امروز بعد مدت ها يك رمان ايراني خواندم كه قرار است به زودي از طرف نشر چشمه چاپ شود. نويسنده كتاب كه از دوستان خوب من است لطف كرده بود و كتاب را پيش از چاپ برايم ايميل كرده بود كه بخوانم. هر وقت هم اجازه بدهد مفصل نقدش خواهم كرد. به هر حال اين رمان ايراني كمي حال و هوايم را عوض كرد اما خوشبختانه اتفاقات خوب امروز به همين جا ختم نشد. نيمه هاي كتاب بودم كه مي بايست به بانك مي رفتم و برمي گشتم تا با داوود پنهاني ناهار بخوريم. وقتي برگشتم، داوود قاشقش را پايين بالا مي انداخت و كتاب مي خواند. يك كتاب كوچك. آسپرين بچه. صفحه آخر بود. كتاب را زمين گذاشت و رفت كه دست و صورتش را آب بزند و تا برگردد من نيمه هاي داستان بودم:
- يه دقيقه بشين تموم كنم بعد بريم، 5 صفحه مونده!
بعد از ناهار رامتين شهبازي گفت مطلق داشتي كلاه گيس ناتاليا گينزبورگ رو مي خوندي، گفتم نه حافظه شكسپير بورخس 20 صفحه بود تموم شد چه ابتكار جالبي، كيف كردم مثل آسپرين بچه مي مونه، خوراك حب كردنه، فست فوده، پيتزا يه نفره... هنوز توي سرگيجه ي مردي بودم كه حافظه شكسپير در حافظه اش رسوخ مي كند و آهنگ هايي را سوت مي زند كه خودش هم نشنيده است. گفت پس بيا كلاه گيس رو هم بخون 23 صفحه اس يه منولوگه. بعد فهميدم نشر نيلا با اين ابتكار جالب يك سري كتاب كم حجم منتشر كرده كه راحت مي شود در يك وعده مترو سواري يكي دو جلد از آن ها را خواند. گفتم رامتين چند تا از اين آسپرين ها داري؟ گفت 40 تا!
خوب از قديم گفته اند: آدم خوش حساب شريك مال مردمه مگه نه؟
- يه دقيقه بشين تموم كنم بعد بريم، 5 صفحه مونده!
بعد از ناهار رامتين شهبازي گفت مطلق داشتي كلاه گيس ناتاليا گينزبورگ رو مي خوندي، گفتم نه حافظه شكسپير بورخس 20 صفحه بود تموم شد چه ابتكار جالبي، كيف كردم مثل آسپرين بچه مي مونه، خوراك حب كردنه، فست فوده، پيتزا يه نفره... هنوز توي سرگيجه ي مردي بودم كه حافظه شكسپير در حافظه اش رسوخ مي كند و آهنگ هايي را سوت مي زند كه خودش هم نشنيده است. گفت پس بيا كلاه گيس رو هم بخون 23 صفحه اس يه منولوگه. بعد فهميدم نشر نيلا با اين ابتكار جالب يك سري كتاب كم حجم منتشر كرده كه راحت مي شود در يك وعده مترو سواري يكي دو جلد از آن ها را خواند. گفتم رامتين چند تا از اين آسپرين ها داري؟ گفت 40 تا!
خوب از قديم گفته اند: آدم خوش حساب شريك مال مردمه مگه نه؟
۴ نظر:
ديوانه. ديوانه. ديوانه.
تو هميشه عاشق كتاب بودي. هميشه دوست داشتي كتاب بخواني. من نميدانستم كه چطور ميشود اين عادت را ازت گرفت. تو از بچگي هميشه يك كتاب دستت بود و يك كتاب تو جيبت. من چقدر به تو حسادت ميكردم.
شايد به خاطر همين علاقهات به كتاب بود كه عاشقت شدم.
نمیدونم کجا ... کی بود ... خلاصه یه آدمی که خیلی هم قاطی نبود میگفت : کتابی که ارزش خوندن داره بدون شک ارزش خریدن هم داره...!!!!!
چه ربطی داشت آخه...
به هر حال...
پاینده و در پناه حق
سامنعليكمورحمتالله
خدمت سرور و سالار خبرگزاران و خبرنگاران عرصه 60 سال دفاع مقدسه!!
ملالي نيست جز دوري شما...
خلاصه كلام "جيگرتو خام خام"
جناب آقاي رضا محسني شاد ببخشيد از اين حافظه خراب به درد نخور من هر چه فكر مي كنم متاسفانه شما را به ياد نمي آورم واقعا شرمنده ام بيشتر خودتان را معرفي مي كنيد
ارسال یک نظر