۰۹ تیر ۱۳۸۷

يك نوع مردن

اگر در حال مطالعه ادبيات آمريكاي لاتين هستيد پيشنهاد مي كنم رمان"روزي از روزهاي زندگي" مانليو آرگه تا را با " يك نوع مردن" ماريو مونته فورته تولدو، با هم بخوانيد. دو اثر با دو رويكرد و ايدئولوژي متفاوت از جريان انقلاب هاي كمونيستي و توده اي در السالوادور و گواتمالا. سبك وسياق هر دو نويسنده تقريبا شبيه به هم است اما نگرش ها دقيقا در دو جبهه رو به روي هم. آرگه تا- رييس كتابخانه ملي السالوادور- مستقيما ليبراليسم امريكايي و ديكتاتورهاي دست نشانده را مورد حمله قرار مي دهد و راه نجات را در حركت هاي توده اي مي بيند. جالب آنكه توده و تفكر توده اي كه او ترسيم مي كند به نوعي با كليسا نيز آميخته شده و ناخودآگاه ما را به ياد كمونيسم نوع ايراني مي اندازد. چنانكه شورش هاي مردمي اغلب از كليسا سازمان دهي مي شود. از سوي ديگر تولدو به تفكر توده اي حمله ور مي شود و چهره اي طنزآلود و كاريكاتوري از آن در برابر چشم خواننده مي گذارد:
رفيق روئه دا مسئول انجمن كارگري روستا تصميم مي گيرد مشكل آب روستايي ها را حل كند. در اين روستا پيرزني از طبقه بورژوا زندگي مي كند كه دهقانان زمين هاي كشاورزي او را از چنگش درآورده اند اما حالا آبي براي كاشتن نيست. آب در انحصار پير زن و زمين در انحصار روستايي هاست. رفيق روئه دا به عنوان آخرين راه حل مجبور به سازش مي شود، بخشي از زمين ها را در بهاي آب براي كشاورزان پس مي دهد، گزارش به حزب مي رسد و دفتر مركزي حزب، پرالتا را براي محاكمه او به روستا مي فرستد، حالا پرالتا شب ها مجبور است در خانه روئه دا سر كند و روزها به محاكمه او بپردازد. او براي اين محاكمه سخت چنانچه عبرت روستائيان شود از خود روئه دا هم كمك مي گيرد:" نه بايد فكر ديگري بكنيم پيشنهاد اعدام خوب نيست از تو يك قهرمان مي سازد. فكر ديگري نداري؟"
يكي از تلخ ترين لحظه هاي رمان لحظه اي است كه زن روئه دا به شوي اش مي گويد كه نماينده حزب را در جريان همه جزئيات قرار دهد اينكه آنها سال ها پيش به شكلي اتفاقي "در كليسا عقد كرده اند". تا زن و شوهري كه پيوندهاي آنها فراتر از عشق و دوست داشتن و ازدواج است اينگونه در مقابل ايدئولوژي حزب مسخ شدگي خود را به نمايش بگذارند:
"زن توضيح داد:
چند سال پيش بود. در شمال، در كوهستان بوديم. به كليسايي رسيديم، كليسايي زيبا بود، محقر و گل هاي زيبايي جلوي درش بود. تصميم گرفتيم وارد شويم. چون هيچ كدام بلد نبوديم دعا بخوانيم همان طور كه نشسته بوديم به شمع ها و مجسمه ها نگاه مي كرديم. راستش براي اينكه استراحتي كرده باشيم. كشيشي بيرون آمد. پيرمرد چاقي بود. بعد دو كودك وردستش آمدند و كشيش ما را براي هم عقد كرد. بعدش هم رفتيم. فقط همين بود.
روئه دا خيلي جدي گفت:
درست است رفيق. در اين مورد هم بايد قضاوت شود، چون ممكن است اقدامي ... انحرافي باشد.
پرالتا احساس كرد كه يك طرف صورتش آتش گرفته. فقط يك گونه اش، مثل اينكه به صورتش سيلي زده باشند."
نشر ثالث – ترجمه قاسم صنعوي

۰۴ تیر ۱۳۸۷

ساندويچ كتاب

امروز بعد مدت ها يك رمان ايراني خواندم كه قرار است به زودي از طرف نشر چشمه چاپ شود. نويسنده كتاب كه از دوستان خوب من است لطف كرده بود و كتاب را پيش از چاپ برايم ايميل كرده بود كه بخوانم. هر وقت هم اجازه بدهد مفصل نقدش خواهم كرد. به هر حال اين رمان ايراني كمي حال و هوايم را عوض كرد اما خوشبختانه اتفاقات خوب امروز به همين جا ختم نشد. نيمه هاي كتاب بودم كه مي بايست به بانك مي رفتم و برمي گشتم تا با داوود پنهاني ناهار بخوريم. وقتي برگشتم، داوود قاشقش را پايين بالا مي انداخت و كتاب مي خواند. يك كتاب كوچك. آسپرين بچه. صفحه آخر بود. كتاب را زمين گذاشت و رفت كه دست و صورتش را آب بزند و تا برگردد من نيمه هاي داستان بودم:
- يه دقيقه بشين تموم كنم بعد بريم، 5 صفحه مونده!
بعد از ناهار رامتين شهبازي گفت مطلق داشتي كلاه گيس ناتاليا گينزبورگ رو مي خوندي، گفتم نه حافظه شكسپير بورخس 20 صفحه بود تموم شد چه ابتكار جالبي، كيف كردم مثل آسپرين بچه مي مونه، خوراك حب كردنه، فست فوده، پيتزا يه نفره... هنوز توي سرگيجه ي مردي بودم كه حافظه شكسپير در حافظه اش رسوخ مي كند و آهنگ هايي را سوت مي زند كه خودش هم نشنيده است. گفت پس بيا كلاه گيس رو هم بخون 23 صفحه اس يه منولوگه. بعد فهميدم نشر نيلا با اين ابتكار جالب يك سري كتاب كم حجم منتشر كرده كه راحت مي شود در يك وعده مترو سواري يكي دو جلد از آن ها را خواند. گفتم رامتين چند تا از اين آسپرين ها داري؟ گفت 40 تا!
خوب از قديم گفته اند: آدم خوش حساب شريك مال مردمه مگه نه؟

۰۱ تیر ۱۳۸۷

مردي كه حرف مي زند

ماسكاريل، آيا جدا فكر مي كني كه چند همسري، جان گرايي، كوچك كردن كله و سحر و افسوني كه اساس آن جوشانده توتون باشد، معرف نوعي برتري فرهنگي است؟
برتر نه برادر، هرگز چنين چيزي نگفته ام و چنين عقيده اي هم نداشته ام. اگر مرگ و مير كودكان، وابستگي زن، تك همسري يا چند همسري، پيشه وري و صنعت معيار قرار گيرد، شايد فرو دست تر هم باشد.
جانم در ميان آدم هايي كه راه مي روند و افراد قبايل ديگر چيزهايي وجود دارد كه خيلي بيشتر سبب مي شوند يكه بخوري. اين را انكار نمي كنم .
مثلا افراد قبايل آگوارونا و اوام بيسا در مارانيون عليا، پرده بكارت دختران شان را با انگشت ها جدا مي كنند و آن را زماني كه دختر براي نخستين بار تكليف شد مي خورند يا اين كه در بسياري قبايل بردگي وجود دارد و در برخي جوامع پيران را با نخستين علايم ضعفي كه در آنها آشكار شد به حال خود رها مي كنند كه بميرند و بهانه شان اين است كه روح اين افراد فراخوانده شده است و سرنوشت شان به پايان رسيده. اما بدتر از همه كه از نظر ما شايد غير قابل قبول ترين هم باشد، همان چيزي است كه با اندكي طنز سياه مي توان "كمال طلبي" قبايل خانواده آراواك خواند.
ماريو وارگاس يوسا - قاسم صنعوي - نشر توس

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

ديكتاتور پير در كاخ ماده گاوها

مهم ترين كتاب شما كدام است؟
پاييز پدر سالار از نظر ادبي مهم ترين كتاب من است كه احتمالا مرا از گمنامي نجات داد
هم چنين گفته ايد داستاني است كه از نوشتن آن لذت برده ايد. چرا؟
چون داستاني است كه هميشه دوست داشتم بنويسمش و جايي است كه در آن به طور تمام عياري اعترافات شخصي ام را بازگو مي كنم
هم چنين داستاني است كه بيش ترين زمان را از شما گرفت؟
بله. هفده سال و قبل از آن كه به نسخه مطلوب برسم دو روايت پيشين را رها كردم
آيا حس مي كنيد موفقيت صد سال تنهايي نسبت به ساير كارهايتان غير منصفانه است؟
بله . پاييز پدر سالار( خزان پيشوا) موفقيت ادبي بسيار مهم تري است. اين داستان درباره انزواي قدرت است و صد سال تنهايي در مورد انزواي زندگي روزمره. در واقع داستان زندگي هر كسي است. به علاوه به شكلي ساده، سيال، خطي و حتي همان طور كه گفته بودم سطحي نوشته شده است
و در خصوص جغرافيا؟
شكي نيست كه آن ديكتاتور از كشوري كاراييبي مي آيد، اما تركيبي از كاراييبي انگليسي زبان و كاراييبي اسپانيايي. تصميم اوليه ام آن بود كه تركيبي از تمام ديكتاتورهاي آمريكاي لاتين به ويژه ديكتاتورهاي كاراييبي را خلق كنم گرچه شخصيت "گومز" آن چنان قوي بود و قدري مجذوبم كرد كه "پيشوا" بيش تر از او وام گرفته تا ديگران
تصوير اوليه پاييز پيشوا چه بود؟
ديكتاتوري بسيار پير، به شكل غير قابل باوري پير كه در كاخي پر از گاو تنها بود
پيشوا از نظر جنسي مردي بدوي است: همزادش وقتي بر اثر زهر در حال مردن است، اين مطلب را يادآوري مان مي كند. آيا فكر مي كنيد اين حقيقت بر شخصيت و سرنوشت او موثر بوده است؟
فكر مي كنم كسينجر بود كه مي گفت قدرت داروي افزايش باه است. تاريخ نشان مي دهد كه مردان قدرتمند اغلب به نوعي جنون جنسي مبتلا مي شوند اما من عقيده ام را در خزان پدر سالار پيچيده تر اين بيان مي كنم: قدرت جانشيني براي عشق

پاييز پدرسالار - گابريل گارسيا ماركز - محمد رضا راه ور- مصاحبه اختصاصي پلينيو مندوزا

۲۱ خرداد ۱۳۸۷

خويشاوندان دور

كارلوس فوئنتس در "گرينگوي پير" مي گويد انگليسي ها وقتي پا به آمريكا گذاشتند سرخ پوست ها را كشتند اما اسپانيايي ها به جاي كشتار در آمريكاي لاتين با زنان ما خوابيدند و نسل تازه اي به وجود آوردند
فئونتس در "خويشاوندان دور" به دنبال يافتن نسبت هاي ديگري است، نسبتي ميان مكزيك و فرانسه: ويكتور پسر جوان هره ديا به پاريس مي آيد، در غياب ميزبان يعني آقاي برانلي، "خدمتكاران اسپانيايي" او را با شلاق مي نوازد و در يك شرط بندي با پدر روي دفترچه راهنماي تلفن متوجه مي شود همنامي در پاريس دارد. همنامي پير كه مي تواند گذشته ويكتور هره دياي جوان باشد
نگاه هاي آنها با هم تلاقي كرد، بيگانه لبخندي به لب آورد و گفت: مرا ببخشيد اسم من ويكتور هره ديا است. عميقا متاسفم كه اين اتفاق درست جلوي در خانه من افتاد. ما هر كاري بتوانيم براي راننده شما خواهيم كرد. آقاي...؟
دوستم به خشكي گفت برانلي
احساس او در آن روز بزدلي يا مآل انديشي بود و يا ترس خالص و ساده، نه بزدلانه و نه مآل انديش: او ويكتور هره ديا را به ويكتور هره ديا معرفي نكرد

۲۰ خرداد ۱۳۸۷

مرگ سپيد

آغ اؤلوم

آتام يايدا اؤلدو
اؤلوم ماوي ايدي
پاييزدا اؤلدو ليلا
اؤلوم ساري ايدي
ياشار
باهاردا اؤلدو
اؤلوم ياشيل ايدي
ايندي من بورجلويام
بير آغ اؤلومه

پدرم تابستان مرد
مرگ آبي بود
پاييز مرد ليلا
مرگ زرد بود
ياشار
بهار مرد
مرگ سبز بود
حالا من بدهكارم
يك مرگ سپيد


جاماكا - مجموعه شعر تركي رسول يونان

۱۹ خرداد ۱۳۸۷

روزي از روزهاي زندگي


مانليو آرگه تا از كنار هر فاجعه اي آرام مي گذرد: از كنار فقر، شكنجه، تجاوز و قتل عزيزان. و
اين چيزي است كه" روزي از روزهاي زندگي" را به دردي آرام و حيرتي ناپيدا بدل مي كند. لوپه در كمال آرامش در كلبه چوبي اش مي خوابد و از درزهاي ديوار كه از آن باد مي وزد به ستاره ها زل مي زند. روزهاي چالاتنانگو داغ و سوزانند و پاي بچه ها برهنه. صبحانه، ناهار و شام سال هاي سال چيزي نيست جز خمير ذرت و لوبيا: صبح تورتيلاي داغ، شب تورتيلاي سرد
بايد آرام بود، تعجب نكرد، هيجان زده نشد چون سربازان گارد سلطنتي خوشحال مي شوند. شما هم به عنوان خواننده اوضاع و احوال السالوادور را درك كنيد و از اينكه لوپه حتي با مرگ شوهرش غمگين نمي شود، وقتي به مامورها مي گويد او را نمي شناسد و انكارش مي كند، بعد در را مي بندد و تورتيلاي بچه ها را گرم مي كند، تعجب نكنيد. تعجب نكنيد اگر صبح سر بريده خوزيستينو را روي گردن مترسكي ببينند، به او خبر دهند و او برايش مراسم نهم هم نگيرد. السالوادور سرزميني است كه بايد عزيزانت را انكار كني: وقتي تو را مي بينم كه تبديل به يك تكه گوشت شده اي كه سگ ها گاز گرفته باشند بدنم يك تكه يخ مي شود: آخر از ميان لباس پاره پاره ات بدنت را مي توانم ببينم كه انگار آنها تو را با چنگك گرفته اند و سگ هار به جانت انداخته اند، گوشتت را قلمبه بيرون كشيده اند و خونت را مكيده اند
آن وقت گفتم نه، اين نه را بايد بدون اينكه صدايم لرزيده باشد، بدون اينكه كوچك ترين رد ترديدي در آن باشد، گفته باشم و در همان لحظه آن چشمت كه سالم بود، باز شد، شايد تا آن موقع به اين علت بسته بودي كه چيزي را لو ندهد كه انگار شناخته نشود. آن يك جفت چشم قهوه اي رنگت را همان هايي را كه من با يك چشم خودم بيش از سي سال ديده بودم
روزي از روزهاي زندگي- مانليو آرگه تا- پري منصوري

۱۲ خرداد ۱۳۸۷

گرينگوي پير

كارلوس فوئنتس كه بر اساس گمانه زني ها يكي از چهار شانس نوبل 2008 است، مكزيكي ها را در "گرينگوي پير" اين گونه معرفي مي كند: هيچ مكزيكي با خوردن و نوشيدن در ديار خودش از اسهال نمي ميرد
فوئنتس لحظه هاي درخشاني را مي آفريند و از مجموع اين لحظه ها كه در جاي جاي رمان پراكنده اند تابلويي چشم نواز ترسيم مي كند. به راستي در مقابل عظمت چنين لحظه هايي چه مي توان گفت. به تصوير مكزيك دقت كنيد
كوه ها چون مشت هاي فرسوده سياه ، سر بركرده بودند و پيرمرد پيكر مكزيك را پيش چشم آورد، چون نعشي غول آسا با استخوان هايي از نقره، چشماني از طلا، گوشتي از سنگ و بيضه هايي از مس
خداي من! فئونتس براي باروري لحظه ها از مرزهاي زبان شعر هم عبور مي كند اما چه كسي مي تواند بگويد كه فئونتس زبان رمان را با شعر اشتباه گرفته است. او در بازتاب يك لحظه و تنها يك لحظه، مردان حسود و خروس جنگي مكزيك را اين گونه توصيف مي كند
از ميزبان چاقش پرسيد راه چيهواهوا همين است؟
مرد مكزيكي سري تكان داد و با نيم نگاهي غيرت آميز به در بسته خانه خود پرسيد: ببينم قربان توي چيهواهوا چه كار داريد؟


نشر طرح نو و ترجمه به يادماندني عبدالله كوثري