۲۸ شهریور ۱۳۸۷

غرور و تعصب

غرور و تعصب را كه مي خواندم دوستي گفت:" تعجب مي كنم حالا ديگر كسي رمان هاي جين آستين را نمي
خواند!"
گفتم درست مي گويي خيلي چيزها از مد افتاده مثلا رژ لب روشن، يقه ي گوش خرگوشي،مصرف مدام نخود، ادكلن شيرين حتي فاستوني چهارخانه كه من آن همه دوستش دارم و البته رمان هاي جين آستين. مي تواني عينك دسته كاوچو و خيلي چيزهاي ديگر هم به اين مجموعه اضافه كني.
اين دوست عزيز با ناراحتي ادامه داد كه خب ديوانه اي چيزي كه از مد افتاده مي خواني؟
گفتم فكر مي كردم شايد چيزي به شعورم اضافه كند اما خب با تذكر شما پي بردم كه اشتباه كرده ام شما به بزرگواري خودتان ببخشيد.
گفت واقعا تو فكر مي كني رمان چيزي هم به شعور آدم اضافه مي كند؟
چه جوابي بايد مي دادم؟ گفتم قول مي دهم به زودي خواندن ستون هاي روزنامه، آسيب شناسي رفتار ايراني دكتر سريع القلم، فرهنگ سينما و كلاس زبان را جدي تر بگيرم. قول مي دهم به زودي آپ بشم.
جمله اي از نيچه در فراسوي نيك و بد يادم آمد و خيلي قلقلكم داد اما جلوي خودم را گرفتم:" براي پريدن بايد دور خيز كني، بايد عقب عقب بروي" اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و اين جمله سالينجر را نگويم هرچند خيلي هم بي ربط بود:كتاب ها از آدم ها واقعي ترند" بعد هم تاكيد كردم :" واقعي تر، مي فهمي كه!" و باز هم ادامه دادم: زيباتر و دوست داشتني تر و بهتر نه، واقعي تر، واقعي تر مي فهمي! راستش را بخواهي براي مسئله شعور هم نيست كه جين آستين مي خوانم براي اين مي خوانم كه از تو واقعي تر است. معني واقعي را كه مي داني؟
غرور و تعصب – جين آستين – ترجمه عالي رضا رضايي – نشر ني
راستي به سرم زده كه اسم وبلاگم را به " حماقت خانه آلماير" تغير دهم. البته تنها به خاطر اسم زيباي رمان كنراد نيست كه چنين تصميمي گرفته ام، تغيير و تبديل شخصيت هاي بي نقص دوره اساطير به ناقص الخلقه هاي دوره مدرن، ستايش از"فضيلت حماقت" داستايوفسكي و خيلي چيزهاي ديگر هم هست. نمي دانم...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام من آرمانم
ترجیح دادم بحث خوابگرد رو توی وبلاگ خودت ادامه بدهم. دوبار نوشته بودی "ول کن" نشان می دهد عصبانی هستی و اگر جلوت نشسته بودم احتمالن یکی دوباری دستت را توی هوا تکان می دادی. اما برای اینکه حسن نیتم را ثابت کنم از شما می خواهم درمورد تقلید حرف بزنی تا به وحدت کلمه برسیم.
حرفهایت بوی اصالت طلبی می دهد. این در حالیست که من به اصالت متن اعتقاد ندارم. یونانی ها اصول گرا بودند. فکرشان بنیاد داشت. اگر خواستی از یونانی ها استفاده کن اما زیاد اسم اسم نکن. به قول معروف اسمشو نیار خودشو بیار.
برای اینکه فقط نپرسیده باشم می گویم که من فکر می کنم هیچ داستانی شعری متنی و کلن تفکری به خودی خود وجود ندارد. این اصطلاح قدیمی و الان کلیشه ای را که شنیده ای حتمن: خویشتن خویش.
آقای مطلق احتمالن همه چیز امتداد است. یوسا امتداد تولستوی است. نه مقلد تولستوی. ولف گرونیه روب گریه امتداد پروست هستند. باتلمی امتداد روب گریه و گرونیه است.
تقلید واژه ی متعصبی است. واژه ای که لاجرم ما را به اصل برمی گرداند. به عقب می راند. شاید شوربختی ادبیات فارسی همین باشد. اما من هیچ اصلی قائل نیستم. هیچ نقطه ی شروعی وجود ندارد. نیوتن روی شاخ غول ها ایستاد. ما همه میراث خوار گذشته ایم. حامل تجربیات. تجربیات را شخصی می کنیم. رنگ می زنیم. تو به اینجا رسیده ای که مثلن همینگوی ( این فقط یک مثال در بحثمان است) داستایوفسکی را رنگ زده اما من می پرسم داستایوفسکی تجربیات چه کسی را رنگ زد؟
سامر ست موآم فکر می کنم اوایل ماه و شش پشیز بود که نوشت دایره همواره در گردش است...
نظرهای وبلاگم را بسته بودم. نظر درست درمان نمی گذاشتند ملت. منتظر جوابت هستم.

محمد مطلق گفت...

در مورد اصالت طلبي درست حدس زده اي آقاي آرمان. خوب وقتي به چنين چيزي اعتقاد نداري، حرفي براي گفتن نمي ماند. البته من فكر نمي كنم مشكل ما در تعريف تقليد و تخنه و چيزي هايي از اين دست باشد. من فكر مي كنم شما اصلا منظور من را از آن بحث نگرفته ايد اجازه دهيد در چند جمله خلاصه كنم: در وبلاگ آقاي شكراللهي اين سوال مطرح شده بود كه " چرا داستان ايراني نه؟"
بنده نوشتم كه اتفاقا بايد داستان ايراني خواند و جدي هم بايد خواند هرچند براي خود من اين موضوع جامعه شناختي است نه زيبايي شناختي خب در كنار چنين توجهي بايد ادبيات خارجي را هم خواند. تا اينجا كه واضح است؟ دوست ديگري نوشته بود (البته قبل از نظر من) كه بايد منظور از خارج مشخص شود و به نظر من هم دقيقا درست است و منظور من هم از خارج توضيح داده بودم كه سه كشور انگليس، فرانسه و روسيه است. خب براي برخي دوستان اين مسئله پيش آمد كه همينگوي آمريكايي و بورخس آرژانتيني و ... چه؟ چنين سوالي مثل اين است كه من بگويم وين پايتخت موسيقي جهان است و شما بگوييد پس تكليف سلنديون كه كانادايي است و گريكه كه يونايي است و همين طور ابراهيم تاتلي سس تركيه چه مي شود؟ تازه مي توانيم از دريچه اصالت هاي موسيقي خودمان هم به موضوع به پردازيم كه چه بد شد شهرام ناظري را بيرون گذاشتند! آيا در حرف من كه از پايتخت موسيقي جهان يعني وين حرف مي زنم توهين يا كم توجهي نسبت به شهرام ناظري حس مي كنيد و واقعا به چنين برداشتي رسيده ايد؟ اگر اين طور است اجازه دهيد كمي تعجب كنم.
دوست عزيز آيا تا به حال در باره مكاتب ادبي كه در آرژانتين يا كلمبيا ساخته و پرداخته شده چيزي شنيده ايد؟ پس ماركز و بورخس در كدام سنت مي نويسند؟ جز اينكه دوباره بايد به همان سه كشور پناه ببريم؟ اين چيزي از ارزش هاي فردي ماركز يا بورخس كم نمي كند آنها ويژگي هاي فردي و برجسته خودشان را دارند. ماركز و بورخس به نسبت ميشل بوتور يا وولف با مشكل بزرگتري مواجه هستند "دروني كردن سنتي كه مال آنها نيست" بوتور در همان سنت نفس مي كشد و پشت سرش آن همه زمينه اجتماعي و ادبي وجود دارد او فقط كافي است بنويسد همين اما بورخس بيچاره بايد اول دنبال نظريه پردازان فرانسوي و روسي و انگليسي بدود و ببيند كه نظرشان در مورد نظرگاه و پي رنگ و كانون ديد چيست؟ بعد به ويژگي هاي خودش برسد. اين تقليد يا دروني كردن چيزي از ارزش هاي او كم نمي كند. صادق هدايت ما هم مجبور بود ريلكه را بخواند تا بتواند بوف كور را بنويسد، ريلكه روي ميشيماي ژاپني هم تاثير گذاشته. همه ما اگر بخواهيم به سمت ريشه هاي و اصالت هاي اين جريان پيش برويم ناچار از فرانسه، روسيه و انگليس هستيم به قول داستايوفسكي همه ما از زير شنل گوگول بيرون آمده ايم.
دوست عزيز اما اينجا مي خواهم توجه شما را به موضوع مهم تري جلب كنم چيزي كه به آن "كلي گويي" گفته اي. ادبيات روشنفكري ما نمي دانم اين گزاره ها را از كجا دست و پا مي كند و سريع تبديلش مي كند به مد روز؟ مثلا" كلي گويي نكن فكت بده" راستي مي داني اساس فلسفه كلي گويي است. اگر اين را پذيرفته باشيد خواهش مي كنم اين را هم بپذيريد كه موضوع فلسفه "حقيقت" است حال با اين صغرا كبرا به اين نتيجه ساده مي رسيم كه براي رسيدن به حقيقت و درك آن اتفاقا بايد كلي گويي كرد. بايد "در تاريكي حرف زد". غير از اين همان قدر مسخره به نظر مي رسد كه مثلا وقتي كانت مي گويد" زيبايي غائيت خويش است" بگوييم كلي گويي نكن فكت بده آقا! بعد هم آن بيچاره را توي مخمصه بيندازيم كه ما را ببرد روبه روي گلي بنشاند و با انگشت اشاره بگويد ببين منظورم اين است. يا وقتي هايدگر مي گويد:" من دازاين خودم هستم و دازاين من همان زمان من است" بگوييم ما را ببر رو به روي عقربه هاي ساعت ثابت كن ببينم؟ بعد كه با نگشت عقربه را نشان داد بگوييم آها فهميدم راست مي گفتي! آرمان عزير جلوي كلي گويي را گرفتن دقيقا به مخمصه انداختن انديشه است اما همين ادبيات محافل روشنفكري گزاره هاي جالب تري هم دارد مثلا"نمي شود در مورد نبوغ كه حرف زد" من خيلي به اين جمله فكر كرده ام و از خودم پرسيده ام راستي وقتي از خرد و زيبايي و حقيقت مي شود حرف زد چرا از نبوغ نمي شود حرف زد؟
با اين همه نقطه مشتركي براي ادامه بحث بين ما وجود ندارد شما اصالتي براي متن قائل نيستيد و من نه معني آن را درك مي كنم و نه باورش دارم.
از اينكه وقت گذاشتيد، به وبلاگم سر زديد و نظر داديد واقعا ممنونم. موفق باشيد