آن شب مداردو اگرچه خسته بود، دير خوابيد. جلو چادرش قدم مي زد، صداي ايست نگهبان ها، شيهه اسب ها و حرف هاي جويده بعضي سربازهاي به خواب رفته را مي شنيد. به ستاره هاي آسمان بوهم چشم دوخته بود و به درجه جديدش، به نبرد فردا، به ميهن دور دستش و به خش خش هايي كه ميان نيزارها شنيده مي شد فكر مي كرد.
نبرد سر ساعت ده صبح شروع شد...
"نه عاليجناب برنگرديد مي گويند سر برگرداندن پيش از جنگ بد يمن است" در حقيقت مي ترسيد اگر ويكنت ببيند ارتش مسيحيان عبارت از همين اولين رديفي است كه آرايش جنگي به خود گرفته و نيروهاي كمكي و ذخيره مركب از چند فوج پياده نظام فكسني است، دلسرد شود.
دايي ام متوجه شد كه شمشير به دست، دارد ميان دشت اسب مي تازد.هيچ چيز لذت بخش تر از آن نيست كه آدم دشمن داشته باشد و بتواند دشمنانش را از نزديك ببيند.
دايي ام گفت" آمدم الان حساب تان را مي رسم" از آن جايي كه بي تجربه و پرشور و شوق بود نمي دانست كه هرگز نبايد روبه روي توپ قرار گرفت، بلكه بايد از پهلو يا از عقب به آن نزديك شد. براي اين كه دو توپچي شبيه منجم باشي ها را بترساند، شمشير به دست خودش را جلو دهانه توپ انداخت. توپچي ها به جاي اين كه وحشت كنند، گلوله را توي سينه او شليك كردند:مداردوي ترالبا به هوا پرتاب شد.
وقتي ملافه اي را كه روي بدن ويكنت انداخته بودند برداشتند، ديدند بدنش به شكل فجيعي لت و پار شده است. نه تنها يك دست و يك پا نداشت، بلكه آن قسمت از قفسه سينه و شكم كه ميان اين دست و پا و نيمه ديگر قرار داشت نيز با شليك مستقيم توپ خرد و خاكشير شده بود. از سرش، يك چشم مانده بود، يك گوش، يك گونه، نيمي از بيني، نيمي از دهان، نيمي از پيشاني و از چانه، از نيمه ديگر جز مشتي گوشت و استخوان له و لورده چيزي نمانده بود.
چه مورد جالبي
سباستيانا دايه سالخورده خانواده گفت نيمه شر ويكنت از جنگ برگشته است.
نبرد سر ساعت ده صبح شروع شد...
"نه عاليجناب برنگرديد مي گويند سر برگرداندن پيش از جنگ بد يمن است" در حقيقت مي ترسيد اگر ويكنت ببيند ارتش مسيحيان عبارت از همين اولين رديفي است كه آرايش جنگي به خود گرفته و نيروهاي كمكي و ذخيره مركب از چند فوج پياده نظام فكسني است، دلسرد شود.
دايي ام متوجه شد كه شمشير به دست، دارد ميان دشت اسب مي تازد.هيچ چيز لذت بخش تر از آن نيست كه آدم دشمن داشته باشد و بتواند دشمنانش را از نزديك ببيند.
دايي ام گفت" آمدم الان حساب تان را مي رسم" از آن جايي كه بي تجربه و پرشور و شوق بود نمي دانست كه هرگز نبايد روبه روي توپ قرار گرفت، بلكه بايد از پهلو يا از عقب به آن نزديك شد. براي اين كه دو توپچي شبيه منجم باشي ها را بترساند، شمشير به دست خودش را جلو دهانه توپ انداخت. توپچي ها به جاي اين كه وحشت كنند، گلوله را توي سينه او شليك كردند:مداردوي ترالبا به هوا پرتاب شد.
وقتي ملافه اي را كه روي بدن ويكنت انداخته بودند برداشتند، ديدند بدنش به شكل فجيعي لت و پار شده است. نه تنها يك دست و يك پا نداشت، بلكه آن قسمت از قفسه سينه و شكم كه ميان اين دست و پا و نيمه ديگر قرار داشت نيز با شليك مستقيم توپ خرد و خاكشير شده بود. از سرش، يك چشم مانده بود، يك گوش، يك گونه، نيمي از بيني، نيمي از دهان، نيمي از پيشاني و از چانه، از نيمه ديگر جز مشتي گوشت و استخوان له و لورده چيزي نمانده بود.
چه مورد جالبي
سباستيانا دايه سالخورده خانواده گفت نيمه شر ويكنت از جنگ برگشته است.
ويكنت دو نيم شده-ايتالوكالوينو-پرويز شهدي-چشمه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر