جريان داستان در بستري مدرن و لابه لاي برج ها و آسمان خراش ها، داستان را مدرن نمي كند، همچنان كه فضاي روستا الزاما بدان رنگ ادبيات اقليمي نمي زند. نكته اي ظريف و اساسي كه در ادبيات ما مغفول مانده اين است كه ما از ياد برده ايم ادبيات مدرن وسيله اي براي تثبيت دنياي مدرن نيست بلكه حيات آن در ضديت با "خرد ابزاري" است كه مدرنيته تبليغ مي كند. هنر مدرن اولين دشمن دنياي مدرن است و راه اين دو، هزار سال از هم جداست. "عصر جديد" چاپلين نمونه اي عالي از چنين ضديتي است. چاپلين با ابزار مدرن به جنگ مدرنيسم مي رود تا زشتي له شدن انسان را ميان چرخ دنده هاي كارخانه اي كه دود مي كند و مانيفست هاي سياسي كه زندان ها را انباشته مي سازد، از ياد نبريم. مدرن بودن اين اثر در استفاده چاپلين از فضاهاي مدرن كارخانه و مترو نيست بلكه در جنگ او با همين فضاهاست و تئوري هاي مخفي و پنهاني كه آنها را شكل داده اند.
نويسنده كلان شهر نشين تهراني ما كه پايين تر از ميدان انقلاب را نمي شناسد و احتمالا هيچ وقت گذرش به دروازه غار نيفتاده ويا با ديدن چهره اي روستايي رويش را برمي گرداند و احتمالا پيف پيف مي كند، چگونه مي تواند درك خودش را از تجربه هاي دم دستي و مناسبات فانتزي محدودش، ادبيات بنامد؟ همچنان كه حيرت يك روستايي از مواجهه با مناسبات كلانشهري مثل تهران، آميخته با نوستالژي روستايي اش الزاما ادبيات نيست. جوهر ادبيات را بايد جاي ديگري جست و جو كرد.
داستان هاي آيزاك باشويس سينگر در روستاها مي گذرد، ميان طويله ها و آغل ها، بالش هاي بوگندوي حال به هم زن و تخت خواب هاي پر از كاه همين طور داستان هاي ماركز كه آدم هاي داستاني اش مدام ميان وزوز مگس ها دنبال جايي براي بستن ننوي شان مي گردند، نوشته هاي يوسا، بورخس، فوئنتس، حتي وولف كه نويسنده اي مدرن مدرن است و اجازه دهيد به لوكلزيو اشاره كنم – برنده نوبل امسال – كه تازه" موندو" يش را خواندم و مدام يا در ساحل دريا بودم لابه لاي سوراخي زير موج شكن ها يا روي تپه اي كه از شدت گرماي تابستان آتش گرفته و مي سوزد.
هيچ يك از اين فضاها اثري را ادبي نمي كند، ادبيات پيش از آنكه شهري يا روستايي باشد بايد ادبيات باشد يعني نشان دهنده تجربه وسيع و عميق نويسنده اش از انسان، تفكر، قواعد زيبايي و تكنيك بيان.
پي نوشت: براي يوسف عليخاني و اژدها كشان – بسياري از يوسف انتقاد كردند كه داستان هاي تو ميان روستاها و خرافه هاي شان مي گذرد. تبريك دوباره به او براي جايزه جلال و نامزدي اش در جايزه گلشيري
نويسنده كلان شهر نشين تهراني ما كه پايين تر از ميدان انقلاب را نمي شناسد و احتمالا هيچ وقت گذرش به دروازه غار نيفتاده ويا با ديدن چهره اي روستايي رويش را برمي گرداند و احتمالا پيف پيف مي كند، چگونه مي تواند درك خودش را از تجربه هاي دم دستي و مناسبات فانتزي محدودش، ادبيات بنامد؟ همچنان كه حيرت يك روستايي از مواجهه با مناسبات كلانشهري مثل تهران، آميخته با نوستالژي روستايي اش الزاما ادبيات نيست. جوهر ادبيات را بايد جاي ديگري جست و جو كرد.
داستان هاي آيزاك باشويس سينگر در روستاها مي گذرد، ميان طويله ها و آغل ها، بالش هاي بوگندوي حال به هم زن و تخت خواب هاي پر از كاه همين طور داستان هاي ماركز كه آدم هاي داستاني اش مدام ميان وزوز مگس ها دنبال جايي براي بستن ننوي شان مي گردند، نوشته هاي يوسا، بورخس، فوئنتس، حتي وولف كه نويسنده اي مدرن مدرن است و اجازه دهيد به لوكلزيو اشاره كنم – برنده نوبل امسال – كه تازه" موندو" يش را خواندم و مدام يا در ساحل دريا بودم لابه لاي سوراخي زير موج شكن ها يا روي تپه اي كه از شدت گرماي تابستان آتش گرفته و مي سوزد.
هيچ يك از اين فضاها اثري را ادبي نمي كند، ادبيات پيش از آنكه شهري يا روستايي باشد بايد ادبيات باشد يعني نشان دهنده تجربه وسيع و عميق نويسنده اش از انسان، تفكر، قواعد زيبايي و تكنيك بيان.
پي نوشت: براي يوسف عليخاني و اژدها كشان – بسياري از يوسف انتقاد كردند كه داستان هاي تو ميان روستاها و خرافه هاي شان مي گذرد. تبريك دوباره به او براي جايزه جلال و نامزدي اش در جايزه گلشيري
همچنين تبريك به هميشه دوست، فارس باقري عزيز براي نامزدي "پشت سرت را نگاه نكن" در جايزه گلشري
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر