۰۲ دی ۱۳۸۸

سرزمين گوجه هاي سبز

يك: ارس، همان رودخانه اي كه سارا دختر بلندبالاي آبي چشم، خود را در آن انداخت تا عروس خان نشود، در زمان سيطره كمونيزم و اتحاد جماهير شوروي محل قاچاق مشروبات الكلي بود كه از آن سوي مرز مي آمد و ريمل و عينك آفتابي و كفش هاي پاشنه بلند و جوراب هاي نازك زنانه و البته آدامس كه از اين سو مي رفت. زنان شوروي مخفيانه در مجالس خانوادگي، كفش هاي پاشنه بلند به پا مي كردند و ران هاي شان را كه با جوراب هاي شيشه اي پاريزين پوشانده بودند، روي هم مي انداختند و آدامس شيك و خروس نشان مي جويدند و مردان سيگار برگ مي كشيدند كه اين يكي بدترين نشانه غلبه فئوداليته و تسليم در برابر فرهنگ كاپيتاليستي آمريكايي بود و گناهي نابخشودني اگرچه دختران كوبايي رفيق كاسترو آنها را روي ران هاي قهوه اي شان مي پيچيدند و لاي زرورق مي گذاشتند.
بعدها وقتي دليل فروپاشي كمونيسم را از گورباچف پرسيدند، جواب بامزه اي داد:" ما در حزب مي نشستيم، سيگار برگ مي كشيديم و از راه هاي مبارزه با آمريكا مي گفتيم!" فرهنگ آمريكا كه از رودخانه هاي اطراف قاچاق مي شد و ديوار آهنين هم جلودارش نبود تا مغز استخوان اعضاي حزب مركزي هم نفوذ كرده بود.
دو: عزيز نسين داستاني دارد درباره كبريت هاي وطني در كتاب " آز گيتيك دويز گتيك " كه نشان مي دهد چگونه با كبريت هاي ساخت وطن مي شود فال عشق گرفت؛ " مرا دوست دارد... مرا دوست ندارد... مرا دوست دارد... مرا دوست ندارد" و از آنجايي كه در هر قوطي كبريت تنها يك دانه اش روشن مي شود، مي توان به نتيجه فال خوشبين بود اما نسين كشتي را به خاطر روشن كردن يك كبريت به آتش مي كشد.
سه: رئيس جوخه اعدام چائوشسكو و زنش حرف عجيبي مي زند:" زن چائوشسكو بوي شرم آوري مي داد!"
چهار: هرتا مولر برنده نوبل 2009و معلم رومانيايي كه به دليل همكاري نكردن با سرويس اطلاعاتي كسي كه موقع اعدام بوي شرم آوري مي داد، به مرگ تهديد شد و به آلمان گريخت تا رمان " سرزمين گوجه هاي سبز" را بنويسد:
" در زير هر تختخواب، چمداني بود؛ مملو از جوراب هاي نخي درهم گوريده. در همه جاي مملكت، انها را جوراب هاي بافت وطن مي خواندند؛ جوراب هايي زمخت و بدشكل؛ براي دختراني كه در حسرت جوراب هاي نرم و نازك، اسپري مو، ريمل چشم، و لاك ناخن بودند.
در زير بالش رختخواب ها شش ريمل دان بود. شش دختر توي ريمل دان تف مي كردند و دوده را با خلال دندان هم مي زدند تا مايه سياه رنگ سفت شود. آنگاه، چشمانشان را كاملا باز مي كردند و خلال دندان را بر مژه هايشان مي كشيدند. مژه ها سياه و سفت مي شد، اما ساعتي بعد فاصله هايي خاكستري روي مژه ها پديد مي آمد؛ و پس از خشك شدن آب دهان، دوده ها به روي گونه هايشان مي ريخت.
دختران، دوده ريمل روي گونه هايشان را دوست داشتند؛ چون دوده ريمل بود."
سرزمين گوجه هاي سبز – هرتا مولر – غلامحسين ميرزاصالح – انتشارات مازيار

۱۰ آذر ۱۳۸۸

زنگ ها براي كه به صدا درمي آيند

هنوز موفق نشده ام چند مشكل قديمي ام را حل كنم؛ يكي اين كه نمي توانم موقع نوشتن بخوانم و برعكس. بدتر از آن نمي توانم كتابي را بخوانم مگر با ماقبل و مابعدش كه به همين دليل مسخره، خودم را از خواندن خيلي از كتاب ها محروم مي كنم. از همه فاجعه بارتر اين كه از مد روز بدم مي آيد و تا كتاب كلاسيك نشود، خواندنش براي سخت است.
از عادت هاي بد ديگرم مي توانم به فكر كردن با خودكار بيك اشاره كنم؛ كيبورد كه جاي خود دارد، متاسفانه حتي با خودكار ركس و بقيه ابزار نوشتن هم مشكل دارم، بيشتر از همه كاغذ سفيد. يكي از بدترين عاداتم نوشتن در حال درازكش است كه معمولا اسباب مسخره كردنم را فراهم مي كند. اين همه را گفتم كه به حرف دوست عزيزم فارس باقري برسم كه معتقد است توي مغز آدم موقع خواندن يك موتور به كار مي افتد و موقع نوشتن يك موتور ديگر. خود فارس خوب مي تواند آهنگ حركت اين دو موتور را باهم مديريت كند اما براي من واقعا سخت است. چند وقتي كه مشغول نوشتن ام، حتي به روز كردن وبلاگ هم برايم سخت شده با اين همه دارم تمرين مي كنم و هم زمان با نوشتن هر روز كمي از "زنگ ها براي كه به صدا درمي آيند" را مي خوانم. با ترجمه اش مشكل دارم با فعل هايي مثل "گشت و گرديد"ولي روايت قوي همينگوي عيب ها را خوب مي پوشاند و البته اين را هم فراموش نمي كنم كه همه ما مديون ترجمه هستيم به ويژه ترجمه هاي بد و مترجم هاي ناشي. كشور ما تا جايي كه مي دانم موقعيت ويژه اي در اين زمينه دارد، لااقل در مقايسه با تركيه كه ادبياتش نوبل برده. ادبيات اين كشور نه وسعت ترجمه هاي ما را دارد و نه غنايش را و در نتيجه نه متخصص حوزه هاي مختلف ادبيات جهان. هر ترجمه اي غنيمت است حتي همان گشت و گرديد.
زنگ ها براي كه به صدا درمي آيند - همينگوي - رحيم نامور - نگاه

۱۱ آبان ۱۳۸۸

بعد از مدت‌ها که حتا این بخش از گفتمگفت هم به سیاست اختصاص داشت، چیزی بخوانید درباره «کافه‌پیانو» که همین امروز، نویسنده‌اش نشانی وبلاگش را برایم فرستاده و این مطلب را درباره کتاب منتشر کرده.
اين مقدمه اي است كه جناب آقاي فرهاد جعفري براي يادداشت من در وبلاگش نوشته و آن را دوباره منتشر كرده كه به خاطر توجه شان ممنونم اما دوست گرامي آقاي جعفري! شما اگر داستايوفسكي هم بوديد من نيازي نمي ديدم لينك مطلبم را ارسال كنم و اصرار داشته باشم چيزي را كه نوشته ام مورد توجه تان قرار گيرد. اين را نه از سر غرور بلكه به خاطر انزواي شخصي ام و در كمال تواضع مي گويم. به افت و خيزهاي سياسي هم كاري ندارم اگر واقعا از كافه پيانو خوشم مي آمد و آن را متني درخور، فني و يا لااقل انساني مي ديدم حتما تعريف و تمجيد مي كردم آن هم نه براي خوش آمد و بد آمد شما، براي خودم و "كافه پيانو" به هر حال براي من "مولف مرده است." آقاي جعفري من براي شما لينك ارسال نكرده ام و اگر كسي اين كار را كرده حتما قصد شيطنت داشته.

۲۵ مهر ۱۳۸۸

كافه پيانو؛ انحطاط هنر و اخلاق

براي اولين بار تصميم گرفتم موقع خواندن رمان با موج هاي نوشته پيش نروم و لحظه به لحظه حسم را يادداشت كنم. مي شود اسم اين جور خواندن را مثلا "خواندن كارگاهي" گذاشت. كافه پيانو را انتخاب كردم؛ چيز زيادي از نويسنده اش نمي دانم جز موضع گيري معروفش در انتخابات و تقريبا هيچ كدام از نقدهاي مطبوعاتي اثر را هم نخوانده ام. مي توانستم بدون پيش ذهن شروع به خواندن كنم و باقي قضايا:
فصل اول: ورودي كافه
اين فصل كه هم ورودي كافه و هم ورودي رمان است، سعي دارد نوشته را در حوزه "رمان تامل" و نه "رمان عمل" معرفي كند. البته نه تاملي از جنس بار هستي كوندرا، بلكه تاملي غير فلسفي و در حوزه امور روزمره، مثل ديالوگ هاي معمولي كه با لحني فلسفي هر روز بين ما رد و بدل مي شود. با اين همه ترديد دارم كافه پيانو بتواند تا انتها رمان تامل باقي بماند. اين موضوع به كليت ادبيات داستاني ما برمي گردد.
فصل دوم: آلبالويي شو بخر!
حدسم درست بود؛ رمان به سرعت از تامل به سمت عمل رفت و به همان شكل ادامه پيدا كرد، بدون هيچ تاملي. اما دارم به موضوعي بدگمان مي شوم: "اين رمان جامعيت ندارد" و آن طوري كه روي ريل افتاده به نظرم بيشتر داستان كوتاه است تا رمان. اميدوارم درست نباشد.
مي توانم همين جا كتاب را ببندم و چيزهاي زيادي را كه دارند از ذهنم عبور مي كنند، تند تند بنويسم مثلا درباره "گفتم، گفت" ها. چرا بايد نويسنده تا اين اندازه سر به هوا باشد؟ آيا نمي شود اين همه گفتم گفت كه در ابتداي هر جمله مثل قلوه سنگي جلوي پاي خواننده قرار مي گيرد را برداشت؟ هر گفتم گفتي به ما مي گويد:" آنچه مي خواني متعلق به فعل ماضي است، چيزي كه پيش از اين اتفاق افتاده و ربطي به حالاي من و تو ندارد. پس بي دليل با آن هم ذات پنداري نكن!در حالي كه مي شد اين دو فعل ماضي مسخره را به قرينه لفظي حتي معنوي حذف كرد تا جمله ها هم به سمت زمان حال گرايش پيدا كنند و هم جنبه نمايشي بيشتري به خود بگيرند كه اساس "رمان عمل" است. حالا كه قرار است ما تامل را رها كنيم و برويم سراغ عمل لااقل بايد جنبه هاي آن را خوب بشناسيم؛ جنبه نمايشي عمل، تنها با زمان حال معنا پيدا مي كند نه گذشته اي كه گفتم گفت، يكسره حضور مسلط آن را به ما گوشزد مي كند.
از محيط درون كافه خوشم آمد هرچند نويسنده آن را به ما نشان نمي دهد. او از تمام كافه به يك دستگاه بخار قهوه و يك صندلي لهستاني و چيزهاي كم اهميتي مثل شيرجوش اشاره مي كند در حالي كه فضاي كلي مبهم است و ما ناچاريم بقيه چيزها را در ذهن خودمان بسازيم. اين موضوع كه نقطه مقابل "رمان نو" قرار مي گيرد، اهميت زيادي در رمان امروز دارد.
رابطه دختر و پدر هم رابطه خوبي است مثل رابطه هولدن كالفيلد با خواهرش – كسي كه كتاب به او تقديم شده- و البته همانقدر زنده و دوست داشتني. اما در رابطه كالفيلد با هم كلاسي ها و معلم ها و همين طور خواهر كوچكش، جامعيت و افق هاي دلالت معنايي گسترده اي وجود دارد. آيا كافه پيانو هم مي تواند به چنين افق هايي برسد و ما را سيراب كند، يا اينكه با همين تصاوير سرگرم خواهيم شد.
قبل از رفتن به فصل بعد تا يادم نرفته بگويم راستي اين جمله يعني چه:" آن وقت آويزانش كرد به دسته ي برنجي آن دري از كابينت هاي بار كه زير ظرفشويي ست." اين همان چيزي است كه ماركز مي گويد:"ادبيات خستگي". به نظرم جمله را سرراست تر از اين هم مي شود نوشت و موضوع آخر اينكه چرا لحن نويسنده – راوي وقتي كه با دخترش حرف مي زند و وقتي كه براي ما حرف مي زند، چندان تفاوتي نمي كند؟ با ما مي گويد:" حواسم پيش يخچال بود كه امروز زده بود به تنبلي و نمي كرد آب را يخ بزند" و به دخترش مي گويد:" چه خوب كه اجازه مي گيري... اما چه فايده كه بعدش!"
اگر همين طور پيش بروم به صفحه آخر نرسيده، يك كتاب هم نوشته ام! سعي مي كنم بيشتر بخوانم و كمتر بنويسم.
فصل سوم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گيسو!
كافه چي يك بار در اين فصل و يك بار در فصل قبل، بيرون كافه مي رود تا رفتن دخترش را تماشا كند اما هيچ چيزي در خيابان نمي بيند؛ بار اول درختان پائيزي را و بار دوم برگ هاي زرد را همين. آيا همچنان داستان كوتاه باقي خواهد ماند، بدون جرات پرداختن به موضوعات گسترده؟
فردريك وقتي به كافه مي رود تا دنبال عشقش رزانت بگردد، آنجا آدم هايي را مي بيند كه درباره هنر بحث مي كنند و وقتي از كافه بيرون مي آيد گروه هايي از دانشجويان را كه در حال شعار دادن هستند. موضوع ساده اي نيست فردريك در بستر رمان زندگي مي كند نه داستان كوتاه. كش دادن يك داستان كوتاه آن را رمان نمي كند اين جامعيت و گستردگي است كه روايت را به سمت رمان سوق مي دهد.
فصل چهارم: لونه گنجشك واقعي؟! مطمئني؟!
كافه چي بي دليل دارد بي ادب مي شود... صفحه بعد: چيزهايي دارد درباره خودش مي گويد كه بيشتر به خاطره نويسي شبيه است. به نظرم متن از داستان كوتاه هم دارد استعفا مي دهد و تبديل به خاطره مي شود. ديگر نمي نويسم...
نمي توانم ننويسم موضوع دارد نفرت انگيز مي شود. اين شخصيت هيچ جذابيتي ندارد. كاش همان دخترش را مي نوشت.
دارم عصبي مي شوم. اين وسوسه سراغم آمده كه وقتم را بيشتر از اين تلف نكنم.
خاك بر سرت راوي! اين پاراگراف شاهكار را بخوانيد:" هر وقت خدا كه مي آيم اين جا و پا مي اندازم روي پا؛ دخترك جلف ديوانه اي كه لابد با خودش فكر مي كند ممكن است حاضر باشم يك موي گند و كثافت پري سيما را با او تاخت بزنم، مي دود مي آيد پشت پنجره..."
اين هم رمان تامل ما:" راستي كه چه قدر بايد خر باشد مرد زن و بچه داري كه تن بدهد به عشوه گري هاي يك دخترك مريض كه دايم تاپ هاي نارنجي و بنفش مي پوشد و بخش هايي از بدنش را – كه نظام بسيار اخلاقي جامعه اخلاقي ما مانع توصيف آن است- بيرون مي اندازد بلكه از راه به درت كند." لامصب ته تامل مارتين هايدگري است، بودريار دروازه غار.
آيا همچنان به تلف كردن وقتم ادامه بدهم؟ سگ تو ضرر فردا جمعه مي باشد و مرا ترسي از آن نيست كه ياراي برخاستن ام نباشد.
فصل پنجم: چقدر اين غير مترقبه بودن ها قشنگ است!
به نظرم كافه پيانو نمونه اي عالي براي انحطاط رمان است و حتي قبل از آن انحطاط در نوشتن. نوشتن هر چيزي. اين همه فحاشي، اين همه دماغ بالا گرفتن، اين همه كينه و اين همه قضاوت هاي ناشيانه اي كه با لحني فلسفي ادا مي شود، مرگ روشنفكري، مرگ نويسندگي و مرگ اخلاقي است. از خودم مي پرسم هولدن كالفيلد هم فحش مي دهد حتي بدتر از كافه چي كافه پيانو. كالفيلد به هم اتاقي اش مي گويد "مادر قحبه" اما چرا با فحش هاي او اخلاق از هم نمي پاشد، حتي بالاتر از اين مي خنديم و سرحال مي آييم. جواب خيلي خيلي روشن است: كالفيلد هر اندازه كه به سالينجر شبيه باشد اما خود او نيست ولي "نويسنده- راوي" كافه پيانو يا "راوي تلويحي" اين كتاب كه با ضمير اول شخص مفرد حرف مي زند خود نويسنده كافه پيانو است. در "شكار انسان" با اثري طرفيم كه چرك نويسي ها، هتاكي ها و فحاشي هاي قهرمان آن را به حساب ژوئائو اوبالدو ريبيرو نمي گذاريم. واقعا نويسنده چه حق دارد به دختري كه سرش را از پنجره اي بيرون آورده و برجستگي هاي بدنش را به نمايش مي گذارد بگويد:" دخترك جلف ديوانه" آيا اين تنزل غير اخلاقي جايگاه نويسنده به مقام واعظ نيست؟
ببخشد نويسنده محترم من خوابم مي آيد.

كافه پيانو - فرهاد جعفري - چشمه

۰۷ مهر ۱۳۸۸

قصه هاي پريوار

باران شديدي به شيشه ها مي خورد. از صبح باريده بود و حالا ديگر تمام شهر خيس خيس بود. مردم با عجله به اين طرف و آن طرف مي رفتند و اتوبوس ها لبريز از جمعيت بود.
من روي شيشه بخار گرفته دست كشيدم و به صندلي تكيه دادم. حالا دايره شفاف تري براي تماشاي باران داشتم. دايره اي كه با نورهاي زرد و سفيد پر شده بود.
راننده پشت فرمان نشست. سرانجام بليت ها را جمع كرده بود و مي خواست راه بيفتد، اما درست لحظه اي كه تكمه در جلو را زد، مردي پريد بالا و خودش را از لاي در نيم بسته به داخل كشيد.
جوان بود. خيس خيس. با دست هايي كه از سرما سرخ شده بودند و مويي بلند كه آب از آن مي چكيد. مرد دست برد جيب بغل كاپشنش و بليت مچاله شده اي بيرون آورد و طرف راننده گرفت. راننده بدون اين كه نگاه كند، گفت:" سه تا."
مرد دستش را همچنان به سمت راننده نگه داشت.
"ايستگاه بعد پياده مي شوم."
"به من چه، تاكسي كه نيست همشهري."
جوان دستش را عقب كشيد.
"دو قدم بيش تر نيست، باران نبود پياه مي رفتم."
راننده در را باز كرد.
"وقت مردم را نگير..."
جوان بليت را در جيبش گذاشت و در حالي كه پايش را روي آسفالت خيس خيابان مي گذاشت، زير لب گفت:"غريبليك يامان درتي هاي..." و به سرعت چند قدم برداشت، اما راننده چند بار پشت هم بوق زد و او را برگرداند.
"بوجور دير گارداش."
جوان همان جا كنار دست او ايستاد. من دوباره به بيرون خيره شدم، و تا ايستگاه بعد گفتگوي پرحرارت آن دو به زبان آذري و صداي يكنواخت برف پاك كن ها گوش دادم.
قصه هاي پريوار و داستان هاي واقعي - كامران محمدي - ققنوس

۰۵ مهر ۱۳۸۸

ديگر هم بازي ات نمي شوم

كژدم ها آتش افروخته اند
براي رقص
بگذار آسوده باشند
لختي بمان اينجا
با من حرف بزن
شب به نيمه رسيده
عمر،

نمي دانم.
دو مجموعه "ديگر هم بازي ات نمي شوم" و "عاشقانه هاي برف به اسم كوچك" سروده
پژمان الماسي نيا شاعر اصفهاني، نشر گلدسته اصفهان... اينجا و اينجا
پانوشت: شعر بالا از مجموعه عاشقانه هاي برف انتخاب شده است

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

تربيت احساساتي

مهدي سحابي (از مقدمه تربيت احساساتي): پديده بسيار گويايي است كه در دهه هاي اخير كتاب تربيت احساساتي هم در ميان خوانندگان عام و هم نزد اهل ادب و ناقدان هنري تا اندازه اي مادام بواري را در سايه برده و خود به عنوان شاهكار فلوبر و يكي از سرچشمه هاي بنيادي ادبيات مدرن اروپايي مطرح شده است. واقعيت اين است كه اين كتاب در آغاز انتشارش به خاطر ويژگي هايي كه امروزه درست به دليل همان ها اثري بنيادي تلقي مي شود، چندان اقبالي نيافت و حتي خود فلوبر اين نكته را به وضوح مي دانست و اغلب به آن اشاره مي كرد و با وسواس و دقت معروفي كه از او مي شناسيم، و با موشكافي و ريزه كاري هاي بسياري كه در تدارك هر كتابي به قول خودش "محكوم" ي عمد كامل داشت است و آگاهي همراه با تسليم و رضايت هر هنرمند بزرگي كه كار نوآورانه و خلاف عادت و عرف مي كند.
هانري سه آر، يكي از دوستان فلوبر تعريف مي كند كه روزي در برابر ستايشي كه او از كتاب تربيت احساساتي كرد، فلوبر اول شگفتي نشان داد، و سپس برايش توضيح داد كه چرا گمان مي كردم كه خواننده عام اين كتاب او را به راحتي نمي پذيرد. به گفته او، فلوبر با دو دستش در هوا شكل يك هرم را ترسيم كرد و گفت:" كتاب من اين كار را نمي كند، هرم نمي سازد. خواننده، كتاب هايي مي خواهد كه به توهم هايش دامن بزنند و آن ها را خوش بيايد، در حالي كه، تربيت احساساتي عكس اين كار را مي كند" و با دستش هرم وارونه اي را ترسيم كرد كه حفره اي پديد مي آورد و همه روياها و توهم هاي خواننده را به كام مي كشيد.
تربيت احساساتي- گوستاو فلوبر- مهدي سحابي- نشر مركز

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

عباس معروفی در آستانه کودکی

میکلانژ می گوید:"وقتی به قطعه سنگی نگاه می کنم، تندیس درون آن را می بینم و بعد تنها کاری که می ماند، تراشیدن قسمت های اضافی است." به اعتقاد من این نگرش که بر اساس کشف جوهره واقعیت و جوهره هنر استوار است، خالص ترین دیدگاه زیبایی شناسی است. در مقابل می توان سنگ ها را کنار هم چید و با ملاتی آنها را به هم چسباند تا تندیسی ساخته شود اما تندیس دوم نه حاصل کشف، بلکه نتیجه نوعی اختراع است که البته تشخیص چنین نسخه های بدلی از نسخه های اصیل آن چندان هم کار ساده ای نیست. شاید کمی عجیب باشد اما بر این اساس همیشه فکر کرده ام هنر شعر، نه چینش کلمه ها کنار هم بلکه از هم گسستن کلمات و کندن پوست آنها برای رسیدن به جوهره ای صاف و صیقلی است.
دیشب گفت و گوی عباس معروفی را از بی. بی. سی نگاه می کردم و برایم خیلی جالب بود که او هم روی همین نکته تاکید دارد:" باید به جای بتانه کاری، اثر هنری را تراشید. بتانه ها در طول زمان می ریزند. باید مثل یک پیکر تراشی که زوائد مجسمه اش را تراش می دهد، متن را تراش داد، آشغال ها را بیرون ریخت و خوب پاکیزه و تمیزش کرد." البته درک می کنم که این گفته معروفی همان "پاکیزه نویسی" گلشیری نیست. پاکیزه نویسی تنها وسواسی است که نویسنده برای آخرین کاری که باید انجام دهد، یعنی "تحریر" از خود نشان می دهد اما آنچه که میکلانژ می گوید و معروفی به زبانی دیگر بدان اشاره دارد بسیار عمیق تر است گویی با نوعی جهانبینی طرفیم درحالی که پاکیزه نویسی در تحریر، آنقدر موضوعی حاشیه ای است که حتی می توان آن را نادیده گرفت و مثلا گفت:"وقتی جامعه ای که از آن می نویسم این همه درهم برهم است، من نمی توانم از قاعده نثری پاکیزه پیروی کنم. همان طور که وقتی جامعه، هارمونی سنتی خود را از دست می دهد دیگر غزل کلاسیک مرده است و باید تقطیع شعر را به هم ریخت." چیزی که گلشیری می گوید نوعی سمباده کاری است نه کشف جوهره. قشنگ نویسی است نه حقیقی نویسی. نثر "سمفونی مردگان" یکی از پاکیزه ترین و قشنگ ترین متون ادبیات معاصر ماست، می توانیم آن را بارها بلند بلند بخوانیم و از موسیقی کلامش لذت ببریم اما این قشنگی و پاکیزگی، همان پاکیزگی "فریدون سه پسر داشت" نیست. در فریدون سه پسر داشت با تراش خوردگی یعنی حرکت به سمت حقیقی ترین چیزها طرفیم. از این منظر با آنهایی که فریدون سه پسر داشت معروفی را نوعی عقب گرد می دانند مخالفم. آنها فریفته سمباده کاری های سمفونی مردگانند نه برهنگی زمخت فریدون سه پسر داشت.
معروفی تا جایی از "تراشیدن" پیش می رود که چیزی از کلمه باقی نمی ماند و به خودش می رسد:" من نه اهل سیاست بوده ام که اینجا زیر پرچم گروهی بروم و نه اهل دیسکو رفتن. تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که در غربت بنشینم و خودم را تراش دهم."
معروفی می گوید:" وقتی گلشیری به من گفت تو نویسنده نمی شوی، خیلی بی سوادی و لااقل باید 2 هزار جلد کتاب خوانده باشی، شروع کردم به آموختن نثر نویسی و حدود 30 سال طول کشید که نوشتن را یاد بگیرم. من دلم می خواست نویسنده شوم و می بایست زحمت می کشیدم، حالا هم فکر می کنم هنوز جای کار دارم و می توانم روزی شاهکارم را بنویسم."
به یاد همینگوی می افتم و اینکه او چگونه برای "آموختن نثر نویسی" رنج می کشد. از شروود اندرسن معرفی نامه می گیرد و با خانواده اش راهی پاریس می شود تا پس از سال ها مشقت و زندگی در طبقه دوم میهمان خانه ای به این جمله برسد:" از ازراپاند خیلی چیزها یاد گرفتم؛ یاد گرفتم از صفت ها بی رویه استفاده نکنم." و همین طور:" درباره چیزهایی که بلدم و با حقیقی ترین جمله ها بنویسم."
موضوعی که معروفی با تمام تواضعش مطرح می کند، یعنی یاد گرفتن قواعد نثر، هنوز چندان برای ما جدی نیست؛ برای ما که ظاهرا فارسی بلدیم، نوشتن به نثر فارسی کفایت می کند: نثر یعنی آنچه که به شعر نیست، می ماند اندکی فلسفه بافی، اندکی حس شاعرانه و اندکی هم فنون روایت داستانی، همین. کافی است همه ملغمه ای را که در ذهن داریم نه به شعر بلکه به نثر بنویسم! گزارش نویس های بسیاری را می شناسم که پس از سال ها کار هنوز فکر می کنند "گزارش توصیفی" یعنی به کار بردن صفت های شاعرانه و ترسیم تصویرهایی که تنه به تنه شعر می زند. اما این فاجعه وقتی آشکار می شود که از همینگوی می خوانیم:" توصیف یعنی پرهیز از هر صفتی."
گفت و گوی معروفی شیرین بود و حقایق کوچکی را به ما گوشزد می کرد:" کاری جز اعتراض از من ساخته نیست. من حتی به دخترانم یاد داده ام به من اعتراض کنند." یوسا در یک سخنرانی خطاب به دولت ها می گوید:" شما وظیفه دارید زمینه ای فراهم کنید که ما به شما اعتراض کنیم! کاری جز اعتراض از دست ما ساخته نیست و این تاوانی است که شما باید در قبال فرهنگ و تمدن بپردازید." اعتراض به دولت خودی، اعتراض به دولت آلمان، اعتراض به هم وطنی که هنوز در هوای وطنش نفس می کشد، اعتراض به هم وطنی که مثل او راهی غربت شده است و همه این ها دست به دست هم می دهند تا از نویسنده ای چون معروفی روحی سرگردان بسازند؛ بالاخره او کدام طرفی است؟ اگر راست می گوید و آلترناتیو است، چرا با ما که آلترناتیویم هم سخن نمی شود؟ اگر نیست... او هیچ طرفی نیست و نمی تواند باشد اما غم انگیز آنکه باید باشد تا کسی تردش کند و کسی بپذیردش.
"سانسور می تواند منجر به تولید تکنیک شود." این عبارت آشنایی است که بارها و بارها شنیده ایم و برای آن شاهد مثالی بهتر از حافظ نیست که انقیاد زمانه اش او را به کوره راه هایی برای دور زدن خطوط قرمز کشاند. شاید این شگردها ناجی شعر باشد و مناظر تازه ای هم در کژ راهه ها پیش چشم ما بگستراند اما برای نثر که از واقعیت تغذیه می کند نه استعاره، سم مهلکی است و معروفی با همین احتیاط از سانسور حرف می زند؛ در مقام شاعر اندکی مکث می کند ولی در مقام نویسنده می گوید:" سانسور ریشه هنر را می خشکاند."
و در نهایت پرسش از او درباره سیاست؛ آیا نویسنده از سیاست الهام می گیرد، آیا خود شارح آن است، آیا در نوشته اش بر آن می شورد یا به عنوان انسانی مدنی، فهیم و آگاه در آن غرق می شود تا نشان دهد زنده است و در قبال آنچه که در پیرامونش می گذرد، بی خاصیت نیست؟
معروفی با همان سادگی اش که در طول گفت و گو شاهدش هستیم می گوید:" این مسئله پارادوکسیکال است." فرصتی برای شرح و بسط پیدا نمی کند اما در همین یک جمله کوتاه همه چیز را گفته است. گوستاو فلوبر در نامه ای می نویسد:" شراب بنوش اما نه آنقدر که می خواره شوی و با زنان باش نه آنقدر که زنباره شوی." فلوبر انسان محافظه کاری نیست و در این عبارت ها از منظر انسانی محتاط حرف نمی زند او معتقد است هر نویسنده "من" دیگری در درون خود دارد که "من" بی تفاوتی است. او مثل یک قاضی بی طرف گوشه ای می نشیند و در اعمال و رفتار نویسنده و پیرامونش خیره می شود؛ لگام می زند که برو، ببین و یاد بگیر و در همان لحظه که وارد معرکه می شوی، افسارت را می کشد و می گوید مراقب باش این چیزها به تو ارتباطی ندارد. از همین روست که وقتی همسر یکی از دوستان فلوبر در بستر مرگ دراز می کشد، به او می گوید:" فرصت خوبی است، کمتر چنین موقعیتی برای یک نویسنده پیش می آید، خوب به همه چیز دقت کن!" گویی فلوبر با این دیالوگ ها نقش "من" دیگر دوستش را برای او بازی می کند. بازی سیاست و نویسنده هم پارادوکسیکال است چرا که همه چیز به او مربوط است اما او با هیچ چیز ارتباطی پیدا نمی کند.
"روزی شاهکارم را خواهم نوشت" یعنی آنکه معروفی نویسنده نشده است، او مدام در حال شدن است. او از این انقباض روحی گذر خواهد کرد و آن زمان شاهکارش را خواهد نوشت؛ انقباضی که در خطوط چهره اش، مکث هایش و ادبش نهفته است. معروفی پس از 30 سال گذر از مرحله "شتری" و "شیری" اکنون در آستانه تحول بزرگی است؛ او به زودی در شمایل "کودکی" متولد خواهد شد.
یکی از بزرگ ترین و قابل احترام ترین روشنفکران شتر ایران- به تعبیر نیچه- عبدلعلی دستغیب است او نه 2 هزار کتاب که هزاران کتاب خوانده و گاه و بی گاه در هیات شیری، سر از پرده بیرون می آورد و غرشی می کند. اما براهنی و گلستان یکسره شیرند؛ آنها روشنفکرانی هستند که برای زیر و رو کردن ساخته شده اند. البته برای شیر شدن باید از مرحله شتری عبور کرد. دوست داشتم معروفی هم مثل گلستان بگوید:" همه مزخرف می گویند؛ روشنفکران چپ و راست در ایران به یک اندازه مزخرف می گویند." راستی چقدر شیر داریم: شاملو، فروغ، رویایی، براهنی، همه قداره بند، همه تخریبچی، همه اهل خون و خونریزی، ادبیات ما سال هاست که شاهد تولد کودکی نبوه است. کسی که پایین و بالا بپرد، به همه بخندد، حرف همه را تصدیق کند، برای همه شکلک دربیاورد. آیا از انقباض معروفی و به خود پیچیدن های دردناک او کودکی به دنیا خواهد آمد؟ او بهترین گزینه برای کودک شدن است.

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

فوكو را فراموش كن

بودريار مثل زني زيبا و باشكوه است كه مي ترسي عاشقش شوي. من هميشه در برابر انديشه او چنين احساسي داشته ام؛ ساده و قابل فهم حرف مي زند به عكس فوكو كه ريز پردازي هايش و بازي هاي زباني اش براي پنهان كردن آنچه كه قرار است نگويد، اعصابت را به هم مي ريزد:" هنرمند آنچه را كه مي گويد، نمي گويد و آنچه را كه نمي گويد مي گويد." بودريار با همه قدرت تحليلش هيچ اعتقادي به نظريه پردازي ندارد اما كشش و اغواگريي كه در نظريات او نهفته مثل قدرتي مرموز و جادويي، اسيرت مي كند.
او فوكو را آخرين غول فلاسفه كلاسيك مي داند. درست مي گويد؛ در فلسفه كلاسيك" استبداد حقيقت"، حرف اول را مي زند، مفهومي كه در انديشه فوكو تبديل به "انضباط قدرت" شده است اما بودريار به تعبير خود او از جايي آغاز مي كند كه ديگر فوكو حرفي براي گفتن پيدا نمي كند. انديشه او آغاز يك پايان است هرچند نه به آغاز اعتقاد دارد و نه پايان چرا كه تنها در تفكري خطي مي توان به دنبال آغاز و پايان بود:" من نمي دانم اين مسئله مسئله "پايان" است يا نه. به هر حال، اين واژه احتمالا بي معنا است، چون ما ديگر چندان اطميناني به وجود راستايي خطي نداريم." اما وقتي راستايي خطي از بين مي رود و به تبع آن تاريخ به معناي درپي هم قرار گرفتن تقويمي حوادث، به همان حجم انديشي فوكو مي رسيم و البته درك مي كنم كه بودريار چگونه از فوكو هم عبور مي كند؛ ديگر نه آغاز و انجامي باقي مي ماند، نه خطي كه مجموعه اي را تعريف كند و حدود آن را مشخص نمايد، نه نقطه عزيمت فكر و نه حتي قدرتي به نام "ميل" كه لااقل در چنين مجموعه درهم و برهمي، با جذبه اي فريفته شود و چنين چيزي چقدر وحشتناك است، پوچي محض:" ميل جنسي ديگر وزني ندارد. ميل جنسي اكنون در حال رسيدن به وضع "وقاحت" است. اما همه همدست شده اند تا ناپديدي اش را با صحنه آرايي هاي چشم فريب، پنهان كنند." بدبختي اينجاست كه بودريار درست مي گويد اگر "درست" واژه درستي باشد.
ياد دعاي مايوسانه استاندال مي افتم:"خدايا اگر وجود داري، روح مرا نجات ده اگر روحي وجود دارد!" دوستي مي گويد بدبخت پست مدرن شده اي و خودت خبر نداري وگرنه اين همه نمي توانستي بودريار را دوست داشته باشي. اما واقعيت اين است كه نمي خواهم به چنين جذبه اي تن دهم، دنياي بي سر و ته او جذبم مي كند و در عين حال با وجود همه زيبايي اش به وحشتم مي اندازد؛ از اين همه زيبايي مي ترسم. همين ترس را" سيلور لوترنژه" با او در ميان مي گذارد:
" من اغلب در شگفت مانده ام چگونه كسي مي تواند با نظرياتي چون نظريات شما زندگي كند." و بودريار پاسخ مي دهد:" من نسبتا دير به نظريه پردازي رو آوردم. تا مدت ها با مسئله طرح نظريه ها "سرد" برخورد مي كردم. البته نظريه پردازي وسوسه اي پنهاني داشت، اما فكر نمي كردم كار چنداني از دستش ساخته باشد. نظريه پردازي برايم نوعي بازي بود. مي توانستم درباره مرگ بنويسم، بي اينكه هيچ تاثيري بر زندگي ام داشته باشد."
- موضوع بيشتر به فرهنگ مربوط مي شود؟
- من هميشه فاصله ام را با فرهنگ حفظ كرده ام- همان گونه كه با نظريه. من هميشه در وضعيت سوظن و سرپيچي به سر برده ام.
فوكو را فراموش كن- ژان بودريار- پيام يزدانجو- نشر مركز

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

اين يك چپق نيست

"نسخه نخست، گمانم مال سال 1926: چپقي ترسيم شده به دقت، و به زيرش( با دست خطي منظم و تصنعي، آن جور كه در صومعه ها مي نويسند، يا شبيه سرمشق هاي دفترچه هاي شاگرد مدرسه ها، يا بر تخته سياهي پس از درس نام گذاري چيزها) اين يادداشت: "اين يك چپق نيست."
نسخه ديگر- به گمانم آخري- در سپيده دم قرينه ها يافتني است. همان چپق، همان گزاره، همان دست خط. اما متن و تصوير، به جاي اين كه در فضايي بي كران و نامشخص كنار هم گذاشته شده باشند، به قاب در آمده اند. قاب بر سه پايه اي قرار گرفته و سه پايه بر كف پوش هايي چوبي كه به خوبي ديده مي شوند. بر فراز همه ي اين ها، چپقي درست شبيه چپق در تصوير، اما بزگ تر.
نسخه نخست با سادگي محضش است كه حيران مان مي كند. دومي ابهام هايي عمدي را برابر چشمان مان چند چندان مي كند..."
هميشه از "تعمد" در ايجاد معناهاي ژرف و هنرمندانه روي گردان بوده ام و شيفته همان سادگي محضي كه تنها با رد پايي كوچك از ناسازگي، به قول فوكو حيران مان مي كند. خوشحالم كه لااقل فوكو اگر چنين شيوه اي را نمي پسندد و به درهم ريزي هاي تعمدي "دو راز" بيشتر دل بسته است، اما به سادگي محض "اين يك چپق نيست" احترام مي گذارد.
اين يك چپق نيست با نقاشي هايي از رنه مگريت- ميشل فوكو- ماني حقيقي- نشر مركز

۰۷ شهریور ۱۳۸۸

چند كتاب خوب

موسسه ايران به تازگي مجموعه اي 8 جلدي با عنوان "با چشم باز" منتشر كرده كه گذشته از برخي اشكالات تكنيكي و ويرايشي، اطلاعات مختصر و مفيدي از مهمترين حوادث سال هاي پس از انقلاب همچون مك فارلين، كودتاي نوژه، طبس و... را در اختيار خواننده قرار مي دهد. هر يك از كتاب هاي كم حجم اين مجموعه حدود 50 صفحه است كه در دو وعده مترو سواري مي توان خواند. من مك فارلين و كودتاي نوژه را بيش از بقيه پسنديدم اگرچه مجبور بودم مدام در ذهنم متن را از لباس شعارها و كلي بافي هاي يك جانبه برهنه كنم تا بدن لخت و عور ماجرا را ببينم.

۰۵ شهریور ۱۳۸۸

از مثل های سلیمان

عهد قدیم – کتاب امثال(مثل های حضرت سلیمان): "در دنیا چهار چیز مثل زالوست که هرچه می خورد سیر نمی شود: دنیای مردگان، رحم نازا، زمین بی آب، آتش مشتعل.
چهار چیز برای من بسیار عجیبند و من آنها را نمی فهمم: پرواز عقاب در آسمان، خزیدن مار روی صخره، عبور کشتی از دریا و عشق میان زن و مرد. زن بدکاره زنا می کند و با بی شرمی می گوید:"گناهی نکرده ام!"
چهار چیز است که زمین تاب تحملش را ندارد و از شنیدنش می لرزد: برده ای که پادشاه شود، احمقی که سیر و توانگر گردد، زن بداخلاقی که شوهر کرده باشد، کنیزی که جای بانوی خود را بگیرد.
در زمین چهار موجود کوچک و دانا وجود دارد: مورچه ها که ضعیف هستند ولی برای زمستان خوراک ذخیره می کنند، گورکن ها که ناتوانند اما در میان صخره ها برای خود لانه می سازند، ملخ ها که رهبری ندارند ولی در دسته های منظم حرکت می کنند و مارمولک ها که می توان آنها را در دست گرفت اما حتی به کاخ پادشاهان نیز راه می یابند.
چهار موجود هستند که راه رفتن شان باوقار است: شیر که سلطان حیوانات است و از هیچ چیز نمی ترسد، طاووس، بز نر و پادشاهی که سپاهیانش همراه او هستند.
اگر از روی حماقت مغرور شده ای و اگر نقشه های پلید در سر پرورانده ای، به خود بیا و از این کارت دست بکش؛ از زدن شیر، کره به دست می آید و از ضربه زدن به دماغ خون جاری می شود و از برانگیختن خشم، نزاع درمی گیرد."
پانوشت: سلیمان، پس از شائول و داود سومین پادشاه بنی اسرائیل است. خداوند پس از مرگ موسی و دستیارش یوشع پیامبر که در کوه سینا 40 روز با وی بود تا خداوند 10 فرمان را روی دو کتیبه سنگی بنویسد، 350 سال پیامبری برای این قوم نفرستاد و هرگاه که بنی اسرائیل گمراه شد، یک داور برگزید که مجموع این داورها 12تن بودند. یکی از این داوران سامسون است که ماجرای او با دلیله خواندنی است. پس از 350 سال که سموئیل پیامبر قوم شد، بنی اسرائیل نزد او آمدند و گفتند که برای ما پادشاهی برگزین. خداوند به سموئیل گفت این قوم دیگر نمی خواهند که من پادشاه شان باشم پس خودت برای آنها پادشاهی انتخاب کن. سموئیل میان 12 قوم بنی اسرائیل(هر قوم ادامه یکی از 12 فرزند یعقوب یا اسرائیل است و موسی از قوم لاوی فرزند ارشد یعقوب است که 450 سال پس از یوسف در مصر ظهور کرد تا بنی اسرائیل را که برده شده بودند برهاند و به سرزمین موعود ببرد.) قرعه کشید تا قرعه به نام قوم بنیامین افتاد بعد میان خاندان های این طایفه یک خاندان بیرون آمد و از میان پسران آن خاندان شائول به قید قرعه پادشاه شد.
شائول که خداوند دوستش نداشت و او ترویج بت پرستی می کرد، بیمار شد و طبیبان پیشنهاد دادند پسر چنگ نوازی به نام داود برای او چنگ بنوازد تا آرام گیرد و به این ترتیب پادشاه برگزیده خداوند به قصر راه یافت و با شائول دوست شد. سموئیل به فرمان خداوند، مخفیانه او را برای پادشاهی تدهین کرد و پس از کشته شدن شائول و فرزندانش در جنگ با فلسطینی ها که آن زمان بت پرست بودند، داود رسما به سلطنت رسید.
روزی داود روی بام کاخ خود رفت و زنی زیبا را دید که حمام می کند(لطفا توجه کنید به داستان نورالسنا و حسن بصری در هزار و یک شب). او را به کاخ فراخواند و با وی همبستر شد. بعد وقتی فهمید بتشبع یعنی همان زن زیبا شوی دارد و شویش از افسران خود اوست، به مافوقش دستور داد او را به خط مقدم نبرد بفرستند تا کشته شود. آن افسر بیچاره کشته شد و داود بتشبع را به زنی گرفت اما خداوند به خاطر گناه داود فرزند نامشروع بتشبع را کشت. پس از آن بتشبع دوباره حامله شد و نام پسرش را سلیمان گذاشتند.
روزی داود به خداوند گفت: این انصاف نیست که من در کاخ زندگی کنم و تو در خیمه ای محقر، اجازه بده برایت خانه ای بسازم!
زمان حضرت موسی خداوند به وی دستور داده بود خیمه ای برای عبات درست کند و 10 فرمان را هم در صندوقی به نام صندوق عهد در آن نگهدارد و هر جا که برای جنگ می روند، صندوق و خیمه را پیشاپیش حرکت دهد.
خداوند به داود اجازه نداد برایش خانه ای بسازد و گفت نگران من نباش پسرت سلیمان برای من هم خانه ای می سازد. سلیمان پس از آنکه پادشاه شد، 13 سال هزاران کارگر و مهندس را به کار گرفت تا خانه ای برای خدا ساخت و صندوق عهد را در اتاق انتهایی که قدس الاقداس نامیده بود، گذاشت. کار که تمام شد، خداوند به شکل ابری تیره وارد معبد شد و همه جا را پر کرد طوری که کاهنان نتوانستند در داخل بمانند و بیرون آمدند.
پی نوشت دوست ندارد تمام شود: خلاصه اینکه سلیمان در اولین روزهای پادشاهی اش خدا را در خواب دید و به او گفت من مثل پدرم تدبیر ندارم و با این قوم بزرگ چه کنم؟خدایا تو خودت راهش را به من نشان بده. خداوند از این حرف سلیمان خوشش آمد و گفت تو از من نه قدرت خواستی، نه ثروت، نه دفع دشمن و... پس من به خاطر این حرفت به تو حکمتی می دهم که بروی و خوش باشی. او در طول عمرش سه هزار مثل گفت که چند تای آنها را در بالا خواندید و همین طور هزار و پنج ترانه هم نوشت اما در آخر عمر خود ایمانش را از دست داد و به حرف خداوند که گفته بود از زنان بی ایمان برای خود انتخاب نکن تا تو را به بت پرستی نکشند، گوش نکرد و 700 زن بت پرست و 300 کنیز گرفت که او را به بت پرستی کشاندند و در حالی که ایمانش را به خدا از دست داده بود مرد.
پس از سلیمان میان قوم یهود که از فرزندان یهودا بودند و موسی اورشلیم را به آنها بخشیده بود، با بقیه اقوام بنی اسرائیل اختلاف افتاد و از آن پس آنها دو پادشاه برای خود انتخاب کردند. آخرین پادشاه بنی اسرائیل هوشع است که شلمناسر پادشاه آشور او را به بند کشید و همه قوم او را به بردگی برد و برخی از اسیران را هم در شهرهای سرزمین ماد جای داد. پادشاهی یهود که در ساحل غربی رود اردن بود، کمی دیر تر به پایان رسید ولی این سلسله نیز بالاخره توسط نبوکد نصر، پادشاه بابل از هم پاشید. نبوکد نصر هزاران نفر از سران اورشلیم را به بابل تبعید کرد و تنها بیماران و فقیران را باقی گذاشت.
پس از آن خداوند 70 سال به آن سرزمین استراحت داد تا از ناپاکی ها پاک شود. جالب است که بدانید خانه خدا هم در حمله نبوکد نصر کاملا درهم کوبیده شد و همه اموال آن به غارت رفت و ویرانه ای از آن باقی ماند.
در سال 539 پیش از میلاد، کورش کبیر بابل را با خاک یکسان و اسیران را آزاد کرد و در سال 586 پیش از میلاد ارمیای پیامبر از وی خواست دستور بازگشت یهودیان و بازسازی خانه خدا را بدهد و کورش نیز چنین کرد.

۲۵ مرداد ۱۳۸۸

قصه ابر و آتش

كتاب مقدس، عهد عتيق، كتاب خروج، باب ابر و آتش و عبور از درياي سرخ: سرانجام فرعون به قوم اسرائيل اجازه داد تا از مصر بيرون روند... پس قوم اسرائيل سوكوت را ترك كرده، در ايتام كه در حاشيه صحرا بود، خيمه زدند. در اين سفر، خداوند ايشان را در روز به وسيله ستوني از ابر و در شب به وسيله ستوني از آتش هدايت مي كرد... خداوند به موسي فرمود:" به قوم من بگو كه به سوي فم الحيروت كه در ميان مجدل و درياي سرخ و مقابل بعل صفون است برگردند و در كنار درياي سرخ خيمه بزنند. فرعون گمان خواهد كرد كه چون روبروي شما دريا و پشت سر شما بيابان است، شما در ميان دريا و صحرا در دام افتاده ايد، و من دل فرعون را سخت مي سازم تا شما را تعقيب كند. اين باعث مي شود كه من بار ديگر قدرت و بزرگي خود را به او و تمام لشكرش ثابت كنم تا مصري ها بدانند كه من خداوند هستم." پس بني اسرائيل در همان جا كه خداوند نشان داده بود خيمه زدند.
وقتي به فرعون خبر رسيد كه اسرائيلي ها از مصر فرار كرده اند، او و درباريانش پشيمان شده، گفتند:" اين چه كاري بود كه ما كرديم؟ براي چه به بردگان خود اجازه داديم از اينجا دور شوند؟" پس پادشاه مصر عرابه خود را آماده كرده، سپاه خود را بسيج نمود. سپس با ششصد عرابه مخصوص خود و نيز تمام عرابه هاي مصر كه بوسيله سرداران رانده مي شد، رهسپار گرديد. خداوند دل فرعون را سخت كرد و او به تعقيب قوم اسرائيل كه با سربلندي از مصر بيرون رفتند، پرداخت. تمام لشكر مصر با عرابه هاي جنگي و دسته هاي سواره و پياده، قوم اسرائيل را تعقيب كردند.
قوم اسرائيل در كنار دريا، نزديك فم الحيروت مقابل بعل صفون خيمه زده بودند كه لشكر مصر به آنها رسيد.
وقتي قوم اسرائيل از دور مصري ها را ديدند كه به آنان نزديك مي شوند، دچار وحشت شدند و از خداوند كمك خواستند. آنها به موسي گفتند:" چرا ما را به اين بيابان كشاندي؟ مگر در مصر قبر نبود كه ما را آوردي در اين بيابان بميريم؟ چرا ما را مجبور كردي از مصر بيرون بياييم؟ وقتي در مصر برده بوديم، آيا به تو نگفتيم كه ما را به حال خودمان واگذار؟ ما مي دانستيم كه برده ماندن در مصر بهتر از مردن در بيابان است."
ولي موسي جواب داد:" نترسيد! بايستيد و ببينيد چگونه خداوند امروز شما را نجات مي دهد. اين مصري ها را كه حالا مي بينيد، از اين پس ديگر هرگز نخواهيد ديد. آرام باشيد، زيرا خداوند براي شما خواهد جنگيد."
آنگاه خداوند به موسي فرمود:" ديگر دعا و التماس بس است. نزد قوم اسرائيل برو و بگو كه حركت كنند و پيش بروند. و تو عصاي خود را به طرف دريا دراز كن تا آب شكافته شود و قوم اسرائيل از راهي كه در وسط دريا پديد مي آيد، عبور كنند. ولي من دل مصري ها را سخت مي سازم تا در پي شما وارد راهي كه در دريا پديد آمده شوند. آنگاه مي بينيد كه من چگونه فرعون را با تمام سربازان و سواران و عرابه هاي جنگي اش شكست داده، جلال خود را ظاهر خواهم ساخت، و تمام مصري ها خواهند دانست كه من خداوند هستم."
آنگاه فرشته خدا كه پيشاپيش بني اسرائيل حركت مي كرد، آمد و در پشت سر آنها قرار گرفت. ستون ابر نيز به پشت سر آنها منتقل شد، به طوري كه مصري ها در تاريكي بودند و بني اسرائيل در روشنايي. پس مصري ها تمام شب نمي توانستند به اسرائيلي ها نزديك شوند.
سپس موسي عصاي خود را به طرف دريا دراز كرد و خداوند آب دريا را شكافت و از ميان آب راهي براي عبور بني اسرائيل آماده ساخت. تمام شب نيز از مشرق باد سختي وزيدن گرفت و اين راه را خشك كرد.
بنابراين، قوم اسرائيل از آن راه خشك در ميان دريا گذشتند در حالي كه آب دريا در دو طرف راه همچون ديواري بلند بر پا شده بود. در اين هنگام تمام سواران و اسب ها و عرابه هاي فرعون در پي قوم اسرائيل وارد دريا شدند. در سپيده دم، خداوند از ميان ابر و آتش بر لشكر مصر نظر انداخت و آنها را آشفته كرد. چرخ هاي همه عرابه ها از جا كنده شدند چنانكه به سختي مي توانستند حركت كنند. مصري ها فرياد برآوردند:"بياييد فرار كنيم، چون خداوند براي اسرائيلي ها با ما مي جنگد."
وقتي همه قوم اسرائيل به آن طرف دريا رسيدند خداوند به موسي فرمود:" بار ديگر دست خود را به طرف دريا دراز كن تا آب ها بر سر مصري ها و اسب ها و عرابه هاي شان فرو ريزند." موسي اين كار را كرد و سپيده دم آب دريا دوباره به حالت اول باز گشت. مصري ها كوشيدند فرار كنند، ولي خداوند همه آنها را در دريا غرق كرد. پس آب برگشت و تمام عرابه ها و سواران را فرو گرفت، به طوري كه از لشكر فرعون كه به تعقيب بني اسرائيل پرداخته بودند حتي يك نفر هم زنده نماند.

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

پيرمرد و دريا

پيرمرد با خود گفت: نه من از پس او (ماهي بزرگي كه قلاب را بلعيده و قايق پيرمرد را به دنبال خود مي كشد) برمي آيم، نه او از پس من. تا او به اين روال مي رود همين است كه هست.
يك بار ايستاد و از پهلوي قايق به دريا شاشيد و ستاره ها را نگاه كرد و سمت سير خود را ديد زد. ريسمان از شانه اش به پايين يك راست مانند يك خط شب نماي روشن در آب مي تابيد. اكنون آهسته تر مي رفتند و روشنايي هاوانا چندان قوي نبود و او مي دانست كه جريان آب دارد آنها را به سمت شرق مي برد.
درست پيش از تاريكي از كنار جزيره بزرگي از گياه ساراگاسو گذشتند كه در موج مختصر بالا و پايين مي رفت. انگار كه دريا زير يك لحاف سبزرنگ دارد عشق بازي مي كند. پيرمرد نخست پيسو را ديد كه به هوا پريد (ماهي كوچكي كه براي رفع گرسنگي با قلاب ديگري گرفته و ريسمان ماهي بزرگ را همچنان در دست ديگر دارد.) و در واپسين پرتو خورشيد، طلايي طلايي بود و منحني شده بود و بالكهايش را تند به هم مي زد. پيسو از ترس مي پريد و معلق مي زد.
با خود گفت اگر آدم مجبور بود هر روز ماه را بكشد چه مي شد. ماه فرار مي كند. اما اگر آدم مجبور بود هر روز خورشيد را بكشد چي؟ با خود گفت جاي شكرش باقي است كه چنين نيست.
پيرمرد و دريا- ارنست همينگوي- نجف دريابندري- خوارزمي

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

پاريس جشن بي كران - شكسپير و شركا

يوسا در ستايش از همينگوي مي گويد:" هر داستان خوب بايد بتواند كمي از خصلت هاي داستاني همينگوي را در خود داشته باشد." در انتهاي كتاب "پاريس جشن بيكران" كه درواقع خاطرات همينگوي از پاريس و روزگار جواني است دو مقاله خوب از يوسا و ماركز درباره همينگوي مي خوانيم. اما خود كتاب كه پس از مرگ نويسنده منتشر شده، كتابي است به غايت شيرين و جذاب و نيز در عين حال آموزنده. يك فصل از آن را با نام "شكسپير و شركا" انتخاب كرده ام كه فكر مي كنم همه چيز در آن به زلالي آب، روشن است؛ سرمستي از پاريس و جواني كه خود در توصيفش مي نويسد:" اگر بخت يارت بوده باشد تا در جواني در پاريس زندگي كني، باقي عمرت را، هر جا كه بگذراني، با تو خواهد بود؛ چون پاريس جشني است بي كران"، سادگي او در نوشتن كه تاكيد دارد " بايد از صفت ها دوري كرد و با حقيقي ترين جمله ها نوشت"، دوستي و ديدار او با بزرگاني چون ازرا پاند و جويس، عطش خواندن و نوشتن، عشق او به اولين همسرش و...
"آن روزها پولي در بساط نبود كه بشود كتاب خريد. من از كتابخانه "شكسپير و شركا" كه عضو مي پذيرفت كتاب به امانت مي گرفتم. اينجا كتابخانه و كتاب فروشي سيلويا بيج در شماره 12 خيابان ادئون بود. در آن خيابان سرد كه گذرگاه باد بود، اين كتاب فروشي مكاني بود با نشاط، با بخاري بزرگي در زمستان ها و قفسه هاي پر از كتاب و تازه هاي كتاب پشت ويترين و عكس نويسندگان مشهور زنده و مرده روي ديوارها. عكس ها به عكس هاي فوري مي مانستند و حتي نويسندگان مرده هم چنان بودند كه انگار زنده اند. سيلويا چهره اي زنده داشت با خطوطي صاف و مستقيم، چشماني قهوه اي كه به سرزندگي چشم جانوران كم جثه بود و شادي دختركي كم سن و سال، و موهايي مواج و بلوطي كه از پيشاني ظريفش به عقب شانه مي شد و زيرگوش هايش، روي خط يقه ژاكت مخمل قهوه اي اش مي ريخت. پاهاي زيبايي داشت و مهربان و پر جنب و جوش و دقيق و عاشق بذله گويي و غيبت. هيچ يك از كساني كه در زندگي شناخته ام با من مهربان تر از او نبوده اند.
بار نخست كه به مغازه رفتم، بسيار خجالتي بودم و پول كافي نداشتم كه در كتابخانه عضو شوم. سيلويا به من گفت كه مي توانم وديعه را هر وقت كه پول داشتم بپردازم و كارتي برايم پر كرد و گفت هر تعداد كتاب خواستم مي توانم با خود ببرم.
دليلي وجود نداشت كه به من اعتماد كند. مرا نمي شناخت و نشاني اي به او داده بودم – شماره 74 كوچه كاردينال لوموئن- كه از آن محقرتر امكان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزديكي سقف و تا اتاق پشتي، كه به حياط داخلي ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجينه كتاب فروشي را در بر مي گرفت.
از تورگنيف شروع كردم و دو جلد خاطرات شكارچي و يكي از آثار اوليه دي.اچ.لارنس را كه تصور مي كنم پسران عشاق بود برداشتم و سيلويا به من گفت كه اگر مي خواهم بيشتر بردارم. من جنگ و صلح ترجمه كنستانس گارنت و قمارباز و داستان هاي دير اثر داستايوفسكي را برداشتم.
سيلويا گفت:" اگر بخواهي همه اينها را بخواني، به اين زودي ها برنمي گردي."
- چرا، برمي گردم كه پول بدهم. در آپارتمانم كمي پول هست.
- منظورم اين نبود. پول را هر وقت كه خواستي بيار.
پرسيدم:"كي جويس اين طرف ها مي آيد؟"
- اگر بيايد، اواخر بعد از ظهر. تا حالا نديده ايش؟
- توي رستوران ميشو با خانواده اش ديدمش. ولي وقتي مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا كردن شان كار مودبانه اي نيست. به علاوه رستوران ميشو جاي گراني است.
- شما توي خانه غذا مي خوريد؟
- بيشتر اوقات. ما آشپز خوبي داريم.
- دور و بر محله شما رستوران كه نبايد باشد؟
- نه. شما از كجا مي دانيد؟
- لاربو آنجا زندگي مي كرد. آنجا را خيلي دوست داشت، ولي از همين موضوع دلخور بود.
- نزديك ترين جاي خوب و ارزان قيمت پانتئون است.
- من اين محله را نمي شناسم. ما هم توي خانه غذا مي خوريم. شما و همسرتان بايد پيش ما بياييد.
گفتم:" اول ببينيد پولتان را مي دهم يا نه بعد دعوت كنيد. به هر حال صميمانه سپاسگزارم."
- زياد تند نخوانيد.
خانه ما در كوچه كاردينال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هيچ گونه امكانات داخلي نداشت، مگر يك دبه مايع ضدعفوني كه براي كسي كه به مستراح هاي بيرون از خانه ميشيگان عادت داشت ناراحت كننده نبود. خانه با چشم انداز زيبا و تشك خوب فنرداري كه در كف اتاق مي انداختيم و عكس هايي كه دوست داشتيم و به ديوارها مي آويختيم، خانه شاد و با نشاطي بود. وقتي با كتاب ها به خانه رسيدم، از جاي محشري كه پيدا كرده بودم به همسرم گفتم.
گفت:" ولي تاتي، بايد همين بعد از ظهر بروي و پول شان را بدهي."
- البته مي روم. هر دو با هم مي رويم. و بعد، از كنار رودخانه و از خيابان ساحلي قدم زنان برمي گرديم.
- بيا برويم خيابان سن و نگاهي به نمايشگاه ها و ويترين مغازه ها بيندازيم.
- حتما. هر جا كه بخواهي قدم مي زنيم و مي توانيم به كافه تازه اي كه تويش نه ما كسي را بشناسيم و نه كسي ما را بشناسد، برويم و يك ليوان بنوشيم.
- مي توانيم دو ليوان بنوشيم.
- بعد هم مي رويم جايي مي نشينيم و غذا مي خوريم.
- نه فراموش نكن كه بايد پول كتاب فروشي را بدهيم.
- بر مي گرديم خانه و همين جا غذا مي خوريم و دلي از غزا در مي آوريم و از آن تعاوني كه از پنجره پيداست و قيمت شراب بن را روي پنجره اش نوشته شراب مي خريم و مي نوشيم. بعد كتاب مي خوانيم و بعد به تخت مي رويم و عشقبازي مي كنيم.
- هرگز هم عاشق هيچ كس غير از خودمان نمي شويم.
- نه. هرگز.
- چه بعد از ظهر و غروب قشنگي. حالا بهتر است ناهار بخوريم.
گفتم:"گرسنه ام. توي كافه فقط با يك قهوه خامه دار كار كردم.(همينگوي اغلب در كافه مي نوشت و گاه اتاقي به عنوان دفتر كار در مسافرخانه اي اجاره مي كرد)"
- چطور از آب درآمده تاتي؟
- به نظرم خوب است. اميدوارم باشد. ناهار چي داريم؟
- تربچه و جگر گوساله عالي با پوره سيب زميني و سالاد آنديو. شيرني سيب.
- و تمام كتاب هاي دنيا را براي خواندن داريم و هروقت هم كه سفر رفتيم مي توانيم با خود ببريم.
- اين كار شرافتمندانه است؟
- البته.
- آثار هنري جيمز را هم دارد؟
- البته.
- واي خدايا، چه خوشبختيم كه چنين جايي پيدا كرده اي.
گفتم:" ما هميشه خوشبختيم" و احمق بودم كه به تخته نزدم (به تخته زدن را همينگوي از سفر اسپانيا آموخته بود؛ وقتي گاوبازها وارد ميدان مي شدند، علاقمندان شان روي تخته مي زدند) در آن آپارتمان، هر گوشه كه نگاه مي انداختي، تخته بود كه بشود به آن بكوبيد."
پاريس جشن بي كران- ارنست همينگوي- زنده ياد فرهاد غبرايي و تصحيح دوباره مهدي غبرايي- كتاب خورشيد

۱۳ مرداد ۱۳۸۸

عقايد يك دلقك

شنير دلقك در وان حمام دراز كشيده و با ماري حرف مي زند. ماري در خانه نيست و براي هميشه او را ترك كرده تا كنار هريبرت تسوپفنر و آموزه هاي او در گروه كاتوليك هاي بن به آرامش برسد:
"تو سعي خواهي كرد خودت را با چپ گرايي پوسيده ي فرد بويل تسلي دهي، اما بي حاصل خواهد بود. از طرفي تلاش تو براي واكنش نشان دادن نسبت به راست گرايي بي شرمانه ي بلوترت نيز بي حاصل خواهد بود. يك واژه ي بسيار زيبا وجود دارد: هيچ. به هيچ فكر كن. نه به صدر اعظم و نه به كاتوليك ها، بلكه تنها به دلقكي فكر كن كه در وان حمام اشك مي ريزد و قطرات قهوه بر روي دمپائي هايش مي چكد."
عقايد يك دلقك – هاينريش بل – محمد اسماعيل زاده - نشر چشمه

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري

تصويري كه از كالوينو در "بارون درخت نشين" و "ويكنت دو نيم شده" در ذهنم شكل گرفت تصوير يك نويسنده خيالباف بود كه بيش از نثر، شعر را خوب مي شناسد. از خودم مي پرسيدم ساراماگو هم در "كوري" يا حتي در "بينايي" و حالا كه خوب فكر مي كنم در "همه نام ها"، "دخمه" و حتي "مرد تكثير شده" به ويژه خود كوري، چنين فضايي را براي ما ترسيم مي كند اما چرا فضاي تخيلي و استعاري ساراماگو در اين آثار آنقدرها اذيت نمي كند كه كالوينو در بارون درخت نشين يا ويكنت دو نيم شده؟ شايد توضيحش سخت باشد اما فكر مي كنم ساراماگو ما را با بهانه اي خيالي و استعاري به درون رمان مي كشد ولي پس از آن همه مناسبات بر اساس واقعيت پيش مي رود در حالي كه كالوينو مدام ما را با نوعي انيميشن روبه رو مي سازد. تلاش ساراماگو اين است كه به خواننده بگويد آنچه مي خواني خيالات نيست واقعيت است اما كالوينو اصرار دارد به ما بگويد اين ها واقعيت نيست بلكه جوشش خيال باريك من است!
پس از خواندن "ساخت و ساز غير مجاز" تصويري كه از كالوينو داشتم عوض شد؛ او حالا نويسنده اي بود متوسط اما متوسطي كه اصول نوشتن را بلد است درست مثل نويسنده متوسط هم وطنش آلبادسس پدس در " عذاب وجدان"، "عروس فرنگي" يا "دفترچه ممنوع" كه من اين آخري را به خاطر اينكه نويسنده تلاش نمي كند تكنيك هاي عجيب و غريبي در روايت خلق كند، بيشتر مي پسندم. عروس فرنگي او هم جذاب است اما اصرار اين نويسنده در "عذاب وجدان" براي استفاده از شيوه نامه نگاري، او را با دردسر زيادي مواجه مي كند كه جا به جا مجبور مي شود آنچه را كه روايت كرده، توجيه كند.
ويرجينياوولف، جين آستين را متوسطي موفق در مقابل خواهران برونته مستعد مي داند و البته اين استدلال در مورد خود او نيز صادق است؛ وولف بسيار نويسنده با استعدادي است اما جين آستين از او بهتر است چون آستين متوسط، روايت و داستان را نفي نمي كند. درحالي كه تشخص وولف در شناي خلاف جهت است. كاري كه كالوينو سعي دارد بكند.
"چرا بايد كلاسيك ها را خواند" چهره ديگري از كالوينو به نمايش مي گذارد؛ نويسنده اي محقق و تشتنه آموختن با اندكي تفكر فلسفي. اما "اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري" سراسر فاجعه بود. نتوانستم تا به آخر پيش بروم و هرچه تلاش كردم خودم را به امواج نوشته بسپارم نشد كه نشد. واقعا چرا بايد آدم وقتش را تلف كند و چرندياتي مثل اين كتاب را بخواند. پيشنهاد نمي كنم آن را بخوانيد چون به لعنت خدا هم نمي ارزد. هنوز يگانه نويسنده ايتاليايي كه مي شناسم خالق "وجدان زنو" ايتالو اسووو است.
اگر شبي از شب هاي زمستان مسافري - ليلي گلستان - آگاه

۰۷ مرداد ۱۳۸۸

از راه خدعه

ويكتور استرووسكي از طرف مادر اسرائيلي و از طرف پدر يهودي كانادايي است. وي در كانادا متولد و در اسرائيل بزرگ شده است، در سن 18 سالگي او جوان ترين افسر ارتش اسرائيل بود. در آزمايش سلاح تخصص داشت و به همين دليل از سوي موساد براي گذراندن دوره هاي مخصوص آن سازمان انتخاب شد و پس از گذراندن تعليمات بسيار پيچيده و حساس به درجه افسر "كاتسا" نائل شد.
براي اينكه به اهميت افسر كاتسا پي ببريم بهتر است به گفته روزنامه نگار مشهور كانادايي كليرهوي كه با روايت ويكتور استرووسكي، اين كتاب را به رشته تحرير درآورده توجه كنيم:" شايد باور كردني نباشد، در سراسر دنيا موساد فقط 30 تا 35 افسر كاتسا دارد كه مشغول فعاليت هستند. بطور كلي جمع نفرات موساد از 1200 نفر تجاوز نمي كند كه اين عده شامل منشي و نظافت چي هم مي شود." و بايد در نظر داشت كه قبل از فروپاشي سيستم كمونيستي، كشور شوروي 250 هزار نفر مامور ك.گ.ب در خارج كشور داشته و كارمندان مشهور سيا نيز 25 هزار نفر ذكر شده است.
استرووسكي در بخش "ندا و خداحافظي" دليل ترك سازمان موساد را ذكر مي كند. او در آخر كتاب نيز توضيح مي دهد كه چگونه و به چه دليل به اطلاعات سري اين سازمان دسترسي داشته است.
شايد كتاب "از راه خدعه" خود يكي از خدعه هاي موساد براي نشان دادن برتري ها و يا ارائه برخي اطلاعات غلط براي گمراه كردن باشد اما همان طور كه مترجم اثر پرويز ختايي نيز در مقدمه اشاره مي كند هر فصل از كتاب به جاي خود پر هيجان و حيرت انگيز است. بطوري كه در اواخر كتاب مي خوانيم در سال 1990 موقع انتشار آن، دولت اسرائيل با ارائه دادخواست به دادگاه عالي ايالت نيويورك سعي كرد از چاپ اثر جلوگيري كند اما موفق نشد. "از راه خدعه" به 24 زبان زنده ترجمه شده و از طرف نيويورك تايمز به عنوان "درجه يك" شناخته شده است. اين كتاب را از انتشارات فرزان تهيه كنيد.

۰۳ مرداد ۱۳۸۸

موريانه

موريانه منولوگ يك ساواكي است كه ظاهرا بزرگ علوي آن را بر اساس يك پرونده واقعي نوشته است:" من يك سواكي هستم. از اينكه چنين شغلي اختيار كرده بودم نه شرمنده ام نه مغرور. اين هم كاري است مانند كارهاي ديگر. مگر كارمندان وزارت دارائي همه دزدند و يا كساني كه در دادگاه ها دسته دسته مردم را با گناه يا بي گناه به زندان مي فرستند يا پاي دار، همه شان آدم كشند؟"
شروع اين رمان همان طور كه ديديد خيلي ساده و گيراست و نشان مي دهد نويسنده بسيار به چنين شروعي انديشيده است. شايد اشتباه مي كنم اما احساس مي كنم بزرگ علوي در نگارش اين رمان گوشه چشمي به آثار آمريكاي لاتين داشته است. با اين همه قطعيت در واقعيتي كه شروع رمان آن را به ما مي قبولاند خيلي زود از دست مي رود و نشان مي دهد علوي نيز مثل اغلب نويسندگان ايراني به غير طبيعي و غير واقعي شدن واقعيت علاقه بيشتري دارد تا واقعي و طبيعي نشان دادن غير واقعي همچون بلوف ها و خالي بندي هاي همينگوي كه از هر واقعيتي واقعي تر است. به هر حال هنوز زبان و انديشه شعري بر نثر ما سايه دارد.
احتمالا خواست خود علوي غير واقعي شدن واقعي نبوده است وگرنه متن را پر مي كرد از استعاره و تشبيه كه به قول فلوبر مثل شپش از سر و كول متن بالا مي روند. علوي به اين ورطه نيفتاده و در عين حال همچون "محاكمه" كافكا به سمت و سوي فضاي سرگيجه نيز حركت نكرده است اما آنچه او در برابر چشم ما قرار مي دهد نه روايتي واقعي بلكه حكايتي از واقعيت است.
از اين گذشته رمان از هر چهار عنصري كه براي جذابيت نام برده اند خالي است؛ خشم، عصيان، روابط دراماتيك و پرنوگرافي. خشم در موريانه بهانه اصلي راوي براي گفتن يا نوشتن است- اگر راوي اين اثر را راوي تلويحي بدانيم گوينده همان نويسنده است- اما اين خشم در طول متن اثر خود را از دست مي دهد و مي بينيم كه چندان هم خشم نيست. خشمي نيست كه به عصيان تبديل شود. درباره روابط دارماتيك مي توان گفت همين كه با منولوگ طرف هستيم، يعني از ديالوگ و چنين روابطي دوريم اگرچه لابه لاي تك گويي مي شود گريز زد و ايجاد تنش كرد اما در همين حد نيز علوي خوب عمل نكرده است و در نهايت پرنوگرافي كه بايد بگويم موريانه در اين زمينه اثري مايوس كننده است همچون برهوتي پاك كه گاهي به برخي روابط نيز اشاره مي كند اما راوي هيچ جا مجال ايستادن و تشريح گوشه اي از لاشه واقعيت را هم ندارد. نتيجه اينكه رمان به شدت نخواندني است.
من كتاب "از راه خدعه" كه خاطرات يك افسر موساد است را بسيار جذاب تر از موريانه مي دانم. درباره از راه خدعه نوشته ويكتور استرووسكي خواهم نوشت.
موريانه- بزرگ علوي- نگاه

۲۸ تیر ۱۳۸۸

نيرنگ بازان

مدتي بود دلم مي خواست لابه لاي كتاب هاي ادبي چيزي درباره كا. گ. ب و سيستم اطلاعاتي روسيه و شوروي قديم بخوانم كه رسيدم به كتاب "نيرنگ" نوشته ادوارد جي اپشتين ترجمه فريدون دولتشاهي. اين كتاب سال 70 توسط انتشارات موسسه اطلاعات چاپ شده است و حالا پس از 18 سال فكر مي كنم كتابي است كه بايد آن را با جديت خواند.
كتاب با آنچه كه برداشت شخصي من از سياست داخلي و خارجي شوروي و روسيه بود، كاملا تناقض داشت؛ من نيرنگ را با دهان باز خواندم و فكر مي كنم شما هم اگر به سراغ اين كتاب برويد همين قدر دچار حيرت و سرگيجه خواهيد شد. نيرنگ – تراست- به ما مي گويد كه شوروي چگونه در سيستم هاي اطلاعاتي سي.آي.ا، ام. آي 6، اف.بي. آي، پليس سلطنتي كانادا و... نفوذ مي كند. در اين كتاب از شخصيت هاي عجيب و غريبي نام برده مي شود كه تا مقام رابط سرويس هاي اطلاعاتي بلوك غرب، رييس سرويس اطلاعاتي فرانسه، رئيس سرويس ضد جاسوسي انگليس و... پيش رفته اند و تمامي جاسوس شوروي بوده اند. گوليتسين يكي از اين شخصيت هاست كه به سفارت آمريكا در فنلاند پناه مي برد و مي گويد در صورت موافقت با پناهندگي او و خروج همسر و دخترش از شوروي به سي.آي.ا خواهد گفت كه در كجاهاي اين سازمان دستگاه هاي جاسوسي كار گذاشته شده است! اما گوليتسين خود نيز بخشي از نيرنگ يا سياست تراست شوروي بوده است.
نيرنگ داستان شكل گيري تراست را به عنوان ستون اصلي سازمان اطلاعاتي شوروي توضيح مي دهد و البته ستون سياست خارجي اين كشور و ستون اصلي خود اتحاد جماهير شوروي و روشن مي سازد كه چرا و با چه نيرنگ هايي، شوروي به مخالفان و فراري هاي كشور خود كمك كرد و آنها را تحت عنوان گروه تراست براي مقابله با كمونيسم تجهيز و ياري داد و نيز چرا و چگونه خود پرده از اين ماجرا برداشت تا سرويس هاي اطلاعاتي متوجه نيرنگ هاي ديگر و بازي هاي ديگري كه در جريان بود نشوند؛ انتقال تكنولوژي و سرمايه تنها بخشي از منافعي بود كه از طريق كمك به مخالفين به دست مي آمد. اين وظيفه را بعدها گروهاي ديگري تحت عنوان "وين" بازي كردند كه در تمامي بلوك شرق گسترده بودند و با كمونيزم مبارزه مي كردند. كار تا جايي پيش رفت كه قرار شد آمريكايي ها در لهستان چترباز پياده كنند و جهان را از شر شوروي ها نجات دهند. مسئول هماهنگي سرويس هاي اطلاعاتي در اين ماجرا عضو كا. گ. ب از آب درآمد و بعد معلوم شد وين سال ها پيش از بين رفته و گروه هاي خراب كار كه با اين عنوان حتي در خود مسكو بمب گذاري مي كنند همه نيروهاي امنيتي شوروي ها هستند.
نويسنده كتاب كه نويسنده مجله ريدر دايجست است اعتقاد دارد هرگز از منابع پنهاني استفاده نمي كند و منابع او اشخاص زنده اي هستند كه روبه روي آنها نشسته و در جست و جوي حلقه هاي داستانش با آنها مصاحبه كرده است. يكي از اين منابع انگلتون از مسئولان ارشد سي. آي.ا است. پدر انگلتون كسي است كه در مجله "فاريوسو" براي اولين بار آثاري از ازراپاند و تي.اس. اليوت و... را در اروپا چاپ و به معرفي آنها پرداخت وي از دوستان نزديك اليوت و ازراپاند بود و در شهرت آنها نيز نقش مهمي را بازي كرد بعلاوه وي از جمله اولين كساني است كه گروه ضد جاسوسي امريكا را شكل دادند.
پس از خواندن اين اثر اولين پرسشي كه در ذهن شما شكل مي گيرد اين است كه "آيا واقعا شوروي از هم پاشيد؟" يا اين هم تراست ديگري است!
كتاب دومي كه مي خواهم پيشنهاد خواندش را بدهم يك كتاب كم حجم و خوش خوان از جين شارپ استاد علوم سياسي دانشگاه هاروارد است كه مي توانيد اينجا دانلودش كنيد و يك نفس اما نه با دهان باز بلكه با چشم هاي گشاده بخوانيدش. لابه لاي سطرها و همين طور در فاصله هاي سفيد بين دو متن نيز به نتايج جالبي خواهيد رسيد.

۲۲ تیر ۱۳۸۸

وداع با اسلحه

يوسا در عيش مدام از 4 لايه زماني و 4 راوي مادام بواري حرف مي زند و اينكه چگونه انواع راوي و زمان روايت در اين اثر به هم تبديل مي شوند. پيش از وي سارتر هم دو نوع زمان را در مادام بواري كشف مي كند كه خود يوسا به آن اشاره دارد. يكي از راوي هاي بواري كه يوسا آن را به ما معرفي مي كند، "راوي نامرئي" است و به اعتقاد وي پس از فلوبر در همينگوي به اوج رسيده است. البته به رديابي هاي جالب ديگري هم مي شود اشاره كرد مثل اوج گيري "سخن غيرمستقيم آزاد" در جيمز جويس كه باز يوسا مبدع آن را فلوبر مي داند و از مثال هايي كه مي آورد، نشان مي دهد حق با اوست. من پيش از اين درباره سخن غير مستقيم آزاد خوانده بودم اما پس از عيش مدام فهميدم كه چيزي از آن نمي دانسته ام. سخن غير مستقيم آزاد چنان اهميتي نزد تئوريسين هاي غرب دارد كه تثبيت سواد جديد را به اين سبك نسبت مي دهند. سوادي كه در آن گوش (ادبيات مبتني بر شنيدار)كارايي اش را از دست مي دهد و چشم ( ادبيات مبتني بر خواندن) غلبه مي يابد.
عيش مدام باعث شد كمي دقيق تر به همينگوي برگردم و چه تجربه خوبي است وقتي مي بيني دست او برايت رو شده است. راستي كه يك جادوگر تمام عيار است. همينگوي هم در وداع با اسلحه درست مثل فلوبر در مادام بواري با راوي اول شخص جمع يعني "ما" آغاز مي كند كه از ويژگي هاي آن باورپذيري و قطعيت است با اين تفاوت كه "ما"ي مادام بواري بلافاصله ناپديد مي شود و تا آخر ناشناخته باقي مي ماند كه يوسا لقب "ما"ي مرموز را به آن داده است بعد آرام آرام "ما" جاي خود را به "او" مي دهد كه باز دو "او" است و راوي "معلم" يا فيلسوف و...
"ما" ي وداع با اسلحه ابتدا يك شهر است بعد تبديل مي شود به ارتش كه ديگر راوي مرموزي نيست يعني راويي است كه قرار است كاري در روايت انجام دهد. از رودخانه اي بگذرد و كوه ها و تپه هايي را تسخير كند. او يعني "ما" جاي خود را به "من" مي دهد و خود گاه به گاه پيدايش مي شود. با اين همه لحظاتي هم هست كه نقش "او" را بازي مي كند و گاهي به فاصله دو سه پاراگراف مي بينيم همه دور هم نشسته اند و همهمه اي از راويان برپاست اما آن طرف تر از همه اين راويان يك راوي تنها نشسته است كه كسي او را نمي بيند. كسي كه تمام نخ هاي شعبده بازي دست اوست و او كسي نيست جز راوي نامرئي كه امروز اصلي ترين كار سينما برعهده اوست.
وداع با اسلحه- ارنست همينگوي- نجف دريابندري- نيلوفر

۲۱ تیر ۱۳۸۸

خدا دعاي مرا مستجاب نكرد

محسن عزيز! خدا مرا قابل ندانست و دعايم را مستجاب نكرد. مثل "يازده دعاي بي استجابت" تو. من ايلياي تو را نديده بودم اما وقتي به ايلياي خودم نگاه مي كنم دنيا دور سرم مي چرخد. يك ماه از ايلياي تو كوچكتر است و همان طور كه نوشته بودي سفيد و تپل و بيشتر شبيه عروسك. دستم ياراي برداشتن گوشي تلفن را هم ندارد كه زنگ بزنم و تسليت بگويم. حالم واقعا بد است، از همان روزي كه نوشته بودي برايش دعا كنيم حالم بد است و امروز وقتي خبر رفتنش را خواندم... ما را در غم خودت شريك بدان دوست عزيز!

۱۴ تیر ۱۳۸۸

فلوبر، يوسا و عبدالله كوثري در عيش مدام

فلوبر در نامه اي به لوييز كوله مي نويسد: "من مرد قلمم، از راه قلم احساس مي كنم، به واسطه قلم احساس مي كنم، در پيوند با قلم احساس مي كنم و با قلم بسيار بيشتر احساس مي كنم" و در نامه اي ديگر به همين دوشيزه: "تنها راه تحمل هستي اين است كه در ادبيات غرقه شوي، همچنان كه در عيشي مدام."
يوسا ستايشگر فلوبر و مادام بواري اش در "عيش مدام" مي نويسد:"هر كتابي به دلايل گوناگون پاره اي از زندگي انسان مي شود و اين دلايل در آن واحد هم به كتاب مربوط مي شود هم به خود فرد. مي خواهم ببينم اين دلايل در مورد من چه بوده. چرا مادام بواري اين چنين ژرفاي وجود مرا به تلاطم انداخته، اين كتاب چه چيزي به من داده كه ساير داستان ها نمي توانسته اند بدهند.
ديل اول بي ترديد، علاقه شديدي است كه از ايام كودكي به كتاب هايي داشتم كه ساختاري محكم و متقارن دارند، آغاز و انجام شان قطعي و مشخص است. مثل دايره اي بسته كه نشان مي دهد كامل شده، تام و تمام است، بر خلاف كتاب هايي كه پاياني نابسته دارند و تعمدي كه به تو بگويند چيزي قطعي نشده، چيزي مبهم بر جا مانده، چيزي كه در فرآيند شدن است. اين كتاب ها نيمه تمام مي نمايند، احتمالا اين نوع آثار تصوير صادقانه تري از واقعيت و زندگي به ما مي دهند- هميشه ناتمام، همواره در ميانه اين يا آن- اما بي گمان چيزي كه من به شكلي غريزي به دنبالش هستم و از يافتن آن در كتاب، فيلم و نقاشي شاد مي شوم، بازتاب اين ناتمام ماندگي و فقدان قطعيت و اين جريان مداوم نيست، يلكه درست برعكس، خطوطي است مشخص و پررنگ، كليتي كه از بركت ساختار جسورانه، به گونه اي اختياري اما قانع كننده اين توهم را در تو زنده مي كند كه تصويري جامع از واقعيت است.
از سوي ديگر اين كتاب علاقه ديگر مرا كه تا آن وقت برايم ناشناخته مانده بود، شكلي قاطع بخشيد. من بين توصيف زندگي عيني و توصيف ذهني، بين عمل و تامل، بيشتر مجذوب اولي مي شوم و همواره توصيف چيز ذهني را از طريق توصيف چيز عيني كاري موثرتر دانسته ام.من تولستوي را بر داستايوفسكي ترجيح مي دهم و اگر قرار باشد از ميان غيرواقع ها يكي را انتخاب كنم آن غيرواقعي كه به عينيت نزديك تر است بر چيزي كه انتزاعي است، برتري دارد. مثلا من پورنوگرافي را بر داستان علمي و داستان هاي احساساتي را بر قصه هاي ترسناك ترجيح مي دهم."

يوسا دلايل بسياري براي برتري مادام بواري بر هر داستان ديگري دارد تا آنجا كه اين اثر را معيار سنجش هر اثري مي داند و معتقد است اگر از فلان نويسنده يا نظريه پرداز خوشش مي آيد و يا از او نفرت دارد صرفا بسته به نظري است كه آنها در مورد مادام بواري دارند. او ستايشگر بي نظيري است ستايشگري كه صادقانه اعتراف مي كند در زندگي اش دو چيز را مدام ستوده است يكي كوبا و ديگري مادام بواري و بعد اعتراف مي كند طي سال ها از حساسيت عاشقانه اش به كوبا كاسته شده اما آتش اين عشق نسبت به مادام بواري روز به روز شعله ور تر شده است. در جايي از كتاب عشق خود را اينگونه توصيف مي كند:" مي دانم جز من شارل(شوهر مادام بواري)، لئون( معشوق مادام) و رودولف( معشوق ديگر مادام) كسي به او دست نخواهد يافت."
يوسا همچنين مي گويد وقتي مادام بواري را خوانده، ديگر فهميده كه قرار است چگونه نويسنده اي باشد. او در عيش مدام علاوه بر برآوردن دين خود نسبت به گوستاوفلوبر و مادام بواري اش، سه شكل از نقد را نيز به ما مي آموزد كه بسيار جالب و جذاب است و همين طور شماره كردن ويژگي هاي بسيار ساده اي كه مي تواند يك اثر را خواندني كند. و در نهايت از ياد نبريم زحمات استاد كوثري و مقدمه دلنشين وي بر عيش مدام.
عيش مدام- ماريو بارگاس يوسا- عبدلله كوثري- نشر نيلوفر

۱۲ تیر ۱۳۸۸

خیانت و تعالی جویی مادام بواری

خیانت بدترین گناه بشریت است اگرچه خیانت به وضع موجود برای رسیدن به تعالی باشد! گوستاوفلوبر بر همین اساس، اما- خانم بواری- را سخت عقوبت می کند در عین حال که خود او بیش از هر کس دیگری شیفته تعالی جویی این زن خیانت پیشه است؛ زنی که هر بعد از روح بی قرارش به سمتی کشیده می شود و تا بی نهایت ادامه می یابد. گاه در عود عطرآگین دعا و نیایش و عظمت طاق بلند کلیسا و شیشه های رنگی اش در خلسه ابدیت فرو می رود و گاه خواهش های جسمانی چون نسیم آرام صبحدم که از پنجره می وزد او را بی تاب زنا می کند.
فلوبر در نامه ای که آلوت در کتاب "رمان به روایت رمان نویسان" آورده، اشاره می کند که همه خصلت ها و ظرفیت های ادبی را یکجا می خواهد و همین نشان از تضادها و تعارض های عمیق روح و اندشیه او دارد. تضادها و تعارض هایی که در "مادام بواری" چه به شکل ویژگی های سبکی و چه به صورت ویژگی های محتوایی، دیده می شود و درهم تنیدگی خیانت و تعالی جویی اما نیز ناشی از همین روحیه اوست.
"نوشتن" تنها راه التیام تعارض های انسانی است و شاید هم بالعکس این نوشته و نوشتن است که ما را در برابر دره های عمیقی از تعارض ها قرار می دهد همچنان که مادر آقای بواری "رمان" را عامل سربه هوایی عروسش می داند. آیا یک انسان در لحظه می تواند هم خیانت پیشه و هم تعالی جو باشد؟ مثل یک قدیس عبادت کند درحالی که فاسقش در انتظار برخاستن او از جایگاه دعا بی تاب است و با خشم قدم می زند:" قرار ما فردا کلیسای بزرگ" و بعد سوار کالسکه ای شوند که با پرده های کشیده اش مدام خیابان های شهر را به تاخت طی می کند تا فسادشان را همه جا بپراکند و لحظه ای دیگر از سر احترام و احساس فرمانبردای نسبت به همسر بی نوایش، با
هیجان به سوی خانه بدود:" آه دوست من شوهرکم بگو که دوستم داری!"
نوشتن همانقدر که تعارض های عمیق و جانکاه ما را در برابر چشم می گذارد و به رخ ما می کشد به همان اندازه هم التیامش می دهد چون خود به ارزشی بدل می شود که می تواند هر چیز دیگری را کم رنگ کند و دقیقا بر همین اساس گوستاوفلوبر ایده" قلم – مرد" را مطرح می کند. انگار آنچه که نیچه بعدها تحت عنوان "فراسوی نیک و بد" مطرح می کند، همان متن یا نوشتن و به تعبیر فلوبر قلم – مرد است. راستی چه شباهتی دارد "قلم مرد" او با "ابرمرد" نیچه!
حالا دیگر چه تفاوتی می کند اعتقاد به خصلت های سبکی رئالیسم یا رمانتیسیسم، آنچه ارزش دارد نوشتن با "همه خصلت های ادبی" است. در قطعه ای که انتخاب کرده ام ترکیب نگاه و ویژگی های سبکی رئالیسم و رمانتیسیسم کاملا مشهود است. لحظه ای که اما در طبقه دوم ساختمان شهرداری به سخنرانی مستشار استاندار گوش می دهد و در کنار رودولف بی تاب تجربه اولین خیانت است. اما پیش از آوردن خلاصه این قطعه، بد نیست که بگویم پس از خواندن اثر ماندگار مادام بواری حتما "عیش مدام" ماریو بارگاس یوسا را با ترجمه عبدالله کوثری بخوانید که تز دکترای این نویسنده درباره فلوبر و مادام بواری اوست. من هم همین الان شروع کردم.
"آقایان! اجازه می خواهم قبل از ورود به بحث درباره موضوع اجتماع امروز، با عنایت به این که همه حضار در این باره با بنده اتفاق نظر دارند اعلام سپاسگزاری کنم از راس نظام، از دولت، از مقام سلطنت آقایان، از اعلیحضرت، شاه محبوب مان که هیچ کدام از شعب رفاه ملی و شخصی را از نظر لطف خودشان محروم نمی کنند...
رودولف گفت:- باید یک کمی بنشینم عقب تر.
اما پرسید:- برای چه؟
اما در این لحظه صدای مستشار یکباره بالا گرفت و با طنطنه گفت:
آقایان، گذشت آن زمانی که بلای تفرقه اماکن عمومی ما را به خون می کشید. زمانی که مالک، کاسب، و حتی خود کارگر، شب در خواب خوش، به خود می لرزید از این که ناگهان با صدای ناقوس های آتش افروز بیدار شوند، زمانی که مخرب ترین شعارها گستاخانه بنیان جامعه ما را متزلزل می نمود...
رودولف گفت:- چون ممکن است از پایین ببینندم؛ آن وقت مجبور می شوم دو هفته تمام عذرخواهی کنم؛ اسمم هم بد در رفته...
اما گفت:- خودتان دارید به خودتان تهمت می زنید.
- نه، نه، شهرت خیلی بدی دارم، باور کنید.
- مستشار می گفت: اما آقایان، اگر خاطره این مناظره تلخ را از ذهنمان زدوده و چشم به وضعیت امروز میهن عزیزمان بگشاییم چه می بینیم؟ همه جا شکوفایی تجارت و هنر، همه جا راه های ارتباطی جدیدی که همچون شریان های تازه ای در بدنه مملکت جریان می یابد و ...
رودولف گفت:- وانگهی، شاید هم از نقطه نظر مردم، حق با آنها باشد.
اما پرسید:- چطور؟
- خب بعله! مگر نمی دانید که آدم هایی هستند که روحشان مدام در تب و تاب است؟ پیاپی هم به خیال و رویا احتیاج دارند و هم به جنب و جوش و فعالیت، هم به پاک ترین عواطف و هم به وحشیانه ترین لذت ها، به همین خاطر هم به انواع تفنن ها و دیوانگی ها تن می دهند.
اما به حالت کسی که مسافری را نگاه می کند که از شگرف ترین سرزمین ها برگشته او را ورانداز کرد و گفت:
- ما زن های بینوا، حتی این سرگرمی را هم نداریم!
- سرگرمی غم انگیزی است، چون نمی شود درش به خوشبختی رسید.
اما پرسید:- مگر اصلا می شود آدم به خوشبختی برسد؟
رودولف جواب داد:- بله، یک روزی می رسد.
جناب مستشار می گفت: این همان نکته ای است که شما درک کرده اید، آقایان. شما کشاورزان و کارگران روستاهای ما؛ شما پیشتازان طلح جوی حرکت تمدن! شما مردان پیشرفت و اخلاق! شما آقایان درک کرده اید که توفان های سیاسی بواقع از آشوب های جوی هم خطرناک تر است...
رودولف می گفت:- مثلا من و شما برای چه باهم آشنا شدیم؟ چه تقدیری در کار بوده؟ برای این که بدون شک در عین دوری، شیب های خاصی ما دوتا را به طرف هم کشاندند، مثل دو رودخانه که از دور برای این جریان دارند که به هم بپیوندند.
با این گفته دست اما را گرفت؛ اما دستش را پس نکشید...."
مادام بواری- گوستاوفلوبر- مهدی سحابی- نشر مرکز

۰۲ تیر ۱۳۸۸

تي صفر

حالا كه پيكان در هوا صفير مي كشد و پيكر شير در حال جهش قوس مي گيرد، من مطمئن نيستم نوك پيكان كه به زهر افعي آغشته شده، پوست زرد- قهوه اي ميان دو چشم گشاده را سوراخ خواهد كرد يا به خطا خواهد رفت و امعا و احشاي بي دفاع مرا در معرض دريدن قرار خواهد داد و آنها را روي زمين خون آلود و خاكي خواهد كشيد و پخش خواهد كرد تا پيش از شب لاشخورها و شغال ها آخرين آثارش را از بين ببرند، تمام مسئله براي من اين است كه بدانم دنباله اي كه اين لحظه جزئي از آن است باز است يا بسته.
اگر زمان دنيا در لحظه اي معين آغاز شده باشد و در انفجاري از ستارگان و سحابي ها كه همواره رقيق تر مي شوند ادامه پيدا كند، تا لحظه اي كه انتشار به حد نهايي اش برسد و ستارگان و سحابي ها دوباره شروع به تجمع كنند، نتيجه اي كه بايد بگيرم اين است كه زمان مسيرش را دوباره قدم به قدم طي خواهد كرد و زنجيره دقايق در جهت عكس باز خواهد شد تا دوباره به آغاز برسيم.
مجموعه داستان به هم پيوسته "تي صفر"- داستان تي صفر- ايتالوكالوينو- ميلاد زكريا- نشر مركز

۳۰ خرداد ۱۳۸۸

سوداگري در ساخت و ساز

كائيزوتي ديگر در ميان هوادارانش هم اعتباري نداشت. حتي مرد غول پيكر مو قرمز كه اسمش انجرين بود هم رفتار عصيانگرانه اي از خود نشان مي داد.
اين انجرين در كارگاه ساختماني، در كومه اي تخته اي كه انبار ابزارآلات بود، زندگي مي كرد تا شب ها نگهباني بدهد: مثل يك جانور روي زمين مي خوابيد، آن هم با لباس. صبح زود با آن قدم هايي كه شبيه اورانگوتان بودند و با نگاهي بي حركت و خيره، مي رفت تا براي خودش يك قرص نان، يك عدد سوسيس و يك دانه گوجه فرنگي بخرد؛ در راه برگشت، دهانش را پر مي كرد و مي جويد؛ شايد فقط با همين زنده بود. به ندرت او را مي ديدي كه روي دو تكه آجر و در يك ماهي تابه دلمه بسته آشپزي كند. به نظر مي رسيد كه كائيزوتي دستمزد چند ماه را باهم به او بدهكار باشد.
انجرين قوي هيكل و فرمانبردار، آهي در بساط نداشت و سنگين ترين كارها بر دوش او بود. ساير بناها و كارگران توقع داشتند كه سر وقت حقوقشان داده شود؛ در غير اين صورت مي رفتند و در شركت هاي ديگر مشغول به كار مي شدند چون كار ساختماني كم نبود. كائيزوتي به واسطه انجرين كه سر به راه بود و در هيچ چيز پيشقدم نمي شد، كارهايش را راست و ريست مي كرد و او را برده زرخريد خود كرده بود. انجرين در اوايل كار، گاو نري را مي مانست و فقط تماشاي رفت و آمدهايش آدم را مي ترساند اما حالا ديگر آدمي لاغر مردني بود، شانه هايش خميده تر، بازوهايش آويزان تر و صورتش رنگ پريده تر شده بود. تغذيه بد، زحمت زياد و روي زمين خوابيدن او را از پا انداخته بود.

سوداگري در ساخت و ساز- ايتالوكالوينو- مژگان مهرگان- كتاب خورشيد

۲۳ خرداد ۱۳۸۸

ويكنت دونيم شده

آن شب مداردو اگرچه خسته بود، دير خوابيد. جلو چادرش قدم مي زد، صداي ايست نگهبان ها، شيهه اسب ها و حرف هاي جويده بعضي سربازهاي به خواب رفته را مي شنيد. به ستاره هاي آسمان بوهم چشم دوخته بود و به درجه جديدش، به نبرد فردا، به ميهن دور دستش و به خش خش هايي كه ميان نيزارها شنيده مي شد فكر مي كرد.
نبرد سر ساعت ده صبح شروع شد...
"نه عاليجناب برنگرديد مي گويند سر برگرداندن پيش از جنگ بد يمن است" در حقيقت مي ترسيد اگر ويكنت ببيند ارتش مسيحيان عبارت از همين اولين رديفي است كه آرايش جنگي به خود گرفته و نيروهاي كمكي و ذخيره مركب از چند فوج پياده نظام فكسني است، دلسرد شود.
دايي ام متوجه شد كه شمشير به دست، دارد ميان دشت اسب مي تازد.هيچ چيز لذت بخش تر از آن نيست كه آدم دشمن داشته باشد و بتواند دشمنانش را از نزديك ببيند.
دايي ام گفت" آمدم الان حساب تان را مي رسم" از آن جايي كه بي تجربه و پرشور و شوق بود نمي دانست كه هرگز نبايد روبه روي توپ قرار گرفت، بلكه بايد از پهلو يا از عقب به آن نزديك شد. براي اين كه دو توپچي شبيه منجم باشي ها را بترساند، شمشير به دست خودش را جلو دهانه توپ انداخت. توپچي ها به جاي اين كه وحشت كنند، گلوله را توي سينه او شليك كردند:مداردوي ترالبا به هوا پرتاب شد.
وقتي ملافه اي را كه روي بدن ويكنت انداخته بودند برداشتند، ديدند بدنش به شكل فجيعي لت و پار شده است. نه تنها يك دست و يك پا نداشت، بلكه آن قسمت از قفسه سينه و شكم كه ميان اين دست و پا و نيمه ديگر قرار داشت نيز با شليك مستقيم توپ خرد و خاكشير شده بود. از سرش، يك چشم مانده بود، يك گوش، يك گونه، نيمي از بيني، نيمي از دهان، نيمي از پيشاني و از چانه، از نيمه ديگر جز مشتي گوشت و استخوان له و لورده چيزي نمانده بود.
چه مورد جالبي
سباستيانا دايه سالخورده خانواده گفت نيمه شر ويكنت از جنگ برگشته است.

ويكنت دو نيم شده-ايتالوكالوينو-پرويز شهدي-چشمه

۲۰ خرداد ۱۳۸۸

سبز پيروز است

براي سيد نذر شاه عبدالعظيم كرده ام. اين روزها چنان اضطرابي دارم كه تقريبا سراسر شب را نمي خوابم با اين همه از اينكه ليستي را امضا كنم يا در وبلاگم چيزي بنويسم پرهيز كرده ام نه به اين دليل كه دبير گزارش روزنامه دولتم و نگران از دست رفتن شغلم بوده ام بلكه به اين دليل كه اعتقادي به كار سياسي ندارم؛ در اين سال هاي كار حرفه اي ام بارها و بارها امكان پيوستن به تيم هاي سياسي مختلف را داشته ام اما به راحتي از كنارش گذشته ام حالا هم هر صبح ايدئولوژي و اعتقاداتم را مي بوسم و در خانه جا مي گذارم و به سر كار مي آيم. رسالت و اعتماد ملي هم برايم فرقي نمي كند.
از طرف ديگر با وجود دسترسي به بسياري از اخبار و تحليل هاي درجه يك سياسي، سعي نكرده ام در وبلاگم چيزي جز درباره كتاب ها و گاه حال و هواي شخصي ام بنويسم و حالا هم عدول از اصول حرفه اي و غرق شدن در هيجانات روز را پسنديده نمي بينم و پس از اين هم چيزي نخواهم نوشت. در عين حال نيازي به تبليغ براي سيد در وبلاگ نمي بينم چون وبلاگ نويس يعني كسي كه به او راي خواهد داد پس ما بايد طور ديگري تبليغ كنيم. من اگر امكانش را داشتم حتما به روستاها مي رفتم و براي روستايي هاي ساده دل حرف مي زدم.
اگر آقاي خاتمي در عرصه انتخابات مي ماند كه من از همان اولين روزها مي دانستم نخواهد ماند، با وجود تمام احترامي كه براي شخصيتش قائلم باز به مير حسين راي مي دادم چون به گفتمان او اعتقادي نداشتم. بگذاريد ساده تر بگويم؛ من با كساني كه موي سرشان را دم اسبي مي بندند و تنها و تنها به همين دليل خود را مركز عالم مي پندارند، مشكل دارم و از آن طرف با كساني كه تنها و تنها به اين دليل كه يقه هاي شان آخوندي و محاسن شان يك مشت و چهار انگشت است. من با توهم اول كه گفتمان خاتمي به آن دامن زد و توهم دومي كه نتيجه گفتمان احمدي نژاد بود مشكل دارم و در هر دو كمتر بوي عقلانيت استشمام مي كنم.
مير حسين تركيبي از خاتمي و رفسنجاني است و من چنين تركيبي را مي پسندم. به او راي مي دهم چون رويكردش عقلاني و اخلاقي است. به او راي مي دهم چون ترك است يعني تركيبي از عشق، صلابت، عقلانيت و اخلاق. او بسيار شبيه قهرمانان ترك است كه در دستي شمشير و در دست ديگر ساز دارند.

۱۸ خرداد ۱۳۸۸

نظامي از نگاه كالوينو

سخنم درباره يكي از آثار كلاسيك ادبيات فارسي سده هاي ميانه است، هفت پيكر نظامي. رويكرد ما بيگانگان به شاهكارهاي ادبي خاور زمين غالبا تجربه اي نسبي است، زيرا از وراي ترجمه ها و اقتباس ها تنها رايحه اي دوردست از آن به ما مي رسد و قرار دادن يك اثر در عبارتي ناآشنا هميشه دشوار است. اين شعر به خصوص، قطعا يكي از پيچيده ترين متون است چه به لحاظ سبكي، چه به لحاظ مطلب فكري اش.
هفت پيكر دو گونه داستان شگفت انگيز شرقي را در خود دارد: گونه ي داستان حماسي – افتخار آميز شاهنامه فردوسي (شاعر ايراني قرن دهم كه نظامي از او الهام گرفته) و نوع داستان كوتاه كه از طريق مجموعه هاي قديمي ايراني به هزار و يك شب مي رسد. البته به عنوان خواننده، بيشتر از نوع دوم لذت مي بريم( پس توصيه مي كنم كه با هفت حكايت شروع كنيم و سپس به چارچوب روايت برسيم) اما اين چارچوب نيز از افسون هاي شگفت انگيز و ظرافت هاي اروتيك غني است. في المثل نوازش با پا بسيار جالب است: پاهاي شاه بر كمر آن افسونگر، ميان ابريشم و پرنيان مي لغزد.
در هر حال قادر نخواهيم بود سنت هاي گوناگون را كه در هفت پيكر به يك سو همگرايي دارند، تفكيك كنيم، زيرا زبان تصويري حيرت انگيز نظامي همه آن ها را در بوته اي جذب مي كند و در هر صفحه برگي زرين مي گسترد كه در آن استعاره ها همچون سنگ هاي گرانبها در جواهري فاخر در جوار يكديگر مي نشينند.
ادبيات غرب وراي مشابهت ها و مضمون هاي قرون وسطي – با گذار از كثرت شگفت انگيز عصر نوزايي آريوست و شكسپير- طبيعتا به باروك اغراق آميزي مي رسند؛ و حتا آدونيس، مارينو و پانتامرون و ژ. بازيل در مقايسه با فراواني استعاره هايي كه منظومه نظامي از آن سرشار است و بذر داستانيي كه در هر تصوير نشانده مي شود، بسيار موجز به نظر مي آيند و...
چرا بايد كلاسيك ها را خواند- ايتالوكالوينو- آزيتا همپارتيان- كاروان

۱۷ خرداد ۱۳۸۸

بيليارد در ساعت نه و نيم

دختر از پله ها پايين آمد، پابرهنه با لباسي مانند دختران چوپان، بوي پشكل گوسفند در لابه لاي پيراهن فقيرانه اش مانده بود كه مثل پيش بند از روي سينه اش تا كمرگاه پايين مي افتاد. حالا لابد سوپ ارزن خواهد خورد با نان سياه و چند تا گردو، شير گوسفند خواهد خورد كه برايش توي يخچال خنك نگاه داشته اند؛ خودش در ترموس شير همراه آورده بود، در قوطي هاي كوچك پشكل آورده بود تا از آن به عنوان عطر براي زير پيراهنش كه از پشم رنگ نكرده بافته شده بود استفاده كند؛پس از صرف صبحانه ساعت ها در سالن پايين نشست – بافت هي بافت، مرتب مي رفت سراغ بار و براي خودش يك ليوان آب مي آورد، چپق دسته كوتاهش را مي كشيد، نشسته بود ساق هاي برهنه اش را روي كاناپه دراز كرده بود، جوري كه پينه هاي كثيف پاها ديده مي شد، پيروان و شاگردان پسر و دختر خود را به حضور مي پذيرفت. اين ها عين او لباس پوشيده بودند و بويي چون بوي او مي دادند، در دوروبرش، با پاهاي روي هم انداخته روي قالي چندك نشسته بودند، چيز مي بافتند، مرتب قوطي هاي كوچكي را كه خانم استادشان به آنها داده بود، پر از پشكل گوسفند، باز مي كردند و مانند اينكه عطر روح پروري باشد آن را مي بوييدند. آن وقت او كه در فواصل معين سينه صاف مي كرد، با آن صداي دخترانه خود از بالاي كاناپه از شاگردانش پرسيد:
" ما چطور دنيا را نجات خواهيم داد؟" و پيروان پسر و دختر جواب دادند:
" با پشم گوسفند، چرم گوسفند، شير گوسفند و بافندگي" صداي ميله هاي بافندگي، سكوت، پسري از جا جست، تا پيشخوان بار رفت، براي خانم استاد خود آب گوارايي آورد و باز صداي دخترانه از بالاي همان كاناپه چنين پرسيد:
"سعادت دنيا در كجا پنهان است؟" و همه جواب دادند:
"در گوسفند." قوطي ها را باز كردند همه با شيفتگي گه را بو كردند و اين درحالي بود كه چراغ دوربين ها روشن و خاموش مي شد و مداد خبرنگاران صفحات كاغذ را به شتاب در مي نورديد.

بيلياردر ساعت نه و نيم - هاينريش بل - كيكاووس جهانداري - سروش