۱۲ دی ۱۳۸۷

قصه جزيره ناشناخته

و زمين به نظر خدا فاسد گرديده و زمين از ظلم پر شده بود. و خدا زمين را ديد كه اينك فاسد شده است زيرا تمامي بشر راه خود را بر زمين فاسد كرده بودند." سفر پيدايش، باب ششم، آيه هاي 11 و 12 "
ساراماگو اگرچه در "قصه جزيزه ناشناخته" به عكس كوري، بينايي، مرد تكثير شده، دخمه، همه نام ها و ديگر آثارش، نقالي مي كند اما من به دلايل احمقانه اي از اين اثر بيش از "آئور"ي فوئنتس خوشم آمد. يكي از اين دلايل احمقانه پايان بندي هر دو داستان است كه بي نهايت شبيه و بي نهايت دور از هم هستند. هر دو داستان يك حرف را مي زنند: اينكه "ديگري" همان "من" است. در آئورا، آئورا همان عمه و راوي دوم شخص همان "سرهنگ" است و در جزيره ناشناخته، جزيره ناشناخته همان كشتي و كشتي همان زن يا رختشوي دربار.
فوئنتس كاخي بلند مي سازد و ما را دعوت مي كند تا در گشودن اسرار مرموز اين بناي بلند و مخوف همراهش باشيم و همين كه سر نخ را يافتيم، به جاي رعايت ادب ما را با لگد بيرون مي اندازد. پايان بندي آئورا جز اين نيست وقتي كه نويسنده بي دليل اصرار مي كند "تو" همان "سرهنگ"ي و "آئورا" همان عمه. در حالي كه اين را ما خود پيش از گفتن او فهميده ايم.
ساراماگو اما هيچ اصراري ندارد كه قصه جزيره ناشناخته مثل كوري يا بينايي، كاخي بلند و مخوف و مرموز باشد. او كلبه اي كوچك را در ساحل دريايي آرام به ما تعارف مي كند. كلبه اي صميمي و دوست داشتني و با همين ادبيات روستايي كه :"مردي به در قصر پادشاه رفت و گفت به من يك كشتي بدهيد".
البته ساراماگو هم اين وسوسه را مثل فوئنتس دارد كه به خواننده بگويد، جزيره ناشناخته همان كشتي و كشتي همان زن است هرچند او خوب مي داند كه ما اين را دانسته ايم. تا آخرين جمله داستان هم دندان روي جگر مي گذارد اما بالاخره او هم مثل فوئنتس دسته گل را به آب مي دهد:"جزيره ناشناخته" سرانجام به دريا زد. براي يافتن خويش."
اما همين جمله اضافي چنان سرجاي خود مي نشيند كه بدون آن انگار نقص بزرگي در داستان وجود خواهد داشت. زن و مرد با كشتي كه نامش را جزيره ناشناخته گذاشته اند به دريا مي زنند تا جزيره ناشناخته را بيابند. موضوع آنقدر بعد مي گيرد كه با آخرين جمله ساراماگو نه تنها چيزي كم نمي آيد بلكه مثل آخرين ضربه مضراب، موسيقي باشكوه او را كامل مي كند. حالا نه تنها خرد بلكه حس نيز ارضا شده است.
از اين ها كه بگذريم شباهت هر دو داستان در جست و جوي يوتوپياست. آرمان شهري كه سراسر عشق است و در آن خبري از فساد انسان نيست.
قصه جزيره ناشناخته – ژوزه ساراماگو – محبوبه بديعي – نشر مركز

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مجلسه فروغ خوانی در سایت پرشین بلاگ
دیوان فروغ و یک پست در مورد فروغ فرخزاد فراموش نشود...