۰۸ بهمن ۱۳۸۶

چرا در نوشته هاي ما سنگ روي سنگ بند نمي شود/5

گزاره ها را در يك متن مي توان به دو بخش اوبژكتيو و سوبژكتيو تقسيم كرد. در شعر گفته اند هم نشيني هر دو نوع گزاره مي تواند مفيد باشد، يعني به خوانش شعر و نفوذ آن كمك كند. مي توانيد بگوييد سليقه اي است. بله درست است چيزي تا حد يك حكم قطعي در اين زمينه وجود ندارد اما با خوانش انواع شعر از اين زاويه به نتايج جالبي دست مي يابيم
و اين منم زني تنها – اوبژكتيو
در آستانه فصلي سرد – سوبژكتيو، چون فصل سرد معناي زمستان ندارد
دست هايم را در باغچه مي كارم – سوبژكتيو
سبز خواهد شد – اوبژكتيو
وارتان سخن نگفت – اوبژكتيو
"وارتان" بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!» و
رفت - سوبژكتيو
اگر شعرهاي موفق را مرور كنيد به اين نتيجه مي رسيد كه تركيبي از گزاره هاي اوبژكتيو و سوبژكتيو به غناي شعر كمك مي كنند. بر اين اساس چند شكل ديگر از گزاره ها را مي توان دسته بندي كرد
شعري كه تمام گزاره هايش سوبژكتيو است: چنين نوشته هايي تقريبا به هذيان و حديث نفس هاي بي سر و ته شبيه اند كه با هيچ جاي واقعيت مماس نمي شوند
شعري كه تمام گزاره هاي آن اوبژكتيو است: در اين اشعار بايد ردپايي براي نفوذ به لايه دوم و سوبژكتيو وجود داشته باشد وگرنه شعر به يك مقاله يا نوشته اي شبه ادبي شبيه خواهد شد. اين رد پا مي تواند از همنشيني غير طبيعي و ناسازه عبارات اوبژكتيو به دست آيد. در مورد ناسازه ها خواهم نوشت
مسخ كافكا با يك گزاره سوبژكتيو شروع مي شود: "گرگوارسامسا صبح كه از خواب بيدار شد به سوسكي تبيدل شده بود" به اين داستان مدرن مدرن گفته شده كه بين آن و مدرن كلاسيك تفاوت عمده اي وجود دارد. براي مدرن كلاسيك مي توان از بوف كور صادق هدايت و حيات نو اورهان پاموك مثال زد
در آثار مدرن مدرن داستان از يك " موقعيت ناپايدار" سوبژكتيو شروع شده و چنان منطق خود را تحميل مي كند كه در پايان به موقعيتي پايدار در ذهن مخاطب بدل مي شود. ما هر چه پيش مي رويم بيشتر مي پذيريم كه گرگوارسامسا يك حشره است. حالا براي ما حشره بودن او مهم نيست چون پذيرفته ايم بلكه اين اهميت دارد كه آقاي حشره چه خواهد كرد
در آثار مدرن كلاسيك عكس اين اتفاق مي افتد يعني اينكه نويسنده از موقعيتي پايدار شروع كردئه و آن را آرام آرام به مي ريزد و به موقعيتي ناپايدار تبديل مي كند همچنان كه صادق هدايت داستان خود را از يك موقعيت اوبژكتيو قابل پذيرش شروع مي كند اما تركيب واقعيت ها به گونه اي است كه به سمت سوبژه مي رود تا جايي كه خود نويسنده از عدم درك آن مي ترسد و برايش مقدمه نگاري مي كند. مقدمه اي كه به نظر من زيادي است و با برداشتن آن هيچ لطمه اي به ساختار داستان نمي خورد: در زندگي زخم هايي هست.... تا داستاني كه مي خواهم تعريف كنم. انگار يك اشاره جداگانه براي گفتو گويي ژورناليستي است. پاموك هم اين هراس را دارد چرا كه اساسا پرتاب ذهن از واقعيت به غير واقعي سخت تر است تا عكس آن اما پاموك به جاي اينكه مقدمه نگاري كند، با چند كلمه ذهن مخاطب را بين اوبژه و سوبژه در تعليق نگه مي دارد: روزي كتابي خواندم كه " احساس كردم" نوري از آن به صورتم تابيد. پاموك با گزاره " احساس كردم" به مخاطب مي گويد تابيدن نور از صفحه كاغذ به صورتم، مي تواند يك وهم باشد، شما خواننده عزيز متوهم نشو و به جاي فرو رفتن در سوبژه به اوبژه فكر كن، در عين حال كه ممكن است چنين اتفاقي افتاده باشد. درواقع پاموك اينجا از فرمول تركيب گزاره هاي سوبژكتيو و اوبژكتيو بهره برده و رمان خود را تا انتها با همين خصيصه پيش مي برد

هیچ نظری موجود نیست: