۰۸ آبان ۱۳۸۶

پر از خاطرات ترك خورده ايم

بارها همسفر شدي و نيامدي ، گفتي دكترها سفر را ممنوع كرده اند. روي همان نيمكت چوبي در سايه درخت پاييزي نشستي و باقيافه اي ترك خورده ، مثل خاطره اي بدرقه كردي. امروز اما اجازه سفر گرفتي، تنها، بي انتظار بدرقه و ما مثل خاطره اي ترك خورده در سايه درخت پاييزي نشسته ايم

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنچره
پر از خاطرات ترك خورده ايم

۰۷ آبان ۱۳۸۶

ريخت شناسي پراپ / از اوليس تا هولدن كالفيلد

پراپ در "ريخت شناسي قصه هاي پريان" شكل تازه اي از بررسي عناصر متن ارائه مي دهد، شكلي ساده و علمي كه نظريه پردازان آن را يكي از پايه هاي اساسي ساختارگرايي دانسته اند. اهميت اين كتاب كه قدر آن در كشور ما باوجود ترجمه بسيار خوبش به همت آقاي فريدون بدره اي، كمتر شناخته شده، تا حدي است كه مي توان ادعا كرد بدون آن نه تنها پژوهش در زمينه ادبيات شفاهي، بلكه اساسا تحقيق و نقد و بررسي در همه زمينه هاي ادبي غير ممكن خواهد بود. اجازه دهيد مدعاي خود را رنگ بيشتري بزنيم و بگوييم توليد اثر و نقد اثر بدون در نظر گرفتن يافته هاي پراپ گناه بزرگي است و عجيب اينكه زبان و شيوه استدلال او به گونه اي است كه فهم مسير پژوهش را براي هر علاقه مندي ميسر مي سازد. من پيش از خواندن اين كتاب احساس مي كردم بايد رابطه اي پنهاني ميان اوليس، قهرمان اوديسه با انه قهرمان انه ايد و سپس دانته در كمدي الهي، ژولين در سرخ و سياه، پرنس ميشكين در ابله و هولدن کالفیلد در ناطور دشت باشد. بعد از خواندن ريخت شناسي اين احساس تقويت شد و من حالا با اطمينان مي توانم بگويم همه اين قهرمانان در واقع يك نفر هستند. پراپ به ما ياد مي دهد به شكلي استقرايي يك داستان را به اجزا تشكيل دهنده اش تقسيم كنيم اين اجزا همان موتيف ها هستند كه در قدم بعدي مي توانيم آنها را رده بندي و بعد از رده بندي و تعريف به كليتي كه داستان است برسيم و در نهايت ارزش و جايگاه تاريخي آن را بيابيم. من به موتيف هاي اساسي در اين چند داستان اشاره مي كنم و بس. قضاوت با شما
اوليس از تراوا به آخايي سفر مي كند
انه از تروا به ايتاليا سفر مي كند
دانته از فلورانس به دوزخ سفر مي كند
ژولين از ويرژي در فرانش كونته به پاريس سفر مي كند
ابله از سوييس به روسيه سفر مي كند
هولدن كالفيلد از مدرسه شبانه روزي اش به نيويورك سفر مي كند

اوليس پس از فتح تروا سوداي ديدار با پنه لوپ را سر دارد
انه سوداي پايه گزاري امپراتوري روم را در سر دارد
دانته رسيدن به ايماني كامل را در سر دارد
ژولين مي خواهد مثل ناپلئون شود و به آن سوي ديوارهاي بلند طبقه بورژوا رخنه كند
ابله مي خواهد چيزهاي تازه اي از زندگي بياموزد
هولدين كالفيلد مي خواهد اولين سكس اش را تجربه كند

اوليس در راه به سيرسه بر مي خورد و با او در جزيره ممنوع سيرسه مي آميزد
انه در راه به ديدون بر مي خورد و با او در معبد مي آميزد يعني در مكاني ممنوع و آميزشي ممنوع چرا كه ديدون بعد از مرگ شوهرش قسم مي خورد با مردي هم خوابه نشود
دانته در دوزخ به فرانچسكا بر مي خورد كه با خواهرش در توفان هاي سياه سرگردان است و به آن عشق ممنوع در كوه واژگون و ممنوع دوزخ حسرت مي خورد
ژولين با زن شهردار مادام دورنال در خوبگاهش مي آميزد
ابله با ناستازيافيليپونا نامزد راگوژين در مي آميزد
هولدن كالفيلد در قطار كنار مادر يكي از هم كلاسي ها مي نشيند و لذت مي برد و به گونه اي وارد اتاق خواهرش مي شود كه خواننده حس مي كند عشق او به خواهر چندان عشق معمولي نيست

اوليس ران هاي زيبايي دارد
انه زيبايي خيره كننده اي دارد
دانته بلند بالاست و كمربندي از ني مي بندد
ژولين چشم هاي زيبا و فريبنده اي دارد
ابله نيم رخ زيبايي دارد
هولدن كالفيلد يك پسر خوشگل نيويوركي است كه حتي معلمش ( مرد) به او چشم طمع دارد

اوليس حقه سوار مي كند و با اسب چوبي تروا را فتح مي كند
انه حقه سوار مي كند و با شوراندن قبايل منطقه پيروز مي شود
دانته به كمك خداوند تنها كسي است كه مي تواند با سايه وارد دنياي ديگر شود
ژولين به عهد قديم و جديد اعتقادي ندارد اما با ياري حافظه اش ديگران را به اين باور مي رساند كه بسيار دين دار است او با همين روش وارد دفتر موسيو دولامول مي شود و با دخترش عشق بازي مي كند
ابله با خط زيباي خود اعتماد سرهنگ را جلب مي كند تا در دفتر او كار كند و با دخترش نرد عشق ببازد
هولدن كالفيلد به همه "حقه بچه مدرسه اي" مي زند
و... و... و

۰۶ آبان ۱۳۸۶

يادداشتي بي سرانجام به احترام خورخه لوئيس بورخس

اگر بخواهيم در مورد يادداشت هاي 150 صفحه اي خورخه لوئيس بورخس بر كمدي الهي دانته بنويسيم، درست تر بگويم "نه مقاله و دو سخنراني درباره دانته و هزار و يك شب، به ترجمه محمد رضا رادنژاد و كاوه سيد حسيني" يا بايد بي كم و كاست 150 پست بگذاريم يا مقاله اي متشتت و پراكنده بنويسيم كه ما را به هيچ سرانجامي نخواهد رساند. اين كتاب حاصل حيرت نويسنده اي چون بورخس است و براي ما هم حاصلي جز حيرت ندارد. متحيرم و بس. با اين همه به چند بارقه كه از تماشاي اين تصوير حيرت افزا اجازه ظهور و بروز مي يابند اشاره مي كنم بورخس براي يادگيري آلماني شيوه عجيبي را آزمود و آن خواندن فلسفه شوپنهاور و نيچه به زبان آلماني بود. او اين شيوه را در مورد زبان ايتاليايي هم امتحان كرد يعني متن ايتاليايي كمدي الهي دانته را با ترجمه واژه به واژه انگليسي آن خواند، آن هم در تراموايي كه هر روز صبح او را به كتابخانه ملي آرژانتين – محل كارش- مي برد. خودش مي گويد به بهشت كه رسيدم متوجه شدم بدون ترجمه مي توانم متن اصلي را بخوانم
بورخس با كمي اغراق كمدي الهي را تنها اثر ادبي همه دوران مي داند
بورخس عاشق نيچه است يعني كسي كه به خاطر عشق به او آلماني را آموخته است اما بي رودربايستي در مقابل اين نظريه نيچه درباره دانته مي ايستد كه او را كفتار مي نامد، كفتاري كه در گورستان ها شعر مي گويد، خب البته از نيچه هم بعيد نيست. او كانت را هم به تمسخر "پدر روحاني" ناميد كسي كه عاشق نيچه مي شود بايد او را با همين مسخره بازي هايش دوست بدارد
بورخس معتقد است از قرون وسطي نبايد آن همه بد گفت چرا كه در اين دوران اثري چون كمدي الهي خلق شده است و همين براي درخشان بودن اين اعصار كافي است
در كمدي الهي نه كلمه اي بيش و كلمه اي زياد است و نظريه بورخس در اين باره چيز عجيبي است. او معتقد است اين شيوه را نبايد حمل بر بلاغت دانته بلكه بايد نشانه اي از صداقت او بدانيم
بورخس مي گويد كمدي الهي را بارها و بارها با تمامي چاپ ها و نسخه ها و تاويل ها و تفسيرهايش خوانده است و متوجه شده است كه در سده هاي ميانه اين اثر را ديني و قرن 18 تاويل تاريخي كرده اند و حالا مسئله مسئله زيبايي شناسي است
بورخس بخش داستان اوليس را كه در هيات گلوله آتش و در محلي كه جايگاه عذاب مشاوران بد و فاسد است، به شكلي عجيب تاويل مي كند. او مي گويد دريا نشانه منطقه ممنوعه در ادبيات غرب است و اوليس( قهرمان اوديسه هومر) توانست به دريايي كه تمام نيم كره جنوبي را گرفته وارد شود و كوه برزخ را كه كوه عظيم و سياهي است از دور ببيند و همين شد كه كشتي اش غرق شد در حالي كه خود دانته هم از همين جا سفرش را آغاز مي كند اما با كمك خداوند و نور الهي بعد بورخس از اينجا به كشف قاره آمريكا نقب مي زند كه تقريبا به حالت اغما فرو خواهيد رفت. توضيح اينكه اوليس در اوديسه هيچگاه غرق نمي شود بلكه به عشق همسرش پنه لوپ و فرزندش تلماك پس از سال ها سرگرداني در بازگشت از جنگ تروا به سرزمين خود آخايي بر مي گردد. اما دانته كه يك ايتاليايي است و تمدن روم را ارجح از يونان مي پندارد به تبع استادش ويرژيل اوليس را در دريا سرگردان مي گذارد و او را نزديك كوه برزخ در دريا غرق مي كند. انتقام سختي است نه؟
بورخس را بايد يك ايراني تمام عيار به حساب آورد او داستان هزار و يك شب را با نام ايران مي شناسد و "شب هاي عربي" يعني ادعاي اعراب كه اين داستان ها را به آنها نسبت مي دهد چندان به مذاقش خوش نمي آيد. او عطار را هم بهتر من و شما مي شناسد و در مقايسه عقاب دانته كه نشانه امپراتوري روم است با سيمرغ عطار، بي هيچ ترديدي سيمرغ را ارجح مي داند و مي گويد عقاب يعني همان نشانه اي كه اكنون وارد تبليغات تجاري غرب شده مجموعه اي از چند پادشاه است كه آني و لحظه اي است اگرچه اين پادشاه ها به خود مي گويند من و نه ما. اما سيمرغ سراسر چيز ديگري است. سي مرغي است كه هر كدامشان سيمرغ اند و سيمرغ سي مرغي است كه وقتي با خود سخن مي گويند با سيمرغ يعني باخود سخن مي گويند و... و... و
بورخس درخشان ترين نقطه تمدن غرب را كشف تمدن ايران در تمدن يونان مي داند و مي گويد اين جذبه چنان بود كه اسكندر را ايراني كرد
او تراژيك ترين صحنه كمدي الهي را لحظه اي مي داند كه دانته در بهشت و نزديك به عرش الهي بئاتريس را گم مي كند. بئاتريس برمي گردد و لبخند مي زند و ناپديد مي شود. تناقضي عجيب و دردناك كه بورخس ان را مربوط به شخصيت حقيقي دانته مي داند يعني دانته اي كه مي نويسد نه دانته اي كه سفر مي كند. بورخس درست مي گويد چگونه ممكن است انسان در بهشت غمگين شود و البته خود دانته هم به غمگيني خويش اشاره اي نمي كند. همچنان كه به شادماني فرانچسكا در دوزخ، جايي كه با عشق ممنوع خويش يعني خواهرش در توفان هاي سياه سرگردان است. اما اجازه دهيد بگويم مثل روز روشن است كه چرا بورخس اين لحظه هاي دردناك را خوب كشف مي كند. براي آنكه او خود همچون دانته به لبخندي عاشق شد و تا انتهاي عمر از داشتن بئاتريسي محروم ماند. تا جايي كه مدام مي ترسيد نوشته هايش اعترافي به اين مسئله باشد. شايد براي همين وقتي به لبخند بئاتريس مي رسد قلمش رگبار مي شود و بي تاب و بي امان مي نويسد
بئاتريسي كه لباس قرمز مي پوشيد، بئاتريسي كه يك بار هم پاسخ سلام دانته را نداد، بئاتريسي كه همسر... شد، بئاتريسي كه در 24 سالگي مرد و دانته چنان در مورد او نوشت كه هيچ كس درباره زني نگفته و ننوشته است

۰۵ آبان ۱۳۸۶

روايتي متفاوت از تاريخ ادبيات


در يكصد و نود و نهمين جلسه هفتگي كانون ادبيات ايران مجموعه داستان "پشت سرت را نگاه نكن" نوشته فارس باقري نقد و بررسي شد
پويا رفويي، دكتر در رشته پژوهش هنر، محمد مطلق، منتقد و روزنامه نگار، فرزام حقيقي، منتقد درباره اين اثر صحبت كردند. رفويي درباره موج تازه داستان نويسي در ايران گفت: اين موج باعث آشنايي مخاطبان با تاريخ ادبيات هاي جديد شده و متفاوت است. تاريخ ادبيات با توجه به دگرگوني نويسندگان وجهان هاي داستاني آنها دگرگون شده است. هر نويسنده اي با بهره گيري از شگردهاي خاص خود، جهاني متفاوت از ديگري را خلق مي كند

۰۳ آبان ۱۳۸۶

نخستين قانون زندگي

نخستين قانون هر موجودي صيانت نفس است و زندگي. شما شوكران مي افشانيد و انتظار داريد كه خوشه گندم به بار آيد
ماكياولي
استاندال در بخش 23 كتاب دوم سرخ و سياه با نام " روحانيون ، جنگل ها و آزادي " با اشاره به اين جمله از ماكياولي به قهرمانان داستانش مي فهماند كه تا چه حد بايد محتاط باشند، اما دو بخش بيشتر نمي گذرد كه حرف خود و ماكياولي را فراموش مي كند و به نقل از نمايشنامه نويس اسپانيايي لوپ دووگا مي نويسد
من اگر براي تمتع از اين لذت ناگزير از اين همه حزم و احتياط و ملاحظه باشم، اين لذت ديگر براي من لذتي نخواهد بود
پي نوشت: لوپ دووگا كه در سال 1635 از دنيا رفته بيش از 2 هزار نمايشنامه نوشته است و هيچ يك به فارسي ترجمه نشده

۰۱ آبان ۱۳۸۶

پيشخدمت چيني/ شعري از كوچك اسكندر


كوچك اسكندر متولد 1964 استانبول است. 5 سال در رشته جراحي درس خواند اما به دليل عشق به شعر، پزشكي را رها كرد و وارد دانشكده ادبيات شد. او شيفته ادبيات مدرن است و به اعتقاد منتقدين ترك مي توان جايگاه شايسته اي را در اين ژانر براي وي در نظر گرفت
تنها مجموعه شعر وي "چشم هايي كه در چهره ام پناه نمي گيرند" است كه در سال 1988 به چاپ رسيده است. ترجمه شعرهاي او به دليل پيچش هاي عجيب و غريب زباني تقريبا غير ممكن است و در ترجمه زير نيز تنها سعي كرده ام فضا و حس منتقل شود

پيشخدمت چيني

اجازه نمي دهم دوستم بداري
اين را در نت بوك دم در نوشته بودي
همان لحظه مردنم را فهميدم
حالا
در اين جنگل يخ زده
تنه زمستاني را به ياد مي آورم كه تكه تكه اش كرديم
پهلو به پهلو ايستاده بود تنهايي مان
مثل پلاستيك، سخت و زهردار
تكه تكه اش كرديم، يادت هست؟
و بعد عشق را به هم آموختيم
دست هايت در چه تلاشي بودند
سرت روي شانه افتاد
چشم هايت بسته بود و گيسوانت يله
پيشخدمت چيني
عشق را چقدر كودكي

۳۰ مهر ۱۳۸۶

من از اين جاده بيزارم

قوشما، در زبان آذري به سبكي از شعر سرگرم كننده مي گويند كه از نظر شعريت چندان داراي اهميت نيست، اين كلمه را در فارسي مي توانيم "سر هم كردن" معني كنيم: نوعي سيلان ذهن كه بيشتر براي سرگرم كردن بچه ها سروده مي شود. "قوشما" يا "كوشما" در تركي استانبولي معناي" دويدن" مي دهد كه در آذري" قاچما" يا محاوره آن"قاشما"است. هدف از اين دراز گويي مزمزه كردن دوباره قوشمايي بود كه به عنوان اولين شعر كودكي از مادربزرگ به ياد دارم. جغرافيا و نگاه سياسي در آن هنوز هم برايم لذتبخش است. به زمان افعال و تغيير يكباره راوي دست نمي زنم
اين سو دويدم، دود/ آن سو دويدم، دود/ سيب هاي درشتي دارم/ سيب هاي درشتم را گرفتند/ در اين جاده رهايم كردند/ من از اين جاده بيزارم/ در آن چاهي عميق مي كنم/ كنار چاه، قنبر مي رقصد با پنج بزش/ گرگ قنبر را برد/ دمش جا ماند/ دمش را به" تات" دادم/ از او ارزن گرفتم/ ارزن را به گنجشك دادم/ دو بال براي پرواز گرفتم/ درهاي حقيقت را خواهم گشود/ درهاي حقيقت بسته اند/ كليدش آويزان از كمر پدر بزرگ/ پدربزرگ مسافر جاده هاي" شروان"/ جاده شروان از اين سر تا آن سر/ پر از بوزينه هاي زشت است / روزي يكي از اين بوزينه ها/ پسري زاييد / نامش را "سليمان" گذاشتند/ سليمان به درو رفته بود كه/ منقاركلاغي در رانش فرو رفت/ كلاغ نبود، پيكاني از نقره بود/ پيكان نقره ام را گم كردم/ خودم را به" خراسان" رساندم/ اسب هاي خراسان برايم شيهه كشيدند/ براي مشتي جو/ جوي ندارم من/ جو نزد دختر خان است/ دختر خان قالي مي بافد/ در قالي اش بلبل ها چهچه مي زنند/ برادر كوچك من و برادر بزرگ تو هم/ قرآن مي خوانند

۲۹ مهر ۱۳۸۶

مولانا با جهان حرف مي زند


سلطان سليم پيش از جنگ چالدران، به رسم پيشينيان بر سر قبر مولانا رفت و از آن روح بزرگ استمداد طلبيد. دعايش مستجاب شد و او به يمن اين چيرگي ارزشمند و فرخنده رواق و بارگاه سبز حضرتش را رونقي ديگر بخشيد. مولانا خود وصيت كرده بود كه گنبد مزارش آسمان باشد و گنبدي از آسمان بنا شد
گوك در تركي هم معناي آسمان و فلك مي دهد و هم رنگ سبز آسماني و اين بسيار عجيب است كه تركان و فارس ها آسمان را آبي مي نامند ولي سبز مي بينند:"مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو"." گوك گوبه" يا قبه سبز و قبه الخضرا، آسماني ترين گنبدي است كه تركيه امروز تمام هويت و بودن خويش را در گنجينه هاي اين مامن پاسباني مي كند
راستي چه فرق مي كند مولانا كجايي باشد، حوالي درگز يا سيواس يا اصلا دوبلين. مولانا متعلق به تمامي بشريت است. چه خوب كه كشورهاي ديگر هم از تركيه ياد بگيرند و هرساله به احترام تعالي انديشه بشر مجلس رقص و سماعي برگزار كنند و البته شايد ما بيش از همه محتاجيم. بنابراين تلاش براي ترك شدن مولانا همان قدر احمقانه است كه ما ايرانيان او را مثل سماور مسي مادر بزرگ كه البته ارثيه اي گرانقدر است، در گنجه مخفي كنيم و تنها متعلق به خود بدانيم. نگه اش داريم براي روز مبادا، چيزهاي با ارزش روزي به درد مي خورد
اما از ياد نبريم كه مولانا بادگيرهاي يزد نيست كه سرت را برگرداني و ببيني عرب ها به نام خويش سند زده اند. مولانا دارد با جهان با بشر حرف مي زند و به زبان سليس فارسي و اين را كسي منكر نشده است
ادامه

۲۶ مهر ۱۳۸۶

لعنت خدا بر ادبيات

غصه ام مي گيرد وقتي به حال و روز خيال پردازان زندان ادبيات فكر مي كنم، خداوند به آنها غضب كرده است؟ شايد. گاهي سوله اي بزرگ را تصور مي كنم كه عده اي ديوانه وار با چشماني دريده و حريص، كنار هم نشسته اند و ميان انبوه كتاب ها، تئوري ها و انديشه ها سرگشته و حيرانند. آنها حتي مجال احوال پرسي از هم را ندارند. بايد خواند، بايد خواند، بايد خواند با نااميدي بايد خواند. كاميون ها از راه مي رسند و بارشان را خالي مي كنند وسط سوله. كاميون كاميون كتاب كاميون كاميون تئوري، كاميون كاميون فلسفه. چقدر بايد خواند؟ تا مي آيي از كتابي كه در دست داري لذت ببري هزاران كتاب ديگر روي سرت آوار مي شود، حتي كتابي را كه به نيم نگاهي مراقبش بوده اي ، زير آوار مدفون شده است. آيا اين غضب خداوند بر اين جماعت نيست؟ هر يك از اين ديوانگان كه مثل اتومبيلي شش سيلندر از فرط فراخي باك هاي شان، در حال آتش زدن خود هستند، چه گناهي كرده اند؟ اگر مي نشستند و شيمي مي خواندند يا مباني مكانيك بهتر نبود؟ راستي براي آنكه متخصص مكانيك شوي چقدر بايد بخواني؟ ده كتاب، پنجاه كتاب؟ دويست كتاب؟ هزار كتاب؟ واقعا نمي شود با هزار كتاب، شيمي دان شد؟ شايد با هزار كتاب شيمي، آدم جايزه نوبل هم ببرد. هزار كتابي كه معلوم است كدام ها هستند. اما اسيران بدبخت ادبيات حتي اگر نوبل هم ببرند، يكي پيدا مي شود كه بگويد چيزي نمي فهمد! اين غضب خداوند نيست؟
من عين القضات مي خوانم و غرقم در بحور عروضي، كنار دستي ام شعر معاصر مي خواند و زيبايي شناسي شعر نو، آن طرف تر يكي رمان مي خواند، آن طرف تر يكي غرق هايكو است، تو هم كه بند كرده اي به نماشنامه و مدام مي گويي پيش از مرگ نمي رسم كه همه نمايشنامه هاي خوب جهان را بخوانم. بغل دستي ات تاريخ ادبيات مي خواند و دنبال اين است كه بالا خره مولوي به سوريه كه مي رفت از رشت هم گذشته است يا نه؟ كداممان ادبيات را مي خوانيم؟ كداممان از مرحله پرتيم؟ اصلا ادبيات چيست و چطور بايد يادش گرفت؟ ياد گرفتن و همين؟ پس كي غصه بخوريم و قيافه مغموم به خود بگيريم؟ كي به كافه برويم و به هم نشان دهيم كه چقدر ظريف و انديشه ورز و غم زده ايم؟ لعنت خدا بر تو ادبيات

۲۵ مهر ۱۳۸۶

دست از سرم بردار


سال گذشته آتيلا ايلهان را در كادوس معرفي كردم. شايد هم دوباره معرفي شاعران ترك را از سر بگيرم، كشو ميزم پر است از بيوگرافي ها وشعرهاي درهم و برهم. شايد پنجاه شاعر ترك در همين كشو مدفون شده باشد. گورستاني است! امروز خواستم مرتب كنم نشد، اما اين شعرايلهان را پيدا كردم


دست از سرم بردار
من
مرگ خويش را به تماشا نشسته ام
مي بيني چقدر تاريكم و تلخ
اندكي هم زشت

عبور تو دشوار است
در هواي من كه باراني ام
آشفته مي شود بسترت
از شبي كه منم
و سخت مي ترسي
خواب هاي مرا اگر ديده باشي در خواب
كدام ثانيه ام را تاب نفس كشيدن داري
دست از سرم بردار
مكدر و چركين مكن روشنايي ات را
من تاريكم و تلخ
اندكي هم زشت

امتحان كن
خواهم افتاد از چشمت

۲۴ مهر ۱۳۸۶

استاندال لابه لاي جمله ها

استاندال، سرخ و سياه را در 45 بخش مي نويسد و ابتداي هر بخش جمله اي از ديگران مي آورد كه مي توان آن را نوعي "آيرونيك" - خلاصه اي بي ربط و خارج از ساختار- دانست. برخي منتقدين گفته اند اين جملات از سر تفنن نوشته شده و برخي ديگر آنها را لازمه متن پنداشته اند. شايد هم بتوان گفت حاشيه اي بر متن كه اگر تفوق پيدا كند با پست مدرنيسم مواجهيم چرا كه پست مدرن چيزي نيست جز" هجوم حاشيه عليه متن" البته اين اتفاق در سرخ و سياه نيفتاده و همان بهتر كه بگوييم با آيرونيك روبه رو هستيم. هرچه هست استاندال به اين عبارات عشق مي ورزد و آنگونه كه معلوم است مي توان از لابه لاي آنها ذهنيت او را بيرون كشيد. او خود را ملزم نمي داند كه حتما اين جمله ها متعلق به فيلسوفي بزرگ باشد بلكه گاه از دوستانش نقل قول مي كند. دوستاني كه ما نمي شناسيم. برخي از اين عبارات بسيار جالبند و ما بعدها نوعي تغيير يافته آنها را از زبان انيشمند بزرگي مي شنويم مثلا: " قوه بيان را براي آن به انسان داده اند كه فكر خود را پنهان كند" اين عبارت را در ابتداي بخش 22 از ر. پ. مالاگريدا مي آورد كه او را نمي شناسيم اما آنگونه كه در پاورقي معرفي شده يك واعظ ايتاليايي است
عبارت مالاگريدا را بعدها ما از زبان ژاك دريدا مي شنويم:" زبان وقتي حضور پيدا مي كند كه حقيقتي پنهان باشد" يا چيزي شبيه اين جمله. اجازه دهيد چند جمله زيبا را اينجا بياورم
"هزاران تن را يكجا گرد آوريد، چندان عيبي نخواهد داشت اما نشاط چنين قفسي كمتر خواهد بود" از هابس فيلسوفي كه استاندال او را مي پرستيد. بخش1 شروع رمان
جايي كه اوضاع و حوادث چنين پيش مي آيد، گناه به گردن من خواهد بود؟ ماكياولي
ديگر نمي دانم چه هستم و چه مي كنم، موزار
براي راه پيدا كردن در دل راهي جز شكستن آن نمي دانند، يك نويسنده گمنام هم عصر
دريغا كه گناه به گردن ضعف ماست كه به گردن خودمان: ما بدانسان كه آفريده شده ايم، بدانسان خواهيم بود، شب دوازدهم
آه چرا بايد اين چيزها باشد و چيزهاي ديگر نباشد، بومارشه نويسنده ريش تراش سويل
اي افسونگري! همه آن نيرو و همه قدرت احساس غم و بدبختي كه در عشق هست، در توست. تنها خوشي هاي افسونگرانه و لذت هاي شيرين آن از دايره دنياي تو بيرون است. هنگامي كه او را در بستر خواب مي ديدم، نمي توانستم بگويم كه آن همه وجاهت فرشته آساي خود و آن ضعف دل انگيزش در تعلق من است! و اكنون به همان صورتيكه خداي مهربان به رحمت خود براي تسخير دل ها آفريده، به دست من سپرده شده است، غزلي از شيل
ر
ترجمه: عبدالله توكل

۱۹ مهر ۱۳۸۶

يك داستان نفرت انگيز

ايوان ايليچ به دور ميز نگاه كرد و متوجه شد كه بيشتر ميهمان ها مستقيم نگاهش مي كنند ومي خندند. اما عجيب تر از همه آن بود كه او نه تنها از اين موضوع مطلقا نگران نشد، بلكه يك قلپ ديگر از گيلاسش خورد و با صداي بلند شروع به صحبت كرد: خانم ها و آقايان! همان طور كه چند دقيقه پيش به آكيم پتروويچ مي گفتم، روسيه،... بله، دقيقا! روسيه... خلاصه كلام، متوجه من ظو رم كه هس تيد... روسيه به اعتقاد بي نهايت عميق من، انسان - نيت را تجربه مي كند
يك نفر از آن طرف ميز تكرار كرد: انسانيت
انسا انسا
ميو ميو
يك داستان نفرت انگيز - داستايوفسكي - شهلا طهماسبي

۱۸ مهر ۱۳۸۶

هميشه شوهر


اينكه داستايوفسكي در " هميشه شوهر" به مثلث و مربع عشقي مي پردازد يا به شكلي ظريف در "نيه توچكا" از عشق دختران به يكديگر مي گويد البته مهم است اما نبوغ او تنها به خاطر طرح اين مسائل بديع در يك و نيم قرن پيش نيست. آن زمان در اروپا و البته در روسيه آخرين راه حل و همين طور شرافتمندانه ترين راه براي خلاصي از چنين ننگي دوئل بود. همان كاري كه در "برادران كارامازوف" احتمال در گرفتن اش ميان پدر و ديمتري - پسر بزرگ تر- مي رود. خداي من! در هميشه شوهر اتفاق عجيب ديگري مي افتد، برخوردي از نوع ديگر كه نبوغ داستايوفسكي را به وضوح نشان مي دهد. در اين رمان باشكوه كه نويسنده آن را در اوج بيماري اش نوشته، رقيبان ميل دوستي به هم دارند، آن ها يكديگر را كامل مي كنند و به هم اعتماد به نفس مي دهند و در عين حال كه يكديگر را مي بوسند نياز به كشتن هم دارند. مي خواهند از جزئيات زندگي هم سر درآورند با هم به سفر بروند باهم شراب بنوشند و براي عشقي تازه از يكديگر تاييد بگيرند و در عين حال مراقب باشند
پاول پاولوويچ شوي زني كه ولچانينف فاسق اوست و پس از مرگ همسر با خواندن نامه اي قديمي پي مي برد كه ليزا دختر بيمارش، دختر كسي نيست جز ولچانينف، بلافاصله پس از خاك سپاري زنش به پترزبورگ مي رود تا از حال دوست قديمي اش ولچانينف باخبر شود. مست مي كند و در ميانه گفت و گو به فاسق زنش مي گويد: زود باش مرا ببوس
در "ابله" دو رقيب پس از مرگ معشوق شب را تا به صبح كنار بسترش مي خوابند و براي آنكه تعفن جنازه از اتاق بيرون نزند به فكر گلباران كردن بستر مي افتند اما پاول پاولويچ، پرنس ابله نيست كه بگوييم چنين كاري از او برمي آيد. او يك هميشه شوهر عاقل و با شعور است
شخصيت پردازي بي نظير پاول پاولوويچ به عنوان يك هميشه شوهر و همسرش به عنوان يك خانه دار كه صادقانه به همسرش عشق مي ورزد و تمام فاسقانش را دوست مي دارد چيزي در حد اعجاز است. زن در كنار هميشه شوهرش مي نشيند و از سر عشق بافتني مي بافد، به افسران عشق مي ورزد و خود را از هر گناهي مبرا مي داند. همه چيز در كمال آرامش جريان دارد. به ياد اين عبارت صادق هدايت افتادم:" زنان به سه مرد نياز دارند، مردي براي عشق ورزيدن، مردي براي سكس و مردي براي آزردن" البته كه اين توهين نيست و مردان هنرمند مي دانند كه با عهده دار
شدن هر سه نقش مي توان زنان را از دو نفر ديگر بي نياز كرد
مترجم اثرعلي اصغر خبره زاده

۰۹ مهر ۱۳۸۶

گوش هايم پر است از زمزمه هاي شامي و شهريار

ديشب كليد انباري را برداشتم و رفتم سراغ خوراكي، بيشتر دنبال" حالت ها در حياط" بودم از يعقوب يادعلي كه مي دانستم چند سال پيش هديه گرفته ام از كامران محمدي و فرصت خواندن پيدا نكرده ام. قاعدتا بايد مي رفتم سمت قفسه انتهايي و كپه كتاب هاي باريك و قديمي. بماند كه از ترس گربه بولگاكف قلبم داشت دهل مي زد،احساس مي كردم الان با چنگالي كه تكه اي ژانبون مرغ روي است و ليواني نوشابه وارد مي شود. لعنتي كتاب هايي كه شيرازه ندارند، پيدا كردنشان مصيبت است. نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه دستم دو كتاب لاغر را بيرون كشيد. مي گويم عجيب چون قرار گرفتن اين دو كنار هم واقعا عجيب است، بعلاوه اصلا يادم رفته بود: شامي كرمانشاهي شاعر نابيناي كرد و حيدر باباي شهريار! هر دو شاعري مردمي، هر دو محزون و هردو... شامي شهريار كرد و شهريار شامي ترك. شامي: خريد: سال 65 سنندج و حيدر بابا: هديه خان عمو، خريد 65 تبريز! همانجا پريدم روي ميز ناهار خوري و اول دكتر مصدق شامي را خواندم
ئوشن چل هزار بيكار له پاته خت
عومر گرامي مه گوزره رن وه سه خت
بي جا و مه كان بي لباس و ره خت
سي وه عده غه زا كه رده ن وه يه ي وه خت
ئاخر ئه وانه ييش هه م نه وع ئيوه س
دوكتور موسه دق ته كليفمان چه س؟
و بعد يك دل سير حيدر بابا
بايراميدي گجه قوشي اوخوردي
آداخلي قيز بيك جورابين توخوردي
هر كس شالين بير باجادان سوخوردي
آي نه گوزل قايدادي شال ساللاماق
بيك شالينا بايراملغين باغلاماق
آقاي كروويف با آن عينك لق و لوقش كجاست؟ گربه اش كدام گوري است؟ كدام بانو روغن عزازيل مي مالد و با جارويش در آسمان شب مسكو پرواز مي كند؟ من كه قاطي كرده ام ، هر دو همين حالا كنار دستم نشسته اند گوش هايم پر است از زمزمه هاي شامي و شهريار