۲۴ دی ۱۳۸۷

ترس و لرز

وقتي بچه بودم، مي خواستم خدا شوم اما خيلي زود فهميدم كه آرزويم محال است و كوتاه آمدم و قانع شدم مسيح شوم. به زودي متوجه شدم كه اين هم عملي نيست. پس تصميم گرفتم وقتي بزرگ شدم شهيد شوم.
بزرگ كه شدم با خودم گفتم نبايد تا اين حد بزرگ بين باشم و در نتيجه مترجم شركتي ژاپني شدم. افسوس، از سرم زيادي بود و يك درجه پايين آمدم و حسابدار شدم. ولي تنزل شغليم ديگر تمامي نداشت و در نتيجه به هيچي رسيدم. متاسفانه – البته بايد حدس مي زدم – هيچي هم براي من زيادي بود و اين بود كه آخرين سمتم شد نظافتچي دستشويي.
اين سير تنزلي از مقام ربوبيت هيجان انگيز بود. مي گويند وقتي خواننده اپرايي بتواند از سوپرانو به كنترالتو برسد، حتما صدايش وسعت زيادي دارد. حتما من هم استعدادهاي بي شماري داشتم كه توانسته بودم در تمام گوشه هاي موسيقي آواز بخوانم. بتوانم گاهي خدا باشم و گاهي آفتابه چي.
ترس و لرز – آملي نوتومب – شهلا حائري – نشر قطره

۲ نظر:

ناشناس گفت...

محمد مطلق عزیز
این کتاب را متاسفانه نخوانده ام. اما تکه ای انتخاب کرده ای خیلی جالبه. فاصله ی جالبی که بین خدایی و هیچی در فرهنگ غربی و شرقی هست.

haafez گفت...

ketab ro gharz midi behem?