۱۶ شهریور ۱۳۸۸

فوكو را فراموش كن

بودريار مثل زني زيبا و باشكوه است كه مي ترسي عاشقش شوي. من هميشه در برابر انديشه او چنين احساسي داشته ام؛ ساده و قابل فهم حرف مي زند به عكس فوكو كه ريز پردازي هايش و بازي هاي زباني اش براي پنهان كردن آنچه كه قرار است نگويد، اعصابت را به هم مي ريزد:" هنرمند آنچه را كه مي گويد، نمي گويد و آنچه را كه نمي گويد مي گويد." بودريار با همه قدرت تحليلش هيچ اعتقادي به نظريه پردازي ندارد اما كشش و اغواگريي كه در نظريات او نهفته مثل قدرتي مرموز و جادويي، اسيرت مي كند.
او فوكو را آخرين غول فلاسفه كلاسيك مي داند. درست مي گويد؛ در فلسفه كلاسيك" استبداد حقيقت"، حرف اول را مي زند، مفهومي كه در انديشه فوكو تبديل به "انضباط قدرت" شده است اما بودريار به تعبير خود او از جايي آغاز مي كند كه ديگر فوكو حرفي براي گفتن پيدا نمي كند. انديشه او آغاز يك پايان است هرچند نه به آغاز اعتقاد دارد و نه پايان چرا كه تنها در تفكري خطي مي توان به دنبال آغاز و پايان بود:" من نمي دانم اين مسئله مسئله "پايان" است يا نه. به هر حال، اين واژه احتمالا بي معنا است، چون ما ديگر چندان اطميناني به وجود راستايي خطي نداريم." اما وقتي راستايي خطي از بين مي رود و به تبع آن تاريخ به معناي درپي هم قرار گرفتن تقويمي حوادث، به همان حجم انديشي فوكو مي رسيم و البته درك مي كنم كه بودريار چگونه از فوكو هم عبور مي كند؛ ديگر نه آغاز و انجامي باقي مي ماند، نه خطي كه مجموعه اي را تعريف كند و حدود آن را مشخص نمايد، نه نقطه عزيمت فكر و نه حتي قدرتي به نام "ميل" كه لااقل در چنين مجموعه درهم و برهمي، با جذبه اي فريفته شود و چنين چيزي چقدر وحشتناك است، پوچي محض:" ميل جنسي ديگر وزني ندارد. ميل جنسي اكنون در حال رسيدن به وضع "وقاحت" است. اما همه همدست شده اند تا ناپديدي اش را با صحنه آرايي هاي چشم فريب، پنهان كنند." بدبختي اينجاست كه بودريار درست مي گويد اگر "درست" واژه درستي باشد.
ياد دعاي مايوسانه استاندال مي افتم:"خدايا اگر وجود داري، روح مرا نجات ده اگر روحي وجود دارد!" دوستي مي گويد بدبخت پست مدرن شده اي و خودت خبر نداري وگرنه اين همه نمي توانستي بودريار را دوست داشته باشي. اما واقعيت اين است كه نمي خواهم به چنين جذبه اي تن دهم، دنياي بي سر و ته او جذبم مي كند و در عين حال با وجود همه زيبايي اش به وحشتم مي اندازد؛ از اين همه زيبايي مي ترسم. همين ترس را" سيلور لوترنژه" با او در ميان مي گذارد:
" من اغلب در شگفت مانده ام چگونه كسي مي تواند با نظرياتي چون نظريات شما زندگي كند." و بودريار پاسخ مي دهد:" من نسبتا دير به نظريه پردازي رو آوردم. تا مدت ها با مسئله طرح نظريه ها "سرد" برخورد مي كردم. البته نظريه پردازي وسوسه اي پنهاني داشت، اما فكر نمي كردم كار چنداني از دستش ساخته باشد. نظريه پردازي برايم نوعي بازي بود. مي توانستم درباره مرگ بنويسم، بي اينكه هيچ تاثيري بر زندگي ام داشته باشد."
- موضوع بيشتر به فرهنگ مربوط مي شود؟
- من هميشه فاصله ام را با فرهنگ حفظ كرده ام- همان گونه كه با نظريه. من هميشه در وضعيت سوظن و سرپيچي به سر برده ام.
فوكو را فراموش كن- ژان بودريار- پيام يزدانجو- نشر مركز

هیچ نظری موجود نیست: