گاهي كه دوباره به سراغ داستان ها و رمان هاي ايراني مي روم، ترس برم مي دارد. مي ترسم تمام آن لحظه هاي خوشي را كه سال ها پيش هنگام خواندن شان داشته ام رويايي از دست رفته بيابم. بوف كور را بخوانم و شب بهار نباشد و قلقل كتري روي بخاري و خواب هاي طلايي جواد معروفي. بدتر از همه مي ترسم بلايي كه از دوباره خواندن شازده احتجاب سرم آمد، تكرار شود يعني كشتي گرفتن با متن، غلتيدن به تاويلي متفاوت و به هم ريختن همه تصورات خوشايند. آيا شازده احتجاب واقعا يك شاهكار است؟
داستان نويس يا مبنا را بر اين مي گذارد كه خواننده چيزي از آدم ها و ماجراهاي داستاني او نمي داند و يا به عكس. اگر مبنا بر اين باشد كه خواننده چيزي از داستان نمي داند قاعدتا نويسنده خواهد كوشيد مدام اطلاعات لازم را در اختيار او قرار دهد. به عبارت ديگر در اين رويكرد توضيح، روشنگري و همدلي اساس كار نوشتن است و نويسنده پيوسته مراقب است داده هاي داستاني به شكلي شفاف از هم قابل تفكيك باشد.
در رويكرد دوم نويسنده به جاي آنكه با خواننده همدلي كند، همدلي او را مي طلبد. او مبناي كار را بر آن مي گذارد كه خواننده هم داستان را مي داند، آدم ها را مي شناسد و از زير و بم ماجراها آگاه است. البته چنين پيش فرضي نويسنده را با درد سر بزرگي روبه رو خواهد كرد. مارگريت دوراس اين درد سر را به حد اعلا مي رساند او از يك سو باور دارد كه خواننده، داستان را مي داند و از سوي ديگر تعمدا نمي خواهد چيزي تعريف كند. بنابراين روايت بايد از اين تنگنا عبور كند كه راوي اش حاضر به گفتن نيست و خواننده اش به زعم نويسنده ماجرا را مي داند كه در واقع چيزي نمي داند: "مدراتوكانتابيله" و "شيدايي لول. و. اشتاين" از همين تنگنا زاييده مي شوند. نوع ديگري از اين شكل نوشتن، نگفتني است كه از نتوانستن ناشي مي شود. نويسنده مي خواهد همه ماجرا را آن طور كه در خور عظمت حقيقت باشد بيان كند و البته كه موفق نخواهد شد. چيزي كه در غرب به "شكل گرايي اخلاقي" مطرح شد در بر گيرنده همين موضوع است. موريس بلانشو در "حكم مرگ" مي خواهد اعتراف كند و با صداقت كامل هم چنين مي خواهد ولي پيوسته" معنا به تعويق مي افتد" او هر چه سخن مي گويد كار خراب تر مي شود و از حقيقت دورتر مي شود. اگزوپري حق داشت كه مي گفت:" زبان منشا سو تفاهم است"
اما رويكرد معمول كه با روحيه نوستالژيك ايراني هم جور در مي آيد اين است كه" خواننده داستان را مي داند و نويسنده – راوي، چيزي براي او تعريف نمي كند، بلكه چيزهايي را به ياد او مي آورد" (نمي دانم شايد بشود اين فرضيه را با مثل افلاطون كه در آن يادآوري اصل است نه يادگيري و نيز روحيه افلاطوني ايراني پيوند زد.)
شازده احتجاب گلشيري از همين قاعده بهره مي برد با اين تفاوت كه آنچه گلشيري مي پندارد ما نيز مي دانيم و بايد با حس او در به ياد آوري شريك شويم، زمينه اي تاريخي بعلاوه ي زباني نيمه آركائيك نيز وجود دارد. مشكل اول اين است كه نويسنده نمي تواند اطلاعات را سر راست در اختيار خواننده قرار دهد او چنين حقي را از خود سلب كرده است پس بايد به شكل "سيلان ذهن" و "تداعي معاني" از هر دري سخني بگويد و به گونه اي سخن بگويد كه خواننده احساس نكند نويسنده گير افتاده است و به ناچار دارد درباره آدم ها توضيح مي دهد. خواننده نيز بايد پازل به هم ريخته داستان را كنار هم بگذارد و همان گونه كه نويسنده از فبيولا (داستان خطي اوليه) به سيوژه (داستان به هم ريخته غير خطي) رسيده، مسير را به عكس طي كند تا پيرنگ (برگشت زمان بعلاوه عليت) به دست بيايد. مسير سختي كه به زعم من گلشيري در آن گير افتاده و اما تاريخ كه اين وضعيت را بغرنج تر مي كند.
ببخشيد اگر به چنين برداشتي رسيده ام، مي دانم گلشيري خود يك معلم بود و اين چيزها را درس مي داد، درس خوانده هاي مكتب او را هم از بهترين هاي داستان نويسي اين كشور مي دانم اما نمي توانم قبول كنم شازده احتجاب يك شاهكار باشد و باز ببخشيد اگر مي گويم در آن خام دستي مي بينم.
داستان نويس يا مبنا را بر اين مي گذارد كه خواننده چيزي از آدم ها و ماجراهاي داستاني او نمي داند و يا به عكس. اگر مبنا بر اين باشد كه خواننده چيزي از داستان نمي داند قاعدتا نويسنده خواهد كوشيد مدام اطلاعات لازم را در اختيار او قرار دهد. به عبارت ديگر در اين رويكرد توضيح، روشنگري و همدلي اساس كار نوشتن است و نويسنده پيوسته مراقب است داده هاي داستاني به شكلي شفاف از هم قابل تفكيك باشد.
در رويكرد دوم نويسنده به جاي آنكه با خواننده همدلي كند، همدلي او را مي طلبد. او مبناي كار را بر آن مي گذارد كه خواننده هم داستان را مي داند، آدم ها را مي شناسد و از زير و بم ماجراها آگاه است. البته چنين پيش فرضي نويسنده را با درد سر بزرگي روبه رو خواهد كرد. مارگريت دوراس اين درد سر را به حد اعلا مي رساند او از يك سو باور دارد كه خواننده، داستان را مي داند و از سوي ديگر تعمدا نمي خواهد چيزي تعريف كند. بنابراين روايت بايد از اين تنگنا عبور كند كه راوي اش حاضر به گفتن نيست و خواننده اش به زعم نويسنده ماجرا را مي داند كه در واقع چيزي نمي داند: "مدراتوكانتابيله" و "شيدايي لول. و. اشتاين" از همين تنگنا زاييده مي شوند. نوع ديگري از اين شكل نوشتن، نگفتني است كه از نتوانستن ناشي مي شود. نويسنده مي خواهد همه ماجرا را آن طور كه در خور عظمت حقيقت باشد بيان كند و البته كه موفق نخواهد شد. چيزي كه در غرب به "شكل گرايي اخلاقي" مطرح شد در بر گيرنده همين موضوع است. موريس بلانشو در "حكم مرگ" مي خواهد اعتراف كند و با صداقت كامل هم چنين مي خواهد ولي پيوسته" معنا به تعويق مي افتد" او هر چه سخن مي گويد كار خراب تر مي شود و از حقيقت دورتر مي شود. اگزوپري حق داشت كه مي گفت:" زبان منشا سو تفاهم است"
اما رويكرد معمول كه با روحيه نوستالژيك ايراني هم جور در مي آيد اين است كه" خواننده داستان را مي داند و نويسنده – راوي، چيزي براي او تعريف نمي كند، بلكه چيزهايي را به ياد او مي آورد" (نمي دانم شايد بشود اين فرضيه را با مثل افلاطون كه در آن يادآوري اصل است نه يادگيري و نيز روحيه افلاطوني ايراني پيوند زد.)
شازده احتجاب گلشيري از همين قاعده بهره مي برد با اين تفاوت كه آنچه گلشيري مي پندارد ما نيز مي دانيم و بايد با حس او در به ياد آوري شريك شويم، زمينه اي تاريخي بعلاوه ي زباني نيمه آركائيك نيز وجود دارد. مشكل اول اين است كه نويسنده نمي تواند اطلاعات را سر راست در اختيار خواننده قرار دهد او چنين حقي را از خود سلب كرده است پس بايد به شكل "سيلان ذهن" و "تداعي معاني" از هر دري سخني بگويد و به گونه اي سخن بگويد كه خواننده احساس نكند نويسنده گير افتاده است و به ناچار دارد درباره آدم ها توضيح مي دهد. خواننده نيز بايد پازل به هم ريخته داستان را كنار هم بگذارد و همان گونه كه نويسنده از فبيولا (داستان خطي اوليه) به سيوژه (داستان به هم ريخته غير خطي) رسيده، مسير را به عكس طي كند تا پيرنگ (برگشت زمان بعلاوه عليت) به دست بيايد. مسير سختي كه به زعم من گلشيري در آن گير افتاده و اما تاريخ كه اين وضعيت را بغرنج تر مي كند.
ببخشيد اگر به چنين برداشتي رسيده ام، مي دانم گلشيري خود يك معلم بود و اين چيزها را درس مي داد، درس خوانده هاي مكتب او را هم از بهترين هاي داستان نويسي اين كشور مي دانم اما نمي توانم قبول كنم شازده احتجاب يك شاهكار باشد و باز ببخشيد اگر مي گويم در آن خام دستي مي بينم.
۲ نظر:
باید با هم گپی بزنیم.
دوست دارم بشنوم.شازده احتجاب را.
از لنگرود
من فکر می کنم ابتدا شگرد سیال ذهن را گلشیری در نظر داشته و سپس داستان را نوشته.این یک تکنیک فرمالیستی برای رسیدن به گونه ایی تازه در ادبیات ایران است.بعید می دانم او گیر افتاده باشد و ناچار شده باشد که اینگونه به خواننده اطلاعات بدهد
ارسال یک نظر