۱۷ مرداد ۱۳۸۸

پاريس جشن بي كران - شكسپير و شركا

يوسا در ستايش از همينگوي مي گويد:" هر داستان خوب بايد بتواند كمي از خصلت هاي داستاني همينگوي را در خود داشته باشد." در انتهاي كتاب "پاريس جشن بيكران" كه درواقع خاطرات همينگوي از پاريس و روزگار جواني است دو مقاله خوب از يوسا و ماركز درباره همينگوي مي خوانيم. اما خود كتاب كه پس از مرگ نويسنده منتشر شده، كتابي است به غايت شيرين و جذاب و نيز در عين حال آموزنده. يك فصل از آن را با نام "شكسپير و شركا" انتخاب كرده ام كه فكر مي كنم همه چيز در آن به زلالي آب، روشن است؛ سرمستي از پاريس و جواني كه خود در توصيفش مي نويسد:" اگر بخت يارت بوده باشد تا در جواني در پاريس زندگي كني، باقي عمرت را، هر جا كه بگذراني، با تو خواهد بود؛ چون پاريس جشني است بي كران"، سادگي او در نوشتن كه تاكيد دارد " بايد از صفت ها دوري كرد و با حقيقي ترين جمله ها نوشت"، دوستي و ديدار او با بزرگاني چون ازرا پاند و جويس، عطش خواندن و نوشتن، عشق او به اولين همسرش و...
"آن روزها پولي در بساط نبود كه بشود كتاب خريد. من از كتابخانه "شكسپير و شركا" كه عضو مي پذيرفت كتاب به امانت مي گرفتم. اينجا كتابخانه و كتاب فروشي سيلويا بيج در شماره 12 خيابان ادئون بود. در آن خيابان سرد كه گذرگاه باد بود، اين كتاب فروشي مكاني بود با نشاط، با بخاري بزرگي در زمستان ها و قفسه هاي پر از كتاب و تازه هاي كتاب پشت ويترين و عكس نويسندگان مشهور زنده و مرده روي ديوارها. عكس ها به عكس هاي فوري مي مانستند و حتي نويسندگان مرده هم چنان بودند كه انگار زنده اند. سيلويا چهره اي زنده داشت با خطوطي صاف و مستقيم، چشماني قهوه اي كه به سرزندگي چشم جانوران كم جثه بود و شادي دختركي كم سن و سال، و موهايي مواج و بلوطي كه از پيشاني ظريفش به عقب شانه مي شد و زيرگوش هايش، روي خط يقه ژاكت مخمل قهوه اي اش مي ريخت. پاهاي زيبايي داشت و مهربان و پر جنب و جوش و دقيق و عاشق بذله گويي و غيبت. هيچ يك از كساني كه در زندگي شناخته ام با من مهربان تر از او نبوده اند.
بار نخست كه به مغازه رفتم، بسيار خجالتي بودم و پول كافي نداشتم كه در كتابخانه عضو شوم. سيلويا به من گفت كه مي توانم وديعه را هر وقت كه پول داشتم بپردازم و كارتي برايم پر كرد و گفت هر تعداد كتاب خواستم مي توانم با خود ببرم.
دليلي وجود نداشت كه به من اعتماد كند. مرا نمي شناخت و نشاني اي به او داده بودم – شماره 74 كوچه كاردينال لوموئن- كه از آن محقرتر امكان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزديكي سقف و تا اتاق پشتي، كه به حياط داخلي ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجينه كتاب فروشي را در بر مي گرفت.
از تورگنيف شروع كردم و دو جلد خاطرات شكارچي و يكي از آثار اوليه دي.اچ.لارنس را كه تصور مي كنم پسران عشاق بود برداشتم و سيلويا به من گفت كه اگر مي خواهم بيشتر بردارم. من جنگ و صلح ترجمه كنستانس گارنت و قمارباز و داستان هاي دير اثر داستايوفسكي را برداشتم.
سيلويا گفت:" اگر بخواهي همه اينها را بخواني، به اين زودي ها برنمي گردي."
- چرا، برمي گردم كه پول بدهم. در آپارتمانم كمي پول هست.
- منظورم اين نبود. پول را هر وقت كه خواستي بيار.
پرسيدم:"كي جويس اين طرف ها مي آيد؟"
- اگر بيايد، اواخر بعد از ظهر. تا حالا نديده ايش؟
- توي رستوران ميشو با خانواده اش ديدمش. ولي وقتي مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا كردن شان كار مودبانه اي نيست. به علاوه رستوران ميشو جاي گراني است.
- شما توي خانه غذا مي خوريد؟
- بيشتر اوقات. ما آشپز خوبي داريم.
- دور و بر محله شما رستوران كه نبايد باشد؟
- نه. شما از كجا مي دانيد؟
- لاربو آنجا زندگي مي كرد. آنجا را خيلي دوست داشت، ولي از همين موضوع دلخور بود.
- نزديك ترين جاي خوب و ارزان قيمت پانتئون است.
- من اين محله را نمي شناسم. ما هم توي خانه غذا مي خوريم. شما و همسرتان بايد پيش ما بياييد.
گفتم:" اول ببينيد پولتان را مي دهم يا نه بعد دعوت كنيد. به هر حال صميمانه سپاسگزارم."
- زياد تند نخوانيد.
خانه ما در كوچه كاردينال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هيچ گونه امكانات داخلي نداشت، مگر يك دبه مايع ضدعفوني كه براي كسي كه به مستراح هاي بيرون از خانه ميشيگان عادت داشت ناراحت كننده نبود. خانه با چشم انداز زيبا و تشك خوب فنرداري كه در كف اتاق مي انداختيم و عكس هايي كه دوست داشتيم و به ديوارها مي آويختيم، خانه شاد و با نشاطي بود. وقتي با كتاب ها به خانه رسيدم، از جاي محشري كه پيدا كرده بودم به همسرم گفتم.
گفت:" ولي تاتي، بايد همين بعد از ظهر بروي و پول شان را بدهي."
- البته مي روم. هر دو با هم مي رويم. و بعد، از كنار رودخانه و از خيابان ساحلي قدم زنان برمي گرديم.
- بيا برويم خيابان سن و نگاهي به نمايشگاه ها و ويترين مغازه ها بيندازيم.
- حتما. هر جا كه بخواهي قدم مي زنيم و مي توانيم به كافه تازه اي كه تويش نه ما كسي را بشناسيم و نه كسي ما را بشناسد، برويم و يك ليوان بنوشيم.
- مي توانيم دو ليوان بنوشيم.
- بعد هم مي رويم جايي مي نشينيم و غذا مي خوريم.
- نه فراموش نكن كه بايد پول كتاب فروشي را بدهيم.
- بر مي گرديم خانه و همين جا غذا مي خوريم و دلي از غزا در مي آوريم و از آن تعاوني كه از پنجره پيداست و قيمت شراب بن را روي پنجره اش نوشته شراب مي خريم و مي نوشيم. بعد كتاب مي خوانيم و بعد به تخت مي رويم و عشقبازي مي كنيم.
- هرگز هم عاشق هيچ كس غير از خودمان نمي شويم.
- نه. هرگز.
- چه بعد از ظهر و غروب قشنگي. حالا بهتر است ناهار بخوريم.
گفتم:"گرسنه ام. توي كافه فقط با يك قهوه خامه دار كار كردم.(همينگوي اغلب در كافه مي نوشت و گاه اتاقي به عنوان دفتر كار در مسافرخانه اي اجاره مي كرد)"
- چطور از آب درآمده تاتي؟
- به نظرم خوب است. اميدوارم باشد. ناهار چي داريم؟
- تربچه و جگر گوساله عالي با پوره سيب زميني و سالاد آنديو. شيرني سيب.
- و تمام كتاب هاي دنيا را براي خواندن داريم و هروقت هم كه سفر رفتيم مي توانيم با خود ببريم.
- اين كار شرافتمندانه است؟
- البته.
- آثار هنري جيمز را هم دارد؟
- البته.
- واي خدايا، چه خوشبختيم كه چنين جايي پيدا كرده اي.
گفتم:" ما هميشه خوشبختيم" و احمق بودم كه به تخته نزدم (به تخته زدن را همينگوي از سفر اسپانيا آموخته بود؛ وقتي گاوبازها وارد ميدان مي شدند، علاقمندان شان روي تخته مي زدند) در آن آپارتمان، هر گوشه كه نگاه مي انداختي، تخته بود كه بشود به آن بكوبيد."
پاريس جشن بي كران- ارنست همينگوي- زنده ياد فرهاد غبرايي و تصحيح دوباره مهدي غبرايي- كتاب خورشيد

۱ نظر:

1978 گفت...

اين كتاب فوق العاده است.
به دنبال خريد مجدد اين كتاب بودم به اينجا رسيدم.