باران شديدي به شيشه ها مي خورد. از صبح باريده بود و حالا ديگر تمام شهر خيس خيس بود. مردم با عجله به اين طرف و آن طرف مي رفتند و اتوبوس ها لبريز از جمعيت بود.
من روي شيشه بخار گرفته دست كشيدم و به صندلي تكيه دادم. حالا دايره شفاف تري براي تماشاي باران داشتم. دايره اي كه با نورهاي زرد و سفيد پر شده بود.
راننده پشت فرمان نشست. سرانجام بليت ها را جمع كرده بود و مي خواست راه بيفتد، اما درست لحظه اي كه تكمه در جلو را زد، مردي پريد بالا و خودش را از لاي در نيم بسته به داخل كشيد.
جوان بود. خيس خيس. با دست هايي كه از سرما سرخ شده بودند و مويي بلند كه آب از آن مي چكيد. مرد دست برد جيب بغل كاپشنش و بليت مچاله شده اي بيرون آورد و طرف راننده گرفت. راننده بدون اين كه نگاه كند، گفت:" سه تا."
مرد دستش را همچنان به سمت راننده نگه داشت.
"ايستگاه بعد پياده مي شوم."
"به من چه، تاكسي كه نيست همشهري."
جوان دستش را عقب كشيد.
"دو قدم بيش تر نيست، باران نبود پياه مي رفتم."
راننده در را باز كرد.
"وقت مردم را نگير..."
جوان بليت را در جيبش گذاشت و در حالي كه پايش را روي آسفالت خيس خيابان مي گذاشت، زير لب گفت:"غريبليك يامان درتي هاي..." و به سرعت چند قدم برداشت، اما راننده چند بار پشت هم بوق زد و او را برگرداند.
"بوجور دير گارداش."
جوان همان جا كنار دست او ايستاد. من دوباره به بيرون خيره شدم، و تا ايستگاه بعد گفتگوي پرحرارت آن دو به زبان آذري و صداي يكنواخت برف پاك كن ها گوش دادم.
من روي شيشه بخار گرفته دست كشيدم و به صندلي تكيه دادم. حالا دايره شفاف تري براي تماشاي باران داشتم. دايره اي كه با نورهاي زرد و سفيد پر شده بود.
راننده پشت فرمان نشست. سرانجام بليت ها را جمع كرده بود و مي خواست راه بيفتد، اما درست لحظه اي كه تكمه در جلو را زد، مردي پريد بالا و خودش را از لاي در نيم بسته به داخل كشيد.
جوان بود. خيس خيس. با دست هايي كه از سرما سرخ شده بودند و مويي بلند كه آب از آن مي چكيد. مرد دست برد جيب بغل كاپشنش و بليت مچاله شده اي بيرون آورد و طرف راننده گرفت. راننده بدون اين كه نگاه كند، گفت:" سه تا."
مرد دستش را همچنان به سمت راننده نگه داشت.
"ايستگاه بعد پياده مي شوم."
"به من چه، تاكسي كه نيست همشهري."
جوان دستش را عقب كشيد.
"دو قدم بيش تر نيست، باران نبود پياه مي رفتم."
راننده در را باز كرد.
"وقت مردم را نگير..."
جوان بليت را در جيبش گذاشت و در حالي كه پايش را روي آسفالت خيس خيابان مي گذاشت، زير لب گفت:"غريبليك يامان درتي هاي..." و به سرعت چند قدم برداشت، اما راننده چند بار پشت هم بوق زد و او را برگرداند.
"بوجور دير گارداش."
جوان همان جا كنار دست او ايستاد. من دوباره به بيرون خيره شدم، و تا ايستگاه بعد گفتگوي پرحرارت آن دو به زبان آذري و صداي يكنواخت برف پاك كن ها گوش دادم.
قصه هاي پريوار و داستان هاي واقعي - كامران محمدي - ققنوس
۵ نظر:
سلام. مرسي رفيق. كامران محمدي
وبلاگ خائن بی ناموس هک شد
خب ما هم این پیغام را می فرستیم . دیگه چی؟
وقتی خریدن كتاب فرهاد جعفری را تحریم كردیم بهتر است كتاب نویسندگانی را كه كتابشان برنده جوایز دولتی می شود ولی آن را تحریم می كنند بخریم. كتاب اكبریانی را كه" كاش به كوچه نمی رسیدم " نام دارد و نامزد جایزه دولتی " كتاب فصل" شد اما آن را تحریم كرد و به عنوان اعتراض اعلام كرد نامش از فهرست حذف شود بخریم تا نشان دهیم اگر او و دیگر نویسندگان جایزه دولتی نمی گیرند مردم جایزه آنها را می دهند
سلام. خوبی؟
بابا کامران که حرف نداه. یعنی طوری نیست که درباره اش حرف زد.
بد می نویسد و به خودش هم گفته ام.
محمد جان تو هم بگو شاید فرجی شد و یاد بگیرد که کمی بیشتر یاد بگیرد.
ارسال یک نظر