ورقه هاي سفيد آهني انبارهاي گمرك، نور خورشيد را باز مي تابد. آفتاب ولرمي، سرتا سر بندر را روشني بخشيده است. مردم، تنبل و بي حال و وارفته به نظر مي رسند. به ندرت صدايي شنيده مي شود. همه چيز آرام و بي تكان است.
نگهبانان گمرك، سينه عدلهاي پارچه تكيه داده اند و سيگار دود مي كنند. شب قبل باران مختصري زده و زمين را تر كرده و حالا، از عدلهاي پارچه، واگنهاي متروك، ديوارهاي آجري انبارها، شيروانيها، زمين و... از كلبه هاي كارگران بخار گرم برمي خيزد.
سگها با تهيگاههاي فرو رفته، كه غالبا دستها و يا پاهاشان زير چرخهاي قطار مانده و قطع شده است، زير آفتاب پهن شده اند و زمين را بو مي كنند.
ساختمان بزرگ گمرك، با كاشيهاي فيروزه اي رنگش مي درخشد. امواج ريز و آبي دريا، زير نور خورشيد، چشم را مي زند.
كارگران اسكله ها و راه آهن، با ديلمي به دست و يا پتكي به دوش، اينجا و آنجا پراكنده اند.
صداي قطاري كه از اسكله به محوطه گمرگ مي آيد، خشك است و يكنواخت و اين صدا، سكوت بندر را كه زير آفتاب پهن شده است، نمودارتر مي كند.
كشتي ها، دور و نزديك لنگر انداخته اند. پرچمهاي كشتيها، رنگ آبي و يكدست آسمان را وصله هاي رنگ به رنگ زده است.
نفتكش بزرگي پهلو مي گيرد، با ابهت سوت مي كشد و لحظه اي بعد، بندر را تكان مي دهد.
آهنگ تند جازي كه از باشگاه ملوانان بيرون مي زند، دور و نزديك شنيده مي شود.
باشگاه راه آهن، با نرده هاي آهني زنگ خورده اطرافش كه كنار رشته هاي متعدد خط آهن است، خشك و سوت و كور، به ديوارهاي اخرايي رنگ و پنجره ها و پشت دريهاي زرد و بنفش باشگاه ملوانان دهن كجي مي كند.
كلبه هاي كارگران از پشت ايستگاه شروع مي شود.
جمعيتي قريب به پنجاه نفر، لخت و پاپتي، در انتظار قطار مسافربري جلو باشگاه راه آهن، رو پاشنه هاي پا چندك زده اند.
جوانها خميازه مي كشند. دستها را تو جيب شلوارهاي نخ نما فرو كرده اند و رانها را به هم فشار مي دهند.
پيرمردها، گوشها را با پارچه هاي رنگ به رنگ پوشانده اند و زانوها راتو بغل گرفته اند و با هم اختلاط مي كنند.
ديروز سه صندوق از انبار توشه بردم دكان علي سبيل... اي بدك نبود نه زار گرفتم.
ميدوني برادر، من دوازده زار دارم. اگه امروز هجده زاري كار كنم كيفم كوك مي شه... يه تون رو ميذارم واسه ناهار و شام، دو تومن ميدم يه بليت مي خرم... شايد خدا خداست و دري به تخته خورد.
خدا باباتو بيمامرزه! برو دوتومنو وصله شكم كن كه از بي حالي موش داره از كونت ارزن مي بره...
... "تهرون خوشگلاش ميدونن"
"بندر سياهاش ميدونن"
"اهواز جاهلاش ميدونن"
و صداها در هم مي پيچد و سكوت به هم مي ريزد:
ارباب كجا؟... چمدونتو بده من.
برو بابا... من خودم حمالم.
اهوي عمو، بيا اينجا... سي شاي بگير اين چمدونو ببر ساختمون كارمندا.
سي شاي؟ همه ش سي شاي؟
ولي آخه بجايي نمي رسه.
بدرك... خودم مي برم...
زائري زير باران ( مجموعه داستان) – احمد محمود – انتشارات معين – بخشي از داستان بندر
نگهبانان گمرك، سينه عدلهاي پارچه تكيه داده اند و سيگار دود مي كنند. شب قبل باران مختصري زده و زمين را تر كرده و حالا، از عدلهاي پارچه، واگنهاي متروك، ديوارهاي آجري انبارها، شيروانيها، زمين و... از كلبه هاي كارگران بخار گرم برمي خيزد.
سگها با تهيگاههاي فرو رفته، كه غالبا دستها و يا پاهاشان زير چرخهاي قطار مانده و قطع شده است، زير آفتاب پهن شده اند و زمين را بو مي كنند.
ساختمان بزرگ گمرك، با كاشيهاي فيروزه اي رنگش مي درخشد. امواج ريز و آبي دريا، زير نور خورشيد، چشم را مي زند.
كارگران اسكله ها و راه آهن، با ديلمي به دست و يا پتكي به دوش، اينجا و آنجا پراكنده اند.
صداي قطاري كه از اسكله به محوطه گمرگ مي آيد، خشك است و يكنواخت و اين صدا، سكوت بندر را كه زير آفتاب پهن شده است، نمودارتر مي كند.
كشتي ها، دور و نزديك لنگر انداخته اند. پرچمهاي كشتيها، رنگ آبي و يكدست آسمان را وصله هاي رنگ به رنگ زده است.
نفتكش بزرگي پهلو مي گيرد، با ابهت سوت مي كشد و لحظه اي بعد، بندر را تكان مي دهد.
آهنگ تند جازي كه از باشگاه ملوانان بيرون مي زند، دور و نزديك شنيده مي شود.
باشگاه راه آهن، با نرده هاي آهني زنگ خورده اطرافش كه كنار رشته هاي متعدد خط آهن است، خشك و سوت و كور، به ديوارهاي اخرايي رنگ و پنجره ها و پشت دريهاي زرد و بنفش باشگاه ملوانان دهن كجي مي كند.
كلبه هاي كارگران از پشت ايستگاه شروع مي شود.
جمعيتي قريب به پنجاه نفر، لخت و پاپتي، در انتظار قطار مسافربري جلو باشگاه راه آهن، رو پاشنه هاي پا چندك زده اند.
جوانها خميازه مي كشند. دستها را تو جيب شلوارهاي نخ نما فرو كرده اند و رانها را به هم فشار مي دهند.
پيرمردها، گوشها را با پارچه هاي رنگ به رنگ پوشانده اند و زانوها راتو بغل گرفته اند و با هم اختلاط مي كنند.
ديروز سه صندوق از انبار توشه بردم دكان علي سبيل... اي بدك نبود نه زار گرفتم.
ميدوني برادر، من دوازده زار دارم. اگه امروز هجده زاري كار كنم كيفم كوك مي شه... يه تون رو ميذارم واسه ناهار و شام، دو تومن ميدم يه بليت مي خرم... شايد خدا خداست و دري به تخته خورد.
خدا باباتو بيمامرزه! برو دوتومنو وصله شكم كن كه از بي حالي موش داره از كونت ارزن مي بره...
... "تهرون خوشگلاش ميدونن"
"بندر سياهاش ميدونن"
"اهواز جاهلاش ميدونن"
و صداها در هم مي پيچد و سكوت به هم مي ريزد:
ارباب كجا؟... چمدونتو بده من.
برو بابا... من خودم حمالم.
اهوي عمو، بيا اينجا... سي شاي بگير اين چمدونو ببر ساختمون كارمندا.
سي شاي؟ همه ش سي شاي؟
ولي آخه بجايي نمي رسه.
بدرك... خودم مي برم...
زائري زير باران ( مجموعه داستان) – احمد محمود – انتشارات معين – بخشي از داستان بندر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر