پيرمرد با خود گفت: نه من از پس او (ماهي بزرگي كه قلاب را بلعيده و قايق پيرمرد را به دنبال خود مي كشد) برمي آيم، نه او از پس من. تا او به اين روال مي رود همين است كه هست.
يك بار ايستاد و از پهلوي قايق به دريا شاشيد و ستاره ها را نگاه كرد و سمت سير خود را ديد زد. ريسمان از شانه اش به پايين يك راست مانند يك خط شب نماي روشن در آب مي تابيد. اكنون آهسته تر مي رفتند و روشنايي هاوانا چندان قوي نبود و او مي دانست كه جريان آب دارد آنها را به سمت شرق مي برد.
درست پيش از تاريكي از كنار جزيره بزرگي از گياه ساراگاسو گذشتند كه در موج مختصر بالا و پايين مي رفت. انگار كه دريا زير يك لحاف سبزرنگ دارد عشق بازي مي كند. پيرمرد نخست پيسو را ديد كه به هوا پريد (ماهي كوچكي كه براي رفع گرسنگي با قلاب ديگري گرفته و ريسمان ماهي بزرگ را همچنان در دست ديگر دارد.) و در واپسين پرتو خورشيد، طلايي طلايي بود و منحني شده بود و بالكهايش را تند به هم مي زد. پيسو از ترس مي پريد و معلق مي زد.
با خود گفت اگر آدم مجبور بود هر روز ماه را بكشد چه مي شد. ماه فرار مي كند. اما اگر آدم مجبور بود هر روز خورشيد را بكشد چي؟ با خود گفت جاي شكرش باقي است كه چنين نيست.
پيرمرد و دريا- ارنست همينگوي- نجف دريابندري- خوارزمي
يك بار ايستاد و از پهلوي قايق به دريا شاشيد و ستاره ها را نگاه كرد و سمت سير خود را ديد زد. ريسمان از شانه اش به پايين يك راست مانند يك خط شب نماي روشن در آب مي تابيد. اكنون آهسته تر مي رفتند و روشنايي هاوانا چندان قوي نبود و او مي دانست كه جريان آب دارد آنها را به سمت شرق مي برد.
درست پيش از تاريكي از كنار جزيره بزرگي از گياه ساراگاسو گذشتند كه در موج مختصر بالا و پايين مي رفت. انگار كه دريا زير يك لحاف سبزرنگ دارد عشق بازي مي كند. پيرمرد نخست پيسو را ديد كه به هوا پريد (ماهي كوچكي كه براي رفع گرسنگي با قلاب ديگري گرفته و ريسمان ماهي بزرگ را همچنان در دست ديگر دارد.) و در واپسين پرتو خورشيد، طلايي طلايي بود و منحني شده بود و بالكهايش را تند به هم مي زد. پيسو از ترس مي پريد و معلق مي زد.
با خود گفت اگر آدم مجبور بود هر روز ماه را بكشد چه مي شد. ماه فرار مي كند. اما اگر آدم مجبور بود هر روز خورشيد را بكشد چي؟ با خود گفت جاي شكرش باقي است كه چنين نيست.
پيرمرد و دريا- ارنست همينگوي- نجف دريابندري- خوارزمي
۲ نظر:
واقعا خجالت آور است که بعضی ها هنوز پیرمرد و دریا را نخوانده اند. ..چی؟ ...من؟... خب پاریس جشن بی کران را که خوانده ام!!
اما واقعا خجالت آور نيست، خيلي چيزهاي خوب ديگر هم هست كه هنوز نتوانسته ايم بخوانيم خود من هنوز از همينگوي خيلي نخوانده ام مثلا برف هاي كليمانجارويش را كه همين روزها بايد بروم انقلاب و بخرم با چند كتاب ديگر از يوسا و بقيه بعد تنها كاري كه از دستم برمي آيد اين است كه مثل جوجه آدم وقت بگذارم و بخوانم اينكه تا حالا اين ها و چيزهاي ديگر را نخوانده ام مايه شرمساري ام نمي شود براي شما و ديگران هم همين طور اصلا عمر ما به خواندن اين همه كتاب كفاف نمي دهد اما فكر مي كنم چيزي كه مايه خجالت و شرمساري است اين است كه بگوييم" آه بله اثر خوبي است..." يعني اينكه بله من هم خوانده ام. اصلا حرف سر خواندن و نخواندن نيست چيزهاي مهم ديگري وجود دارد كه بايد به آنها فكر كرد و به حد بضاعت البته بايد خواند.
ارسال یک نظر