شايد خدا خداست و دري به تخته خورد.
خدا باباتو بيمامرزه! برو دوتومنو وصله شكم كن كه از بي حالي موش داره از كونت ارزن مي بره...
... "تهرون خوشگلاش ميدونن"
"بندر سياهاش ميدونن"
"اهواز جاهلاش ميدونن"
و صداها در هم مي پيچد و سكوت به هم مي ريزد:
ارباب كجا؟... چمدونتو بده من.
برو بابا... من خودم حمالم.
اهوي عمو، بيا اينجا... سي شاي بگير اين چمدونو ببر ساختمون كارمندا.
سي شاي؟ همه ش سي شاي؟
ولي آخه بجايي نمي رسه.
بدرك... خودم مي برم...
زائري زير باران ( مجموعه داستان) – احمد محمود – انتشارات معين – بخشي از داستان بندر

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

از كوچه هاي برفي سردشت تا خيابان هاي شلوغ تهران

ميان تنهايي و جست و جوي انسان تا نوشتن فاصله زيادي هست كه آن را «اعتراف» پر مي كند. اعتراف يعني همان چيزي كه لوي استروس آن را سنتي غربي و تفاوت اصلي دو فرهنگ شرق و غرب قلمداد مي‌كند. اعتراف يعني گفتن و نوشتن از همان خلوتي كه فرد در محدوده فرديت خود كشف كرده است: « لايه هاي پنهان زندگي انسان كه چشم تاريخ‌نويس نمي بيندش» از اين منظر مي توان گفت «آنجا كه برف ها آب نمي شوند» رمان كم نقصي است. رماني كه به لايه هاي پنهان زندگي مي پردازد و بدان اعتراف مي‌كند. حال كه رمان نويس قرار است در خلوت خويش به انسان بينديشد و بي رحمانه واكاوي و اعتراف كند، به چه چيزي اعتراف مي كند؟ فورستر پاسخ اين پرسش را با زباني ساده مي دهد. او در جنبه هاي رمان مي‌گويد: انسان پيوسته با 5 مفهوم درگير است:«تولد، مرگ، خوردن، خوابيدن و عشق» و توضيح مي دهد كه ما هيچ تصوري از تولد نداريم، مرگ را هم تجربه نكرده ايم و با آنكه يك سوم زندگي مان در خواب مي گذرد چيز زيادي از آن در خاطرمان باقي نمي ماند و خوردن با تمام لذتي كه دارد كمترين تأثير را باقي مي‌گذارد. پس چه چيز باقي مي ماند جز عشق كه دامنه تأثير آن بسيار وسيع است. با اين سخن فورستر است كه مي‌فهميم چرا اين همه داستان ها و رمان ها مملو از عشق اند. عشق به انسان نه مهتاب و جنگل و شب كه شعر مي آفريند. « آه عشق بي تو اين جهان چقدر آرام و زيبا و دوست داشتني است» حتي اين سخن اومبرتو اكو هم نشانه عشق است. عشقي كه از آن گريزي نيست.آيا آنجا كه برف ها آب نمي شوند رمان است؟ اينكه رمان ضعيفي است يا قدرتمند بماند اما اين رمان قطعاً رمان است چون ماجرايي ميان انسان ها را روايت مي كند و در اين ميان به عشق ها و نفرت ها بي آنكه در پس اشيا مخفي شان سازد اعتراف مي‌كند. ادامه در روزنامه ايران
آنجا كه برف ها آب نمي شوند - كامران محمدي - نشر چشمه