۲۰ شهریور ۱۳۸۸

عباس معروفی در آستانه کودکی

میکلانژ می گوید:"وقتی به قطعه سنگی نگاه می کنم، تندیس درون آن را می بینم و بعد تنها کاری که می ماند، تراشیدن قسمت های اضافی است." به اعتقاد من این نگرش که بر اساس کشف جوهره واقعیت و جوهره هنر استوار است، خالص ترین دیدگاه زیبایی شناسی است. در مقابل می توان سنگ ها را کنار هم چید و با ملاتی آنها را به هم چسباند تا تندیسی ساخته شود اما تندیس دوم نه حاصل کشف، بلکه نتیجه نوعی اختراع است که البته تشخیص چنین نسخه های بدلی از نسخه های اصیل آن چندان هم کار ساده ای نیست. شاید کمی عجیب باشد اما بر این اساس همیشه فکر کرده ام هنر شعر، نه چینش کلمه ها کنار هم بلکه از هم گسستن کلمات و کندن پوست آنها برای رسیدن به جوهره ای صاف و صیقلی است.
دیشب گفت و گوی عباس معروفی را از بی. بی. سی نگاه می کردم و برایم خیلی جالب بود که او هم روی همین نکته تاکید دارد:" باید به جای بتانه کاری، اثر هنری را تراشید. بتانه ها در طول زمان می ریزند. باید مثل یک پیکر تراشی که زوائد مجسمه اش را تراش می دهد، متن را تراش داد، آشغال ها را بیرون ریخت و خوب پاکیزه و تمیزش کرد." البته درک می کنم که این گفته معروفی همان "پاکیزه نویسی" گلشیری نیست. پاکیزه نویسی تنها وسواسی است که نویسنده برای آخرین کاری که باید انجام دهد، یعنی "تحریر" از خود نشان می دهد اما آنچه که میکلانژ می گوید و معروفی به زبانی دیگر بدان اشاره دارد بسیار عمیق تر است گویی با نوعی جهانبینی طرفیم درحالی که پاکیزه نویسی در تحریر، آنقدر موضوعی حاشیه ای است که حتی می توان آن را نادیده گرفت و مثلا گفت:"وقتی جامعه ای که از آن می نویسم این همه درهم برهم است، من نمی توانم از قاعده نثری پاکیزه پیروی کنم. همان طور که وقتی جامعه، هارمونی سنتی خود را از دست می دهد دیگر غزل کلاسیک مرده است و باید تقطیع شعر را به هم ریخت." چیزی که گلشیری می گوید نوعی سمباده کاری است نه کشف جوهره. قشنگ نویسی است نه حقیقی نویسی. نثر "سمفونی مردگان" یکی از پاکیزه ترین و قشنگ ترین متون ادبیات معاصر ماست، می توانیم آن را بارها بلند بلند بخوانیم و از موسیقی کلامش لذت ببریم اما این قشنگی و پاکیزگی، همان پاکیزگی "فریدون سه پسر داشت" نیست. در فریدون سه پسر داشت با تراش خوردگی یعنی حرکت به سمت حقیقی ترین چیزها طرفیم. از این منظر با آنهایی که فریدون سه پسر داشت معروفی را نوعی عقب گرد می دانند مخالفم. آنها فریفته سمباده کاری های سمفونی مردگانند نه برهنگی زمخت فریدون سه پسر داشت.
معروفی تا جایی از "تراشیدن" پیش می رود که چیزی از کلمه باقی نمی ماند و به خودش می رسد:" من نه اهل سیاست بوده ام که اینجا زیر پرچم گروهی بروم و نه اهل دیسکو رفتن. تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که در غربت بنشینم و خودم را تراش دهم."
معروفی می گوید:" وقتی گلشیری به من گفت تو نویسنده نمی شوی، خیلی بی سوادی و لااقل باید 2 هزار جلد کتاب خوانده باشی، شروع کردم به آموختن نثر نویسی و حدود 30 سال طول کشید که نوشتن را یاد بگیرم. من دلم می خواست نویسنده شوم و می بایست زحمت می کشیدم، حالا هم فکر می کنم هنوز جای کار دارم و می توانم روزی شاهکارم را بنویسم."
به یاد همینگوی می افتم و اینکه او چگونه برای "آموختن نثر نویسی" رنج می کشد. از شروود اندرسن معرفی نامه می گیرد و با خانواده اش راهی پاریس می شود تا پس از سال ها مشقت و زندگی در طبقه دوم میهمان خانه ای به این جمله برسد:" از ازراپاند خیلی چیزها یاد گرفتم؛ یاد گرفتم از صفت ها بی رویه استفاده نکنم." و همین طور:" درباره چیزهایی که بلدم و با حقیقی ترین جمله ها بنویسم."
موضوعی که معروفی با تمام تواضعش مطرح می کند، یعنی یاد گرفتن قواعد نثر، هنوز چندان برای ما جدی نیست؛ برای ما که ظاهرا فارسی بلدیم، نوشتن به نثر فارسی کفایت می کند: نثر یعنی آنچه که به شعر نیست، می ماند اندکی فلسفه بافی، اندکی حس شاعرانه و اندکی هم فنون روایت داستانی، همین. کافی است همه ملغمه ای را که در ذهن داریم نه به شعر بلکه به نثر بنویسم! گزارش نویس های بسیاری را می شناسم که پس از سال ها کار هنوز فکر می کنند "گزارش توصیفی" یعنی به کار بردن صفت های شاعرانه و ترسیم تصویرهایی که تنه به تنه شعر می زند. اما این فاجعه وقتی آشکار می شود که از همینگوی می خوانیم:" توصیف یعنی پرهیز از هر صفتی."
گفت و گوی معروفی شیرین بود و حقایق کوچکی را به ما گوشزد می کرد:" کاری جز اعتراض از من ساخته نیست. من حتی به دخترانم یاد داده ام به من اعتراض کنند." یوسا در یک سخنرانی خطاب به دولت ها می گوید:" شما وظیفه دارید زمینه ای فراهم کنید که ما به شما اعتراض کنیم! کاری جز اعتراض از دست ما ساخته نیست و این تاوانی است که شما باید در قبال فرهنگ و تمدن بپردازید." اعتراض به دولت خودی، اعتراض به دولت آلمان، اعتراض به هم وطنی که هنوز در هوای وطنش نفس می کشد، اعتراض به هم وطنی که مثل او راهی غربت شده است و همه این ها دست به دست هم می دهند تا از نویسنده ای چون معروفی روحی سرگردان بسازند؛ بالاخره او کدام طرفی است؟ اگر راست می گوید و آلترناتیو است، چرا با ما که آلترناتیویم هم سخن نمی شود؟ اگر نیست... او هیچ طرفی نیست و نمی تواند باشد اما غم انگیز آنکه باید باشد تا کسی تردش کند و کسی بپذیردش.
"سانسور می تواند منجر به تولید تکنیک شود." این عبارت آشنایی است که بارها و بارها شنیده ایم و برای آن شاهد مثالی بهتر از حافظ نیست که انقیاد زمانه اش او را به کوره راه هایی برای دور زدن خطوط قرمز کشاند. شاید این شگردها ناجی شعر باشد و مناظر تازه ای هم در کژ راهه ها پیش چشم ما بگستراند اما برای نثر که از واقعیت تغذیه می کند نه استعاره، سم مهلکی است و معروفی با همین احتیاط از سانسور حرف می زند؛ در مقام شاعر اندکی مکث می کند ولی در مقام نویسنده می گوید:" سانسور ریشه هنر را می خشکاند."
و در نهایت پرسش از او درباره سیاست؛ آیا نویسنده از سیاست الهام می گیرد، آیا خود شارح آن است، آیا در نوشته اش بر آن می شورد یا به عنوان انسانی مدنی، فهیم و آگاه در آن غرق می شود تا نشان دهد زنده است و در قبال آنچه که در پیرامونش می گذرد، بی خاصیت نیست؟
معروفی با همان سادگی اش که در طول گفت و گو شاهدش هستیم می گوید:" این مسئله پارادوکسیکال است." فرصتی برای شرح و بسط پیدا نمی کند اما در همین یک جمله کوتاه همه چیز را گفته است. گوستاو فلوبر در نامه ای می نویسد:" شراب بنوش اما نه آنقدر که می خواره شوی و با زنان باش نه آنقدر که زنباره شوی." فلوبر انسان محافظه کاری نیست و در این عبارت ها از منظر انسانی محتاط حرف نمی زند او معتقد است هر نویسنده "من" دیگری در درون خود دارد که "من" بی تفاوتی است. او مثل یک قاضی بی طرف گوشه ای می نشیند و در اعمال و رفتار نویسنده و پیرامونش خیره می شود؛ لگام می زند که برو، ببین و یاد بگیر و در همان لحظه که وارد معرکه می شوی، افسارت را می کشد و می گوید مراقب باش این چیزها به تو ارتباطی ندارد. از همین روست که وقتی همسر یکی از دوستان فلوبر در بستر مرگ دراز می کشد، به او می گوید:" فرصت خوبی است، کمتر چنین موقعیتی برای یک نویسنده پیش می آید، خوب به همه چیز دقت کن!" گویی فلوبر با این دیالوگ ها نقش "من" دیگر دوستش را برای او بازی می کند. بازی سیاست و نویسنده هم پارادوکسیکال است چرا که همه چیز به او مربوط است اما او با هیچ چیز ارتباطی پیدا نمی کند.
"روزی شاهکارم را خواهم نوشت" یعنی آنکه معروفی نویسنده نشده است، او مدام در حال شدن است. او از این انقباض روحی گذر خواهد کرد و آن زمان شاهکارش را خواهد نوشت؛ انقباضی که در خطوط چهره اش، مکث هایش و ادبش نهفته است. معروفی پس از 30 سال گذر از مرحله "شتری" و "شیری" اکنون در آستانه تحول بزرگی است؛ او به زودی در شمایل "کودکی" متولد خواهد شد.
یکی از بزرگ ترین و قابل احترام ترین روشنفکران شتر ایران- به تعبیر نیچه- عبدلعلی دستغیب است او نه 2 هزار کتاب که هزاران کتاب خوانده و گاه و بی گاه در هیات شیری، سر از پرده بیرون می آورد و غرشی می کند. اما براهنی و گلستان یکسره شیرند؛ آنها روشنفکرانی هستند که برای زیر و رو کردن ساخته شده اند. البته برای شیر شدن باید از مرحله شتری عبور کرد. دوست داشتم معروفی هم مثل گلستان بگوید:" همه مزخرف می گویند؛ روشنفکران چپ و راست در ایران به یک اندازه مزخرف می گویند." راستی چقدر شیر داریم: شاملو، فروغ، رویایی، براهنی، همه قداره بند، همه تخریبچی، همه اهل خون و خونریزی، ادبیات ما سال هاست که شاهد تولد کودکی نبوه است. کسی که پایین و بالا بپرد، به همه بخندد، حرف همه را تصدیق کند، برای همه شکلک دربیاورد. آیا از انقباض معروفی و به خود پیچیدن های دردناک او کودکی به دنیا خواهد آمد؟ او بهترین گزینه برای کودک شدن است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

مرسی.

مرسی

ف-ب

ناشناس گفت...

سلام من مطالب فلسفی و هنری را بسیار دوست دارم .استفاده کردم به من هم سر بزنید.ممنون