او را كه يكى از نخستين شاهدان جنگ است، در آبادان ملاقات مى كنم، در آخرين روزهاى اسفند و صبح بهارى جنوب. پنجره دفتر كارش باز است و گنجشكان موسيقى گوش نوازى براى گفت وگو تدارك ديده اند. خبرى از شليك تير يا انفجار خمسه خمسه اى نيست. زندگى با آرامش رود اروند و بهمن شير جارى است:
"در ايام جنگ خانواده ما خيلى دربه درى كشيد. ابتداى جنگ ما منزل مسكونى شركت نفتى داشتيم؛ ايستگاه ۱۲ جنب مسجد پيروز. بمباران كه شد، سه چهار خانه آن طرف تر از ما خانه يك ارمنى تخريب شد و پدرم از ترس سكته كرد طورى كه يك طرف بدنش فلج شد و لكنت زبان پيدا كرد. هرچه گفتيم پدر جان همه دارند از شهر خارج مى شوند چرا مانده اى با همان لكنت مى گفت اينجا شهر من است همين جا مى مانم و مى ميرم. گفتيم شما مريض هستيد لااقل اجازه دهيد شما را ببريم بيمارستان ماهشهر بسترى كنيم، قبول نكرد كه نكرد. آن زمان من تازه نامزد كرده بودم و محل كارم بندر ماهشهر بود. يك روز خانواده را گذاشتم پشت تراكتور و يك روز طول كشيد تا به بندر امام برسانم. آنجا در مدرسه مصطفى خمينى مستقر شديم. 6 خواهر و برادر بوديم كه مسئوليت شان با من بود چون من پسر بزرگ خانواده بودم. يك پايم پيش برادر و خواهرهايم بود، يك پايم پيش پدر و مادرم كه آبادان مانده بودند و راضى به رفتن نمى شدند.
خانواده نامزدم را هم با خودم بردم سربندر و در مدرسه اى اسكان دادم. بدون هيچ اثاثيه اى. زيرمان مقوا پهن مى كرديم، همين. چون هيچ كس فكر نمى كرد جنگ ۸ سال طول بكشد. ما فكر مى كرديم نهايتاً يك يا دو ماه ديگر برمى گرديم آبادان."
جنگ اما قرار نبود يك ماهه پايان يابد روزهاى سخت حصر آبادان در پيش بود و حال پدر قربانعلى لشنى روز به روز بدتر و بدتر مى شد تا اين كه يك روز او تصميم مى گيرد با يكى - دو نفر از همكارانش به آبادان بروند و پدر را با اجبار سوار آمبولانس كنند.
نم چشمانش را پاك مى كند ومى گويد : "به هر حال پدرم را به بيمارستان شركت نفت ماهشهر برديم و چند روز بعد همان جا به رحمت خدا رفت. آن شب مجبور شديم جنازه اش را با وانت چراغ خاموش به سربندر ببريم و در تاريكى خاكسپارى كنيم."
"در ايام جنگ خانواده ما خيلى دربه درى كشيد. ابتداى جنگ ما منزل مسكونى شركت نفتى داشتيم؛ ايستگاه ۱۲ جنب مسجد پيروز. بمباران كه شد، سه چهار خانه آن طرف تر از ما خانه يك ارمنى تخريب شد و پدرم از ترس سكته كرد طورى كه يك طرف بدنش فلج شد و لكنت زبان پيدا كرد. هرچه گفتيم پدر جان همه دارند از شهر خارج مى شوند چرا مانده اى با همان لكنت مى گفت اينجا شهر من است همين جا مى مانم و مى ميرم. گفتيم شما مريض هستيد لااقل اجازه دهيد شما را ببريم بيمارستان ماهشهر بسترى كنيم، قبول نكرد كه نكرد. آن زمان من تازه نامزد كرده بودم و محل كارم بندر ماهشهر بود. يك روز خانواده را گذاشتم پشت تراكتور و يك روز طول كشيد تا به بندر امام برسانم. آنجا در مدرسه مصطفى خمينى مستقر شديم. 6 خواهر و برادر بوديم كه مسئوليت شان با من بود چون من پسر بزرگ خانواده بودم. يك پايم پيش برادر و خواهرهايم بود، يك پايم پيش پدر و مادرم كه آبادان مانده بودند و راضى به رفتن نمى شدند.
خانواده نامزدم را هم با خودم بردم سربندر و در مدرسه اى اسكان دادم. بدون هيچ اثاثيه اى. زيرمان مقوا پهن مى كرديم، همين. چون هيچ كس فكر نمى كرد جنگ ۸ سال طول بكشد. ما فكر مى كرديم نهايتاً يك يا دو ماه ديگر برمى گرديم آبادان."
جنگ اما قرار نبود يك ماهه پايان يابد روزهاى سخت حصر آبادان در پيش بود و حال پدر قربانعلى لشنى روز به روز بدتر و بدتر مى شد تا اين كه يك روز او تصميم مى گيرد با يكى - دو نفر از همكارانش به آبادان بروند و پدر را با اجبار سوار آمبولانس كنند.
نم چشمانش را پاك مى كند ومى گويد : "به هر حال پدرم را به بيمارستان شركت نفت ماهشهر برديم و چند روز بعد همان جا به رحمت خدا رفت. آن شب مجبور شديم جنازه اش را با وانت چراغ خاموش به سربندر ببريم و در تاريكى خاكسپارى كنيم."
ادامه بخش نخست اينجا - بخش دوم گزارش اينجا - بخش سوم گزارش اينجا - بخش چهارم اينجا - بخش پنجم اينجا - بخش ششم اينجا - بخش هفتم اینجا - بخش هشتم اینجا
پي نوشت: هفته گذشته در اصفهان با پديده جالبي به نام شيخي مواجه شدم كه مغز اصلي سوخت رساني در جنگ بوده است. گفت و گوي ما حدود 12 ساعت طول كشيد كه برايم بسيار جذاب و شنيدني بود. روزهاي آينده درباره ايشان خواهم نوشت.
در اين گزارش ها سعي كرده ام كمتر حرف بزنم و در عين حال كمتر به فضاسازي هاي معمول كه باور پذيري حوادث را پايين مي آورد، بپردازم. لينك گزارش هاي بعدي را هم در همين پست خواهم گذاشت و مطلب آخر اينكه درحال پي گيري همين سوژه در غرب كشور با محوريت پالايشگاه كرمانشاه هستم.
۱ نظر:
هر دو عالی بود .ممنون. موفق باشید.
ارسال یک نظر