۲۵ مرداد ۱۳۸۶

اينجا خدايي سخن مي گويد با خدايي از تنهايي خويش

در اين جريده نه ميرجلاالدين كزازي با ويرژيل سخن مي گويد از رنج افروديت ايزد بانويي كه بر درگاه ژوپيتر گريست و رستگاري پورش انه را خواست، نه پور آن بغ بانو با اليسا از خرابه هاي تروا كه در شراره هاي كين يونانيان سوخت، رنج سفر و مرگ همسرش كروئوز و نه دفتري كه انه ايد است با تو
در اين كتاب تنها خدايي سخن مي گويد با خدايي از تنهايي خويش
در صحنه اي كه از كتاب دوم انه ايد انتخاب كرده ام، انه مي خواهد در معبد، هلن زن منلاس برادر آگاممنون يوناني را كه با پاريس پسر يريام شاه گريخت و به تروا آمد و نطفه خونين ترين جنگ بشر را بنيان نهاد، بكشد. اما مادرش كه الهه اي است يعني آفروديت دختر زئوس، ظاهر مي شود و او را اين گونه بانگ مي دهد
بدان سان كه تو مي انگاري، آنچه اين مايه فراخي و آباداني را به تباهي مي كشد و تروا را از ستيغ بزرگي و والاييش فرو مي اندازد و واژگونه مي دارد زيبايي بي شگون و مرگ آفرين اين زن، اين زن لاسه دموني كه دخت تيندار است، يا لغزش و گناه نكوهيده پاريس نيست. درشتي و سخت رويي خدايان است. آري خدايان! چشمانت را بگشاي، من اينك ابري را كه ديدگانت را چون ميرايي خاكي، از تيزبيني باز مي دارد و تو را در تيرگي انبوه فرو پوشيده است مي پراكنم ادامه

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اين كتاب شما رو چندين روزه كه بدجوري در خودش غرق كرده

ناشناس گفت...

سلام آقاي مطلق عزيز
بروزم با يه چيزايي درباره‌ي كردستان
فقط اگه ترانه‌ها رو درست ننوشتم مسخره‌م نكنين