عهد قدیم – کتاب امثال(مثل های حضرت سلیمان): "در دنیا چهار چیز مثل زالوست که هرچه می خورد سیر نمی شود: دنیای مردگان، رحم نازا، زمین بی آب، آتش مشتعل.
چهار چیز برای من بسیار عجیبند و من آنها را نمی فهمم: پرواز عقاب در آسمان، خزیدن مار روی صخره، عبور کشتی از دریا و عشق میان زن و مرد. زن بدکاره زنا می کند و با بی شرمی می گوید:"گناهی نکرده ام!"
چهار چیز است که زمین تاب تحملش را ندارد و از شنیدنش می لرزد: برده ای که پادشاه شود، احمقی که سیر و توانگر گردد، زن بداخلاقی که شوهر کرده باشد، کنیزی که جای بانوی خود را بگیرد.
در زمین چهار موجود کوچک و دانا وجود دارد: مورچه ها که ضعیف هستند ولی برای زمستان خوراک ذخیره می کنند، گورکن ها که ناتوانند اما در میان صخره ها برای خود لانه می سازند، ملخ ها که رهبری ندارند ولی در دسته های منظم حرکت می کنند و مارمولک ها که می توان آنها را در دست گرفت اما حتی به کاخ پادشاهان نیز راه می یابند.
چهار موجود هستند که راه رفتن شان باوقار است: شیر که سلطان حیوانات است و از هیچ چیز نمی ترسد، طاووس، بز نر و پادشاهی که سپاهیانش همراه او هستند.
اگر از روی حماقت مغرور شده ای و اگر نقشه های پلید در سر پرورانده ای، به خود بیا و از این کارت دست بکش؛ از زدن شیر، کره به دست می آید و از ضربه زدن به دماغ خون جاری می شود و از برانگیختن خشم، نزاع درمی گیرد."
پانوشت: سلیمان، پس از شائول و داود سومین پادشاه بنی اسرائیل است. خداوند پس از مرگ موسی و دستیارش یوشع پیامبر که در کوه سینا 40 روز با وی بود تا خداوند 10 فرمان را روی دو کتیبه سنگی بنویسد، 350 سال پیامبری برای این قوم نفرستاد و هرگاه که بنی اسرائیل گمراه شد، یک داور برگزید که مجموع این داورها 12تن بودند. یکی از این داوران سامسون است که ماجرای او با دلیله خواندنی است. پس از 350 سال که سموئیل پیامبر قوم شد، بنی اسرائیل نزد او آمدند و گفتند که برای ما پادشاهی برگزین. خداوند به سموئیل گفت این قوم دیگر نمی خواهند که من پادشاه شان باشم پس خودت برای آنها پادشاهی انتخاب کن. سموئیل میان 12 قوم بنی اسرائیل(هر قوم ادامه یکی از 12 فرزند یعقوب یا اسرائیل است و موسی از قوم لاوی فرزند ارشد یعقوب است که 450 سال پس از یوسف در مصر ظهور کرد تا بنی اسرائیل را که برده شده بودند برهاند و به سرزمین موعود ببرد.) قرعه کشید تا قرعه به نام قوم بنیامین افتاد بعد میان خاندان های این طایفه یک خاندان بیرون آمد و از میان پسران آن خاندان شائول به قید قرعه پادشاه شد.
شائول که خداوند دوستش نداشت و او ترویج بت پرستی می کرد، بیمار شد و طبیبان پیشنهاد دادند پسر چنگ نوازی به نام داود برای او چنگ بنوازد تا آرام گیرد و به این ترتیب پادشاه برگزیده خداوند به قصر راه یافت و با شائول دوست شد. سموئیل به فرمان خداوند، مخفیانه او را برای پادشاهی تدهین کرد و پس از کشته شدن شائول و فرزندانش در جنگ با فلسطینی ها که آن زمان بت پرست بودند، داود رسما به سلطنت رسید.
روزی داود روی بام کاخ خود رفت و زنی زیبا را دید که حمام می کند(لطفا توجه کنید به داستان نورالسنا و حسن بصری در هزار و یک شب). او را به کاخ فراخواند و با وی همبستر شد. بعد وقتی فهمید بتشبع یعنی همان زن زیبا شوی دارد و شویش از افسران خود اوست، به مافوقش دستور داد او را به خط مقدم نبرد بفرستند تا کشته شود. آن افسر بیچاره کشته شد و داود بتشبع را به زنی گرفت اما خداوند به خاطر گناه داود فرزند نامشروع بتشبع را کشت. پس از آن بتشبع دوباره حامله شد و نام پسرش را سلیمان گذاشتند.
روزی داود به خداوند گفت: این انصاف نیست که من در کاخ زندگی کنم و تو در خیمه ای محقر، اجازه بده برایت خانه ای بسازم!
زمان حضرت موسی خداوند به وی دستور داده بود خیمه ای برای عبات درست کند و 10 فرمان را هم در صندوقی به نام صندوق عهد در آن نگهدارد و هر جا که برای جنگ می روند، صندوق و خیمه را پیشاپیش حرکت دهد.
خداوند به داود اجازه نداد برایش خانه ای بسازد و گفت نگران من نباش پسرت سلیمان برای من هم خانه ای می سازد. سلیمان پس از آنکه پادشاه شد، 13 سال هزاران کارگر و مهندس را به کار گرفت تا خانه ای برای خدا ساخت و صندوق عهد را در اتاق انتهایی که قدس الاقداس نامیده بود، گذاشت. کار که تمام شد، خداوند به شکل ابری تیره وارد معبد شد و همه جا را پر کرد طوری که کاهنان نتوانستند در داخل بمانند و بیرون آمدند.
پی نوشت دوست ندارد تمام شود: خلاصه اینکه سلیمان در اولین روزهای پادشاهی اش خدا را در خواب دید و به او گفت من مثل پدرم تدبیر ندارم و با این قوم بزرگ چه کنم؟خدایا تو خودت راهش را به من نشان بده. خداوند از این حرف سلیمان خوشش آمد و گفت تو از من نه قدرت خواستی، نه ثروت، نه دفع دشمن و... پس من به خاطر این حرفت به تو حکمتی می دهم که بروی و خوش باشی. او در طول عمرش سه هزار مثل گفت که چند تای آنها را در بالا خواندید و همین طور هزار و پنج ترانه هم نوشت اما در آخر عمر خود ایمانش را از دست داد و به حرف خداوند که گفته بود از زنان بی ایمان برای خود انتخاب نکن تا تو را به بت پرستی نکشند، گوش نکرد و 700 زن بت پرست و 300 کنیز گرفت که او را به بت پرستی کشاندند و در حالی که ایمانش را به خدا از دست داده بود مرد.
پس از سلیمان میان قوم یهود که از فرزندان یهودا بودند و موسی اورشلیم را به آنها بخشیده بود، با بقیه اقوام بنی اسرائیل اختلاف افتاد و از آن پس آنها دو پادشاه برای خود انتخاب کردند. آخرین پادشاه بنی اسرائیل هوشع است که شلمناسر پادشاه آشور او را به بند کشید و همه قوم او را به بردگی برد و برخی از اسیران را هم در شهرهای سرزمین ماد جای داد. پادشاهی یهود که در ساحل غربی رود اردن بود، کمی دیر تر به پایان رسید ولی این سلسله نیز بالاخره توسط نبوکد نصر، پادشاه بابل از هم پاشید. نبوکد نصر هزاران نفر از سران اورشلیم را به بابل تبعید کرد و تنها بیماران و فقیران را باقی گذاشت.
پس از آن خداوند 70 سال به آن سرزمین استراحت داد تا از ناپاکی ها پاک شود. جالب است که بدانید خانه خدا هم در حمله نبوکد نصر کاملا درهم کوبیده شد و همه اموال آن به غارت رفت و ویرانه ای از آن باقی ماند.
در سال 539 پیش از میلاد، کورش کبیر بابل را با خاک یکسان و اسیران را آزاد کرد و در سال 586 پیش از میلاد ارمیای پیامبر از وی خواست دستور بازگشت یهودیان و بازسازی خانه خدا را بدهد و کورش نیز چنین کرد.