۲۴ فروردین ۱۳۸۷

از عشق و ديگر اهريمنان

اين روزها كه دارم ماركز را دوره مي كنم متوجه چيز جالبي شدم: اينكه مقدمه هاي ماركز خود داستان كوتاه حيرت انگيزي است. حوصله كنيد و يادداشت يا مقدمه اي را كه براي رمان تراژيك "از عشق و ديگر اهريمنان" نوشته بخوانيد
بيست و ششم اكتبر 1949 روزي نبود كه خبرهاي مهم زيادي در كار باشد. استاد كلمنته مانوئل زابالا، سردبير روزنامه اي كه من در آن اصول كلي خبرنگاري را آموختم، نشست صبحگاهي ما را با دو سه پيشنهاد عادي به پايان رساند. او به هيچ كدام از نويسنده ها وظيفه خاصي محول نكرد. دو سه دقيقه بعد با تلفن به او خبر دادند كه سردابه هاي اجساد صومعه قديمي سانتاكلارا را دارند تخليه مي كنند و او بي آن كه خيال هاي بيهوده به خود راه دهد، به من گفت: سر و گوشي آب بده ببين چيز دندانگيري پيدا مي كني يا نه ادامه

هیچ نظری موجود نیست: