۲۹ بهمن ۱۳۸۷

وجود تو شهري است پر نيك و بد

وجود تو شهريست پر نيك و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
ديشب با ديدن اين بيت در ديباچه باب هفتم بوستان، واقعا تعجب كردم، موضوع در ذهنم با شخصيت پردازي رمان هاي "چند آوايي" داستايوفسكي گره خورد، بعد از شعر اسپاسمانتاليزم سر درآوردم، به عروسك ماتيوشكا فكر كردم كه عروسكي است در دل عروسكي و عروسكي در دل آن عروسك، به زبانشناسي و نشانه شناسي، به هرمنوتيك! چگونه ممكن است سعدي آدمي را اين گونه ديده باشد، اين همه مدرن!
با خودم گفتم شايد نوعي تشبيه ساده و شاعرانه باشد و اگر شعر را ادامه دهم، دست شاعر رو مي شود اما ابيات بعد نه تنها تصور اوليه را مخدوش نكرد، بلكه به آن پر و بال هم داد. اشتباه نكرده بودم سعدي، آدمي را نه خوب و نه بد، بلكه مجموعه اي از خوبي ها و بدي ها مي داند، خوبي ها و بدي هايي كه هر يك زندگي مستقل خود و آواي مستقل خود را دارند. همان چيزي كه در تحليل ابله، يا برادران كارامازوف داستايوفسكي مي گويند: آدم هايي كه ابعاد روحي شان از هر سو به شدت رشد كرده است و به قول فورستر:" روح زيادي در آنها دميده شده" آدم هايي كه هم مستعد خيانتند و هم در آخرين درجه عشق ورزي، هم به دين و اخلاق مي انديشند و هم كليسا را مسخره مي كنند، فرزندشان را براي تربيت به دست راهبان مي سپارند و در همان حال آنها را عامل بدبختي بشر مي دانند: عروسكي در دل عروسكي و عروسكي در دل آن عروسك. در شهري كه سعدي ترسيم مي كند، آدم هاي زيادي زندگي مي كنند. شهري شلوغ و پلوغ كه نام حاكم آن عقل است، نگاهبان دروازه اش راز و آدم هاي نيك نامش رضا و ورع. جيب بر اين شهر هوي و هوس است و...
مبادا كه دونان گردن فراز
در اين شهر گيرند سودا و آز
رضا و ورع نيك نامان حر
هوي و هوس، رهزن و كيسه بر
چو سلطان عنايت كند با بدان
كجا ماند آسايش بخردان
ترا شهوت و حرص و كين و حسد
چو خون در رگانند جان در جسد
گر اين دشمنان تربيت يافتند
سر از حكم و راي تو برتافتند
هوا و هوس را نماند ستيز
چو بينند سرپنجه عقل تيز
نبيني كه شب دزد و اوباش و خس
نگردند جايي كه گردد عسس
رييسي كه دشمن سياست نكرد
هم از دست دشمن رياست نكرد
و....
درون دلت شهر بند است راز
نگر تا نبيند در شهر باز

هیچ نظری موجود نیست: