شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
درباره اين شعر در پست قبلي نوشتم. آخرين شعر از دفتر سوم بوستان، باب عشق و شور و مستي. چند روزي است كه به شكل روايت اين شعر و تكنيك عجيبي كه سعدي در آن به كار گرفته فكر مي كنم. حكايت از اين جا شروع مي شود كه سعدي در بستر دراز كشيده و خواب به چشمش نمي رود. بعد متوجه مي شود كه شمع و پروانه با هم دارند حرف مي زنند:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
تا به اينجا مي بينيم كه سعدي همچنان در بستر دراز كشيده و به اين گفت و گو گوش مي دهد اما بعد سر و كله دو بيت عجيب پيدا مي شود كه ادامه گفت و گوي شمع و پروانه مي تواند باشد اما ادامه وضعيت سعدي نه:
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
حالا مثل تكنيك ديزالو در سينما با همان پديده اما در موقعيت ديگري رو به رو هستيم. ديگر شمع و پروانه در حضور سعدي ديالوگ ندارند بلكه آنها ميان انجمني نشسته اند و حرف مي زنند كه يكباره سر و كله زيبا روي پري چهره اي هم آن وسط پيدا مي شود و شمع را خاموش مي كند! عجيب تر آنكه وقتي شمع خاموش مي شود درست مثل كسي كه در حال جان كندن است، آخرين حرف ها را هم مي زند، انگار دوباره پري چهره غيبش مي زند:
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
من فكر مي كنم تعارض دو صحنه ابتدايي و انتهايي شعر چيزي فراتر از تكنيك ديزالو باشد. اجازه دهيد دو مثال دم دستي بزنم يكي از موندو و ديگري از جزيره ناشناخته: لوكلزيو در موندو موقعيتي پيش مي آورد كه پس از به خواب رفتن موندو روي جاده شني و ادامه ماجرا، مرز رويا و واقعيت و خواب و بيداري، به هم مي ريزد به اين معني كه ما ديگر نمي دانيم آنچه پس از آن مي خوانيم خواب موندوست يا بيداري او. در جزيره ناشناخته هم زن و مرد روي عرشه كشتي به خواب مي روند. ساراماگو اندكي ما را به خواب آن دو دعوت مي كند و به همان شكل ماجرا تا به آخر ادامه مي يابد كه باز نمي دانيم هنوز در خوابيم يا واقعا صبح شده و كشتي به دريا زده است.
اولين تفاوت روايت سعدي با دو روايت لوكلزيو و ساراماگو در اين است كه اين دو نويسنده با مطرح كردن "خواب"، فضاي لغزنده بين رويا و واقعيت را به وجود مي آورند در حالي كه سعدي همان ابتدا مي گويد: خواب به چشمم نمي رفت. پس آنچه مي بينيم نه لغزش بين رويا و واقعيت بلكه شناور شدن ميان دو موقعيت متفاوت از واقعيت است كه برايند چنين تركيبي نيز" فرا واقعيت" و نه رويا مي تواند باشد.
كاري كه سعدي مي كند اندكي شبيه تكنيك سوررئاليست هاست و البته فراتر از آن. زيرا همان طور كه عرض كردم رويا و واقعيت را كنار هم قرار نمي دهد بلكه دو واقعيت ناسازه را كنار هم مي گذارد هرچند در اين شاكله كلي،خود را از عنصر رويا كه همان ديالوگ شمع و پروانه است نيز محروم نمي كند: ديالوگي رويايي در دو موقعيت واقعي ناسازه با چشماني باز و بيدار.
اگر مي خواهيد بپرسيد كه اساسا چه الزامي براي به هم ريختن مرز واقعيت و رويا يا پرداختن به فرا واقعيت، لااقل در آثار مدرن وجود دارد، بايد عرض كنم كه اين مسئله، مسئله اي پيچيده است كه نمي توان در يك پست وبلاگ به آن پرداخت مگر اينكه بخواهيم بخش هاي زيادي از موضوع را ناديده بگيريم و به سوتفاهم ها دامن بزنيم اما در همين حد مي توان گفت كه مطالعه آثار مدرن به ما مي گويد چنين دغدغه اي وجود دارد.
اما حكايت شمع و پروانه. سعدي چگونه ما را از موقعيتي واقعي به موقعيت واقعي ديگري منتقل مي كند بدون آنكه متوجه شويم؟ در موندو و جزيره ناشناخته با ساده ترين شيوه طرفيم يعني خواب، وقتي شخصيت داستاني به خواب مي رود، ديگر بيدار شدن يا ادامه خواب او هنر چنداني نمي خواهد اما كار سعدي كه بيدار است سخت تر خواهد بود. او بايد با حربه اي قوي تر ما را فريب بدهد و در جريان سيال فرا واقعيت بلغزاند. من فكر مي كنم سعدي ما را با خود قصه، فريب مي دهد و مهمتر از آن زبان. او برايمان حرف مي زند و با حكايتي شيرين ما را به خواب غفلت مي برد. او بيدار است و ما خوابيده ايم. وقتي از خواب بيدار مي شويم از ياد برده ايم كه سعدي تنها نشسته بود و خواب به چشمش نمي رفت، از خواب كه بيدار مي شويم مي بينيم ميان جمعي نشسته ايم كه پري چهره اي با كشتن شمع، وقت خواب و پراكنده شدن را علامت مي دهد. اين اتفاق فقط در آثار داستايوفسكي امكان تحقق دارد: آنقدر واقعي كه شبيه خيال باشد.
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
درباره اين شعر در پست قبلي نوشتم. آخرين شعر از دفتر سوم بوستان، باب عشق و شور و مستي. چند روزي است كه به شكل روايت اين شعر و تكنيك عجيبي كه سعدي در آن به كار گرفته فكر مي كنم. حكايت از اين جا شروع مي شود كه سعدي در بستر دراز كشيده و خواب به چشمش نمي رود. بعد متوجه مي شود كه شمع و پروانه با هم دارند حرف مي زنند:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
تا به اينجا مي بينيم كه سعدي همچنان در بستر دراز كشيده و به اين گفت و گو گوش مي دهد اما بعد سر و كله دو بيت عجيب پيدا مي شود كه ادامه گفت و گوي شمع و پروانه مي تواند باشد اما ادامه وضعيت سعدي نه:
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
حالا مثل تكنيك ديزالو در سينما با همان پديده اما در موقعيت ديگري رو به رو هستيم. ديگر شمع و پروانه در حضور سعدي ديالوگ ندارند بلكه آنها ميان انجمني نشسته اند و حرف مي زنند كه يكباره سر و كله زيبا روي پري چهره اي هم آن وسط پيدا مي شود و شمع را خاموش مي كند! عجيب تر آنكه وقتي شمع خاموش مي شود درست مثل كسي كه در حال جان كندن است، آخرين حرف ها را هم مي زند، انگار دوباره پري چهره غيبش مي زند:
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
من فكر مي كنم تعارض دو صحنه ابتدايي و انتهايي شعر چيزي فراتر از تكنيك ديزالو باشد. اجازه دهيد دو مثال دم دستي بزنم يكي از موندو و ديگري از جزيره ناشناخته: لوكلزيو در موندو موقعيتي پيش مي آورد كه پس از به خواب رفتن موندو روي جاده شني و ادامه ماجرا، مرز رويا و واقعيت و خواب و بيداري، به هم مي ريزد به اين معني كه ما ديگر نمي دانيم آنچه پس از آن مي خوانيم خواب موندوست يا بيداري او. در جزيره ناشناخته هم زن و مرد روي عرشه كشتي به خواب مي روند. ساراماگو اندكي ما را به خواب آن دو دعوت مي كند و به همان شكل ماجرا تا به آخر ادامه مي يابد كه باز نمي دانيم هنوز در خوابيم يا واقعا صبح شده و كشتي به دريا زده است.
اولين تفاوت روايت سعدي با دو روايت لوكلزيو و ساراماگو در اين است كه اين دو نويسنده با مطرح كردن "خواب"، فضاي لغزنده بين رويا و واقعيت را به وجود مي آورند در حالي كه سعدي همان ابتدا مي گويد: خواب به چشمم نمي رفت. پس آنچه مي بينيم نه لغزش بين رويا و واقعيت بلكه شناور شدن ميان دو موقعيت متفاوت از واقعيت است كه برايند چنين تركيبي نيز" فرا واقعيت" و نه رويا مي تواند باشد.
كاري كه سعدي مي كند اندكي شبيه تكنيك سوررئاليست هاست و البته فراتر از آن. زيرا همان طور كه عرض كردم رويا و واقعيت را كنار هم قرار نمي دهد بلكه دو واقعيت ناسازه را كنار هم مي گذارد هرچند در اين شاكله كلي،خود را از عنصر رويا كه همان ديالوگ شمع و پروانه است نيز محروم نمي كند: ديالوگي رويايي در دو موقعيت واقعي ناسازه با چشماني باز و بيدار.
اگر مي خواهيد بپرسيد كه اساسا چه الزامي براي به هم ريختن مرز واقعيت و رويا يا پرداختن به فرا واقعيت، لااقل در آثار مدرن وجود دارد، بايد عرض كنم كه اين مسئله، مسئله اي پيچيده است كه نمي توان در يك پست وبلاگ به آن پرداخت مگر اينكه بخواهيم بخش هاي زيادي از موضوع را ناديده بگيريم و به سوتفاهم ها دامن بزنيم اما در همين حد مي توان گفت كه مطالعه آثار مدرن به ما مي گويد چنين دغدغه اي وجود دارد.
اما حكايت شمع و پروانه. سعدي چگونه ما را از موقعيتي واقعي به موقعيت واقعي ديگري منتقل مي كند بدون آنكه متوجه شويم؟ در موندو و جزيره ناشناخته با ساده ترين شيوه طرفيم يعني خواب، وقتي شخصيت داستاني به خواب مي رود، ديگر بيدار شدن يا ادامه خواب او هنر چنداني نمي خواهد اما كار سعدي كه بيدار است سخت تر خواهد بود. او بايد با حربه اي قوي تر ما را فريب بدهد و در جريان سيال فرا واقعيت بلغزاند. من فكر مي كنم سعدي ما را با خود قصه، فريب مي دهد و مهمتر از آن زبان. او برايمان حرف مي زند و با حكايتي شيرين ما را به خواب غفلت مي برد. او بيدار است و ما خوابيده ايم. وقتي از خواب بيدار مي شويم از ياد برده ايم كه سعدي تنها نشسته بود و خواب به چشمش نمي رفت، از خواب كه بيدار مي شويم مي بينيم ميان جمعي نشسته ايم كه پري چهره اي با كشتن شمع، وقت خواب و پراكنده شدن را علامت مي دهد. اين اتفاق فقط در آثار داستايوفسكي امكان تحقق دارد: آنقدر واقعي كه شبيه خيال باشد.
۱ نظر:
جالب است. اتفاقا چند وقتی با سعدی همدم بودم نه البته با این ظرافت. ممنون.
ارسال یک نظر