۲۸ دی ۱۳۸۷

نوه چنتو

هميشه اين طور اتفاق مي افتاد كه در جايي كسي سرش را بلند مي كرد ... و آن را مي ديد. دركش مشكل است. يعني مي خواهم بگويم ... بيشتر از هزار نفر در آن كشتي مسافربري بوديم و در ميان ما همه رقم آدمي وجود داشت از خرپول هاي در حال سفر تا مهاجران و مردم عجيب و ما ... و هميشه يك نفر، تنها يك نفر بود كه براي اولين بار مي ديدش. مثلا زماني كه در حال غذا خوردن يا قدم زدن روي عرشه بود، يا اينكه به سادگي در حال بالا كشيدن و سفت كردن كمربند شلوارش ... و در همان حال سر جايش ميخكوب مي شد، قلبش از شدت هيجان به طرز وحشتناكي مي تپيد و هميشه، حاضرم قسم بخورم هر بار او، لعنتي به طرف ما برمي گشت، به طرف كشتي، به سمت همه و به كندي فرياد مي كشد: آمريكا. سپس همان جا مي ماند، بي حركت، درست مثل اينكه بخواهد در عكس ثبت شود.
دو داستان در يك كتاب: آقاي پالومار – ايتالو كالوينو. نوه چنتو – الساندرو بريكو – ترجمه آرزو اقتداري – موسسه ايران

۳ نظر:

ناشناس گفت...

http://www.blackbambo.blogfa.com/ منتظرم

ناشناس گفت...

سلام
می خواستم بدونم براتون امکانش هست لینک اشعار ترکی اميد ياشار اوغوزجان یا حداقل اسپل درست ترکی اسمش را به من بگید

ناشناس گفت...

استاد سلام
از لطفت بابت لینک مطلب هام ممنون.در ضمن اگر یادداشت های قشنگت رو قبل از اینکه در وبلاگت بگذاری بدهی ما در روزنامه فرهنگ منتشر کنیم خیلی خوبه.آمین با آرزوی تحقق آرزوها