۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

شهري كه دوستش دارم

زندگي در اين ويرانه شهر قدرتي مي خواهد كه من ندارم. چشم هايم به دود خيابان ها عادت كرده و ديگر نمي سوزد، عطسه ام نمي گيرد و دماغم قرمز نمي شود، توي پياده رو گيج و منگ از عابران آدرس نمي پرسم، پاهايم ورم نمي كند از پياده گز كردن هاي بي هدف. با اين همه هر صبح در آن لحظه هاي نحسي كه زمان و مكان را گم كرده ام، دلهره هاي كشنده و مرگبار به سراغم مي آيد. نمي دانم كجا از خواب خواهم پريد: پشت بام خانه مان در بادامستان؟ جايي كه شهر به انتها مي رسد و آفتاب لرزان صبح، آرام آرام از روي شانه نسار بالا مي آيد و نور عسلي اش را بر دامنه هاي پر از بابونه وحشي مي ريزد يا بلوك 2 واحد 8 ؟ مثل آدمي كه قرار است با هيجاني غيرقابل وصف چيزي را كشف كند، يك چشمم را باز مي كنم و تندي به رختخوابم نگاه مي كنم:" من هنوز يك شهروند تهراني ام، لبريز از معرفت واضطراب" بايد چند دقيقه صبر كنم تا ضربان تند قلبم آرام شود و در همان حال قبل از آنكه بلند شوم و برون سر يخچال ناخنك بزنم و در جا تخم مرغي دنبال پاكت سيگارم بگردم، به شلوغي مترو فكر مي كنم، اقساط پرداخت نشده، كفش هاي واكس نخورده، كتاب هاي نصفه نيمه ي نخوانده، آبله مرغان كه مرض واگير داري است و هزار چيز ديگر. بايد بگذارم شب كه چراغ ها يكي يكي خاموش شد و اشباح فضا را سنگين كردند به همه اين چيزها خوب فكر كنم اگر يادم نرفته باشد
فكر مي كنم لوكا گروسكي هم همين احساس را نسبت به بيجار دارد، عكس هايش را اينجا ببينيد
وبلاگ گروسي هاي من كه به روزش خواهم كرد
فرش هاي گروس كه از جنس خيالند
و شكار در طبيعت اين شهر

هیچ نظری موجود نیست: