۲۵ مرداد ۱۳۸۸

قصه ابر و آتش

كتاب مقدس، عهد عتيق، كتاب خروج، باب ابر و آتش و عبور از درياي سرخ: سرانجام فرعون به قوم اسرائيل اجازه داد تا از مصر بيرون روند... پس قوم اسرائيل سوكوت را ترك كرده، در ايتام كه در حاشيه صحرا بود، خيمه زدند. در اين سفر، خداوند ايشان را در روز به وسيله ستوني از ابر و در شب به وسيله ستوني از آتش هدايت مي كرد... خداوند به موسي فرمود:" به قوم من بگو كه به سوي فم الحيروت كه در ميان مجدل و درياي سرخ و مقابل بعل صفون است برگردند و در كنار درياي سرخ خيمه بزنند. فرعون گمان خواهد كرد كه چون روبروي شما دريا و پشت سر شما بيابان است، شما در ميان دريا و صحرا در دام افتاده ايد، و من دل فرعون را سخت مي سازم تا شما را تعقيب كند. اين باعث مي شود كه من بار ديگر قدرت و بزرگي خود را به او و تمام لشكرش ثابت كنم تا مصري ها بدانند كه من خداوند هستم." پس بني اسرائيل در همان جا كه خداوند نشان داده بود خيمه زدند.
وقتي به فرعون خبر رسيد كه اسرائيلي ها از مصر فرار كرده اند، او و درباريانش پشيمان شده، گفتند:" اين چه كاري بود كه ما كرديم؟ براي چه به بردگان خود اجازه داديم از اينجا دور شوند؟" پس پادشاه مصر عرابه خود را آماده كرده، سپاه خود را بسيج نمود. سپس با ششصد عرابه مخصوص خود و نيز تمام عرابه هاي مصر كه بوسيله سرداران رانده مي شد، رهسپار گرديد. خداوند دل فرعون را سخت كرد و او به تعقيب قوم اسرائيل كه با سربلندي از مصر بيرون رفتند، پرداخت. تمام لشكر مصر با عرابه هاي جنگي و دسته هاي سواره و پياده، قوم اسرائيل را تعقيب كردند.
قوم اسرائيل در كنار دريا، نزديك فم الحيروت مقابل بعل صفون خيمه زده بودند كه لشكر مصر به آنها رسيد.
وقتي قوم اسرائيل از دور مصري ها را ديدند كه به آنان نزديك مي شوند، دچار وحشت شدند و از خداوند كمك خواستند. آنها به موسي گفتند:" چرا ما را به اين بيابان كشاندي؟ مگر در مصر قبر نبود كه ما را آوردي در اين بيابان بميريم؟ چرا ما را مجبور كردي از مصر بيرون بياييم؟ وقتي در مصر برده بوديم، آيا به تو نگفتيم كه ما را به حال خودمان واگذار؟ ما مي دانستيم كه برده ماندن در مصر بهتر از مردن در بيابان است."
ولي موسي جواب داد:" نترسيد! بايستيد و ببينيد چگونه خداوند امروز شما را نجات مي دهد. اين مصري ها را كه حالا مي بينيد، از اين پس ديگر هرگز نخواهيد ديد. آرام باشيد، زيرا خداوند براي شما خواهد جنگيد."
آنگاه خداوند به موسي فرمود:" ديگر دعا و التماس بس است. نزد قوم اسرائيل برو و بگو كه حركت كنند و پيش بروند. و تو عصاي خود را به طرف دريا دراز كن تا آب شكافته شود و قوم اسرائيل از راهي كه در وسط دريا پديد مي آيد، عبور كنند. ولي من دل مصري ها را سخت مي سازم تا در پي شما وارد راهي كه در دريا پديد آمده شوند. آنگاه مي بينيد كه من چگونه فرعون را با تمام سربازان و سواران و عرابه هاي جنگي اش شكست داده، جلال خود را ظاهر خواهم ساخت، و تمام مصري ها خواهند دانست كه من خداوند هستم."
آنگاه فرشته خدا كه پيشاپيش بني اسرائيل حركت مي كرد، آمد و در پشت سر آنها قرار گرفت. ستون ابر نيز به پشت سر آنها منتقل شد، به طوري كه مصري ها در تاريكي بودند و بني اسرائيل در روشنايي. پس مصري ها تمام شب نمي توانستند به اسرائيلي ها نزديك شوند.
سپس موسي عصاي خود را به طرف دريا دراز كرد و خداوند آب دريا را شكافت و از ميان آب راهي براي عبور بني اسرائيل آماده ساخت. تمام شب نيز از مشرق باد سختي وزيدن گرفت و اين راه را خشك كرد.
بنابراين، قوم اسرائيل از آن راه خشك در ميان دريا گذشتند در حالي كه آب دريا در دو طرف راه همچون ديواري بلند بر پا شده بود. در اين هنگام تمام سواران و اسب ها و عرابه هاي فرعون در پي قوم اسرائيل وارد دريا شدند. در سپيده دم، خداوند از ميان ابر و آتش بر لشكر مصر نظر انداخت و آنها را آشفته كرد. چرخ هاي همه عرابه ها از جا كنده شدند چنانكه به سختي مي توانستند حركت كنند. مصري ها فرياد برآوردند:"بياييد فرار كنيم، چون خداوند براي اسرائيلي ها با ما مي جنگد."
وقتي همه قوم اسرائيل به آن طرف دريا رسيدند خداوند به موسي فرمود:" بار ديگر دست خود را به طرف دريا دراز كن تا آب ها بر سر مصري ها و اسب ها و عرابه هاي شان فرو ريزند." موسي اين كار را كرد و سپيده دم آب دريا دوباره به حالت اول باز گشت. مصري ها كوشيدند فرار كنند، ولي خداوند همه آنها را در دريا غرق كرد. پس آب برگشت و تمام عرابه ها و سواران را فرو گرفت، به طوري كه از لشكر فرعون كه به تعقيب بني اسرائيل پرداخته بودند حتي يك نفر هم زنده نماند.

۲ نظر:

علي گفت...

سلام آقاي مطلق.واقعا ممنون از بلاگ پرباري كه داريد.خيلي وقته مطالبتون رو ميخونم و استفاده مي كنم ولي هيچ وقت نظر نداده بودم.ازين فرصت استفاده كردم امروز و گفتم با يه تير دو نشون بزنم.هم تشكر كنم و هم ازتون راجع به هاينريش بل بپرسم
من از عقايد يك دلقك و سيماي زني در دوردست اش خوشم اومد ولي "حتي يك كلمه هم نگفت" رو دوست نداشتم.خواستم بدونم كتاب ديگه اي داره كه توصيه به خوندنش كنيد؟

علي گفت...

واقعا مرسي بابت كامنتتون.كاملا با عقيدتون موافقم
خواستم جسارتا يه كتاب بهتون معرفي كنم اگه صلاح ديديد بخونيد
دوست بازيافته-فرد اولمن-مهدي سحابي
من خيلي خوشم اومد ازش.نظر شما رو هم خوشحال ميشم بدونم.در ضمن از كاراي هرمان هسه چيزي توصيه مي كنيد؟البته اگر توي مايه هاي فلسفي و كاراي كوندرا هست زياد فكر نكنم راغب به خوندنشون باشم