۲۰ اسفند ۱۳۸۶

آنكه گفت آري آنكه گفت نه

پدر
دستش را روي لبه ويترين مي كشد و مي گويد: ببين اينجا زبره، اينجا صاف. اونجايي كه صافه بايد اونقدر سمباته بخوره كه زبر بشه، كار تا زبر نشه رنگ نمي ره تو مغزش. صافكارا رو ديدي خدا دفعه سمباته مي كشن
پسر:
انگشتش را به همان جايي كه پدرش ديروز كشيده بود، مي كشد و مي گويد: ببين اينجا زبره، اينجا صاف. اونجايي كه زبره بايد اونقدر سمباته بخوره كه صاف بشه، كار تا صاف نشه رنگ به خودش نمي گيره. صافكارا رو ديدي خدا دفعه سمباته مي كشن
من:
از رنگ فروشي كه زدم بيرون به " آنكه گفت آري، آنكه گفت نه" فكر كردم. راستي چه فرقي دارد آري و نه، چه فرقي دارد حقيقت و دروغ، چه فرقي دارد كينه و عشق بايد سمباته بكشيم چه فرقي دارد براي زبر كردن يا صاف كردن

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام...گاهی هیچ اتفاقی نمی افتد....گاهی روزها می گذرد.بدون اینکه آب ازآب تکان بخورد.پرده ای کناربرود یعنی عکسی بشود توی یک قاب عکس آن هم کهنه بزند....ودراین..این درآرامش لعنتی.چیزی جزحس جانکاه پوچی برایمان نمی ماند.گاهی هم زندگی مثل همیشه است ..باراما ما هستیم که فرق می زنیم..فرق داریم نه از وسط سرمان...که دلمان یک چیزخاص می خواهد.یک هیجان خاص یا حتی نه..یک رویایی مرده ..اگردوست داشتید برای ماکارهایتان رابفرستد...اگردوست داشتید مارا لینک کنید..با امید روزهای بهتر در آینده....