كسي از خانواده و يا خانه و كسان او اطلاعي نداشت، شايد اصلا نه خانه اي داشت و نه خانواده اي. هميشه وقتي كه كسي منتظرش نبود و يا فكرش را نمي كرد، در گوشه خياباني نزديك ساحل يا در ميدانگاهي بازار روز پيدايش مي شد. هميشه يك جور لباس مي پوشيد: شلوار جين آبي، كفش هاي ورزشي و تي شرت كه تا اندازه اي برايش گشاد بود.
وقتي كه به سمت شما مي آمد، به صورتتان زل مي زد و چشمان كشيده اش به صورت دو شكاف درخشان در مي آمد. اين طرز سلام كردنش بود. وقتي از كسي خوشش مي آمد، مي ايستاد و به سادگي از او مي پرسيد:
"آيا مرا به فرزندي قبول مي كنيد؟"
و تا قبل از اينكه مخاطب از بهت و حيرت خارج شود، از آن جا دور شده بود.
موندو – ژان ماري گوستاولوكلزيو – دكتر الميرا دادور - نشرمرواريد - درباره لوكلزيو و الميرا دادور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر