۰۵ آذر ۱۳۸۷

پشت سرت را نگاه نكن اژدها كشان است

جريان داستان در بستري مدرن و لابه لاي برج ها و آسمان خراش ها، داستان را مدرن نمي كند، همچنان كه فضاي روستا الزاما بدان رنگ ادبيات اقليمي نمي زند. نكته اي ظريف و اساسي كه در ادبيات ما مغفول مانده اين است كه ما از ياد برده ايم ادبيات مدرن وسيله اي براي تثبيت دنياي مدرن نيست بلكه حيات آن در ضديت با "خرد ابزاري" است كه مدرنيته تبليغ مي كند. هنر مدرن اولين دشمن دنياي مدرن است و راه اين دو، هزار سال از هم جداست. "عصر جديد" چاپلين نمونه اي عالي از چنين ضديتي است. چاپلين با ابزار مدرن به جنگ مدرنيسم مي رود تا زشتي له شدن انسان را ميان چرخ دنده هاي كارخانه اي كه دود مي كند و مانيفست هاي سياسي كه زندان ها را انباشته مي سازد، از ياد نبريم. مدرن بودن اين اثر در استفاده چاپلين از فضاهاي مدرن كارخانه و مترو نيست بلكه در جنگ او با همين فضاهاست و تئوري هاي مخفي و پنهاني كه آنها را شكل داده اند.
نويسنده كلان شهر نشين تهراني ما كه پايين تر از ميدان انقلاب را نمي شناسد و احتمالا هيچ وقت گذرش به دروازه غار نيفتاده ويا با ديدن چهره اي روستايي رويش را برمي گرداند و احتمالا پيف پيف مي كند، چگونه مي تواند درك خودش را از تجربه هاي دم دستي و مناسبات فانتزي محدودش، ادبيات بنامد؟ همچنان كه حيرت يك روستايي از مواجهه با مناسبات كلانشهري مثل تهران، آميخته با نوستالژي روستايي اش الزاما ادبيات نيست. جوهر ادبيات را بايد جاي ديگري جست و جو كرد.
داستان هاي آيزاك باشويس سينگر در روستاها مي گذرد، ميان طويله ها و آغل ها، بالش هاي بوگندوي حال به هم زن و تخت خواب هاي پر از كاه همين طور داستان هاي ماركز كه آدم هاي داستاني اش مدام ميان وزوز مگس ها دنبال جايي براي بستن ننوي شان مي گردند، نوشته هاي يوسا، بورخس، فوئنتس، حتي وولف كه نويسنده اي مدرن مدرن است و اجازه دهيد به لوكلزيو اشاره كنم – برنده نوبل امسال – كه تازه" موندو" يش را خواندم و مدام يا در ساحل دريا بودم لابه لاي سوراخي زير موج شكن ها يا روي تپه اي كه از شدت گرماي تابستان آتش گرفته و مي سوزد.
هيچ يك از اين فضاها اثري را ادبي نمي كند، ادبيات پيش از آنكه شهري يا روستايي باشد بايد ادبيات باشد يعني نشان دهنده تجربه وسيع و عميق نويسنده اش از انسان، تفكر، قواعد زيبايي و تكنيك بيان.
پي نوشت: براي يوسف عليخاني و اژدها كشان – بسياري از يوسف انتقاد كردند كه داستان هاي تو ميان روستاها و خرافه هاي شان مي گذرد. تبريك دوباره به او براي جايزه جلال و نامزدي اش در جايزه گلشيري
همچنين تبريك به هميشه دوست، فارس باقري عزيز براي نامزدي "پشت سرت را نگاه نكن" در جايزه گلشري

۰۴ آذر ۱۳۸۷

آيا كسي مرا به فرزندي قبول مي كند

هيچكس نمي توانست بگويد كه موندو از كجا آمده است. روزي بدون آن كه كسي او را ببيند، به طور اتفاقي وارد شهر ما شده بود و سپس همه به حضور او عادت كرده بودند. حدود ده سال داشت با صورتي گرد و چهره اي آرام و چشماني سياه و زيبا و كمي مورب. اما آن چه در ظاهر او توجه ديگران را به خود جلب مي كرد، موهايش بود: موهايي به رنگ قهوه اي مايل به خاكستري كه با توجه به جهت تابش آفتاب تغيير رنگ مي داد و هنگام غروب تقريبا به رنگ خاكستر مي شد.
كسي از خانواده و يا خانه و كسان او اطلاعي نداشت، شايد اصلا نه خانه اي داشت و نه خانواده اي. هميشه وقتي كه كسي منتظرش نبود و يا فكرش را نمي كرد، در گوشه خياباني نزديك ساحل يا در ميدانگاهي بازار روز پيدايش مي شد. هميشه يك جور لباس مي پوشيد: شلوار جين آبي، كفش هاي ورزشي و تي شرت كه تا اندازه اي برايش گشاد بود.
وقتي كه به سمت شما مي آمد، به صورتتان زل مي زد و چشمان كشيده اش به صورت دو شكاف درخشان در مي آمد. اين طرز سلام كردنش بود. وقتي از كسي خوشش مي آمد، مي ايستاد و به سادگي از او مي پرسيد:
"آيا مرا به فرزندي قبول مي كنيد؟"
و تا قبل از اينكه مخاطب از بهت و حيرت خارج شود، از آن جا دور شده بود.
موندو – ژان ماري گوستاولوكلزيو – دكتر الميرا دادور - نشرمرواريد - درباره لوكلزيو و الميرا دادور

۰۲ آذر ۱۳۸۷

آيا شازده احتجاب يك شاهكار است

گاهي كه دوباره به سراغ داستان ها و رمان هاي ايراني مي روم، ترس برم مي دارد. مي ترسم تمام آن لحظه هاي خوشي را كه سال ها پيش هنگام خواندن شان داشته ام رويايي از دست رفته بيابم. بوف كور را بخوانم و شب بهار نباشد و قلقل كتري روي بخاري و خواب هاي طلايي جواد معروفي. بدتر از همه مي ترسم بلايي كه از دوباره خواندن شازده احتجاب سرم آمد، تكرار شود يعني كشتي گرفتن با متن، غلتيدن به تاويلي متفاوت و به هم ريختن همه تصورات خوشايند. آيا شازده احتجاب واقعا يك شاهكار است؟
داستان نويس يا مبنا را بر اين مي گذارد كه خواننده چيزي از آدم ها و ماجراهاي داستاني او نمي داند و يا به عكس. اگر مبنا بر اين باشد كه خواننده چيزي از داستان نمي داند قاعدتا نويسنده خواهد كوشيد مدام اطلاعات لازم را در اختيار او قرار دهد. به عبارت ديگر در اين رويكرد توضيح، روشنگري و همدلي اساس كار نوشتن است و نويسنده پيوسته مراقب است داده هاي داستاني به شكلي شفاف از هم قابل تفكيك باشد.
در رويكرد دوم نويسنده به جاي آنكه با خواننده همدلي كند، همدلي او را مي طلبد. او مبناي كار را بر آن مي گذارد كه خواننده هم داستان را مي داند، آدم ها را مي شناسد و از زير و بم ماجراها آگاه است. البته چنين پيش فرضي نويسنده را با درد سر بزرگي روبه رو خواهد كرد. مارگريت دوراس اين درد سر را به حد اعلا مي رساند او از يك سو باور دارد كه خواننده، داستان را مي داند و از سوي ديگر تعمدا نمي خواهد چيزي تعريف كند. بنابراين روايت بايد از اين تنگنا عبور كند كه راوي اش حاضر به گفتن نيست و خواننده اش به زعم نويسنده ماجرا را مي داند كه در واقع چيزي نمي داند: "مدراتوكانتابيله" و "شيدايي لول. و. اشتاين" از همين تنگنا زاييده مي شوند. نوع ديگري از اين شكل نوشتن، نگفتني است كه از نتوانستن ناشي مي شود. نويسنده مي خواهد همه ماجرا را آن طور كه در خور عظمت حقيقت باشد بيان كند و البته كه موفق نخواهد شد. چيزي كه در غرب به "شكل گرايي اخلاقي" مطرح شد در بر گيرنده همين موضوع است. موريس بلانشو در "حكم مرگ" مي خواهد اعتراف كند و با صداقت كامل هم چنين مي خواهد ولي پيوسته" معنا به تعويق مي افتد" او هر چه سخن مي گويد كار خراب تر مي شود و از حقيقت دورتر مي شود. اگزوپري حق داشت كه مي گفت:" زبان منشا سو تفاهم است"
اما رويكرد معمول كه با روحيه نوستالژيك ايراني هم جور در مي آيد اين است كه" خواننده داستان را مي داند و نويسنده – راوي، چيزي براي او تعريف نمي كند، بلكه چيزهايي را به ياد او مي آورد" (نمي دانم شايد بشود اين فرضيه را با مثل افلاطون كه در آن يادآوري اصل است نه يادگيري و نيز روحيه افلاطوني ايراني پيوند زد.)
شازده احتجاب گلشيري از همين قاعده بهره مي برد با اين تفاوت كه آنچه گلشيري مي پندارد ما نيز مي دانيم و بايد با حس او در به ياد آوري شريك شويم، زمينه اي تاريخي بعلاوه ي زباني نيمه آركائيك نيز وجود دارد. مشكل اول اين است كه نويسنده نمي تواند اطلاعات را سر راست در اختيار خواننده قرار دهد او چنين حقي را از خود سلب كرده است پس بايد به شكل "سيلان ذهن" و "تداعي معاني" از هر دري سخني بگويد و به گونه اي سخن بگويد كه خواننده احساس نكند نويسنده گير افتاده است و به ناچار دارد درباره آدم ها توضيح مي دهد. خواننده نيز بايد پازل به هم ريخته داستان را كنار هم بگذارد و همان گونه كه نويسنده از فبيولا (داستان خطي اوليه) به سيوژه (داستان به هم ريخته غير خطي) رسيده، مسير را به عكس طي كند تا پيرنگ (برگشت زمان بعلاوه عليت) به دست بيايد. مسير سختي كه به زعم من گلشيري در آن گير افتاده و اما تاريخ كه اين وضعيت را بغرنج تر مي كند.
ببخشيد اگر به چنين برداشتي رسيده ام، مي دانم گلشيري خود يك معلم بود و اين چيزها را درس مي داد، درس خوانده هاي مكتب او را هم از بهترين هاي داستان نويسي اين كشور مي دانم اما نمي توانم قبول كنم شازده احتجاب يك شاهكار باشد و باز ببخشيد اگر مي گويم در آن خام دستي مي بينم.

۲۶ آبان ۱۳۸۷

واقعيت و آرسنيك جن و روح در رمان

ميريام آلوت مي نويسد:" استفاده از ارواح در داستان مثل استفاده از آرسنيك در پزشكي است كه اگر به جا و به اندازه نباشد، كشنده است" از اين نظر خوان رولفو نويسنده "پدرو پارامو" و ويرجينياوولف خالق آثاري همچون " به سوي فانوس دريايي"، "اتاقي از آن خود" و "سال ها"، از دو سوي بام افتاده اند:
خوان رولفو در پدروپارامو از جمله هاي ابتدايي رمان كه مي گذرد، ديگر پاي خواننده را از زمين كنده و او را به عالم ارواح برده است.غلظت اين آرسنيك كشنده تا آن حد است كه اثر هيچ نسبتي با واقعيت برقرار نمي كند مگر به شكلي مثالي و سمبوليك: هاله اي از توهم پر رنگ كه ارواح سرگردان در آن سخن مي گويند اما ويرجينياوولف راه مخالف را برمي گزيند: او هيچ علاقه اي به دخالت عوامل متافيزيكي ندارد از جمله حضور ارواح. اگر لاستيك اتومبيلي در جاده اي مي لغزد قاعدتا باران باريده است و اين اشباح و ارواح نيستند كه خواستار سرنگوني سرنشينان اتومبيلند. با اين همه وولف در ثبت واقعيت راه ميانه را نمي رود،او عاشق جزئيات است. در "به سوي فانوس دريايي" چند صفحه كتاب به لحظه اي اختصاص دارد كه خانم رمزي ظرف ميوه در دست كنار ميز پذيرايي ايستاده است. توصيف شكل و شمايل ميوه ها، سايه ظرف در رقص نور شمع و ذهن خانم رمزي. در واقع خوان رولفو با پشت كردن به واقعيت ملموس و عيني فلسفه وجودي رمان را كه ثبت واقعيت است زير سوال مي برد و ويرجينياوولف با پافشاري بر ارزشمندي لحظه لحظه واقعيت و جزئيات آن رمان را به دايره المعارفي از چيزهاي به درد نخور تبديل مي كند.
فورستر هموطن او از نظام ارزش ها مي گويد و اينكه نبايد اجازه داد هر چيزي در رمان حضور پيدا كند مگر آنكه ارزش داستاني داشته باشد و آدرنو از تناقضي كه در ثبت اغراق آميز واقعيت نهفته است. او مي نويسد:" پرداختن افراطي به جزئيات از جمله در آثاري كه شبيه به روزنوشت هستند، دقيقا به اين معناست كه همه واقعيات داراي ارزشند، حال آنكه اينگونه نيست."
وولف در "به سوي فانوس دريايي" به داستاني ساده مي پردازد، خانواده اي قرار است به ديدن فانوس دريايي بروند كه سال ها بعد اين اتفاق مي افتد. اما در قالب همين داستان ساده چنان جزئيات بر هم انبار مي شوند كه حاصل آن جز به هم ريختن اعصاب خواننده نيست و در نهايت اين پرسش باقي مي ماند كه مگر نحوه ايستادن خانم رمزي با ظرف ميوه اي كه در دست دارد چقدر مي تواند اهميت داشته باشد؟