۱۰ بهمن ۱۳۸۷

سرگرمي ابدي

كالوينو در " چرا بايد كلاسيك ها را خواند" مي گويد:" همه نويسنده شده اند، ديگر خواننده نداريم!" خب متاسفانه من هم مجبورم دو ماه مانده به عيد را به جرگه نويسندگان بپيوندم. چندان حس خوشايندي نيست به ويژه وقتي كه نمي تواني به قول همشهري كالوينو، ايتالو اسووو، ادبيات را مثل پير مردها بخواني: براي سرگرمي، بدون احساس دويدن روي خط مسابقه، بدون نياز به خنزر پنزر و حتي بدون دغدغه فهميدن و ياد گرفتن. دلم براي كتاب هاي نخوانده تنگ مي شود. كتاب هايي كه پيش از مردن بايد خواند و خوشبختانه هميشه آنقدر كتاب نخوانده باقي مانده است كه نخواهي به زندگي ات خاتمه دهي. رسالت ادبيات چه چيزي مي تواند باشد جز آنكه آيزاك باشويس سينگر گفت:" سرگرمي ابدي". حالا كه قصه، قصه ي سرگرمي است، خجالت نكشيم. به قول كالوينو هركسي كه تمام كارهاي شكسپير را خوانده دستش را بالا ببرد يا زولا، بالزاك؟ بوستان. بوستان؟ چيزهاي بي سر و تهي را از بوستان توي كتاب هاي درسي خوانده ام، در دانشگاه هم مثل همه ي متون كلاسيك روخواني كرده ام. نه نشد. چرا بايد كلاسيك ها را خواند؟ و باز به قول كالوينو اصلا چرا نبايد كلاسيك ها را خواند!
در اين دو ماه لعنتي كه مجبورم نويسنده باشم، يعني يك كتاب نخوان حرفه اي، روزها به "نفت" فكر مي كنم و شب ها به "بوستان" گاهي هم برعكس. البته بعد از خوابيدن ايليا كه شب ها مسئوليت رتق و فتق امورش با من است. شب كه به خانه مي رسم آيدا و مادرش را از فرط خستگي به حالت اغما برده است. به ياد خزندگان ماقبل تاريخ لارنس مي افتم كه نيمه بي هوش گوشه اي مي نشينند و تا ابد پلك مي زنند. كوفته قلقلي امروز هفتاد روزه شد. دلخوشي بزرگي است وقتي ظهر زنگ مي زند و پشت گوشي قن و قون مي كند. عصباني كه باشد مي گويد "اينا" خوشحال كه باشد مي گويد "اونا" وقتي هم قاطي مي كند اينا و اونا و اوغنا و غيغنا. توله سگ! تفريح همكاران محترم هم اين است كه به قن و قون من گوش دهند و بخندند.
مي بينم ايتالو كالوينو كاملا حق داشت چون وقتي آدم كتاب نمي خواند، حرف هاي زيادي براي نوشتن دارد. از قن و قون بچه گرفته تا جامعه شناسي رفتار تهراني ها در مترو يا حتي حرف هاي مهمي درباره سياست. اين به انتخاب شما بستگي دارد كه بخواهيد خواننده باشيد يا نويسنده. من سرگرمي ابدي را برگزيده ام.
آه بله بوستان. تازه دارم كشفش مي كنم و تازه دارم مي فهمم "چرا بايد كلاسيك ها را خواند" كتابي كه در ليست صد اثر برتر ادبيات جهان به انتخاب نويسندگان صاحب نام در نظر سنجي گاردين چون آفتابي مي درخشد. در اين كه رمان نداريم حرفي نيست اما براي دوره رمانس، همين سه اثر، تاريخ بشر را كفايت مي كند: هزار و يك شب، خمسه و بوستان. از بوستان خواهم نوشت.

۰۲ بهمن ۱۳۸۷

پدران و پسران

كريم مجتهدي نويسنده "آثار و افكار داستايوفسكي" معتقد است داستايوفسكي "برادران كارامازوف" را در مقابل "پدران و پسران" تورگنيف نوشت. نويسنده اي كه از نظر وي بيش از حد غرب زده است.
ايوان سرگيويچ تورگنيف در ژانويه 1818 در ولايت آريول روسيه به دنيا آمد. پدر او سر گي ايوانويچ از خانواده هاي بسيار قديمي و اصيل روسيه محسوب مي شد اما شخصا چندان ثروتي نداشت ولي مادر ايوان كه زني بسيار مستبد و سنگ دل بود از خانواده متوسط اشرافي و بسيار ثروتمندي بود.
خاطره زندگي و تجربيات كودكي در روح حساس و پر شور ايوان اثري محو نشدني باقي گذاشت و بعدها هم سر چشمه الهام نوشته هاي وي شد. او نه تنها عشق به طبيعت آرام و مه آلود دهات روسيه را براي هميشه در دل خود حفظ كرد و مناظر زيباي ان را مثل نقاشي زبردست در حكايات و رمان هاي خويش به رنگ هاي مختلفي جلوه گر ساخت، بلكه در بسياري از داستان هاي خود از شخصيت خارق العاده مادش هم استفاده كرد و استبداد بي نهايت او را در كمال خلوص و مهارت توصيف و منعكس ساخت.
در سال 1833 وي با تخيلي قوي و علاقمند به ادبيات وارد دانشگاه مسكو شد. پس از يك سال تحصيل در اين دانشگاه و فعاليت سياسي در زمينه حمايت از حكومت جمهوري به دانشگاه پترزبورگ انتقال يافت چرا كه دانشگاه مسكو شديدا بوسيله دولت مركزي مراقبت و با فعالان سياسي برخورد مي شد.
در سال 1836 پس از اتمام دانشكدده ادبيات پترزبورگ، بنا به تشويق مادرش به برلن رفت و به تحصيل هگل كه در آن زمان شهرت زيادي داشت مشغول شد.
ايوان قد بلند بود و هيكلي چون پهلوانان داشت كه از پدر به ارث برده بود اما بسيار دل نازك و سست اراده تا حدي كه مدام عاشق مي شد و در عين حال نمي توانست ازدواج كند. مادر ايوان هم او را در ماجراهاي عاشقانه اش ياري مي داد و به كار نكردن و مجرد ماندن تشويق مي كرد كه البته همين طور هم شد. او تا پايان عمر نه كار كرد و نه تن به ازداوج داد.
تورگنيف پاريس را براي زندگي و نوشتن انتخاب كرد و آنجا با ژرژ ساند، گوستاوفلوبر، گنكور، موپاسان، آلفونس دوده و بسياري جلسات ادبي شكل داد و خيلي زود به جايگاه استادي رسيد. چنانچه فلوبر كه خود استاد موپاسان است بارها از وي به استادي نام مي برد.
ايوان تورگنيف روز سوم سپتامبر 1883 در اثر عارضه قلبي كه سه سال او را رنج داد در منزل معشوقه اش شاهزاده پولين جان سپرد.
جسد وي با احترام به روسيه حمل شد. هنگام مراسم خاك سپاري او در روسيه و نيز وداع با پيكرش در پاريس چنان جمعيتي شركت كردند كه بنا بر قول مورخين هيچگاه نظير نداشته است: مراسمي باشكوه تر از خاكسپاري پوشكين و ويكتور هوگو.
و سخن آخر اينكه خاك بر سرمن كه تا كنون "پدران و پسران" اين نويسنده بزرگ را نخوانده بودم. رماني كه طعم ادبيات روسيه و فرانسه را با هم دارد. اين اثر اولين بار سال 1334 در ايران ترجمه و چاپ شده است.
پدران و پسران – تورگنيف – مهري آهي – چاپ ششم 1375 – شركت انتشارات علمي و فرهنگي

۲۸ دی ۱۳۸۷

نوه چنتو

هميشه اين طور اتفاق مي افتاد كه در جايي كسي سرش را بلند مي كرد ... و آن را مي ديد. دركش مشكل است. يعني مي خواهم بگويم ... بيشتر از هزار نفر در آن كشتي مسافربري بوديم و در ميان ما همه رقم آدمي وجود داشت از خرپول هاي در حال سفر تا مهاجران و مردم عجيب و ما ... و هميشه يك نفر، تنها يك نفر بود كه براي اولين بار مي ديدش. مثلا زماني كه در حال غذا خوردن يا قدم زدن روي عرشه بود، يا اينكه به سادگي در حال بالا كشيدن و سفت كردن كمربند شلوارش ... و در همان حال سر جايش ميخكوب مي شد، قلبش از شدت هيجان به طرز وحشتناكي مي تپيد و هميشه، حاضرم قسم بخورم هر بار او، لعنتي به طرف ما برمي گشت، به طرف كشتي، به سمت همه و به كندي فرياد مي كشد: آمريكا. سپس همان جا مي ماند، بي حركت، درست مثل اينكه بخواهد در عكس ثبت شود.
دو داستان در يك كتاب: آقاي پالومار – ايتالو كالوينو. نوه چنتو – الساندرو بريكو – ترجمه آرزو اقتداري – موسسه ايران

۲۴ دی ۱۳۸۷

ترس و لرز

وقتي بچه بودم، مي خواستم خدا شوم اما خيلي زود فهميدم كه آرزويم محال است و كوتاه آمدم و قانع شدم مسيح شوم. به زودي متوجه شدم كه اين هم عملي نيست. پس تصميم گرفتم وقتي بزرگ شدم شهيد شوم.
بزرگ كه شدم با خودم گفتم نبايد تا اين حد بزرگ بين باشم و در نتيجه مترجم شركتي ژاپني شدم. افسوس، از سرم زيادي بود و يك درجه پايين آمدم و حسابدار شدم. ولي تنزل شغليم ديگر تمامي نداشت و در نتيجه به هيچي رسيدم. متاسفانه – البته بايد حدس مي زدم – هيچي هم براي من زيادي بود و اين بود كه آخرين سمتم شد نظافتچي دستشويي.
اين سير تنزلي از مقام ربوبيت هيجان انگيز بود. مي گويند وقتي خواننده اپرايي بتواند از سوپرانو به كنترالتو برسد، حتما صدايش وسعت زيادي دارد. حتما من هم استعدادهاي بي شماري داشتم كه توانسته بودم در تمام گوشه هاي موسيقي آواز بخوانم. بتوانم گاهي خدا باشم و گاهي آفتابه چي.
ترس و لرز – آملي نوتومب – شهلا حائري – نشر قطره

۱۹ دی ۱۳۸۷

بارون درخت نشين

پانزده ژوئن 1767 آخرين روزي بود كه برادرم كوزيمو لاورس دو روندو با ما گذراند. اين روز را چنان به ياد دارم كه انگار ديروز بود. در ناهارخوري خانه مان در امبروزا نشسته بوديم. شاخه هاي پر برگ بلوط بزرگ باغ از پنجره ديده مي شد.
مدت ها بود مي خواستم كارهاي ايتالو كالوينو را بخوانم و فرصت نمي شد بالاخره طلسم شكست و با "بارون درخت نشين" شروع كردم. اولين چيزي كه به ذهنم آمد اظهار نظر آقاي بهمن فرزانه درباره مقايسه آثار كالوينو و آلبادسس پدس در ايتاليا بود. ايشان گفته بودند كه در اين كشور پدس جايگاه مهمتري نسبت به كالوينو دارد و يادم مي آيد كه كم و بيش با اين نظر مخالفت شد اما حالا كه كالوينو را شروع كرده ام – اگرچه مي دانم براي نظر دادن زود است – مي بينم كه حق با آقاي فرزانه بوده است. مقايسه كالوينو با پدس اگر همه كارهاي ايشان در همين فضا و همين سبك و سياق باشد مثل مقايسه پروين اعتصامي با فروغ فرخزاد است. موضوع ارزش گذاري و حتي ارجحيت دادن نيست اما واقعيت اين است كه سخن گفتن با سمبل ها و پيش بردن داستان لابه لاي استعاره و نيز به سخن درآوردن پرندگان و درختان پيش از اين تجربه شده و به كناري گذاشته شده است. راستي از به سخن در آوردن پرندگان و درختان – تشخيص يا شخصيت انساني دادن به اشيا و حيوانات و نباتات كه در ادبيات ما سابقه اي ديرين دارد – گفتم كه يادم آمد كالوينو هم مثل پروين اعتصامي بدش نمي آيد گاهي چنين كند:"چنين مي نمود كه هر دانه گيلاس چون نگاهي به او دوخته شده است انگار كه درخت به جاي ميوه پر از چشم بود" يا "بخش ديگري از ذهنش كه خيالباف و بازي گوش بود، گاهي شگرف ترين پندارها را در خود مي پروراند: بدين گونه بود كه كوزيمو ديد درختان گيلاس حرف مي زنند."
گاهي اين درختان وارد عمل هم مي شوند و پيش از افتادن كوزيمو، شاخه اي را دراز مي كنند تا او را در هوا بگيرند. در واقع تفاوت اين نوع نگارش با شعرهاي پروين اعتصامي در اين است كه در اشعار پروين لوبيا و نخود و سير و پياز با قاطعيت حرف مي زنند ولي در "بارون درخت نشين" آدم ها خيال مي كنند كه درختان حرف مي زنند. به هرحال رمان يعني واقعيت و به ميزان خاصي اين قاعده را مي شود زير پا گذاشت. براي همين كالوينو مجبور است يك صفحه آسمان و ريسمان به هم ببافد تا بالاخره به ما بقبولاند كه باغ گيلاس حرف مي زند و در عين حال نمي زند.
از كالوينو خوشم آمد مثل كسي كه تا به حال اشعار پروين اعتصامي را نخوانده اما حرف آقاي فرزانه تا به اينجا كه بارون درخت نشين را خوانده ام درست از آب درآمده كه "پدس در ادبيات ايتاليا موقعيت بهتري دارد."
و نكته ديگر اينكه پيش از اين در "عذاب وجدان"، " دفترچه ممنوع"و "عروس فرنگي" پدس و تا حدودي "وجدان زنو" ايتالو اسووو – خيلي كمتر از پدس – به اين نتيجه رسيده بودم كه نويسندگان ايتاليايي انگار با "راوي" و "نظرگاه" هنوز مشكل دارند. گويي در حال آزمون خطا هستند و اين برداشت با "بارون درخت نشين" قوام بيشتري گرفت. اول شخصي كه به شكلي كارگاهي تبديل به سوم شخص محدود و گاه داناي كل مي شود و از باور پذيري داستان مي كاهد: "ديگر او را نديدم و آنچه را كه از اين پس تعريف مي كنم – مانند بسياري ديگر از گوشه هاي اين داستان – يا خود كوزيمو بعدها برايم بازگو كرده است و يا اين كه خودم از اين و آن شنيده ام يا حدس زده ام." كالوينو مي ترسد از اينكه مبادا مخاطب، تغيير راوي را نپذيرد و متاسفانه براي توجيه خود شروع به استدلال آوردن مي كند و اثر را تا حد يك متن كارگاهي نازل مي كند. به قول فورستر نويسنده با توضيح مكانيزم نوشتار خود، مثل اين است كه به جاي عروسك گرداني، مخاطب را به پشت صحنه دعوت كند و طرز كار با عروسك ها را به او نشان دهد.
بارون درخت نشين - ايتالو كالوينو - مهدي سحابي - نشر نگاه - اينجا و اينجا

۱۲ دی ۱۳۸۷

قصه جزيره ناشناخته

و زمين به نظر خدا فاسد گرديده و زمين از ظلم پر شده بود. و خدا زمين را ديد كه اينك فاسد شده است زيرا تمامي بشر راه خود را بر زمين فاسد كرده بودند." سفر پيدايش، باب ششم، آيه هاي 11 و 12 "
ساراماگو اگرچه در "قصه جزيزه ناشناخته" به عكس كوري، بينايي، مرد تكثير شده، دخمه، همه نام ها و ديگر آثارش، نقالي مي كند اما من به دلايل احمقانه اي از اين اثر بيش از "آئور"ي فوئنتس خوشم آمد. يكي از اين دلايل احمقانه پايان بندي هر دو داستان است كه بي نهايت شبيه و بي نهايت دور از هم هستند. هر دو داستان يك حرف را مي زنند: اينكه "ديگري" همان "من" است. در آئورا، آئورا همان عمه و راوي دوم شخص همان "سرهنگ" است و در جزيره ناشناخته، جزيره ناشناخته همان كشتي و كشتي همان زن يا رختشوي دربار.
فوئنتس كاخي بلند مي سازد و ما را دعوت مي كند تا در گشودن اسرار مرموز اين بناي بلند و مخوف همراهش باشيم و همين كه سر نخ را يافتيم، به جاي رعايت ادب ما را با لگد بيرون مي اندازد. پايان بندي آئورا جز اين نيست وقتي كه نويسنده بي دليل اصرار مي كند "تو" همان "سرهنگ"ي و "آئورا" همان عمه. در حالي كه اين را ما خود پيش از گفتن او فهميده ايم.
ساراماگو اما هيچ اصراري ندارد كه قصه جزيره ناشناخته مثل كوري يا بينايي، كاخي بلند و مخوف و مرموز باشد. او كلبه اي كوچك را در ساحل دريايي آرام به ما تعارف مي كند. كلبه اي صميمي و دوست داشتني و با همين ادبيات روستايي كه :"مردي به در قصر پادشاه رفت و گفت به من يك كشتي بدهيد".
البته ساراماگو هم اين وسوسه را مثل فوئنتس دارد كه به خواننده بگويد، جزيره ناشناخته همان كشتي و كشتي همان زن است هرچند او خوب مي داند كه ما اين را دانسته ايم. تا آخرين جمله داستان هم دندان روي جگر مي گذارد اما بالاخره او هم مثل فوئنتس دسته گل را به آب مي دهد:"جزيره ناشناخته" سرانجام به دريا زد. براي يافتن خويش."
اما همين جمله اضافي چنان سرجاي خود مي نشيند كه بدون آن انگار نقص بزرگي در داستان وجود خواهد داشت. زن و مرد با كشتي كه نامش را جزيره ناشناخته گذاشته اند به دريا مي زنند تا جزيره ناشناخته را بيابند. موضوع آنقدر بعد مي گيرد كه با آخرين جمله ساراماگو نه تنها چيزي كم نمي آيد بلكه مثل آخرين ضربه مضراب، موسيقي باشكوه او را كامل مي كند. حالا نه تنها خرد بلكه حس نيز ارضا شده است.
از اين ها كه بگذريم شباهت هر دو داستان در جست و جوي يوتوپياست. آرمان شهري كه سراسر عشق است و در آن خبري از فساد انسان نيست.
قصه جزيره ناشناخته – ژوزه ساراماگو – محبوبه بديعي – نشر مركز