۱۶ مرداد ۱۳۸۹

جنگ با مردگان سخت است

ربه كا هميشه ربه كا. وقتي در ماندرلي قدم مي زدم، وقتي پشت ميز مي نشستم در همه حال به خوبي مي توانستم او را در ذهنم مجسم كنم. ساق هاي بلند و باريك، پاهاي كشيده، اندام زيبا، شانه هاي خوش فرم. دستان ظريفي كه مي توانستند قايق را هدايت كنند و يا اسبي را برانند، با مهارت گل ها را تزئين كنند و بالاي صفحه كتاب شعر بنويسند:"تقديم به ماكس از طرف ربه كا" مي دانستم كه صورتش ظريف و بيضي شكل، پوستش سفيد و موهايش سياه بود. مي دانستم چه گونه لباس مي پوشيده است، حتي خنده ها و تبسم هايش را در ذهن تصوير مي كردم. صدايش را در ميان صدها صداي ديگر تشخيص مي دادم. ربه كا هميشه ربه كا. من هرگز نتوانستم خود را از بند او برهانم.
شايد همان طور كه من در فكر او بودم او هم در فكر من بود و در سالن در كنار خانم دانورز مرا نگاه مي كرد. وقتي براي نوشتن نامه پشت ميز تحريرش مي نشستم شايد او نيز كنار من مي نشست. آن روز باراني او را پوشيدم و از دستمال او استفاده كردم، احتمالا او هم آنجا كنارم بود. جاسپر سگ او بود، ولي اكنون جلوي پاي من مي دويد. رزها به او تعلق داشتند، اما حالا من آنها را مي چيدم. آيا به همان اندازه كه من از او متنفر بودم او هم از من بي زار بود؟ آيا مي خواهد دوباره با ماكسيم در اين خانه تنها باشد؟ من مي توانم با زنده ها مبارزه كنم اما با مرده ها نمي توانم.

ربه كا - دافنه دوموريه - نازگل نيكويي - نشر مهتاب

هیچ نظری موجود نیست: