۱۹ خرداد ۱۳۸۷

روزي از روزهاي زندگي


مانليو آرگه تا از كنار هر فاجعه اي آرام مي گذرد: از كنار فقر، شكنجه، تجاوز و قتل عزيزان. و
اين چيزي است كه" روزي از روزهاي زندگي" را به دردي آرام و حيرتي ناپيدا بدل مي كند. لوپه در كمال آرامش در كلبه چوبي اش مي خوابد و از درزهاي ديوار كه از آن باد مي وزد به ستاره ها زل مي زند. روزهاي چالاتنانگو داغ و سوزانند و پاي بچه ها برهنه. صبحانه، ناهار و شام سال هاي سال چيزي نيست جز خمير ذرت و لوبيا: صبح تورتيلاي داغ، شب تورتيلاي سرد
بايد آرام بود، تعجب نكرد، هيجان زده نشد چون سربازان گارد سلطنتي خوشحال مي شوند. شما هم به عنوان خواننده اوضاع و احوال السالوادور را درك كنيد و از اينكه لوپه حتي با مرگ شوهرش غمگين نمي شود، وقتي به مامورها مي گويد او را نمي شناسد و انكارش مي كند، بعد در را مي بندد و تورتيلاي بچه ها را گرم مي كند، تعجب نكنيد. تعجب نكنيد اگر صبح سر بريده خوزيستينو را روي گردن مترسكي ببينند، به او خبر دهند و او برايش مراسم نهم هم نگيرد. السالوادور سرزميني است كه بايد عزيزانت را انكار كني: وقتي تو را مي بينم كه تبديل به يك تكه گوشت شده اي كه سگ ها گاز گرفته باشند بدنم يك تكه يخ مي شود: آخر از ميان لباس پاره پاره ات بدنت را مي توانم ببينم كه انگار آنها تو را با چنگك گرفته اند و سگ هار به جانت انداخته اند، گوشتت را قلمبه بيرون كشيده اند و خونت را مكيده اند
آن وقت گفتم نه، اين نه را بايد بدون اينكه صدايم لرزيده باشد، بدون اينكه كوچك ترين رد ترديدي در آن باشد، گفته باشم و در همان لحظه آن چشمت كه سالم بود، باز شد، شايد تا آن موقع به اين علت بسته بودي كه چيزي را لو ندهد كه انگار شناخته نشود. آن يك جفت چشم قهوه اي رنگت را همان هايي را كه من با يك چشم خودم بيش از سي سال ديده بودم
روزي از روزهاي زندگي- مانليو آرگه تا- پري منصوري

هیچ نظری موجود نیست: