۱۷ بهمن ۱۳۸۷

ياد چراغ زنبوري بخير

يادم مي آيد بچه كه بودم، نقاره كوب - محله ما در بيجار- نه برق داشت نه آب لوله كشي. چاه بود و لامپا و انگليسي (فانوس) و چراغ زنبوري. خواهرم كه به دنيا آمد، من چهار سالم بود. آن شب همه محله چراغ زنبوري هاي شان را به خانه ما آوردند تا چشم هاي جي جي – ماماي مادرم – ببيند.
چراغ زنبوري مخصوص ميهمان بود، لامپا توي اتاق و انگليسي براي حياط. آخر شب كه ميهمان بلند مي شد برود، پدرم چراغ زنبوري را تلمبه مي زد، آنقدر كه صداي يك كندو زنبور مي داد بعد همه دنبال ميهمان مي رفتيم سر كوچه و برايش چراغ مي گرفتيم. گاهي با چراغ تا خانه اش مي رفتيم. بعدها فهميدم اين رسم بدرقه ميهمان بوده، پيش از آن كه تيرهاي چراغ برق سر كوچه ها سبز شوند.
اين بيت سعدي هميشه مرا به آن سال ها مي برد:
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
وقتي چراغ را سر كوچه خاموش مي كردي، همه همسايه ها مي فهميدند كه ميهماني در خانه داشته اي و رفته است. سعدي رندانه كلك مي زند تا همسايه هاي فضول نفهمند كسي در خانه اوست اما چه فايده:
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی
عجب حكايتي دارد سعدي با اين شمع. آن زمان ها كه هنوز تيرهاي چراغ برق عادت به سر كوچه ايستادن نداشتند، شمع و لامپا همه زندگي شبانه مردم بود. شمع را از موم عسل درست مي كردند و سعدي در دفتر سوم بوستان، فصل شور و عشق و مستي، چه داستان عاشقانه اي كه از زبان موم جدا افتاده از انگبين، نمي گويد:
چو شيريني ازمن به در مي رود
چو فرهادم آتش به سر مي رود
نيمه شب است و احتمالا پرت و پلا مي نويسم. حكايت شمع و پروانه را اينجا بخوانيد.

هیچ نظری موجود نیست: